🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_13
اما تلاش ها بی فایده بود . هیچ سرنخی پیدا نمی شد ؛ نه از دانیال ، نه هانیه . این ، من و عاصم را روزبهروز ناامید تر می کرد .
بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت ، فقط فنجانی چای بود با خدایش .
دیگر کلافگی ناخن می کشید بر صفحه ی صبرمان .
هیچ اطلاعاتی جز این که « با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند » نداشتیم .
چه مبارزهای ؟
دانیال کجای این قصه بود؟
مبارزه... مبارزه ....مبارزه ... کلمهای که زندگی همه مان را نابود کرد . حسابی گیج و گنگ بودم . درست نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده .
من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردن از هم .
اصلأ همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیم اش .
اما حالا ... نمی دانستم در کجای جغرافیای زندگی ام ایستاده ام. عاصم پرسید :
_مبارزه ؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم ؟
و من مدام سؤالش را زیر لب تکرار میکردم .
چقدر ساده ؛ تمام زندگی ام را در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو .
ای کاش زودتر از این ها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره می ریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده است .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_14
حکم را صادر کردم : « مسلمان ها دیوانهای بیش نیستند . اما برادر من فرق داشت . پس باید برای خودم می ماند . »
حالا من مانده بودم و تکههای پازلی که طراحش اسلام بود . باید از ماجرا سر در می آوردم ؛ حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد . تنها سرنخهای من و عاصم چند عکس بود و کلمه ی مبارزه .
مدتی از جست و جوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرد در وجودمان .
هرشب ، ناخواسته از پیگیریهای بی فایده ام به مادر همیشه نگران ، توضیح میدادم و او فقط در پاسخ اشک میریخت .
بعد از مدتها تلاش و خیابان گردی چیزی نظرم را جلب کرد ؛ سخنرانی تبلیغ گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابان ها ؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود ؛ کچل ، ریش بلند ، بدون سیبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت .
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی خبیثانه ای ، پاسخ جوانان جمع شده را میدادند و بروشور هایی را بین شان توزیع میکردند .
اکثر مردم هم بیتفاوت از کنار جمعیت رد می شدند و با نیم نگاهی از خیرشان می گذشتند .
مسلمانان حیله گر ... سریع با عاصم تماس گرفتم و آدرس را دادم .
پاییز بود و هوا سرد . دست در جیب کاپشن ، تکیه زده به دیوار ، به مُبلغ آن طرف خیابان خیره شدم و با دقت به حرفهایش گوش سپردم .
نم نم باران ، مخلوطی از عطر خاک و بوی متعفن ساطع شده از سطل زباله ی آهنی ، که چند قدم آن طرف تر بود ، آزارم میداد .
مجال تغییر مکان نبود ؛ باید تا میتوانستم میشنیدم . ... چه وعده هایی !
بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم می کردند و از مبارزه ای عجیب میگفتند ، و احمق هایی که با دهان باز و گوش هایی دراز ، آب از لب و لوچه شان آویزان بود .
یعنی زمین آنقدر ابله داشت ؟ زمان زیادی نگذشت که عاصم نفس نفس زنان خود را رساند . با سر ، به مرد سخنران روی سکو اشاره کردم .
عاصم هم در سکوت کنارم ایستاد ، سپس زیر لب زمزمه کرد :
_ بیچاره هانیه !
مرد از بهشت گفت . از وعده های خدایی که قبولش نداشتم .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_15
از مبارزه ای که جز رستگاری در آن نبود . از مزایای دنیوی و اخروی این مبارزه که اصلاً نمی خواستم شان . راستی ! هانیه و دانیال گول کدام یک از این وعده های دروغین را خوردند ؟ سخنرانی تمام شد .
بروشورها پخش شد و همه رفتند . جز من که یخ زده ، تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عاصمی که با چهره ای نگران ، مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با آرامشی مضطرب ، نامم را صدا میزد .
_ سارا ... سارا !... خوبی ؟
با سر ، خوب بودن دروغین ام را تأیید کردم . بیچاره عاصم که این روزها باید نگران من هم میشد . بازویم را گرفت و نجوا کنان بلندم کرد .
این حرف ها ... برام آشنا بود ...
یخ زده ، با صدایی از ته چاه گفتم :
_ اسلام .... چه دین وحشتناکی !
سکوت عجیبی در همهمه ی عبور عابرین آن خیابان سرماخورده ، حاکم بود .
فقط صدای قدم های ما و عبور چرخ های ماشین ، از روی آسفالت خیس از باران ، هجوم خفگی را میشکست .
صدای عاصم جان نداشت :
_ اسلام وحشتناک نیست .... فقط ...
ناگهان منفجر شدم :
_ فقط چی ؟ داداش بدبخت من چه گناهی کرده ؟ حرفای امروز اون مرد رو نشنیدی ؟ داشت با پنبه سر میبرید ... در واقع داشت واسه جنگ، یار جمع می کرد ؛ مثل بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد .
شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از جون بشر ؟ ... هان ؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره .
مثل مامانم ترسویی . همین ! دانیال نترسید ، شد مسلمون وحشی . یه نگاه به دنیا بنداز ! هر گوشهاش که جنگه یه اسمی از شما و اسلام تون هست . میبینی ؟ همه تون عوضی هستین !
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش ، قدم تند کردم و رفتم. او ماند حیران ، در خیابانی شلوغ .
ادامه دارد....
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
#تاتر_ام_الریاحین
زندگینامه ام المؤمنین حضرت خدیجه سلاماللهعلیها•
🔖حق است اگر در رتبه ات عمری بگوئیم
دین خدا یکجا سند خورده به نامت....
🔖 زمان اجرای تئاترتاریخی #ام_الریاحین :
• ۱۴ - ۱۵ - ۱۶ - فروردین ماه ۱۴۰۲
• ساعت: ۱۴:۴۵
• قم، سالن پلاتو #شهید_محسن_فخری_زاده
⚠️ظرفیت محدود⚠️
📌 رزرو صندلی :👇🏽
" 09915192702 "
🔸#مجموعه_فرهنگی_نورالهدی
@noorolhodaa_ir
💠 لینک
#نوجوانان_اثر_گذار
#نوجوانان_هنرمند
#دختران_هدایت
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نقطه زنی و دقیقترین استدلال که اکبر عبدی با زبان سادهِ خود در مورد این گروه از سلبریتی ها بیان کرد.
#فیلم_سینمایی
#برادران_لیلا
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