eitaa logo
مشکات
8 دنبال‌کننده
9 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
*دلتنگ مرگ* 🔻نیمه شب بود. همه اهل خانه خوابیده بودند. آرام و بی سر و صدا از در حیاط بیرون آمد و به دیوار کاهگلی کنار در تکیه داد. پاهایش توان نگه داشتن بدنش را نداشت. پشتش را روی دیوار سُر داد و چمباتمه نشست. دستانش را روی زانوانش دراز کرد و سرش بی اختیار روی سینه اش آویزان شد. خیلی وقت بود خواب راحت نکرده بود اما از شدت خستگی خوابش نمی برد. 🔸صدای در خانه روبرو به گوشش رسید. توان نداشت که سرش را بلند کند و به پسر همسایه که مانند او نیمه شب از خانه بیرون زده بود سلام کند. از صدای قدم هایش که روی خاک به سختی کشیده می شد و صدای سُر خوردن پیراهنش روی دیوار، متوجه شد که پسر همسایه روبرویش نشسته است. 🔹تنها دل خوشی شب هایش درد دل با او بود که روبرویش می نشست و در سکوت به حرف هایش گوش می داد: - دیگه از زندگی سیر شدم. یادم نمیاد دفعه آخری رو که درست و حسابی خوابیده باشم. هنوز چشمام روی هم نرفته پدر بزرگِ پدر بزرگم ناله می کنه. نمی فهمم چشه. حتی دیگه نمی تونه بگه چشه و چی می خواد. باید یه دور همه کارا رو براش انجام بدم تا آروم بگیره. میندازمش روی کولم. می برمش دسشوییِ گوشه حیاط و سرپاش می گیرم. دوباره برش می گردونم سرجاش. دستمالو خیس می کنم و تو دهنش می چکونم. ممکنه تشنه باشه. بعدش تو همون ظرف آب یه تیکه نون خشکو، میخیسونم... 🔸به آرامی سرش را بلند کرد و صورت زرد همسایه را که در زیر نور ماه مانند جمجمه ای ترسناک به نظر می رسید نگاه کرد. - چند تیکه نون خشک تنها چیزیه که برامون مونده، چند روز دیگه همونم تموم میشه. فرصت نمی کنم برم سر زمین و گندمای امسالو درو کنم. حتما تا حالا همش از بین رفته... - نه! ... سرتو پایین ننداز، میدونم که وضع شمام از این بهتر نیست و نمی تونی بهم کمک کنی. همین که به حرفام گوش می دی ممنونتم. - داشتم چی می گفتم؟ ... آها، نون خیس خورده رو که می ذارم تو دهنش همونم نمی تونه قورت بده، باید دوباره بهش آب بدم تا بره پایین. بدبختیش اینجاس که بعد از همه این کارا بازم نالش تموم نمیشه. انقد ناله می کنه که پدرِ پدر بزرگمم بیدار میشه. بعد از اونم نوبت پدربزرگمه. صد و بیست سالش شده، شایدم بیشتر. دیگه حسابش از دستم در رفته. همه تو این خونه دارن ناله می کنن. یه نفری از پس همه کارا بر نمیام. خواهرام به کارای مادر بزرگا میرسن و خونه رو تمیز می کنن. - پدرم؟ ... نه پدرم همین که خودشو جم و جور میکنه بزرگترین کمکه، انقد تو جوونی آباء و اجدادشو تر و خشک کرده که دیگه از کمر افتاده، نمیتونه کمک من کنه. بابام میگه پدر بزرگِ پدر بزرگ دویستو رد کرده. دیگه شده پوست و استخون اما ... آرام، طوری که پسر همسایه نشنود ادامه داد: «اما نمیمیره!» 🔹چند لحظه سکوت کرد. از خانه های اطراف صدای ناله پیر مردها و پیر زن ها، گه گاه به گوش می رسید. از نگاه خیره پسر همسایه متوجه شد که آخرین کلمه را هم شنیده است. از خجالت سرش را پایین انداخت. اشک در چشمهای گود افتاده اش حلقه بست: - اینطوری نگام نکن ... تقصیر من چیه؟ دیگه بریدم. هیچی از جوونیم نفهمیدم. کارم به جایی کشیده که تو سی سالگی هر شب آرزوی مرگ می کنم. آرزوی نعمتی که از دست دادیمش. پدر بزرگامون اون روزا جوون بودن. سرمست از خوشیای زندگی یه دفه به سرشون زد که چقدر خوب میشه تا ابد زنده بمونن. به نتیجش فکر نکردن. این شد که الان بدبخت شدیم. زمینای زراعی از بین رفته. بیشتر گاو و و گوسفندا از گرسنگی مردن. مردم از ترس تلف شدن اسب و قاطرشون، همرو ول کردن به امون خدا که حداقل خودشون دنبال علوفه برن. این دیگه زندگی نیست. این زندگی از مرگ بدتره. تمام شبانه روز باید زیر پیر مردا و پیر زنا رو تمیز کنیم و غذا دهنشون بذاریم. بیا خونه مارو ببین. دیگه جای سوزن انداز نداره. حیاط پر شده از بچه های قد و نیم قد عموها و عمه ها. پاورچین پاورچین از بینشون رد شدم تا اومدم بیرون یه هوایی بخورم. کسی فرصت نمی کنه یه خونه دیگه سرپا کنه. 🔸دوباره سرش را پایین انداخت و در فکر عمیقی فرو رفت. مدتی ساکت ماند. انگار که تصمیم مهمی گرفته باشد، سرش را بالا گرفت. ناگهان بلند شد و ایستاد. سینه اش را سپر کرد و به چهره تکیده همسایه که با تعجب به او نگاه می کرد خیره شد. - من تصمیمو گرفتم. من زندگی ابدی نمی خوام. همین فردا سپیده صبح، میرم پیش پیامبر. ازش می خوام که دعا کنه اجل من یکی برگرده سرجاش. اگه پدربزرگا از پیامبر خواستن دعا کنه خدا ازشون مرگو برداره و به آرزوشون رسیدن، منم می خوام به آرزوم برسم. آرزوی مرگ، نعمتی که به اصرار خودمون از دستش دادیم ... اگه توهم میای فردا میدون اصلی شهر میبینمت. 🔻هنوز خورشید طلوع نکرده بود که میدان شهر پر شده بود از جوان هایی با چشم های گود افتاده و صورت های رنگ پریده اما مصمم و مشتاق. مشتاق بازگشت مرگ. https://eitaa.ir/meshkaat135
*دل نوشته های کسی که دوست نداشت منفور باشد* 🔻از من بدشون میاد. خیلیم بدشون میاد. اما تقصیر من چیه؟ آدما همیشه از تحول بدشون میاد. دوست دارن همه چیز همیشه همونطوری بمونه که بوده. به وضعی که دارن عادت می کنن و از تغییر می ترسن. خندم می گیره وقتی شعار تغییر و تحولشون گوش فلکو پاره می کنه. مدام شعار می دن، اما همینکه با تحول واقعی روبرو می شن جا می زنن. مثل وقتی که منو میبینن. رنگشون مثه گچ سفید میشه. چشماشون تو حدقه می چرخه و دست و پا می زنن. چنان به زمین چنگ میندازن که انگار می خوام جونشونو بگیرم. دلم به حالشون میسوزه. 🔸وقتی می خوان از تغیر حرف بزنن داد سخن میدن. طوری حرف می زنن که انگار همه عمرشون دنبال تحول بودن. انگار عاشق سرگشتشن اما وقتی پای عمل میرسه، تحول، مساویه نابودیه. درسته، نابودیه. اما نابودی چی؟ نابودی اون چیزی که تا حالا بوده. نابودی چیزهای قدیمی و خسته کننده. نابودی آرزوهای کوچیک دم دستی. تا این نابودی نباشه، چیزی عوض نمیشه. تحول ینی همین. تحول یعنی یه افق جدید. یه دنیایی که تا حالا ندیدیش و حتی به مخیلت هم نمی رسید. یه دنیای بزرگ و پر از شگفتی. شگفتی هایی که همه آرزوهای گذشته رو تحقیر می کنه. تحول یعنی پیدا کردن یه راه جدید، یه هدف جدید. 🔹با همه این حرفا مردم ازم بدشون میاد در حالیکه کار من همینه، تحول. مردم فقط همون قسمت نابودیشو می بینن. قله جدیدو نمی بینن. فکر نمی کنن که چی گیرشون اومده. نمی فهمن که چه خدمتی بهشون می کنم. از من متنفرن. متنفرن به خاطر اینکه می برمشون به یه دنیای جدید. یه دنیای جذاب و حیرت انگیز. 🔸اشکالی نداره بذار از من متنفر باشن. مث مادری که پستونکو از دهن بچش می گیره. بچه گریه میکنه. جیغ می کشه. بالا و پایین میپره و خودشو به در و دیوار می کوبه تا پسش بگیره. اما مادر با مهربونی میگه «تو دیگه بزرگ شدی». حتما اون لحظه از مادرش متنفر میشه یا حتی فحشش میده اما بالاخره یه روزی میفهمه که به نفعش بوده. 🔺خیلی سعی کردم برای لحظه جدایی آمادشون کنم اما گوش نمی دن. دیگه چاره ای نیست. نمی تونم خیلی لفتش بدم. به نفعشون نیست. به زور هم شده باید از این پستونک دست بکشن. حالا ازم متنفر میشن ... بذار بشن ... من دوسشون دارم. *امضاء: مرگ* https://eitaa.ir/meshkaat135
*چشمک* 🔻سرش را چرخاند به سمت سارا و به صورتش خیره شد. سارا سمت راستش نشسته بود. چشمانش سرخ بود و تلاش می کرد جلو اشکهایش را بگیرد. از چهره اش مشخص بود که بغض دارد خفه اش می کند. محسن با خودش فکر کرد: «هر چی از ازدواجمون گذشته، سارا زیباتر شده، دلم براش تنگ میشه». دوست داشت بیشتر می توانست نگاهش کند. با صدای سعید سرش را برگرداند طرف در. تازه سه سالش شده است. یک جا بند نمی شود. مدام از این اتاق به آن اتاق می رود و بازیگوشی می کند. خانه کوچکشان برای شیطنت هایش کم است. قرار بود یکی دو ماه دیگر اسباب کشی کنند به خانه جدید. سخت کار کرده بود و تا می توانست این چند سال پس انداز کرده بود. اما باز هم پولشان برای خرید یک خانه نقلی و حیاط دار کافی نبود. مجبور شد وام بگیرد. - محسن جان برای چی وام گرفتی؟ بی خودی خودتو تو قرض انداختی، همینجا راحتیم به خدا. - اینا تا بچن باید بازی کنن. یه خونه حیاط دار که بخریم دیگه لازم نیست هِی به سعید بگی بشین سرجات، دست نزن، ندو. تو حیاط میتونه برای خودش راحت باشه. به تصور خانه حیاط دار که سعید دور باغچه اش می دود، لبخندی روی صورتش نشست اما زود محو شد. دیگر از خانه حیاط دار خبری نیست. 🔸قسط های وام شروع شده. سارا هر ماه می رود بانک و از خود وام می دهد برای قسط هایش. به فکر می رود : «سارا سود این وامو از کجا بیاره؟» پولی که برای خرید خانه پس انداز کرده بود را داده دست برادرش. «سارا و بچه ها خرج دارن». مجید با آن پول کار می کرد و سودش را سر ماه می ریخت به حساب سارا . 🔹احساس کرد سینه اش سنگین شده. نفسش سخت بالا می آمد. عطیه بود که خودش را انداخته بود روی سینه بابا و بی صدا گریه می کرد. امسال می رود کلاس سوم. تا چشم به هم بزنی می رود راهنمایی و دبیرستان. از وقتی به دنیا آمد نگرانش بود. «دختره، نکنه تو دبیرستان با این دوستای ناباب رفیق بشه». یادش آمد از این فکرهایی که بالا سرگهواره می کرده خنده اش می گرفته: «حالا کو تا دبیرستان بره؟» اما حالا از همین فکر گریه اش می گیرد. همیشه بیش از بقیه به او محبت می کرد. می خواست بیشتر از همکلاسی هایش با او رفیق باشد تا هر مسئله ای داشت اول از همه با او در میان بگذارد. موفق هم بود. عطیه هر روز «آنچه گذشت» را برای بابا تعریف می کرد. «وقتی بره راهنمایی، وقتی بره دبیرستان، دیگه با کی درد و دل می کنه. با سارا؟ مگه یه زن تنها با سه سر عائله فرصت داره پای صحبتش بشینه؟ اصلا فرصتم داشته باشه با این همه مشکلات دیگه حوصله‌ش بر نمی داره درست به حرفاش گوش بده. دخترم تنها میشه». 🔸یک دفعه از خودش پرسید: «یعنی سارا ازدواج می کنه؟» نمی دانست احساسش نسبت به ازدواج سارا چیست؟ آیا باید خوشحال باشد یا ناراحت؟ «بعد از من سجاد مرد خونه میشه». سجاد کنج اتاق به دیوار تکیه داده بود. سرش را به دیوار چسبانده بود و به سقف نگاه می کرد. انگار با کسی حرف می زد. آرام قطره های اشک از گوشه چشمش راه می افتاد و روی شانه هایش می نشست. شانه های باریک پسری 11 ساله. با خودش فکر کرد «این شونه ها خیلی ضعیفن، یعنی میتونه زیر این بار دووم بیاره؟» 🔹نفسی دردناک را به سختی درون سینه اش کشید و چشمانش را بست. « نمیتونم ازشون دل بکنم؟ تازه می خوام از این همه سال سختی که برا راحت بودنشون جون کندم، میوه بچینم. همه زندگیم به عذاب گذشت. تازه می خوام با خیال راحت کنار سارا بشینم و بزرگ شدن بچه ها رو تماشا کنم. نه نمی خوام بمیرم، هنوز آرزو دارم. هنوز زوده» 🔸وحشت زده چشمانش را باز کرد. دیگر سارا را نمی دید. نه اینکه سارا رفته باشد. حضورش را احساس می کرد، گرمای دستانش را روی دستش می چشید و صدای گریه اش را می شنید اما نمی توانست سر بچرخاند. منظره روبرو چشمانش را خیره کرده بود. زن زیبایی که دم در یک خانه بزرگ و حیاط دار با چشمک به او اشاره می کرد. بی اختیار دستش را از دست سارا بیرون کشید و راه افتاد سمت خانه. می خواست جلوتر برود. می خواست صورت آشنای زن را از نزدیک ببیند. خانه نزدیک و نزدیک تر شده بود. دیگر هیچ صدایی به گوشش نمی رسید. حتی صدای گریه سارا. تنها صدایی که می شنید صدای بازی بچه ای بود که درون حیاط با اشتیاق می دوید. 🔺سارا دوباره سرش را از بین در نیمه باز حیاط بیرون آورد و به محسن نگاه کرد: «عزیزم اومدی؟ بیا تو ... بچه ها منتظرن!» https://eitaa.ir/meshkaat135
خیلی بهمون لطف کرده که گذاشته بیایم اینجا، یادتون نیس کجا زندگی می کردیم؟ حتما پول این مراسما رو خیرات می کنه. 🔹این خوشی ساختگی هم دوام نیاورد. یکی از شب های اول زمستان بود که حاجی عذرش را خواست. یکی دو بار که بهشان سر زده بود متوجه مرتب شدن زیر زمین شده بود. کاملا برای اجاره دادن مناسب بود. می توانست با پولش کارهای خیر بیشتری انجام دهد. پدر به خاطر نگاه های مظلوم بچه ها که آواره شدن را جلو چشمشان می دیدند و از ترس به خود می لرزیدند برای اولین بار جلو حاجی در آمد: - خیلی برای اینجا زحمت کشیدم باغو مرتب کردم، به درختا رسیدگی کردم، یه دستی به سر و روی خونه کشیدم، ... راضی نشین سر سیاه زمستون با پنج سرعائله آواره کوچه خیابونا بشم - زحمت کشیدی؟ هرچقدر زحمت کشیدی، چند برابر استفاده کردی، میدونی اگه بخوام حساب کنم اجاره یه همچین جایی چقدر میشه؟ کلی بدهکارم میشی، یالا باقی اجاره رو بده. - غلط کردم، شما درس می گی همش لطف شما بوده، لطف کردین، لطف عالی مستدام. 🔸به در چوبی که روبرویش بسته بود نگاه کرد. پشت شلوارش کاملا خیس شده بود. سوز سرمای برف به استخوان هایش رسید. مادر که کمی عقب تر ایستاده بود، بچه ها را دور خودش جمع کرد تا کمی گرم شوند. 🔺پدر هیچ راه چاره ای به ذهنش نمی رسید. حتما تا به حال آلونک، زیر باد و باران و برف ویران شده بود. مردم شهر هم به او کمکی نمی کردند: « تو که وضعت خوبه، حاجی هواتو داره، ... آرزوی مردم شهره که یه شبم شده تو همچین خونه ای بخوابن، بابا تو که وضعت از ما بهتره». https://eitaa.ir/meshkaat135
*دلخوشی* 🔸پسرش برگشته بود. بعد از یک سال تمام. دنبالش راه افتاد. مات و مبهوت از خیابان ها گذشت. اصلاً نفهمید، چند نفر نگاهش کردند، به حالش غصه خوردند یا در دل تحسینش کردند. تمام مسیر با خودش کلنجار می رفت. هرچه می کرد نمی توانست باور کند، پسرش رفته است. 🍀 همه این مدت منتظر برگشتنش نبود. چه آن موقع و چه الان، فاصله ای احساس نمی‌کرد. انگار همین دیروز بود که رفت. با خودش فکر کرد شاید اگر در آن لحظه آنجا‌ بود، باورش می شد. اگر جوانش را بغل می کرد، می بوسید و با چشمان پر اشک بدرقه اش می کرد. اگر چند قدم دنبالش پا می کشید و در لحظه رفتن، به دیدن لبخندش دلش می سوخت. اگر تلاشش، دویدن و ایستادنش، بلند شدن و خیز برداشتنش را می دید. اگر آن همه شور و نشاط همیشگی اش را می دید و بعد ناگهان جلو چشمانش می افتاد و در خاک می غلطید. اگر آن همه