eitaa logo
مصباح خانواده ۵۰۷
338 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
183 فایل
ارتباط با ادمین @yar313a @mesbah_familyi507
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆نتيجه اعمال 💫پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي. روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. 💫 طي چند هفته، همانطور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخها بر ديوار است... 💫بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد. او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند، يكي از ميخها را از ديوار درآورد. 💫روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت: 💫 «پسرم! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت حرفهايي مي زني، آن حرفها هم چنين آثاري به جاي مي گذارد.  💫تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذرخواهي هم فايده ندارد؛ آن زخم سر جايش است. 👈 زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.» ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507   
✨یک معلم دبستان به شاگردان کلاسش گفت: می خواهم یک بازی به شما یاد بدهم. او به آنها دستور داد که از فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید پیاز بریزند و با خود هر روز به مدرسه بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه برخی دو، بعضی سه، و بعضی دیگر پنج و ... عدد پیاز بود، البته بعضی ها هم هیچ نداشتند. آموزگار به بچه ها گفت: کیسه هایتان را با خود ببرید و روز بعد بیاورید. روز بعد هم به همین ترتیب سپری شد. کم کم بچه ها از بوی پیاز گندیده شکایت کرده، به علاوه آنهایی که پیاز بیشتری داشتند از حمل این کیسه ها نیز خسته شده بودند. پس از مدتی بازی تمام شد و بچه ها احساس راحتی کردند. آموزگار از بچه ها پرسید: از اینکه پیازها را با خود حمل می کردید، چه احساسی داشتید؟ آنها که مجبور بودند پیازهای بدبو و سنگین را حمل کنند و همه جا با خود ببرند شکایت داشتند. آنگاه مربی منظور اصلی خود را از این بازی چنین بیان کرد: این درست مثل وضعی است که شما کینه ی آدمهایی را که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می دارید و همه جا با خود می برید. 😷بوی بد کینه و نفرت قلب و و فکر و ذهن شما را فاسد می کند و شما آنها را همه جا با خود حمل می کنید. شما که بوی بد پیازها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چگونه می توانید بوی بد نفرت و کینه را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ شاید فردا برای بخشیدن انسانهایی که از آنها ناراحت هستیم دیر باشد ، پس همین لحظه را غنیمت بدانیم. حتی اگر نمی توانیم دیگر آنها را ببینیم ،قلبمان را از نفرت ،کینه وخشم نسبت به آنها خالی کنیم. ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
🔆پابرهنه در ميان آتش ! 🌾ماءمون رقى نقل مى كند: روزى خدمت امام صادق عليه السلام بودم ، سهل بن حسن خراسانى وارد شد، سلام كرده ، نشست . آن گاه عرض كرد: 🌾- يابن رسول الله ، امامت حق شماست زيرا شما خانواده راءفت و رحمتيد، از چه رو براى گرفتن حق قيام نمى كنيد، در حالى كه يكصدهزار تن از پيروانتان با شمشيرهاى بران حاضرند در كنار شما با دشمنان بجنگند! امام فرمود: - اى خراسانى ! بنشين تا حقيقت بر تو آشكار شود. 🌾به كنيزى دستور دادند، تنور را آتش كند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طورى كه شعله هاى آن ، قسمت بالاى تنور را سفيد كرد. به سهل فرمود: - اى خراسانى ! برخيز و در ميان اين تنور بنشين ! خراسانى شروع به عذر خواهى كرد و گفت : - يابن رسول الله ! مرا به آتش نسوزان و از اين حقير بگذر! 