امیدوارم با غروب خورشید ماه شعبان ،
هر آنچه قلب نازنینتان را می آزارد غروب کند،
و شادی رمضان بر شما طلوع کند،
و هرگز پایانی بر آن نباشد😍
پرودگارا!
همه ی ما را ببخش و توفیق طاعت و بندگی در ماه مبارکت را به ما عطا کن🤲
#رمضان_مهدوی
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#رمضان
سلام علیکم و رحمة الله
با عرض تبریک سال نو و تبریک حلول رمضان المبارک
به اطلاع میرساند طبق سالهای گذشته جلسات تلاوت قرآن جزءخوانی همراه با بیان تفسیر و احکام در روزهای ماه مبارک رمضان همه روزه در دو زمان برای خواهران برگزار میشود .
صبحها از ساعت 10 تا اذان ظهر
و
بعدازظهرها بعد از نماز عصر تا ساعت 15:30
انشاءالله با حضور خود سهمی در معنویت افزایی خودمان داشته باشیم .
مکان :میدان غیبی،کوچه معطری ،کوچه خان محمدی ،پایگاه بسیج خواهران جوادالائمه .
#ماه_رمضان
#رمضان
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_10
همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم ، حالا هجوم بی محابایش ، اجازه ی نفس کشیدن را هم می گرفت .
چقدر کتک خوردم ، و چقدر دانیال ، خوب مسلمان شده بود ؛ یک وحشیِ بی زنجیر !
زیر دست و پایش مانده بودم . کی خدایم را از دست دادم ؟
این همان برادر بود ؟
دلم برای دست هایش دل تنگی می کرد .
روزی نوازش ... حالا کتک ! یعنی به خاطر نداشت که نامحرمم ؟!
رسم حلال زادگی را خوب به جا می آورد و درست مثل پدر می زد . بی نوا مادر ! که از کل دنیا فقط گریه و التماس را بر بختش نوشته بودند .
دانیال با صدایی نخراشیده و غریب ، مدام عربده می زد :
_ منو تعقیب می کنی ؟ غلط کردی دختره ی بی شعور ! فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک ، تا روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم ... .
بی حال و حیران ماندم ؛ جمع شده در خود ، چسبیده به در ، حیران و گنگ .
جای مشت و لگد هایش که یقین داشتم با تمام قدرتش نزده ، گزگز می کرد.
خط و نشان کشید . دلشکسته و با نفس هایی که صدایشان را می شنیدم به اتاقش رفت . مادر گریه کنان ، روی صورتم دست میکشید و این حالم را بدتر می کرد .
نه ! حتماً اشتباهی شده بود . این مرد وحشی اصلاً نقطه ی مشترکی با دانیال نداشت .
نه صدا ، نه ظاهر ... او که بود ؟
لعنت به تو ای دوست مسلمان ! که برادرم را مسلمان کردی .
از آن لحظه به بعد ، دیگر یک دل سیر ندیدمش .
از این مرد وحشی نفرت داشتم اما از دانیال خودم نه .
فقط گاهی مانند یک عابر ، درست در وسط خانه و آشپزخانه مان از کنارم رد میشد ؛ بی هیچ حسی .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_11
حالا دیگر هیچ صدایی جز مستی های شبانه ی پدر در خانه نمی پیچید .
درست جایی شبیه به آخر دنیا . بعد از چند روز ، ما دیگر عابر بد اخلاق خانه مان را ندیدیم .
مادر نگران بود و من آشفته تر . هیچ خبری از حضور آن مسلمان وحشی نبود و این یعنی هراس و تلاش برای یافتن اش .
هرجا که ذهنم فرمان می داد به جست و جویش رفتم ، ولی دریغ از یک نشانی ! مدام با موبایلش تماس میگرفتم .
خاموش بود . به تمامِ خیابان هایی که روزی تعقیبش میکردم ، سر زدم ؛ دریغ از یک خبر . حتی صمیمیترین دوستانش بی اطلاع بودند . من گم شده بودم یا او ؟
هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود ، از افراد مختلف سراغش را می گرفتم .
به خودم امید می دادم که بالاخره فردی او را خواهد شناخت . اما خبری نبود .
عجیب این که در این مدت با خانوادههای زیادی روبهرو شدم که آنها هم گم شده داشتند . تعدادی تازه مسلمان ، تعدادی مسیحی ، تعدادی یهودی . انگار دنیا محل گم شدگان شده بود .
🔶
مدت زیادی در بیخبری گذشت . در این بین با عاصم آشنا شدم .
جوانی مسلمان با سه خواهر . مهاجر بودند و اهل پاکستان .
می گفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده ؛ که اگر مجبور نمیشد ، می ماند و هوای وطن را نفس می کشید ؛ که انگار بدبختی در ذات شان بود و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه ، خیابان ها و شهر های آلمان را زیر و رو می کرد . بیچاره عاصم !
به طمع آسایش ، ترک وطن کرده بود و حالا بلایی بدتر از بمب خمپاره بر سرش آوار شده بود .
من و او یک درد داشتیم .
پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ، قدی بلند و سبیلی سیاه رنگ که کنار ته ریش اش ، هارمونی مردانه به او داده بود .
چهره اش ابهت داشت ، اما ترسی محسوس در مردمک چشم هایش برق میزد .
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#پارت_12
ما روزها ، هرکدام مان با عکسی در دست ، خیابان ها را درو میکردیم .
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه .
گاهی بعد از کلی گشتزنی به دعوت عاصم ، برای رفع خستگی به خانه شان می رفتم و او چایی برایم می ریخت .
من از چایی بدم میآمد ؛ انگار چای نشانی برای مسلمانان بود ؛ مادرم چای دوست داشت ، پدرم چای میخورد ، دانیال هم گاهی ؛ و حالا این پاکستانی ترسو .
نمی دانست که هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد . حلما و سلما ، خواهر های دیگر عاصم بودند .
مهربان و بزدل ، درست مثل مادرم . آن ها گاهی از زندگیشان میگفتند ، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان را در پیش گرفت .
و عاصمی که درست در شب عروسی ، نو عروس به حجله نبرده اش را به کفن سپرد .
چقدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه ی خلقتش ، چیزی جز بدبختی آدم ها هویدا نبود . هر بار آنها می گفتند و من فقط گوش میدادم؛ بی صدا ، بدون کلامی حتی برای همدردی .
عاصم از دانیال می پرسید و من به کوتاه ترین شکل ممکن پاسخ میدادم . او با عشق ، از خواهر کوچکش می گفت که زیبا و بازیگوش بود و مهربانی و بلبل زبانی اش دل می برد از برادر ؛ و دنیا چشم دیدن همین را هم نداشت و چوب لای چرخ نیمچه خوشی شان گذاشت .
دردمان مشترک بود . هانیه هم ، با گروهی جدید آشنا شده بود . هر روز کم حرف تر و بی صداتر شده و شب ها دیر به خانه آمده بود .
در مقابل اعتراضهای عاصم ، پرخاشگری کرده بود . در برابر برادرش پوشیه پوشیده و او را نامحرم خوانده بود .
از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف زده بود و از آرمانی بیمعنا و....؛درست شبیه برادرم دانیال !
آنها هم مثل من ، یک نشانی می خواستند از پاره ی تن شان .
ادامه دارد ...
نویسنده : زهرا بلند دوست
🌼
🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
@mesbahehoda
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
مصباح الهدی؛ محلی است برای رشد هنرمندانه ی تو🌱