سرزندگی اش ناگهان خاموش می شد و سکوت همه جا را فرا می گرفت. گرد و خاک خمپاره ها و صدای شلیک گلوله ها فرو می نشست و می توانست پسرش را بغل کند. شاید اگر همه این ها را چشیده بود، باورش می شد. دلش آرام می گرفت و می توانست با کمیلش خداحافظی کند؛ اما هیچ کدام را ندیده بود. دنبال تابوتی می دوید که می گفتند پسرش در آن خوابیده است. به خودش که آمد، جلوی معراج الشهدا رسیده بود. تابوت ها را یکی یکی از روی تریلر بر می داشتند و با سلام و صلوات داخل می بردند. داخل سالنی شد که مادران، خواهران و دخترها روی تابوت کسانشان افتاده بودند و زار می زدند. بدون اینکه کسی راهنماییش کرده باشد، آرام و با طمانینه به سمت تنها تابوت تنها قدم برداشت. 🍂 وقتی بالای سرش رسید، حاج اکبر -فرمانده شان- با حالی آکنده از دلهره و اضطراب خودش را رساند. در تابوت را تا نیمه، پایین کشید و کفن را از روی صورتش کنار زد. 🌸صورت نازنین کمیلش بود. هنوز لبخند بر لب داشت. دوست داشت دوباره ببوسدش، بغلش کند و باز هم صدای مردانه اش را بشنود: « مامان، زشته، بقیه دارن نگا میکنن» و او هم در دلش بگوید: « تمام دلخوشیم همینه، بذار بقیه نگا کنن، مسخره کنن، بخندن» 💔 ته دلش خالی و پاهایش سست شد، به خود لرزید و بی هوا روی تابوت افتاد. حاج اکبر رنگش پرید، روی دو زانو نشست و بی اختیار دستانش را جلو برد تا شانه های او را بگیرد و بلندش کند؛ اما به خود آمد. دستپاچه شده بود. با عجله خواهرها را صدا زد تا خودشان را برسانند؛ اما دیر رسیدند تا خواستند دستانش را بگیرند و نگذاردند، دست برد زیر پیکر تا بغلش کند و سینه اش را به سینه خود بچسباند، شاید آرام بگیرد. 🥀همین که بدن را کمی بلند کرد، هر تکه به سمتی سرازیر شد. با نگاهی حیرت زده، با دهانی نیمه باز و آویزان و با صورتی بی روح و پژمرده رو کرد به حاج اکبر. از نگاهش سؤالی آغشته به خون دل می چکید: «با پسرم چه کردن؟» حاج اکبر صورتش را بین دستان ضمختش پوشاند و از ته دل آه کشید. خواهرها اشک ریختند و مادر، کفن پسرش را رها کرد. 🍁 احساس کرد وسط همه داغداران، تنهاست. با خودش فکر کرد:« اگه هر کس دیگه ای جای من بود، از شدت غم، ذوب می شد. حتی به جنازش رحم نکردن» نفسش بالا نمی آمد. داشت خفه می شد. بغض سنگینی‌ راه گلویش را بست. در تابوت را کنار زد و آرام خودش را روی بدن تکه تکه شده پسرش جا داد. 🔹آرام بود. صدایی نمی آمد. نه گریه ای، نه ضجه ای و نه قربان صدقه ای. حتی صدای نفس کشیدنش قطع شده بود. ترسیدند از غصه، جان داده باشد. ناگهان هق هقش بلند شد، ضجه زد. فریاد کشید:«علی، علی، علی، علی ...» انگار یاد چیزی افتاده باشد، به سختی از جایش بلند شد. کنار تابوت ایستاد. ❇️ سرش را پایین انداخت. از خودش خجالت کشید. صورت پسرش را پوشاند. در تابوت را بست و بدون توجه به حیرت حاج اکبر و خواهرها، رویش را برگرداند و درحالیکه از سالن خارج می شد، همراه گریه اش زمزمه می کرد: «لشکر کوفه به اشک بصرم می خندند همه دیدند شده خون جگرم می خندند ز پریشانی جسم تو پریشان شده ام چون که گم کردم «علی» راه حرم می خندند»1 ۱: شعری از رضا رسول زاده 🖊 https://eitaa.ir/meshkaat135