🌾امام فرمود: - ناراحت نباش ! تو را بخشيدم . در همين هنگام ، هارون مكى ، در حالى كه نعلين خود را به دست گرفته بود، با پاى برهنه وارد شد و سلام كرد. امام پاسخ سلام او را داد و فرمود: - نعلين را بيانداز و در تنور بنشين ! هارون نعلينش را انداخت و بى درنگ داخل تنور شد! 🌾امام با خراسانى شروع به صحبت كرد و از اوضاع بازار و خصوصيات خراسان چنان سخن مى گفت كه گويا سال هاى دراز در آنجا بوده اند. سپس از سهل خواستند تا ببيند وضع تنور چگونه است . سهل مى گويد، بر سر تنور كه رسيدم ، ديدم هارون در ميان خرمن آتش دو زانو نشسته است . همين كه مرا ديد، از تنور بيرون آمد و به ما سلام كرد. امام به سهل فرمود: در خراسان چند نفر از اينان پيدا مى شود؟ عرض كرد: 🌾- به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود. آن جناب نيز فرمودند: آرى ! به خدا سوگند! يك نفر هم پيدا نمى شود. اگر پنج نفر همدست و همداستان اين مرد يافت مى شد، ما قيام مى كرديم . ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
🔆معنى اللّه اكبر معمولاً وقتى از افراد سئوال مى شود معنى اللّه اكبر چيست ؟ در پاسخ گويند يعنى خدا از همه چيز بزرگتر است . ولى اين معنى غلط است ، اينك به داستان زير توجه كنيد: جميع بن عمير گويد: در محضر امام صادق (ع ) بودم ، آن حضرت از من پرسيد جمله اللّه اكبر يعنى چه ؟ عرض كردم : يعنى خدا بر همه چيز بزرگتر است . فرمود: مطابق اين معنى ، خدا را چيزى تصور كردى و سپس مقايسه با ساير چيزها نمودى ، و او را بزرگتر از آن چيزها تصور نموده اى (و اين تشبيه است ). عرض كردم : پس معنى اللّه اكبر چيست ؟ فرمود: معنايش اين است كه : اللّه اكبر من ان يوصف : يعنى خداوند بزرگتر از آنست كه توصيف گردد. به عبارت روشنتر ذات پاك خدا را محدود نكن به اينكه : او در طرفى و ساير مخلوقات را در طرف ديگر قرار دهى ، و بگوئى او از همه بزرگتر، درنتيجه مرتكب تشبيه گردى . 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
🪴🪴🪴🪴🪴🪴 🔆پاداش شادمان كردن 🌾امام صادق (ع ) فرمود: خداوند به حضرت داوود (ع ) وحى كرد: بنده اى از بندگان من به سوى من با حسنه مى آيد، كه از اين رو بهشت را بر او مباح نمودم . 🌾داوود (ع ) عرض كرد: آن حسنه چيست ؟ خداوند به او وحى كرد: يدخل على عبدى المومن سرورا ولو بتمرة : آن حسنه اين است كه بنده با ايمان را- هر چند با يك عدد خرما- شادمان سازد. 🌾داوود (ع ) عرض كرد: خداوندا سزاوار است ، كسى كه تو را شناخت اميدش ‍ را از تو قطع نكند 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
🔆قضاوت پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد. او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: «چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟» پزشک لبخندی زد و گفت: «متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.» پدر با عصبانیت گفت: «آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو می توانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا می مرد چکار می کردی؟» پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: «از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم. شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است. پزشک نمی تواند عمر را افزایش دهد. برو و برای پسرت از خدا شفا بخواه. ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا.» پدر زمزمه کرد: «نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است.» عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد و گفت: «خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد.» و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت: «اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید.» پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: «چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟» پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری شد پاسخ داد: «پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد. وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.» ✅هرگز زود کسی را قضاوت نکنید چون شما نمی دانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان می گذرد یا آنان در چه شرایطی هستند. ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🔆دريا باش مردى پيش بايزيد بسطامى آمد و گفت: چرا هجرت نكنى و از شهرى به شهرى نروى تا خلق را فايده دهى و خود نيز پخته‏تر گردى كه گفته‏اند: بسيار سفر بايد تا پخته شود خامى - - صوفى نشود صافى تا در نكشد جامى بايزيد گفت: در اين شهر كه هستم، دوستى دارم كه ملازمت او را بر خود واجب كرده‏ام . به وى مشغولم و از او به ديگرى نمى‏پردازم .   آن مرد گفت: آب كه در يك جا بماند و جارى نگردد، در جايگاه خود بگندد.  بايزيد جواب داد: دريا باش تا هرگز نگندى . چنان كه رابعه را از زنان عارفه بود، كسى گفت: از خلوت بيرون آى تا شگفتى‏هاى خلقت بينى . رابعه گفت:  به خلوت در آى تا عجايب خالق بينى . 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
💫🌴💫🌴💫🌴💫🌴💫 🔆يار در خانه و ... كسى از خدا گنج بی ‏رنج خواست . بسى التجا كرد و دعا خواند و اشك ريخت. شبى در خواب ديد كه فرشته‏اى به او مى‏گويد: فردا به گورستان شهر رو . آن جا بر مزار فلان آدم بايست و رو جانب مشرق كن . تيرى در كمان بگذار و بينداز. هر جا تير افتد، آن جا گنج است . از خواب برخاست و چنان كرد كه در خواب ديده بود؛ اما گنجى نيافت. خبر به پادشاه رسيد . او نيز تيراندازانى گمارد تا تير به مشرق اندازند و هر جا تيرها مى‏افتاد، مى‏كندند؛ باز گنجى يافت نشد. مرد فقير به خانه آمد و به درگاه خدا ناليد كه پس از عمرى، مرا گنجى نمودى، اما باز ندادى . گنج نيافتم و رسواى شهر نيز شدم . خوابيد و دوباره همان فرشته را به خواب ديد . گفت: آنچه گفتى به جا آوردم، اما گنج نيافتم. فرشته گفت: نه؛ آنچه ما گفتيم به جا نياوردى . آنچه خود پنداشتى، كردى . ما گفتيم كه تير در كمان بگذار، نگفتيم كمان را بكش . اگر تير در كمان مى‏گذاشتى و رها مى‏كردى، تير پيش پاى تو مى‏افتاد و تو گنج را زير پاى خود مى‏يافتى . صبح برخاست و اين بار همان كرد كه در خواب به او الهام شده بود. گنج يافت و دانست كه هر چه از خير و نيكى است، نزديك است و مردمان بى‏سبب به راه‏هاى دور مى‏روند تا خيرى كسب كنند يا توشه‏اى براى آخرت بيندوزند . يار در خانه و ما گرد جهان مى‏گرديم - - آب در كوزه و ما تشنه لبان مى‏گرديم 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
⚡️🍂⚡️🍂⚡️🍂⚡️🍂⚡️🍂⚡️ 🔆اكنون اميرى چوپانى به وزارت رسيد . هر روز بامداد بر مى‏خاست و كليد بر مى‏داشت و در خانه پيشين خود باز مى‏كرد و ساعتى را در در خانه چوپانى خود مى‏گذراند . سپس بيرون مى‏آمد و به نزد امير مى‏رفت. شاه را خبر دادند كه وزير هر روز صبح به خلوتى مى‏رود و هيچ كس را از كار او آگاهى نيست . امير را ميل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چيست . روزى ناگاه از پس وزير (چوپان) بدان خانه در آمد . وزير را ديد كه پوستين چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‏خواند . امير گفت:اى وزير!اين چيست كه مى‏بينم؟ وزير گفت: هر روز بدين جا مى‏آيم تا ابتداى خويش را فراموش نكنم و به غلط نيفتم، كه هر كه روزگار ضعف، به ياد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد. امير، انگشترى خود از انگشت بيرون كرد و گفت: بگير و در انگشت كن؛ تاكنون وزير بودى، اكنون اميرى . 📚حكايت پارسايان ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
