🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_12
ما روزها ، هرکدام مان با عکسی در دست ، خیابان ها را درو میکردیم .
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه .
گاهی بعد از کلی گشتزنی به دعوت عاصم ، برای رفع خستگی به خانه شان می رفتم و او چایی برایم می ریخت .
من از چایی بدم میآمد ؛ انگار چای نشانی برای مسلمانان بود ؛ مادرم چای دوست داشت ، پدرم چای میخورد ، دانیال هم گاهی ؛ و حالا این پاکستانی ترسو .
نمی دانست که هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد . حلما و سلما ، خواهر های دیگر عاصم بودند .
مهربان و بزدل ، درست مثل مادرم . آن ها گاهی از زندگیشان میگفتند ، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان را در پیش گرفت .
و عاصمی که درست در شب عروسی ، نو عروس به حجله نبرده اش را به کفن سپرد .
چقدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه ی خلقتش ، چیزی جز بدبختی آدم ها هویدا نبود . هر بار آنها می گفتند و من فقط گوش میدادم؛ بی صدا ، بدون کلامی حتی برای همدردی .
عاصم از دانیال می پرسید و من به کوتاه ترین شکل ممکن پاسخ میدادم . او با عشق ، از خواهر کوچکش می گفت که زیبا و بازیگوش بود و مهربانی و بلبل زبانی اش دل می برد از برادر ؛ و دنیا چشم دیدن همین را هم نداشت و چوب لای چرخ نیمچه خوشی شان گذاشت .
دردمان مشترک بود . هانیه هم ، با گروهی جدید آشنا شده بود . هر روز کم حرف تر و بی صداتر شده و شب ها دیر به خانه آمده بود .
در مقابل اعتراضهای عاصم ، پرخاشگری کرده بود . در برابر برادرش پوشیه پوشیده و او را نامحرم خوانده بود .
از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف زده بود و از آرمانی بیمعنا و....؛درست شبیه برادرم دانیال !
آنها هم مثل من ، یک نشانی می خواستند از پاره ی تن شان .
ادامه دارد ...
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
برسد به دست مهدهای کودک ، مدارس و مجموعه های فرهنگی فعال در بخش کودک و خردسالان و غرفه داران مناسبتی و مواکب مذهبی
در تبلیغ این کانال مشارکت نمایید.
#معرفی
🔺کانال الـــگوهای رنــگ آمیـــزی ویـــژه نقــاشی کودکان توسط هنرمندان انقلابی راه اندازی شد.
آدرس کانال👇
🔸@rangamizigadir
#کانال_خوب_فرهنگی
#تبلیغات
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_13
اما تلاش ها بی فایده بود . هیچ سرنخی پیدا نمی شد ؛ نه از دانیال ، نه هانیه . این ، من و عاصم را روزبهروز ناامید تر می کرد .
بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت ، فقط فنجانی چای بود با خدایش .
دیگر کلافگی ناخن می کشید بر صفحه ی صبرمان .
هیچ اطلاعاتی جز این که « با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند » نداشتیم .
چه مبارزهای ؟
دانیال کجای این قصه بود؟
مبارزه... مبارزه ....مبارزه ... کلمهای که زندگی همه مان را نابود کرد . حسابی گیج و گنگ بودم . درست نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده .
من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردن از هم .
اصلأ همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیم اش .
اما حالا ... نمی دانستم در کجای جغرافیای زندگی ام ایستاده ام. عاصم پرسید :
_مبارزه ؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم ؟
و من مدام سؤالش را زیر لب تکرار میکردم .
چقدر ساده ؛ تمام زندگی ام را در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو .
ای کاش زودتر از این ها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره می ریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده است .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_14
حکم را صادر کردم : « مسلمان ها دیوانهای بیش نیستند . اما برادر من فرق داشت . پس باید برای خودم می ماند . »
حالا من مانده بودم و تکههای پازلی که طراحش اسلام بود . باید از ماجرا سر در می آوردم ؛ حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد . تنها سرنخهای من و عاصم چند عکس بود و کلمه ی مبارزه .
مدتی از جست و جوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرد در وجودمان .
هرشب ، ناخواسته از پیگیریهای بی فایده ام به مادر همیشه نگران ، توضیح میدادم و او فقط در پاسخ اشک میریخت .
بعد از مدتها تلاش و خیابان گردی چیزی نظرم را جلب کرد ؛ سخنرانی تبلیغ گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابان ها ؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود ؛ کچل ، ریش بلند ، بدون سیبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت .
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی خبیثانه ای ، پاسخ جوانان جمع شده را میدادند و بروشور هایی را بین شان توزیع میکردند .
اکثر مردم هم بیتفاوت از کنار جمعیت رد می شدند و با نیم نگاهی از خیرشان می گذشتند .
مسلمانان حیله گر ... سریع با عاصم تماس گرفتم و آدرس را دادم .
پاییز بود و هوا سرد . دست در جیب کاپشن ، تکیه زده به دیوار ، به مُبلغ آن طرف خیابان خیره شدم و با دقت به حرفهایش گوش سپردم .
نم نم باران ، مخلوطی از عطر خاک و بوی متعفن ساطع شده از سطل زباله ی آهنی ، که چند قدم آن طرف تر بود ، آزارم میداد .
مجال تغییر مکان نبود ؛ باید تا میتوانستم میشنیدم . ... چه وعده هایی !
بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم می کردند و از مبارزه ای عجیب میگفتند ، و احمق هایی که با دهان باز و گوش هایی دراز ، آب از لب و لوچه شان آویزان بود .
یعنی زمین آنقدر ابله داشت ؟ زمان زیادی نگذشت که عاصم نفس نفس زنان خود را رساند . با سر ، به مرد سخنران روی سکو اشاره کردم .
عاصم هم در سکوت کنارم ایستاد ، سپس زیر لب زمزمه کرد :
_ بیچاره هانیه !
مرد از بهشت گفت . از وعده های خدایی که قبولش نداشتم .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