*چراغ قرمز* 🚥 چراغ سبز را در فاصله نه چندان دور دید. هنوز به سه راه نرسیده بود که چراغ قرمز شد. اولین ماشینی بود که پشت خط عابر ایستاد و از آینه به خیابان پشت سرش نگاه کرد. 🔅نور بالا، نور پایین. پراید سفیدی بود که به او علامت می داد حرکت کند. شک کرد. سرش را کمی جلو برد. به چراغ خیره شد. هنوز قرمز بود. با اعتماد به نفس دوباره به آینه نگاه کرد تا بفهمد راننده پراید چه مرضی دارد. پراید با سرعت در آینه نزدیک می شد تا به فاصله چند متری رسید، لایی کشید و از سمت راست ماشین او عبور کرد و از تقاطع گذشت. -دیوونه، حالش خوش نیس نگاهش به پراید بود و به این فکر می کرد که کاش پلیس اینجا بود و جریمه اش می کرد. 📢هنوز پراید کاملا از دیدرسش خارج نشده بود که صدای گوش خراش بوق یک وانت آبی او را از جا پراند. وقتی متوجه وانت شد که وانت به آن طرف سه راه رسیده بود. می خواست فحش بدهد، اما دیر شده بود. کینه شد به دلش. دندان هایش را به هم فشرد و مشت محکمی روی فرمان کوبید: -عه لعنتی، پلاکشو ندیدم ❗️این بار از رد شدن سریع پژو پارس مشکی که مانند گربه از کنارش بیرون پرید، از جا جهید. باز هم فحش در دهانش ماسید. هیچ ماشینی پشت چراغ نایستاده بود، بجز او و یک کامیون نارنجی که پشت سرش و سمت چپ منتظر سبز شدن چراغ بود تا دور بزند. - بازم به این کامیونیه... آدمای بی فرهنگ 🔻پنجره اش را پایین داد تا از خجالت ماشین بعدی که در آینه می دید در بیاید. آخرین ماشین پرایدی نوک مدادی بود که باز هم می خواست از سمت راستش رد شود. 🔸ظاهر راننده پراید توجهش را جلب کرد. با عجله دستش را روی بوق برد و سرش را به پنجره نزدیک کرد. صدای بوق ممتد و ناسزا در فضا پیچید: - هووووی یابو، چراغ قرمزه، آخوندای عوضی، شما مردمو بی دین کردین، بی فرهنگ عقب افتاده 🔹دلش خنک شد. نفس راحتی کشید و صاف نشست. تکیه اش را داد و در انتظار سبز شدن چراغ به چراغ راهنمایی چشم دوخت. 🚥 دو چراغ کنار هم. چراغ سمت چپ بطور ثابت قرمز بود و چراغ سمت راست به آرامی خاموش و روشن می شد. 🔺ناگهان دهانش باز ماند و چشمانش به چراغ چشمک زن خیره. عرق سردی به تنش نشست. دنده یک را جا زد و راه افتاد. هنوز چراغ قرمز داشت روشن و خاموش می شد. 🖊 https://eitaa.ir/meshkaat135
ادامه داستانک *تا دم مرگ* 🔻فکر می‌کرد حالا که نمی‌تواند به رئیس تلفن کند، باز هم خیلی بد نیست، وقتی رئیس به ملاقاتش بیاید همه چیز را برای او خواهد گفت و پُستی که حق خودش بود پس می‌گیرد و داغ جشنی را که به این مناسبت گرفته بودند به دلشان می‌گذارد. همانطور که به سقف خیره بود و صدای جیغ و فریاد زنش و همسایه‌ها را می‌شنید، احساس کرد دلش خنک شده است و لبخند کجی کنار لبش نشست. 🔸دو روز بعد از روزی که بستری شده بود، همکار و همسرش پیش از اینکه رئیس به دیدنش بیاید، به ملاقاتش آمدند. تمام بدنش فلج شده بود و نمی‌توانست سر بچرخاند و درست ببیند. اینطور راحت‌تر بود. بی تفاوتی‌اش حمل بر بی ادبی نمی‌شد. عیادت کننده‌ها با همسرش حرف می‌زدند و دلداریش می‌دادند و او بی تفاوت به سقف خیره شده بود و لحظه شماری می‌کرد برای آمدن رئیس. 🔹ناگهان صدای نوزادی در اتاق پیچید: - ببخشید، وقت شیر خوردنش شده - خواهش می‌کنم، از شما انتظار نداشتیم که با بچه کوچیک زحمت بیفتین. - وظیفه بود، باید میومدیم، ولی خیلی حیف شد، دیشب جاتون تو مهمونی ولیمه نازنین خیلی خالی بود، ایشالا حالشون که بهتر شد، یه شام حسابی طلبتون. - چه اسم قشنگی، خدا حفظش کنه، حتما، حتما. 🔺قطره اشکی از گوشه چشم مرد سُر خورد و روی ملحفه تخت افتاد. قطره اشک به سرعت پخش شد و در سفیدی بی روح ملحفه گم شد. 🖋 https://eitaa.ir/meshkaat135
باسمه تعالی *زنده به گور* 👁 فکر می‌کردی پنهان از چشم بقیه کار را تمام کرده‌ای. در خفا، در تاریکی. اما این چشمان تو بود که از شدت ترس و فرط تاریکی چیزی جز دستان خاک آلودت را نمی دید. من که گوشه دیگری ایستاده بودم و چشمانم به تاریکی عادت کرده بود، خوب می دیدم که چه می کنی. 🔸به رویت نیاوردم فاجعه‌ای را که جلو چشمانم دست و پا می زد. ترسیدم. جنون سیاهی رویت سایه انداخته بود. ترسیدم همین بلا را سر من هم بیاوری خواهر. 🔹وقتی هوا روشن شد. وقتی همه بیدار شدند. قبل از اینکه کاملا خواب از سرشان بپرد هم باز تو را دیدم. از لابلای زنانی که متراکم ایستاده بودند و خواب آلود به سخنرانی تو گوش می کردند. چقدر خوب توانسته بودی قیافه روشن فکری بگیری و حق پایمال شده دختران را فریاد بزنی. حق پایمال شده دختران، از زمان «زنده به گور شدن» تا زمان «گورخوابی» زنده ها. آن قدر غرق حس و حال خودت شده بودی که نفهمیدی عرق ترس تمام بدنم را می‌لرزاند وقتی با هر کلمه‌ات یاد جنایتی می‌افتادم که حالا داشتی با زر ورق کلمات، پنهانش می‌کردی. ❗️من فریب کلماتت را نمی خورم وقتی با چشمان خودم دیدم ... ادامه دارد ... 🖋 https://eitaa.ir/meshkaat135
ادامه *زنده به گور* ❗️من فریب کلماتت را نمی خورم وقتی با چشمان خودم دیدم که دخترت را زنده زنده زیر خاک کردی و دست و پا زدنش نمی توانست ذره‌ای رحم و مهربانی مادرانه در تو برانگیزد. کاش می توانستم وقتی فریاد می زنی که «زن همیشه جنس دوم بوده است و باید برای همیشه به این تبعیض خاتمه داد»، به همه بگویم که تو خودت از ترس همین تحقیرها دخترت را زنده به گور کردی. ای کاش حداقل می گذاشتی داغ این ننگ برای مردان بماند. 🔹نمی دانم شاید اسکیزوفرن شده‌ای و جنایتت را به پای کس دیگری می گذاری که در کالبد تو حلول کرده. شاید فکر می کنی که تو را تسخیر کرده بودند تا چنین کنی و تو از خودت اختیاری نداشتی. شاید همین فاجعه را هم تقصیر جامعه مرد سالار می‌دانی که مجبورت کرده دخترت را با دستان خودت بارها و بارها زنده به گور کنی. 🔸آری، بارها و بارها، همان موقعی که موهایت را پسرانه زدی، همان موقعی که فوتبال را به خاله بازی ترجیح دادی، همان موقعی که بچه داری برایت عار شد و خجالت کشیدی و به راننده کامیون شدن زن‌ها علی رغم صدای درونت، افتخار کردی و همان موقع که دختر بودن را به پای شبیه مرد شدن سر بریدی. 🔻آن صدا، صدای جیغ‌های دلخراش دخترت بود که زیر خروارها خاک دست و پا می زد و گرفتن گوشهایت هم نمی توانست مانع شود. 🔹می دانم، تقصیر جامعه هم هست، خیلی زیاد، اما اگر بخواهم به تو حق بدهم آن وقت چه فرقی بین تو آن مرد عرب جاهلی است. چرا به او حق ندهم که جامعه‌اش به خاطر دختر دار شدن تحقیرش می کرد. اگر این توجیه را از تو بپذیرم، او هم با تو هم درد است و نه دشمن. خودت چنین توجیهی را از او می پذیری؟ 🔺نه، من فریب نمی خورم حتی اگر همگان صداقتت را باور کنند، حتی اگر از ترس هو شدن نتوانم راز جنایتت را فاش کنم. حتی اگر مجبور باشم آن را برای همیشه درون خودم زنده به گور کنم. چقدر این روزها همه اهل زنده به گور کردن شده ایم. 🖋 https://eitaa.ir/meshkaat135
