eitaa logo
《میداندار》
2 دنبال‌کننده
27 عکس
4 ویدیو
0 فایل
یه رمان متفاوت پرماجرا وجذاب با قلم پاک 《بنت الزهرا》
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۵۳ -محمد- ...از وقتی حیدر علی کنارم نشسته بود یک سره سعی داشت منو از لاک خودم بیرون بکشه و بخندونه!عجب بچه باحال و با معرفتیه!حاج سید بهش سپرده بود چون خواهر زاده خانم لطیفی هست،هماهنگی های تلفنی رو اون انجام بده و داشت تعریف میکرد از اینکه چه سوتی هایی توی هماهنگی های قبلی داده و بعضی اوقات هم خاله شو دست مینداخته😅 دیگه انقد تلاش بی وقفه کرده بود برای خندوندن من که خودشم خسته شده بود و یک چند دقیقه ای سعی کرد سکوت کنه و نفس تازه کنه😅... شنیده بودم حیدر هم یک خواهر دوقلو داره که تازگی ازدواج کرده...یکم فکر کردم به اینکه بگم یا نگم...تا اینکه خودش بعد از چند دقیقه نفس تازه کردن بحثو وسط کشید...: -:از اینهمه سکوت و ذهن درگیری که داری برمیاد مضطرب از خواستگاری خواهرتی! -:خب...آره هستم!...اتفاقا میخواستم ازت یه سوالی بپرسم! -:بپرس... -: اینکه خواهرت ازدواج کرده تورو اذیت نمیکنه؟یعنی سختت نیست یه مرد بیاد خواهرتو ببره و از تو دور کنه؟ یه مکثی کرد و انگار داشت فکر میکرد...بعد گفت: -:خب ببین!حتی اونایی که تو عالم خواهر برادری برای هم آرزوی مرگ میکنن تا از دست هم راحت شن هم براشون سختی خودشو داره...یعنی یکجور دل کندنه و دل کندن برای همه سخته!منم چون همیشه همه کارام با فاطمه حسنا،خواهرم هماهنگ بود و خیلی هم به لحاظ اخلاقی با هم تفاهم داشتیم،بیشتر از ازدواج خودم که زودتر بود،برای ازدواج اون میترسیدم...ولی... باز یکم فکر کرد...بعد ادامه داد: -:ولی دیدم زندگی پر از جداییه...پس از اینکه بخواد ازم دور بشه کمتر نگران بودم و باهاش کنار اومدم،بعلاوه که اصولا ترس ما از دور شدن دلها و روابط احساسی هست و دیدم خب،همونطور که من نیاز دارم به همسرم برای اینکه آرامشم تامین بشه اون هم نیاز داره یک نفر رو داشته باشه که در جایگاه همسری آرامش بهش بده و دوستش داشته باشه...میدونی خلاصه بهت بگم اگه واقعا بنظرت طرف آدم درستیه، دوست داشتنت رو اینجا اینطوری میتونی ابراز کنی که دست از اینکه وابسته هستی و برات سخته برداری....میدونی چی میگم؟یکجور خودخواهی هست که چون تو سختته سعی کنی سد راهش بشی...بنظرم کمک کن تا خواهرت یک تصمیم بدون تنش داشته باشه چون مسلما انتخاب درست تری خواهد بود تا وقتی که دائما احساساتش تحت تاثیر فشار ها باشه...ببین امیر علی رفیق فابریک منه...یعنی از خود بچگی...ولی اینجا نمیخوام ازش دفاع کنم...تو بعنوان یک مرد وظیفته این مرحله رو برای خواهرت راحت کنی که آیا اون طرف،که هم جنس تو هست،آدم خوش‌جنسی هست؟آیا یک مرد درسته یا نه؟اینو نسبت به امیر علی بسنج... بعد سکوت کرد و انگار بهم وقت داد تا فکر کنم... حرفاش درست بود!و امیر علی هم از هرکسی که میشناسم آدم درست تری بود!راست میگفت...شاید من به این خاطر که زهرا دیگه بهم نیاز نداشته باشه و یا اینکه دوست داشتنش رو‌از من دریغ کنه،خودخواهانه برخورد میکردم😓... -:البته من خودم حاضرم اگه امیر علی می آمد خواستگاری خواهرم،خواهرم رو بهش بدم😅 حیدر علی که اینو گفت،لبخندی زدم و هیچی نگفتم... باید برم حرم و... خودمو از این خودخواهی پاک کنم! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۵۴ -زهرا- ...نزدیکای حرم بودیم که خواستم یه سری به واتساپم بزنم... به محض روشن شدن نتم،پیامای آنجلیا رگباری و پشت سر هم اومد برام😳 ۱۵تا پیام!! وارد پیویش شدم و نسبت به شکیبا مایل شدم تا پیامارو نبینه...وهمون اولین پیام: «-سلام -زهرا -حالت خوبه؟! -سالمی؟! -خواهش میکنم جواب بده! -باید یک چیز مهم رو بهت بگم! -تو داری چکار میکنی که اونها آنقدر از دستت عصبانی هستن که -که میخوان ترورت بکنن -اونها میخوان یه کاری بکنند که خیلی بترسی ازشون... -وای چرا آنلاین نمیشی😭... -فکر میکنم مهم ترین کار من تو زندگیم همین بوده که بیام بهت بگم این لعنتی ها چه برنامه هایی برای تو دارن! -زهرا! -من با اونها نیستم! -امیدوارم حرفم رو باور بکنی! -میشه جواب بدی؟» استرس وجودمو گرفت و قلبم روی هزار میزد!خدای من چه خبره؟ انگشتم روی صفحه کلید میلرزید و نمیدونستم باید چکار بکنم...فقط نوشتم: «+سلام!» همون لحظه سین زد و شروع به تایپ کرد...: «-وای خدای من!خیلی خوشحالم که سالم هستی😭 +چی داری میگی من اصلا سر درنمیارم آنجلیا! -همین الان اونها اینجا جلسه دارند.» یک عکس برام فرستاد و...😳 _آنجلیا_ ...عکس رو از پشت پرده پنجره از جلسه پنج نفره شون گرفتم و سریع پرده رو انداختم و پریدم روی تختم.خداروشکر که کسی منو ندید! نوشتم: «-دارم با جون خودم بازی میکنم که این کار رو برای تو انجام میدم!فقط چون میخوام که باور بکنی که راست میگم... +میتونی بهم بگی اونها چی‌میگن؟! -اونها از دست تو خیلی عصبانی هستن! -من شنیدم که فرامرز با عصبانیت گفت که پسرش ممنوع الخروج هست و بخاطر خیانت یک زن که قرار بوده با اونها کار بکنه اما بر علیه پسرش شهادت داده،پسرش مجبور شده شکایتش از تورو پس بگیره تا فرامرز جلوه اجتماعی اش رو از دست نده! +😳! -اینها حقیقت داره؟ +آره! -پس لطفا حالا به حرفم اعتماد بکن! +آنجلیا چرا این کار رو میکنی؟» همیشه دوست داشتم،دوستی داشته باشم که توی زندگیش تاثیر گذار باشم؛ولی همیشه بخاطر در خطر نیفتادن بابا نمیتونستم دوستی پیدا کنم...: «-چون تو اولین و تنها دوست من هستی! +من حرفت رو باور میکنم اما نمیتونم از کارهام دست بردارم! -چه هدفی داری که حاضر هستی جونت رو بخاطرش به خطر بندازی؟ -من میخوام جون تورو نجات بدم پس لطفا به حرفام گوش کن! +من هم میخوام جون تعداد زیادی از آدمهارو نجات بدم! +همه برای یکی و یکی برای همه...» «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۵۵ -زهرا- ...داشتم سعی میکردم آنجلیا رو قانع کنم که کاری که اونها انجام میدن خیلی خطرناکه و جون آدمهای زیادی در خطره اما متوجه شدم اون هیچی نمیدونه!هیچی...به همین خاطر بود که با شنیدن تهدید جون من،انقدر به هم ریخته بود و تحت تاثیر قرار گرفته بود!کم کم باید میرفتم به کمک خانم لطیفی برای نظم دهی به بچه ها و همزمان با من آنجلیا هم...: «-من باید برم پدرم منو صدا میزنه! -شب وقتی همه خوابیدند میام تا بهت بگم دقیقا چی شنیدم... -فقط باید این رو هم بدونی که بخاطر هدف تو،دوستان و خانوادت هم در خطر خواهند بود. +خیلی کنجکاوم بشنوم دوست من! +خدانگهدار! -خدانگهدار!» فورا آفلاین شدم و با ایستادن اتوبوس پاشدم و رفتم به سمت خانم لطیفی...الان باید روی مدیریت بچه ها تمرکز میکردم!همین و بس... آقای محسنیان اول از همه پیاده شدن و بعد خانم لطیفی... من هم واستادم توی اتوبوس تا همه بچه ها پیاده بشن و پشت سرشون حرکت کردم به سمت ورودی... حرم زیاد میومدم ولی این دفعه حالم خیلی فرق داشت... _آنجلیا_ ...«+خدانگهدار! -خدانگهدار! -راستی... همین الان هم سعی کن خونه بمونی... اونها نقشه ای دارن... برای همین امروز!» بلند شدم رفتم بیرون از اتاق و آروم آروم قدم هامو برداشتم تا مطمئن بشم این پیام آخر رو هم سین میزنه اما...تا زمانیکه من میتونستم آنلاین باشم،اون همچنان آفلاین بود!! خدایا امیدوارم هشدار من رو بخونه! کاش این حرف رو همون اول میگفتم😓 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۵۶ -امیر علی- ...در طول مسیر به بهانه سرکشی و مدیریت و مراقبت،هر از گاهی بر میگشتم و دوروبر زهرا خانم رو میپاییدم! محمد به من اعتماد کرده بود و خواهرش رو به من سپرده بود و این سنگینی بار مسئولیت منو اذیت میکرد! هر از گاهی آرومتر راه میرفتم و دم ورودی های مختلف وایمیستادم و دوروبر رو نگاه میکردم...به هم مشکوک بودم و سخت شده بود برام تشخیص اینکه آیا کی آدم عادیه و کی نمک خورده سفره بهراد!😣 _شکیبا_ ...هرجا زهرا میرفت دنبالش میرفتم و سعی داشتم جایی تنها نذارمش...بعد از این چندوقت که خبری از بهراد صولتی نبوده،بعید نیست همین امروز که هممون سرمون شلوغه برنامه ای داشته باشه! از یه جایی ببعد که ازدحام جمعیت کم کم زیاد میشد،دست زهرارو گرفتم و گفتم: -:زهرا من گمت میکنم! اینجوری خیالم راحت تره. لبخندی زد و هیچی نگفت و انقدر درگیر مدیریت بچه ها بود که یهو دستشو از دستم میکشید و میدوید به سمتی...باز دوباره خودمو میرسوندم بهش و سعی میکردم نه تنها از نگاهم که از کنارم هم دور نشه! _زهرا_ ...اول از همه رفتیم زیارت و جلو بنر ورودی خواهران قرار گذاشتیم تا همه بچه ها دوباره جمع بشن... تا چشمم به نازنین و الهه و سوگند افتاد،با آرنجم زدم به دست شکیبا و آروم بهش گفتم: -:شکیبا!توی جمع خیلی سر خورده شدن...بنظرم برو از دلشون در بیار...امروز آمدید خدمت امام رضا بکنید دلتون باهم صاف باشه🙂 شکیبا سکوت کرد و یکم فکر کرد و بعد گفت: -:راست میگی!... بعد رفت سمت جمع همیشگی سه تفنگدارشون و دست گذاشت روی شونه دوتایی که جلوش بودن و خودشو تو جمع شون جا داد...منم خواستم پشت سرش راه بیفتادم که گوشیم زنگ خورد: -:سلام داداشم! -:سلام آبجی!خوبی؟ -:الحمدلله!شما خوبید همه چی خوبه؟ -:خوبه خداروشکر...آبجی من دارم میرم و نمتونم خیلی با گوشی صحبت بکنم!لطفا مراقب خودت باش از جمع دور نشو...من دلم شور تورو میزنه! -:چشم داداش گلم!چشمممم!خیالت راحت... _محمد_ ...امیر علی بشکنی زد وتا نگاهش کردم با سر علامت داد باید بریم...گفتم: -:من دارم میرم!التماس دعا... -:بسلامت داداشی!نیت کن حتما... -:چشم حتما...ممنون که یادآوری کردی! -:قربونت.خداحافظ.التماس دعا🙂 -:یاعلی مدد! گوشی مو قطع کردم و سرش دادم توی جیبم...نیت میکنم:«خدایا نوکری امام رضا (ع) رو‌میکنم به نیت قربت به تو و...رهایی از خودخواهی!» با خودم فکر میکنم کاش میشد دورادور زهرا رو‌میدیدم...امیر علی انگار ذهنمو میخونه...: -:داداش اینجا خونه امام رضاست!نگران چی یی؟! -:میترسم اون پسره حرمت اینجارو هم نگه نداره! -:از من و تو غیرتی تر،آقا امام رضا هستن!