#خاطره
#ده_عنوان_کتاب_جیبی
#حاج_اسماعیل_فرجوانی
#فرمانده_گردان_کربلا
#سالروز_شکست_حصر_آبادان
فقط 15 روز در حصر آبادان به همراه 14 نفر از بچه های اصفهان در محاصره بودند و در حالیکه نیمهجان بودند توسط نیروهای خودی نجات پیدا کردند. بعد از این که از بیمارستان مرخص شد و آمد خانه صدایش بالا نمی آمد در آن شرایط گفت: 《مامان من زن می خوام.》 تعجب کردم. اما اسماعیل می گفت: 《مادر من از گناه میترسم.》 رفتیم اصفهان و از دختر دایی اش خواستگاری کردیم. برادرم به اسماعیل گفت: 《از مال دنیا چه داری؟》 اسماعیل یک تکه پولکی از جیبش درآورد و گفت: 《دایی جان من از مال دنیا هیچ ندارم به جز همین پولکی که آوردم دهنتان را شیرین کنید. اما قول می دم تا جایی که بتونم تلاش کنم دخترتون رو خوشبخت کنم. البته ما سرباز اسلامیم. معلوم نیست 2 روز دیگه زندهام یا نه. اگه می پذیرید بسم ا... و گرنه بدون رو در بایستی بگید!》 برادرم خندهای کرد و گفت:《قبوله.》
🔶🔷موسسه فرهنگی هنری معراج اندیشه پویا🔶🔷
🔴پیام رسان سروش: https://sapp.ir/meraj_andisheh_pouya
🔴پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/meraj_andisheh_pouya
#خاطره
#اسماعیل_دقایقی
#معاون_لشکر_9_بدر
#ده_عنوان_کتاب_جیبی
ثواب جمع کن گمنام
با اسماعیل مشغول صحبت کردن بودیم که مدیر داخلی پادگان آمد و باکلافگی گفت: حاجی مجاری فاضلاب دستشویی ها بسته شده باید هرچه زودتر یکی رو بیاریم بازش کنه. فردا صبح دیدیم فاضلاب درست شده و سرویس بهداشتی کاملاً تمیز است. مدیر داخلی هم با چهره ای بشاش و خندان به سمت ما آمد و گفت: حاجی مشکل فاضلاب حل شده، دیگه لازم نیست به فکر آوردن کسی باشی. یکی از بچه ها که شاهد گفتگوی آن ها بود مرا کناری کشید و گفت: این حاجی هم عجب آدمیه ها! انگار نه انگار، اصلاً به روی مبارک هم نمیاره. دیشب وقتی داشتم از کنار سرویس بهداشتی رد میشدم سروصدایی شنیدم، آروم رفتم داخل دیدم آقای دقایقی بادگیر پوشیده و داره فاضلاب د ستشویی رو باز می کنه.
🔶🔷موسسه فرهنگی هنری معراج اندیشه پویا🔶🔷
🔴پیام رسان سروش: https://sapp.ir/meraj_andisheh_pouya
🔴پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/meraj_andisheh_pouya
🔴اینستاگرام: meraj.andisheh.pouya
#خاطره
#علی_هاشمی
#فرمانده_قرارگاه_نصرت
خواستگاری
شبی که آمد به خواستگاری ام لباس سپاه به تن داشت. علی با حضورش در مجلس خواستگاری با آن لباس به من نشان داد که ظاهر و باطن همین است. در صحبت هایش به من گفت: هدف من از ازدواج اجرای سنت پیامبر (ص) و الگویی که در این مسیر در نظرم است زندگی امام علی (ع) و حضرت زهرا (س) است. آن شب کتاب ازدواج در اسلام را به من هدیه داد تا مطالعه کنم و گفت: شرایط زندگی من جوری است که ممکن است یک روز در کنار تو باشم و تا آخر عمر نباشم من مرد جنگ و انقلابم، زندگیم دست خودم نیست می توانی با این شرایط با من زندگی کنی؟ روز عید مبعث با هم ازدواج کردیم. پنج سال با حاج علی زندگی کردم ودر این مدت جز مهربانی، فداکاری و صبر چیزی از او ندیدم.
🔶🔷موسسه فرهنگی هنری معراج اندیشه پویا🔶🔷
🔴پیام رسان سروش: https://sapp.ir/meraj_andisheh_pouya
🔴پیام رسان ایتا: https://eitaa.com/meraj_andisheh_pouya
🔴اینستاگرام: meraj.andisheh.pouya
#قدرت_الله_علیدادی
#خاطره
#معاون_لشکر_9_بدر
《بخشش》
پیراهنی را با تمام عشق و علاقه ام به او دوختم و هنگامی که هدیهام را به او میدادم از او خواستم تحت هیچ شرایطی پیراهن را به کسی ندهد. یک روز صبح پیراهن را پوشید و به محل کارش رفت و عصر که به منزل آمد. دیدم پیراهن تنش نیست. گفتم: 《آن همه اصرار کردم پس پیراهن را چکار کردی؟》 گفت: 《ناراحت نشو! کسی از من خواهش کرد منم اونو بهش بخشیدم. می دونی که وقتی کسی می خواد انفاق کنه باید بهترین چیزش را بده و چون این پیراهن برایم ارزشمند بود اونو بخشیدم.》
🔷موسسه فرهنگی هنری معراج اندیشه پویا🔷
@meraj_andisheh_pouya
#خاطره
#خاطرم_هست
#گنجینه_شاهد
نام و نام خانوادگی: علی رضا سوخته زاده
محل تولد: ویس
تاریخ شهادت: 1361/02/10
محل شهادت: جبهه دب حردان
علی رضا از بچه های مبارز انقلاب بود، بعد از انقلاب وارد جهاد شد و اون جا مشغول شد. با شروع جنگ رفت و آمدهای علی رضا به بسیج زیاد شد. علی رضا این قدر فعالیت هاش زیاد بود که حتی گاهی شب ها هم خونه نمیومد، و توی همون سن کم شده بود مسئول بسیج مسجد. حاج خانم می گفت: علی رضا یه موتور داشت که بنزینش رو بسیج تامین می کرد تا بتونه به امور بسیج رسیدگی کنه، یادمه یه روز باباش بهش گفته بود بیا منو برسون تا میدان بار فروش ها، علی رضا هم گفته بود نهایتش تا سر خیابون برسونمتون چون موتور مال منه، ولی بنزین مال بیت الماله، باباش فکر می کرد شوخیه اما باباشو برد سر کوچه و اون جا پیاده ش کرد. باباش بهش گفته بود: 《پس برسونم!》علی رضا هم گفته بود: 《حتی اگه کتکم بزنی این کارو نمی کنم.》 تا این که علی رضا رفت جبهه، دست آخر حاج خانم با اشک می گفت: دلتنگ علی رضا بودم چون چند وقتی بود ازش خبری نبود تا این که با پدرش نشسته بودیم که صدای علی رضا رو شنیدم، انگار صدام کرد مامان، حتی باباش هم شنید و گفت: 《پاشو پسرت اومده.》 ولی وقتی گشتم دیدم هیچکس توی خونه نیست، تا این که وقتی خبر شهادت علی رو بهمون دادن یکی از همرزم هاش می گفت: علی وقتی ترکش خورد کلمه مادر رو فریاد کشید...
#وصیت شهید: حجاب خواهرانم.
🔷موسسه فرهنگی هنری معراج اندیشه پویا🔷
@meraj_andisheh_pouya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#خاطره
#مدافع حرم
#سید_مهدی_موسوی
15مهرماه تولد اولین کارمند شهید کشور
سید مهدی موسوی
مهدی جان تولدت مبارک
🔶🔷موسسه فرهنگی هنری معراج اندیشه پویا🔶🔷
@meraj_andisheh_pouya :پیام رسان ایتا
#خاطره
#مدافع_حرم
#جبار_دریساوی
ژنرال ایرانی
جبار در دورانی که من فرمانده گردان امیرالمومنین(ع) بودم، فرمانده گروهان بود. خوب میشناختمش. ولایتمداریاش زبان زد بود. همین ولایتپذیریاش را نسبت به فرماندهانش هم داشت. حرف فرمانده را میفهمید و آن قدر روی نظر فرماندهان دقت نظر داشت که همیشه در هر عملیاتی بود کمترین آسیب به نیروهایش میرسید. سالها بعد وقتی بحران سوریه پیش آمد و روسیه تانکهای T-72 را وارد جنگ کرد. وقتی با نیروهایی مثل جبار روبهرو شدند که در روسیه آموزش کار با این تانک را دیده بودند ذوق زده شدند. چون خودشان به امثال جبار آموزش داده بودند. برای همین با خیال راحت تانکهایشان را میسپردند دست یک نیروی ایرانی و آموزش دیده و در حد یک ژنرال ارتش روسیه برای جبار احترام قائل بودند. هر عملیاتی که میخواستند انجام دهند دنبال جبار بودند.
■موسسه فرهنگی هنری معراج اندیشه پویا■
@meraj_andisheh_pouya :پیام رسان سروش
@meraj_andisheh_pouya :پیام رسان ایتا
#خاطره
#خاطرم_هست
#گنجینه_شاهد
چند روزی از رفتن نعیم میگذشت، دلتنگیام این بار با دفعات قبل فرق داشت، شاید چون این بار خودش گفته بود برنمیگردم، شاید هم وابستگی من به نعیم دلیلش بود. اما عصر شنبه حسن به این اوضاع پایان داد. وقتی صدای در رو شنیدم به امید شنیدن خبری خوش به سمت در رفتم. اما چهره غمگین حسن باز مضطربترم کرد. بهش گفتم: «چی شده حسن، با کسی کار داری؟»
با یک بغض معناداری گفت: «عمو چند تایی زخمی اوردن توی بیمارستان. شاید نعیم رو هم اورده باشند.»
اما حس درونم میگفت اتفاق دیگری افتاده، با خونسردی بهش گفتم: «پیکر نعیم رو اوردن؟»
حسن جا خورد اما خودشو نباخت و گفت: «حالا شما بیا بریم بیمارستان خدا کریمه.»
در خونه رو بستم و راهی بیمارستان امام خمینی(ره) شدیم. سختترین لحظات زندگیم بود. وقتی به خودم اومدم دیدم در سردخانه ایستادم. حدسم درست بود. حسن با صدای لرزان گفت: «عمو من میرم واسه شناسایی.» اما من بلافاصله مخالفت کردم و با روی خندان گفتم: «نگران نباش خودم میرم داخل، خدا این بچه رو داده و خودش هم پس گرفته پس باعث افتخارمه.» به کمک یکی از بهیارهای بیمارستان وارد سردخونه شدیم. و مستقیم رفتیم سراغ یکی از اجساد. توی اون لحظه هیچ حسی نداشتم، انگار خواب بودم. بهیار گفت: «همینه، نعیم میناوی.» ملافه رو از روی صورتش کنار کشیدم. صورت نورانی او باعث شد درست تشخیص ندهم و لحظه آخر که خواستم با خوشحالی بگم این که نعیم نیست، ژاکت آشنای نعیم تمام اون خوشحالی رو مثل هوای سردخانه سرد کرد.
هنوز باور نداشتم نعیم شهید شده اما وقتی به خونه رسیدم، صدای شیون زنها خبر از هجرت یوسف میداد.
🔶🔷موسسه فرهنگی هنری معراج اندیشه پویا🔶🔷
@meraj_andisheh_pouya