eitaa logo
مــصــــبـاح الـــهـــدیٰ💚
301 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
67 فایل
ما ، تیم نمایشی مصباح الهدی که بانوانی هنرمند و متعهد به مبانی انقلابی و اسلامی هستیم ، میخواهیم تئاتر رو به زبان ساده و با شیوه ی خانومانه و مذهبی بهتون یاد بدیم. . آیدی پیج اینستا : 👇🏻 @mesbahehoda . ارتباط با ادمین : 👇🏻 @khadem_hosseinam_128
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیدوارم با غروب خورشید ماه شعبان ، هر آنچه قلب نازنینتان را می آزارد غروب کند، و شادی رمضان بر شما طلوع کند، و هرگز پایانی بر آن نباشد😍 پرودگارا! همه ی ما را ببخش و توفیق طاعت و بندگی در ماه مبارکت را به ما عطا کن🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم و رحمة الله با عرض تبریک سال نو و تبریک حلول رمضان المبارک به اطلاع می‌رساند طبق سال‌های گذشته جلسات تلاوت قرآن جزءخوانی همراه با بیان تفسیر و احکام در روزهای ماه مبارک رمضان همه روزه در دو زمان برای خواهران برگزار می‌شود . صبحها از ساعت 10 تا اذان ظهر و بعدازظهرها بعد از نماز عصر تا ساعت 15:30 انشاءالله با حضور خود سهمی در معنویت افزایی خودمان داشته باشیم . مکان :میدان غیبی،کوچه معطری ،کوچه خان محمدی ،پایگاه بسیج خواهران جوادالائمه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم ، حالا هجوم بی‌ محابایش ، اجازه ی نفس کشیدن را هم می گرفت . چقدر کتک خوردم ، و چقدر دانیال ، خوب مسلمان شده بود ؛ یک وحشیِ بی زنجیر ! زیر دست و پایش مانده بودم . کی خدایم را از دست دادم ؟ این همان برادر بود ؟ دلم برای دست هایش دل تنگی می کرد . روزی نوازش ... حالا کتک ! یعنی به خاطر نداشت که نامحرمم ؟! رسم حلال زادگی را خوب به جا می آورد و درست مثل پدر می زد . بی نوا مادر ! که از کل دنیا فقط گریه و التماس را بر بختش نوشته بودند . دانیال با صدایی نخراشیده و غریب ، مدام عربده می زد : _ منو تعقیب می کنی ؟ غلط کردی دختره ی بی شعور ! فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک ، تا روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم ... . بی حال و حیران ماندم ؛ جمع شده در خود ، چسبیده به در ، حیران و گنگ . جای مشت و لگد هایش که یقین داشتم با تمام قدرتش نزده ، گزگز می کرد. خط و نشان کشید . دل‌شکسته و با نفس هایی که صدایشان را می شنیدم به اتاقش رفت . مادر گریه کنان ، روی صورتم دست می‌کشید و این حالم را بدتر می کرد . نه ! حتماً اشتباهی شده بود . این مرد وحشی اصلاً نقطه ی مشترکی با دانیال نداشت . نه صدا ، نه ظاهر ... او که بود ؟ لعنت به تو ای دوست مسلمان ! که برادرم را مسلمان کردی . از آن لحظه به بعد ، دیگر یک دل سیر ندیدمش . از این مرد وحشی نفرت داشتم اما از دانیال خودم نه . فقط گاهی مانند یک عابر ، درست در وسط خانه و آشپزخانه مان از کنارم رد می‌شد ؛ بی هیچ حسی . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 حالا دیگر هیچ صدایی جز مستی های شبانه ی پدر در خانه نمی پیچید . درست جایی شبیه به آخر دنیا . بعد از چند روز ، ما دیگر عابر بد اخلاق خانه مان را ندیدیم . مادر نگران بود و من آشفته تر . هیچ خبری از حضور آن مسلمان وحشی نبود و این یعنی هراس و تلاش برای یافتن اش . هرجا که ذهنم فرمان می داد به جست و جویش رفتم ، ولی دریغ از یک نشانی ! مدام با موبایلش تماس می‌گرفتم . خاموش بود . به تمامِ خیابان هایی که روزی تعقیبش می‌کردم ، سر زدم ؛ دریغ از یک خبر . حتی صمیمی‌ترین دوستانش بی اطلاع بودند . من گم شده بودم یا او ؟ هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود ، از افراد مختلف سراغش را می گرفتم . به خودم امید می دادم که بالاخره فردی او را خواهد شناخت . اما خبری نبود . عجیب این که در این مدت با خانواده‌های زیادی روبه‌رو شدم که آن‌ها هم گم شده داشتند . تعدادی تازه مسلمان ، تعدادی مسیحی ، تعدادی یهودی . انگار دنیا محل گم شدگان شده بود . 🔶 مدت زیادی در بی‌خبری گذشت . در این بین با عاصم آشنا شدم . جوانی مسلمان با سه خواهر . مهاجر بودند و اهل پاکستان . می گفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده ؛ که اگر مجبور نمی‌شد ، می ماند و هوای وطن را نفس می کشید ؛ که انگار بدبختی در ذات شان بود و حالا باید به دنبال کوچک‌ترین خواهرش هانیه ، خیابان ها و شهر های آلمان را زیر و رو می کرد . بیچاره عاصم ! به طمع آسایش ، ترک وطن کرده بود و حالا بلایی بدتر از بمب خمپاره بر سرش آوار شده بود . من و او یک درد داشتیم . پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ، قدی بلند و سبیلی سیاه رنگ که کنار ته ریش اش ، هارمونی مردانه به او داده بود . چهره اش ابهت داشت ، اما ترسی محسوس در مردمک چشم هایش برق میزد . نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 ما روزها ، هرکدام مان با عکسی در دست ، خیابان ها را درو می‌کردیم . اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه . گاهی بعد از کلی گشت‌زنی به دعوت عاصم ، برای رفع خستگی به خانه شان می رفتم و او چایی برایم می ریخت . من از چایی بدم می‌آمد ؛ انگار چای نشانی برای مسلمانان بود ؛ مادرم چای دوست داشت ، پدرم چای می‌خورد ، دانیال هم گاهی ؛ و حالا این پاکستانی ترسو . نمی دانست که هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد . حلما و سلما ، خواهر های دیگر عاصم بودند . مهربان و بزدل ، درست مثل مادرم . آن ها گاهی از زندگی‌شان می‌گفتند ، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان را در پیش گرفت . و عاصمی که درست در شب عروسی ، نو عروس به حجله نبرده اش را به کفن سپرد . چقدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه ی خلقتش ، چیزی جز بدبختی آدم ها هویدا نبود . هر بار آنها می گفتند و من فقط گوش می‌دادم؛ بی صدا ، بدون کلامی حتی برای هم‌دردی . عاصم از دانیال می پرسید و من به کوتاه ترین شکل ممکن پاسخ می‌دادم . او با عشق ، از خواهر کوچکش می گفت که زیبا و بازیگوش بود و مهربانی و بلبل زبانی اش دل می برد از برادر ؛ و دنیا چشم دیدن همین را هم نداشت و چوب لای چرخ نیمچه خوشی شان گذاشت . دردمان مشترک بود . هانیه هم ، با گروهی جدید آشنا شده بود . هر روز کم حرف تر و بی صداتر شده و شب ها دیر به خانه آمده بود . در مقابل اعتراض‌های عاصم ، پرخاشگری کرده بود . در برابر برادرش پوشیه پوشیده و او را نامحرم خوانده بود . از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف زده بود و از آرمانی بی‌معنا و....؛درست شبیه برادرم دانیال ! آنها هم مثل من ، یک نشانی می خواستند از پاره ی تن شان . ادامه دارد ... نویسنده : زهرا بلند دوست 🌼 🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 @mesbahehoda 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا