eitaa logo
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
312 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
67 فایل
ما ، تیم نمایشی مصباح الهدی که بانوانی هنرمند و متعهد به مبانی انقلابی و اسلامی هستیم ، میخواهیم تئاتر رو به زبان ساده و با شیوه ی خانومانه و مذهبی بهتون یاد بدیم. . آیدی پیج اینستا : 👇🏻 @mesbahehoda . ارتباط با ادمین : 👇🏻 @khadem_hosseinam_128
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 حالا دیگر هیچ صدایی جز مستی های شبانه ی پدر در خانه نمی پیچید . درست جایی شبیه به آخر دنیا . بعد از چند روز ، ما دیگر عابر بد اخلاق خانه مان را ندیدیم . مادر نگران بود و من آشفته تر . هیچ خبری از حضور آن مسلمان وحشی نبود و این یعنی هراس و تلاش برای یافتن اش . هرجا که ذهنم فرمان می داد به جست و جویش رفتم ، ولی دریغ از یک نشانی ! مدام با موبایلش تماس می‌گرفتم . خاموش بود . به تمامِ خیابان هایی که روزی تعقیبش می‌کردم ، سر زدم ؛ دریغ از یک خبر . حتی صمیمی‌ترین دوستانش بی اطلاع بودند . من گم شده بودم یا او ؟ هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود ، از افراد مختلف سراغش را می گرفتم . به خودم امید می دادم که بالاخره فردی او را خواهد شناخت . اما خبری نبود . عجیب این که در این مدت با خانواده‌های زیادی روبه‌رو شدم که آن‌ها هم گم شده داشتند . تعدادی تازه مسلمان ، تعدادی مسیحی ، تعدادی یهودی . انگار دنیا محل گم شدگان شده بود . 🔶 مدت زیادی در بی‌خبری گذشت . در این بین با عاصم آشنا شدم . جوانی مسلمان با سه خواهر . مهاجر بودند و اهل پاکستان . می گفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده ؛ که اگر مجبور نمی‌شد ، می ماند و هوای وطن را نفس می کشید ؛ که انگار بدبختی در ذات شان بود و حالا باید به دنبال کوچک‌ترین خواهرش هانیه ، خیابان ها و شهر های آلمان را زیر و رو می کرد . بیچاره عاصم ! به طمع آسایش ، ترک وطن کرده بود و حالا بلایی بدتر از بمب خمپاره بر سرش آوار شده بود . من و او یک درد داشتیم . پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ، قدی بلند و سبیلی سیاه رنگ که کنار ته ریش اش ، هارمونی مردانه به او داده بود . چهره اش ابهت داشت ، اما ترسی محسوس در مردمک چشم هایش برق میزد . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