✨💥✨💥✨💥✨💥✨ 🔆شكنجه مبارك‏ مردى از جايى مى‏گذشت . ديد كه جوانى به زير درختى آرميده است . چون نيك نظر انداخت، مارى را ديد كه به سوى جوان مى‏رود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزيد . آن مرد، پيش خود انديشيد كه اگر جوان را از واقعه، آگاه كند، همان دم از بيم مار، جان خواهد داد . چاره‏اى ديگر انديشيد . چوبى برداشت و بر سر و روى جوان خفته زد . مرد جوان از خواب، جست . تا به خود آيد، چندين چوب خورد؛ آن چنان كه از پاى در آمد و حال او دگرگون شد . بدين بسنده نكرد و جوان را چندين سيب پوسيده كه زير درخت افتاده بود، خوراند . جوان به اجبار سيب‏ها را مى‏خورد و آن مرد را دشنام مى‏داد و مى‏گفت: چه ساعت شومى است اين دم كه گرفتار تو شده‏ام . مرا از خواب ناز، به در آوردى و چنين شكنجه مى‏دهى . مرد به گفتار جوان، وقعى نمى‏نهاد، و مى‏زد و مى‏خوراند. تا آن كه جوان هر چه در اندرون داشت، قى كرد و بيرون ريخت. در حال، مارى را ديد كه از دهان او بيرون جست . چون مار بديد، دانست كه اين جفا از چيست و اين چه ساعت مباركى است كه به چشم مرد عاقل آمده است . مرا را ثنا گفت و خدمت كرد و شكر راند. پس اى عزيز!بسا رنج و شكنجه كه تو را سود است نه زيان، تا مارى كه در درون تو است، بيرون جهد و بر تو زخم نزند. _شب 📚حكايت پارسايان
☘☘☘☘☘☘☘ 🔆غم نان يكى از ملوك را مدت عمر سر آمد . جانشينى نداشت . وصيت كرد كه بامدادان، نخستين كسى كه از دروازه شهر در آمد، تاج شاهى بر سر وى نهند و مملكت را بدو واگذارند . از قضا اول كسى كه در آمد، گدايى بود . اركان دولت و بزرگان كشور، وصيت سلطان به جا آوردند و كليد خزاين و تاج شاهى را به او سپردند. مدتى فرمان راند و اميرى كرد . اندك اندك بعضى از امراى كشور، سر از فرمان او پيچيدند و از ممالك همسايه، به ملك او حمله‏ها شد . نزاعى سخت در گرفت و كشور چند پاره شد . درويش از اين همه نزاع و تشويش، به ستوه آمد و كارى نمى‏توانست كرد. در همان روزگار، يكى از دوستان قديمش از سفرى باز آمد و چون او را در كسوت پادشاهى ديد، گفت: شكر خداى را كه اقبال يافتى و سعادت قرين تو شد و به اين پايه رسيدى . درويش گفت: اى عزيز!تبريكم مگو كه جاى تعزيت و تسليت است . آن روزها كه با هم بوديم، غم نانى داشتم و امروز تشويش جهانى. 📚حكايت پارسايان ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🔆تلخ و شيرين خواجه‏اى غلامش را ميوه‏اى داد . غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مى‏خورد. خواجه، خوردن غلام را مى‏ديد و پيش خود گفت: كاشكى نيمه‏اى از آن ميوه را خود مى‏خوردم . بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را مى‏خورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد . پس به غلام گفت: يك نيمه از آن به من ده كه بس خوش مى‏خورى . غلام نيمه‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت . روى در هم كشيد و غلام را عتاب كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش مى‏خورى . غلام گفت: اى خواجه!بس ميوه شيرين كه از دست تو گرفته‏ام و خورده‏ام . اكنون كه ميوه‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست . صبر بر اين تلخى اندك، سپاس شيرينى‏هاى بسيارى است كه از تو ديده‏ام و خواهم ديد. 📚حكايت پارسايان، ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🔆پيك ناپيدا دلسوخته‏اى هر شب خدا را مى‏خواند و ذكر ((الله )) از دهان او نمى‏افتاد. در همه حال لفظ ((الله )) بر زبان داشت و يك دم از اين ذكر، نمى‏آسود. شبى شيطان به سراغش آمد و گفت: اين همه الله را لبيك كو؟ چگونه او را اين همه مى‏خوانى و هيچ پاسخ نمى‏شنوى؟ اگر در اين ذكر، سودى بود، بايد ندايى مى‏شنيدى و لبيكى مى‏آمد. مرد، شكسته دل شد و به خواب رفت . در خواب حضرت خضر را ديد كه به او مى‏گويد: چه شد كه از ذكر بازماندى؟ گفت: همه عمر او را خواندم، هيچ پاسخ نشنيدم. اگر بر در كسى چند بار بكوبند، پاسخى شنوند . من سال‏ها است كه الله مى‏گويم و لبيك نمى‏شنوم. ترسم كه مرا از خود رانده باشد و سزاوار لبيك نباشم . خضر گفت: هرگاه كه او را خواندى، او تو را پاسخ گفته است . گفت: چگونه؟ گفت: همين كه او را مى‏خوانى، او تو را حال و توفيق داده است كه باز بيايى و الله بگويى . آن الله گفتن‏هاى تو، لبيك‏هاى خدا است . اگر رد باب بودى، آن توفيق نمى‏يافتى كه باز آيى و باز او را بخوانى . بدان كه اگر در دل تو سوز و دردى است، آن سوز و گدازها، همان فرستادگان خدا هستند كه از جانب خدا تو را پاسخ مى‏گويند و به درگاه او مى‏كشانند. گفت آن الله تو لبيك ماست - - آن نياز و درد و سوزت پيك ماست‏ ترس و عشق تو كمند لطف ماست - - زير هر يا رب تو لبيك هاست 👌اگر ديدى كه جاهلى و غافلى، خدا را نمى‏خواند، بدان كه خدا بر دهان و دل او قفل زده است، و اگر اهل دلى پيوسته خدا را خواند، آن از توفيق و اراده حق است كه خواسته است بنده‏اش به درگاه آيد و نالد. پس اگر چون گذشته ذكر بر لب داشتى، بدان كه او تو را بدين كار گمارده است و اگر به ذكر و مناجات، رغبت نداشتى، پس همو تو را اجازت نفرموده است . 📚حكايت پارسایان ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
🍂🍃🍂🍃🦋🍃🍂🍃🍂 🔆سلطنت می‌خواهی روزی هارون‌الرشید خلیفه عباسی به بهلول گفت: «آیا می‌خواهی سلطان باشی؟» بهلول فرمود: «دوست نمی‌دارم.» خلیفه گفت: «برای چه سلطنت نمی‌خواهی؟» بهلول گفت: «برای این‌که من تابه‌حال به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیده‌ام، ولی خلیفه تابه‌حال مرگ دو بهلول را ندیده است.» 📚(دویست داستان، ص 15) ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
🔷🔸🔸🔷🔸🔷🔸🔷🔸🔷 🔆حضرت عبدالعظيم حسنى از دهمين پيشواى مسلمين ، امام علىّ هادى و آن حضرت از پدران بزرگوارش عليهم السّلام حكايت كند: 🔅امام حسين عليه السّلام فرمود: روزى در حضور جدّم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله نشسته بودم ، كه آن حضرت چنين فرمود: ابوبكر به منزله گوش من ، و عمر به منزله چشم من ، و عثمان به منزله قلب من هستند. فرداى آن روز نيز دوباره بر آن حضرت وارد شدم ؛ و پدرم اميرمؤ منان علىّ عليه السّلام و همچنين ابوبكر، عمر و عثمان را نيز در آن مجلس مشاهده نمودم . 🔅پس خطاب به جدّم كردم و گفتم : روز گذشته شنيدم كه سخنى پيرامون بعضى از اصحاب خود كه حضور دارند فرمودى ، مى خواهم بدانم كه منظورتان چه بود؟ 🔅رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: بلى ، و سپس به ايشان اشاره نمود و اظهار داشت : به راستى ايشان گوش و چشم و قلب من خواهند بود، زيرا كه به زودى درباره جانشينم علىّ عليه السّلام مورد سؤ ال قرار مى گيرند. و سپس آيه مباركه قرآن إ نَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤ ادَ كُلُّ اُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْئولا را تلاوت نمود، يعنى ؛ همانا گوش و چشم و قلب ، تمامى آن ها نسبت به او - يعنى اميرالمؤ منين علىّ عليه السّلام - مورد سؤ ال و بازخواست قرار خواهند گرفت . 