🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_11
حالا دیگر هیچ صدایی جز مستی های شبانه ی پدر در خانه نمی پیچید .
درست جایی شبیه به آخر دنیا . بعد از چند روز ، ما دیگر عابر بد اخلاق خانه مان را ندیدیم .
مادر نگران بود و من آشفته تر . هیچ خبری از حضور آن مسلمان وحشی نبود و این یعنی هراس و تلاش برای یافتن اش .
هرجا که ذهنم فرمان می داد به جست و جویش رفتم ، ولی دریغ از یک نشانی ! مدام با موبایلش تماس میگرفتم .
خاموش بود . به تمامِ خیابان هایی که روزی تعقیبش میکردم ، سر زدم ؛ دریغ از یک خبر . حتی صمیمیترین دوستانش بی اطلاع بودند . من گم شده بودم یا او ؟
هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود ، از افراد مختلف سراغش را می گرفتم .
به خودم امید می دادم که بالاخره فردی او را خواهد شناخت . اما خبری نبود .
عجیب این که در این مدت با خانوادههای زیادی روبهرو شدم که آنها هم گم شده داشتند . تعدادی تازه مسلمان ، تعدادی مسیحی ، تعدادی یهودی . انگار دنیا محل گم شدگان شده بود .
🔶
مدت زیادی در بیخبری گذشت . در این بین با عاصم آشنا شدم .
جوانی مسلمان با سه خواهر . مهاجر بودند و اهل پاکستان .
می گفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده ؛ که اگر مجبور نمیشد ، می ماند و هوای وطن را نفس می کشید ؛ که انگار بدبختی در ذات شان بود و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه ، خیابان ها و شهر های آلمان را زیر و رو می کرد . بیچاره عاصم !
به طمع آسایش ، ترک وطن کرده بود و حالا بلایی بدتر از بمب خمپاره بر سرش آوار شده بود .
من و او یک درد داشتیم .
پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ، قدی بلند و سبیلی سیاه رنگ که کنار ته ریش اش ، هارمونی مردانه به او داده بود .
چهره اش ابهت داشت ، اما ترسی محسوس در مردمک چشم هایش برق میزد .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