🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_9
شروع شد . هر جا که می رفت ، بدون این که بفهمد ، تعقیبش میکردم؛ در کوچه و خیابان . اما چیز زیادی دستگیرم نمی شد .
هر بار با تعدادی جوان در محلههای مهاجرنشین ملاقات میکرد . جوان هایی با شمایلی مسلمان نما ، که هیچ کدام شان آن دوست مسلمان نبودند .
راستی ! آن ها هم خواهر داشتند ؟و چقدر سارای بیچاره ، در این دنیا بود .با این همه تعقیب ، چیزی سر در نمی آوردم .
فقط ملاقاتهای فوری با مردانی با ظاهر مسلمان . چند دقیقه صحبت با افرادی دشداشه پوش .
مدتی خیابان گردی ، و ورود به ساختمان های مهاجرنشین ، که من حتی جرأت نزدیک شدن به آن ها را هم نداشتم . گاهی ساعت ها کنج دیوار ،زیر آسمان منتظر می ماندم ، اما جز عطر تند ادویه های عربی ، چیزی مشام کنجکاوم را سیراب نمی کرد .
پس کجا بود این دزد اعظم ، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران حفظ می کردم ، محض محاکمه؟!
آخرین تعقیب و گریز من و دانیال ، منتهی شد به گم کردنش در پس کوچه های بازگشت به خانه ، باتنی خسته و دست از پا درازتر .
مقابل در چوبی و قهوه ای رنگ آپارتمان ایستادم. «شماره ۶ » با درخششی خاص بر پیشانی در کوبیده شده بود .
گاهی فکر میکردم شاید نحوست این شماره ، خانه مان را کلبه ی شیطان کرده است و ما بی خبریم .
کلید را در قفل چرخاندم و بازش کردم . یک قدم به داخل کشیدم و در را آرام پشت سرم بستم .
اوایل شب بود و نور کم جانی در ملودی شاعرانه ای از سکوت ، بی رمقی تزریق می کرد.
عطر چای مادر حالم را به هم می ریخت.هیچ وقت نمی فهمید که از چای متنفرم !
چینی به بینی ام انداختم و برای درآوردن کفش ها خم شدم.
هنوز کفش هایم را به سبک خانوادههای ایرانی از پا در نیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیال مسلمان به وجودم حمله ور شد .
ادامه دارد...
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