🔅و بعد از آن افزود: قسم به عزّت پروردگارم ، كه تمامى امّت مرا در روز قيامت متوقّف خواهند نمود و درباره ولايت امام علىّ عليه السّلام مورد سؤ ال قرار مى دهند، همان طورى كه خداوند متعال در قرآن حكيم به آن تصريح نموده است : وَقِفُوهُمْ اِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ يعنى ؛ ايشان را نگه داريد، چون آن ها مسئول هستند و بايد پاسخگوى اعمال و برخوردهاى خويش باشند. 📚بحارالا نوار: ج 36، ص 77، نورالثّقلين : ج 3، ص 164. ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
🌷 🌷 ! 🌷قبل از عملیات «مُحرم» در منطقه‌ «دشت عباس» بود. خورشید تازه غروب کرده بود و ما آماده‌ برگزاری نماز مغرب و عشاء می‌شدیم. همه به هم تعارف می‌کردند که یک نفر به عنوان امام جماعت جلو بایستد؛ اما هیچ کس زیر بار نمی‌رفت. شهید «شالباف»، بدون اطلاع از موضوع و برای این‌که نماز اول وقت را از دست ندهد، مشغول خواندن نماز شد. بقیه‌ فرماندهان هم از فرصت استفاده کرده و.... 🌷و پشت سر او قامت بستند. «مهدی» وقتی وارد اولین رکوع شد، تازه متوجه موضوع گردید و با سرعت زیادی صحنه را ترک کرد! بچه‌هایی که پشت سر ایشان به جماعت نماز می‌خواندند، احساس کردند که رکوع خیلی طولانی شد. پس یک به یک سر از رکوع برداشتند و ایستادند. با فاش شدن ماجرا و آگاهی از فرار امام جماعت، بچه‌ها نماز‌هایشان را به فُرادا خواندند و .... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مهدی شالباف : رزمنده دلاور مهدی صباغی
🔆جزاى بد گمانى بشوهر؛ و النگوى عروس در دريا سليمان بن عبداللّه حكايت كند: روزى با عدّه اى به منزل حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام وارد شديم و در حضور آن حضرت نشستيم . پس از لحظاتى ، زنى را كه صورتش به عقب برگشته بود، آوردند و از حضرت خواستند كه او را معالجه نمايد. امام كاظم عليه السلام دست راست مبارك خود را بر پيشانى زن و دست چپ را پشت سر او نهاد و سر و صورت او را به حالت طبيعى برگرداند؛ و زن سالم شد. سپس حضرت زن را مخاطب قرار داد و فرمود: مواظب باش بعد از اين مرتكب چنين خلافى نشوى . افراد در مجلس سئوال كردند: يا ابن رسول اللّه ! اين زن چه كار خلافى را انجام داده ، كه دجار اين عقاب شده است ؟ امام عليه السلام فرمود: نبايد راز او فاش گردد، مگر آن كه خودش مطرح كند. هنگامى كه از زن سئوال شد كه چه عملى انجام داده بودى ؟ گفت : شوهرم غير از من همسر ديگرى دارد و هر دو در يك منزل هستيم ، در حالى كه هووى من پشت سرم نشسته بود، من بلند شدم تا نماز بخوانم ؛ شوهرم حركت كرد و رفت ، من گمان كردم پيش آن همسرش رفته است ، پس صورت خود را برگرداندم تا ببينم چه مى كنند، هوويم را تنها ديدم و شوهرم حضور نداشت . و چون چنين گمان خلافى را نسبت به شوهرم انجام دادم ، به آن مصيبت گرفتار شدم و به دست مبارك مولايم ، آن عقاب برطرف شد و توبه كردم .(1) همچنين به نقل از اسحق بن عمّار آورده اند: هنگامى كه امام موسى كاظم عليه السلام به سوى بصره رهسپار بود، من نيز همراه ايشان در كشتى سوار بودم ، پس چون نزديك شهر مداين رسيديم موج عظيمى دريا را فراگرفت و پشت سر ما كشتى ديگرى بود كه در آن جمعيّتى ، عروسى را به منزل شوهرش مى بردند. ناگهان فريادى به گوش رسيد، حضرت فرمود: چه خبر است ؟ اين سر و صداها و فريادها براى چيست ؟ گفتند: در آن كشتى ، دخترى را به عنوان عروس به منزل شوهرش مى برند، عروس كنار كشتى رفته و خواسته كه دستهايش را بشويد، ناگهان يكى از النگوهايش داخل آب دريا افتاده است . حضرت فرمود: كشتى را متوقّف نمائيد و ملوان و خدمه آماده كمك و برداشتن النگو باشند. پس از آن ، حضرت به ديواره كشتى تكيه داد و دعائى را زمزمه نمود و سپس ‍ فرمود: ملوان ها سريع پائين روند و النگو را بردارند. اسحاق گويد: در همان حال متوجّه شديم كه آب فروكش كرده و النگو روى زمين آشكار است . بعد از آن ، حضرت افزود: النگو را برداريد و به صاحبش عروس تحويل دهيد؛ و بگوئيد كه خداوند متعال را حمد و سپاس گويد. و چون مقدارى حركت كرديم و از آن محلّ گذشتيم به حضرت عرض كردم : فدايت گردم ، اگر ممكن است دعائى را كه خواندى ، به من تعليم فرما؟ امام عليه السلام فرمود: بلى ، ممكن است ؛ مشروط بر آن كه آن دعا را به كسى كه اهليّت ندارد، نياموزى مگر به شيعيانى كه مورد اعتماد باشند؛ و سپس حضرت آن دعا را املا نمود و من نوشتم .(2) 📚1- تفسير عيّاشى : ج 2، ص 205، بحارالا نوار: ج 48، ص 39، ح 15، إ ثبات الهداة : ج 3، ص 201، ح 94. 2- إ ثبات الهداة : ج 3، ص 203، ح 97، بحارالا نوار: ج 48، ص 29، ح 2. ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🔆تلاش در راه بى نيازى   عبدالاعلى مى گويد:ـ در بين راه مدينه به حضرت صادق عليه السلام برخورد كردم . روز بسيار گرمى بود، گفتم : فدايت شوم با آن مقامى كه پيش خداوند دارى و از خويشان رسول خدا عليه السلام مى باشى ، چرا در اين گرما خود را اين چنين به زحمت انداخته اى ؟ امام عليه السلام فرمود: عبدالاعلى ! من براى جستجوى روزى بيرون آمدم تا از مثل تو بى نياز شوم .   📚ب : ج 47، ص 55. ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
✨﷽✨ 🔴زشتی های مومن را پخش نکن ✍مردی خدمت امام موسی کاظم (علیه السلام) آمد و عرضه داشت : فدایت شوم !از یکی از برادران دینی کاری نقل کردند که ناپسند بود ، از خودش پرسیدم انکار کرد در حالی که جمعی از افراد موثق و قابل اعتماد این مطلب را از او نقل کردند حضرت فرمودند : گوش و چشم خود را در مقابل برادر مسلمانت تکذیب کن .حتی اگر ۵۰ نفر قسم خوردند که او کاری کرده و او بگوید نکرده ام از او قبول کن و از آنها نپذیر. 👈 هرگز چیزی که مایه عیب و ننگ اوست و شخصیَتش را از بین می برد در جامعه منتشر نکن که از آنها خواهی بود که خدا در موردشان فرموده است : ⭐️إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِی الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ  سوره نور : آیه ۱۸⭐️ کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مؤمنان پخش شود عذاب دردناکی در دنیا و آخرت دارند 📚الكافی : ج‏۸ ، ص۱۴۷ 📚مُحَاسَبَةِ النَّفْس‏ : ح 125 ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507  
🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋 🔆فقط حجّت بر حجّت نماز مى خواند 🍂مرحوم شيخ صدوق ، راوندى و برخى ديگر از بزرگان ، به نقل از ابوالا ديان حكايت كنند: چون امام حسن عسكرى عليه السلام مسموم و شهيد شد، جعفر برادر امام عسكرى آمد تا بر جنازه اش نماز بخواند، ناگهان كودكى با چهره اى گندمگون و موهائى كوتاه وارد شد و عباى جعفر را گرفت و او را كنار كشيد و به او فرمود: اى عمو! كنار برو، من سزاوارترم كه بر پدرم نماز بخوانم . 🍂پس جعفر با چهره اى دَرهم و خشمناك كنار رفت و آن كودك معصوم جلو آمد و بر جنازه مقدّس پدر نماز خواند و سپس حضرت را كنار پدر بزرگوارش - امام هادى عليه السلام - دفن كردند. 🍂بعد از آن ، كودك رو به من كرد و فرمود: اى ابوالا ديان بصرى ! جواب نامه ها را بياور. ابوالا ديان گويد: من با خود گفتم : تاكنون اين دوّمين علامت از نشانه هاى امامت ؛ و دو نشانه ديگر باقى مانده است . 