eitaa logo
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
301 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
67 فایل
ما ، تیم نمایشی مصباح الهدی که بانوانی هنرمند و متعهد به مبانی انقلابی و اسلامی هستیم ، میخواهیم تئاتر رو به زبان ساده و با شیوه ی خانومانه و مذهبی بهتون یاد بدیم. . آیدی پیج اینستا : 👇🏻 @mesbahehoda . ارتباط با ادمین : 👇🏻 @khadem_hosseinam_128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 اما تلاش ها بی فایده بود . هیچ سرنخی پیدا نمی شد ؛ نه از دانیال ، نه هانیه . این ، من و عاصم را روزبه‌روز ناامید تر می کرد . بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت ، فقط فنجانی چای بود با خدایش . دیگر کلافگی ناخن می کشید بر صفحه ی صبرمان . هیچ اطلاعاتی جز این که « با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند » نداشتیم . چه مبارزه‌ای ؟ دانیال کجای این قصه بود؟ مبارزه... مبارزه ....مبارزه ... کلمه‌ای که زندگی همه مان را نابود کرد . حسابی گیج و گنگ بودم . درست نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده . من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردن از هم . اصلأ همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیم اش . اما حالا ... نمی دانستم در کجای جغرافیای زندگی ام ایستاده ام. عاصم پرسید : _مبارزه ؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم ؟ و من مدام سؤالش را زیر لب تکرار می‌کردم . چقدر ساده ؛ تمام زندگی ام را در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو . ای کاش زودتر از این ها با هانیه حرف می‌زد و تمام داشته هایش را روی دایره می ریخت و نشانش می‌داد که چیزی برای مبارزه نمانده است . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 حکم را صادر کردم : « مسلمان ها دیوانه‌ای بیش نیستند . اما برادر من فرق داشت . پس باید برای خودم می ماند . » حالا من مانده بودم و تکه‌های پازلی که طراحش اسلام بود . باید از ماجرا سر در می آوردم ؛ حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد . تنها سرنخ‌های من و عاصم چند عکس بود و کلمه ی مبارزه . مدتی از جست و جوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرد در وجودمان . هرشب ، ناخواسته از پیگیری‌های بی فایده ام به مادر همیشه نگران ، توضیح می‌دادم و او فقط در پاسخ اشک می‌ریخت . بعد از مدت‌ها تلاش و خیابان گردی چیزی نظرم را جلب کرد ؛ سخنرانی تبلیغ گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابان ها ؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود ؛ کچل ، ریش بلند ، بدون سیبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت . چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی خبیثانه ای ، پاسخ جوانان جمع شده را می‌دادند و بروشور هایی را بین شان توزیع می‌کردند . اکثر مردم هم بی‌تفاوت از کنار جمعیت رد می شدند و با نیم نگاهی از خیرشان می گذشتند . مسلمانان حیله گر ... سریع با عاصم تماس گرفتم و آدرس را دادم . پاییز بود و هوا سرد . دست در جیب کاپشن ، تکیه زده به دیوار ، به مُبلغ آن طرف خیابان خیره شدم و با دقت به حرف‌هایش گوش سپردم . نم نم باران ، مخلوطی از عطر خاک و بوی متعفن ساطع شده از سطل زباله ی آهنی ، که چند قدم آن طرف تر بود ، آزارم می‌داد . مجال تغییر مکان نبود ؛ باید تا می‌توانستم می‌شنیدم . ... چه وعده هایی ! بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم می کردند و از مبارزه ای عجیب می‌گفتند ، و احمق هایی که با دهان باز و گوش هایی دراز ، آب از لب و لوچه شان آویزان بود . یعنی زمین آن‌قدر ابله داشت ؟ زمان زیادی نگذشت که عاصم نفس نفس زنان خود را رساند . با سر ، به مرد سخنران روی سکو اشاره کردم . عاصم هم در سکوت کنارم ایستاد ، سپس زیر لب زمزمه کرد : _ بیچاره هانیه ! مرد از بهشت گفت . از وعده های خدایی که قبولش نداشتم . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 از مبارزه ای که جز رستگاری در آن نبود . از مزایای دنیوی و اخروی این مبارزه که اصلاً نمی خواستم شان . راستی ! هانیه و دانیال گول کدام یک از این وعده های دروغین را خوردند ؟ سخنرانی تمام شد . بروشورها پخش شد و همه رفتند . جز من که یخ زده ، تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عاصمی که با چهره ای نگران ، مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با آرامشی مضطرب ، نامم را صدا میزد . _ سارا ... سارا !... خوبی ؟ با سر ، خوب بودن دروغین ام را تأیید کردم . بیچاره عاصم که این روزها باید نگران من هم می‌شد . بازویم را گرفت و نجوا کنان بلندم کرد . این حرف ها ... برام آشنا بود ... یخ زده ، با صدایی از ته چاه گفتم : _ اسلام .... چه دین وحشتناکی ! سکوت عجیبی در همهمه ی عبور عابرین آن خیابان سرماخورده ، حاکم بود . فقط صدای قدم های ما و عبور چرخ های ماشین ، از روی آسفالت خیس از باران ، هجوم خفگی را می‌شکست . صدای عاصم جان نداشت : _ اسلام وحشتناک نیست .... فقط ... ناگهان منفجر شدم : _ فقط چی ؟ داداش بدبخت من چه گناهی کرده ؟ حرفای امروز اون مرد رو نشنیدی ؟ داشت با پنبه سر می‌برید ... در واقع داشت واسه جنگ، یار جمع می کرد ؛ مثل بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد . شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از جون بشر ؟ ... هان ؟ اگه تو الان این‌جا وایستادی فقط یه دلیل داره . مثل مامانم ترسویی . همین ! دانیال نترسید ، شد مسلمون وحشی . یه نگاه به دنیا بنداز ! هر گوشه‌اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلام تون هست . میبینی ؟ همه تون عوضی هستین ! بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش ، قدم تند کردم و رفتم. او ماند حیران ، در خیابانی شلوغ . ادامه دارد.... نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگینامه ام المؤمنین حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها• 🔖حق است اگر در رتبه ات عمری بگوئیم دین خدا یکجا سند خورده به نامت.... 🔖 زمان اجرای تئاترتاریخی : • ۱۴ - ۱۵ - ۱۶ - فروردین ماه ۱۴۰۲ • ساعت: ۱۴:۴۵ • قم، سالن پلاتو ⚠️ظرفیت محدود⚠️ 📌 رزرو صندلی :👇🏽 " 09915192702 " 🔸 @noorolhodaa_ir 💠 لینک @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نقطه زنی و دقیق‌ترین استدلال که اکبر عبدی با زبان سادهِ خود در مورد این گروه از سلبریتی ها بیان کرد. @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا