eitaa logo
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
320 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
67 فایل
ما ، تیم نمایشی مصباح الهدی که بانوانی هنرمند و متعهد به مبانی انقلابی و اسلامی هستیم ، میخواهیم تئاتر رو به زبان ساده و با شیوه ی خانومانه و مذهبی بهتون یاد بدیم. . آیدی پیج اینستا : 👇🏻 @mesbahehoda . ارتباط با ادمین : 👇🏻 @khadem_hosseinam_128
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 شروع شد . هر جا که می رفت ، بدون این که بفهمد ، تعقیبش می‌کردم؛ در کوچه و خیابان . اما چیز زیادی دستگیرم نمی شد . هر بار با تعدادی جوان در محله‌های مهاجرنشین ملاقات می‌کرد . جوان هایی با شمایلی مسلمان نما ، که هیچ کدام شان آن دوست مسلمان نبودند . راستی ! آن ها هم خواهر داشتند ؟و چقدر سارای بیچاره ، در این دنیا بود .با این همه تعقیب ، چیزی سر در نمی آوردم . فقط ملاقات‌های فوری با مردانی با ظاهر مسلمان . چند دقیقه صحبت با افرادی دشداشه پوش . مدتی خیابان گردی ، و ورود به ساختمان های مهاجرنشین ، که من حتی جرأت نزدیک شدن به آن ها را هم نداشتم . گاهی ساعت ها کنج دیوار ،زیر آسمان منتظر می ماندم ، اما جز عطر تند ادویه های عربی ، چیزی مشام کنجکاوم را سیراب نمی کرد . پس کجا بود این دزد اعظم ، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران حفظ می کردم ، محض محاکمه؟! آخرین تعقیب و گریز من و دانیال ، منتهی شد به گم کردنش در پس کوچه های بازگشت به خانه ، باتنی خسته و دست از پا درازتر . مقابل در چوبی و قهوه ای رنگ آپارتمان ایستادم. «شماره ۶ » با درخششی خاص بر پیشانی در کوبیده شده بود . گاهی فکر میکردم شاید نحوست این شماره ، خانه مان را کلبه ی شیطان کرده است و ما بی خبریم . کلید را در قفل چرخاندم و بازش کردم . یک قدم به داخل کشیدم و در را آرام پشت سرم بستم . اوایل شب بود و نور کم جانی در ملودی شاعرانه ای از سکوت ، بی رمقی تزریق می کرد. عطر چای مادر حالم را به هم می ریخت.هیچ وقت نمی فهمید که از چای متنفرم ! چینی به بینی ام انداختم و برای درآوردن کفش ها خم شدم. هنوز کفش هایم را به سبک خانواده‌های ایرانی از پا در نیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیال مسلمان به وجودم حمله ور شد . ادامه دارد... نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