🍂پس از آن ، نزد جعفر رفتم ، ديدم كه شخصى به او گفت : اين كودك چه كسى بود كه بر جنازه امام عليه السلام نماز خواند و به شما جسارت كرد؟ 🍂جعفر جواب داد: واللّه ! تاكنون او را نديده بودم و نمى شناسم . در همين بين كه مشغول صحبت بوديم ، چند نفر از شهر قم آمدند و احوال امام حسن عسكرى عليه السلام را جويا شدند و چون از وفات و شهادت حضرت آگاه گشتند، سؤال كردند: امام و حجّت خدا، بعد از او كيست ؟ 🍂بعضى افراد اشاره به جعفر كردند، پس مردم قم به جعفر سلام كرده و تسليت گفتند و اظهار داشتند: تعدادى نامه و مقدارى وجوهات نزد ما است ، چنانچه نشانى و مقدار آن پول ها را بگوئى ، تحويل شما خواهيم داد. جعفر با عصبانيّت از جاى خويش برخاست و لباس هاى خويش را تكان داد و گفت : مردم از ما علم غيب مى خواهند، مگر ما علم غيب مى دانيم ؟! 🍂و سپس از مجلس خارج گرديد. بعد از اين جريان خادمى وارد شد و اظهار داشت : نامه هاى شما از فلانى و فلانى و فلانى است و نيز داخل كيسه هميانى كه همراه آورده ايد، مقدار هزار و ده دينار وجوه شرعيّه مى باشد. پس مردمى كه از قم آمده بودند، نامه ها و پول هائى را كه همراه آورده بودند، همه را تحويل خادم دادند. 🍂ابوالا ديان گويد: آنچه امام حسن عسگرى عليه السلام نسبت به فرزندش ‍ امام زمان - عجّل اللّه فرجه الشّريف - بيان نموده بود تحقّق يافت ؛ و ديگر شكّ و شبهه اى باقى نماند. پس از آن جعفر به دربار معتمد عبّاسى رفت و قضيّه حضور حضرت مهدى - فرزند امام حسن عسكرى عليهماالسلام - و چگونگى اقامه نماز، همچنين جريان مردم قم و وجوهات شرعيّه را براى او مطرح كرد و متوكّل دستور داد تا آن كودك را كه خليفه بر حقّ خداوند است دست گير نمايند. 🍂پس تمام ماءمورين و جاسوسان براى دست گيرى حجّت خدا، بسيج شدند؛ وليكن به هر حيله و وسيله اى متوسّل گشتند، آن حضرت را نيافتند. 📚الخرايج والجرايح : ج 3، ص 1102، ذيل ح 23، إكمال الدين : ص ‍ 476 ينابيع المودّة : ج 3، ص 326، با تفاوت در الفاظ ‌┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅═┅ ‌‌‌┅═༅𖣔🌹𖣔༅═┅ 🆔Instagram.com/mesbah_family507
🦋 امید 🍃 مردی ثروتمند کارگرانش را برای صرف شام فراخواند. بعد از مراسم‌، جلوی آنها یک جلد قرآن و مقداری پول گذاشت و از آنها پرسید: قرآن را انتخاب می‌کنند یا پول؟! به نگهبان مجموعه تجاری گفت: یکی را انتخاب کند. نگهبان گفت: خیلی دلم می‌خواهد که قرآن را انتخاب کنم ولی قرآن خواندن را نمی‌دانم پس پول را می‌گیرم که فایده‌اش برایم بیشتر است و پول را برداشت. از کشاورزی که باغچه‌ها را آب می‌داد خواست یکی را انتخاب کند. کشاورز گفت: زنم مریض است و نیاز به پول دارم، اگر مریضی همسرم نبود حتما قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا پول را انتخاب می‌کنم. مرد ثروتمند نوبت را به آشپز داد که کدام را انتخاب می‌کند؟! آشپز گفت: من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من دائم مشغول کار هستم، وقتی برای قرائت قرآن ندارم، پول را بر می‌دارم. نوبت رسید به پسری کارگر که خیلی فقیر بود. پسر گفت: درسته که من نیاز دارم، خیلی هم نیاز دارم ولی من قرآن را انتخاب می‌کنم. قرآن را برداشت و بوسید. مرد ثروتمند لبخندی زد و گفت که قرآن را باز کند. پسر قرآن را باز کرد و ٢ پاکت دید. با اجازه مرد ثروتمند، یکی از پاکت‌ها را باز کرد. مبلغ زیادی داخل پاکت بود. و در پاکت دوم وصیت‌نامه‌ای بود که او را وارث اموال و دارایی خودش کرده بود چون او فرزندی نداشت و همسرش نیز فوت کرده بود. مرد ثروتمند گفت: هر کس گمانش به خدا خوب باشد، هیچگاه ناامید نمیشود... •┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• ┅༅𖣔 @mesbah_family507 𖣔༅ ┅═༅𖣔🌹🌹🌹𖣔༅═┅