*انتخابات ریاست جمهوری ازبکستان* 🔹سکانس اول: دفتر ریاست جمهوری ازبکستان - احتمال رأی آوردنش خیلی پایینه، باید زودتر شروع کنیم. - الان که نمیتونیم، هنوز فرصت تبلیغات شروع نشده - میدونم، ... تبلیغات غیر رسمی! - توتیت و هشتک رو که خیلی وقته شروع کردیم - نه بابا، اون که سر جای خودش، جناب وزیر باید مستقیم با مردم صحبت کنن - این که دیگه غیر رسمی نیست، تخلفه، پدرمونو در میارن - تو نگران اونش نباش، یه جوری به خوردشون میدیم که کسی نفهمه -چی داری میگی؟ 🔸سکانس دوم: دفتر وزارت خارجه- ستاد مستندسازی - حالا وسط این همه کارای آخر سال، مستند سازیتون چیه دیگه؟ - جناب وزیر نفرمایید، تاریخ شفاهی نقش تعیین کننده ای تو این دوره زمونه داره - حالا هشت سال هیچ کاری نکردید، گذاشتید برای این دو ماه آخر؟ - دیدیم اتفاقات مهمی تو این دولت افتاده که اگه ثبت نشه، برای همیشه از دست میره - حالا این همه وکیل و وزیر، سر شلوغ تر از من پیدا نکردین؟ الان در حال مذاکرات مهمی هستیم. - آخه کی بهتر از شما از پشت پرده اتفاقات خبر داره، ۹۹ درصد اطلاعاتی که شما دارید رو مردم اصلا نشنیدن. 🔺سکانس سوم: فضای سبز دفتر ریاست جمهوری - بابا دمت گرم، تو دیگه کی هستی، دست شیطونو بستی - دیدی بهت گفتم نگران نباش، الان به جای یه فیلم انتخاباتی ۲۰ دقیقه ای، اونم یک ماهه دیگه، ۳ ساعت صحبت های مستقیم جناب وزیر رو داریم که بین مردم دست به دست میشه - والا چی بگم بهت، آخه مرتیکه ازبک نگفتی تابلو میشه؟ کی تو تهیه تاریخ شفاهی از وزیر خارجه یک دولت این همه تعریف و تمجید می کنه و در مورد عکس زمان دانشجویی‌ش سوال میپرسه؟ - بابا مردم که این چیزا حالیشون نیست، همین که بگی «انتشار فایل محرمانه و جنجالی» تا تهش رو با ولع گوش میدن» - آخه افشا شدن این تعریف و تمجیدها به چه کار یک خبرگزاری خارجی میاد؟ - پس فکر کردی اون سوالای جنجالی از جناب وزیر به چه دردی می خورد؟ پا گذاشتن اطراف خط قرمزا دلیل خوبی برای لو رفتنه. - حالا قدم بعدی چیه بلا؟ - چهار ساعت صوت باقیمونده رو به بهانه شفاف سازی از اون صوت سه ساعت تقطیع شده، خودمون پخش می کنیم، روی هم میشه هفت ساعت برنامه تبلیغاتی عالی. - عجب موجودی هستی تو، آخه سه ساعت صوت که تقطیع شده و نشدش فرقی نمیکنه، منظور طرف واضحه. - بازم که مردم رو دست بالا گرفتی؟! 🖋 https://eitaa.ir/meshkaat135
*غروب دلگیری است، خدایا رحمی* 🔻گفت: لحظات پایانی این ماه را دریاب. چیزی نمانده. معلوم نیست دیگر کی بشود که اینطور آسمان نزدیک زمین باشد. کی بشود که دستت برسد به ابرها، به ستاره ها. 🔹معلوم نیست تا رمضان بعد زنده باشی و حضور ملائک را لمس کنی. 🔹بشتاب که از لحظات آخر بیشترین بهره را ببری. زیرک باش و از میانبرها استفاده کن. تسبیح تربت به دست بگیر که هفتاد برابرت کند. آیه آیه ختم قرآن کن. ببین اگر خوابت عبادت است، شب زنده داریت چند برابر می ارزد. 🔹بشتاب که خیلی زود دیر می شود و حسرت سودی ندارد. 🔺آه حسرت کشیدم که: لحظات پایانی این مهمانی عزیز مثل خورشید دم غروب می ماند. نمی ایستد خوب ور اندازش کنم به جرم اینکه یک روز کامل وقت داشته ام و عین خیالم نبوده 🔸اما راستش مشکل از چشم هایم است. مثل خفاش عادت کرده به تاریکی و تا غروب نشده نمی تواند این همه نور را تحمل کند. نتیجه اش می شود محرومیت در روز و حسرت هنگام غروب. 🔸کاش این قدر فراموش کار نبودم و برای دیدن ماه رمضان سال بعد فکری به حال این چشم ها می کردم اما یک عمر است که خودم را آزموده ام. خواب غفلت در بین الطلوعین رجب و شعبان می بردم تا خود خروس خوان و یک دفعه پرتم می کنم وسط نور. 🔸اینطور می شود که دیگر چند سال است از همان روز اول، حسرت غروب، دلم را از جا می کند و کار در خوری از دستم بر نمی آید. 🔸محتاج دعای اهل دل هستم. محتاج دعای آنکه همیشه نامه عملم چشمانش را بارانی می کند. محتاج دعای آنهایی که پیشش آبرو دارند. باشد که به نغمه شورانگیز پرستوهای سحر خیز، آب سیاه چشمان خفاشی را شفا دهند. 🖋 @meshkaat135