نگران نباش. سری تکون میدم و تو دلم زهرا رو به صاحب خانه میسپرم🙂 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۵۷ -خانم لطیفی- ...تمام سعیم این بود که زهرا از جلوی چشمم دور نشه برای همون قرار شد من و زهرا در قسمت نظم دهی به صف زیارت واستیم و جای زهرا ثابت بود و خیالم راحت بود توی این جایی که هست اتفاقی نخواهد افتاد انشاءالله! نگران همه بچه ها بودم اما زهرا فرق داشت!کدوم یکی از بچه ها از بچگی درگیر سیاست های کثافت گرفته و زندگی های خطرناک و غرق در شهوت پول،اینطور بخاطر انتخاب راه درست در معرض اتفاقات مختلف بوده؟!کدوم یکی از بچه ها میدونه زندگی جنایی یعنی چی؟!...زهرا حقدوست!... _زهرا_ ...رفتم به اتاق خادم یاری و بعد از یه هفت صبح تا ده شب کار یک سره و نزدیک آقا واستادن و یکسره درددل کردن،دل کندم و آمدم تا یکم استراحت کنم!خانم لطیفی هم پا به پای من واستادن و حتی نهار نخوردیم(😅یکم ریا کنم!)...حالا با هم برمیگردیم و تو مسیر خانم لطیفی انقد خسته هستن که میشه گفت هیچ حرفی نمیزنن... به اتاق که رسیدیم برخوردم به شکیبا و سه تفنگدار پایگاه در حال آماده شدن!🤔 سلام کردیم و فورا پرسیدم: -:کجا راهی شدید؟! شکیبا لبخند زد و بغل شو باز کرد و گفت: -:اول بیا بغلم خستگیت در بره😃 لبخند زدم و بغلش کردم...منو محکم تو بغلش فشار داد و گفت: -:آخخخ چقد دلم برات تنگ شده بود همین چند ساعت😍 -:قربونت برم☺️ خودشو از من جدا کرد و گفت: -:من از بچه ها عذرخواهی کردم و برای اینکه از دلشون در بیارم قرار شد قبل از اینکه برگردیم خونه،بریم تو بازار رضا و بازارای اطراف حرم دور بزنیم😁 ایرویی بالا انداختم و خیلی جدی گفتم: -:با اجازه کی؟!🤨 -:اجازه رو از خانم لطیفی گرفدم😁 -:آها...پس بسلامتی!...ولی دیروقته ها! -:حب بازار ها هنوز بازه شلوغ هم هست خیالمون راحته ولی بیا باهم بریم... هرچی بیشتر باشیم بهتره😃 -:من خیلی خسته شدم غذا هم نخوردم واقعا کشش ندارم! شکیبا با لحن بچه گانه مخصوص خودش گفت: -:☹️زهرا! خواهش میکنم... -:خواهش نکن عزیزدلم...ولی من میگم شما هم نرید🤔 نازنین دست شکیبارو کشید گفت: -:شکیبا بیا بریم تا بازار رفتن خودمونم کنسل نشده😅... خانم لطیفی گفتن: -:بچه ها نیم ساعت دیگه زنگ میزنم بهتون در راه برگشت باشید ها🙄 همشون چشمی گفتن و راهی شدن و دونه دونه خداحافظی کردن... عذرخواهی کردم و دراز کشیدم و انگار استخون هامو زمین با تمام قدرت به سمت خودش میکشید با این دراز کشیدن😅...حس له شدگی داشتم!کمرم و پاهام مخصوصا...ولی فدای لبخند رضایت امام رضا☺️💐 رفتم سری به واتساپ بزنم و...😳 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۵۸ -محمد- ...گوشیم که روی سایلنت بود توی جیبم شروع به ویبره کرد!متعجب شدم!کی بود ینی؟ با دیدن اسم زهرا قالی رو که یه طرفش دست حیدر بود بس مقدمه ول کردم و گوشیو جواب دادم و همزمان با جواب دادن من،حیدر با قالی رو زمین پخش شد😐😅 -:الو زهرا! حیدر منو عین پوکر نگاه میکرد؛آروم لب زدم شرمنده و دستمو رو سینه گذاشتم و سرمو تکون دادم و راه افتادم به سمت ناکجا آباد که ببینم چیشده؟: -:سلام محمدم!خوبی داداشم؟گ -:خوبم آبجی!برچی هولی چیشده؟! -:هیچی...یهو دلم شور زد برات!کجایی؟! -:من جام خوبه!چیشده زهرا؟کجایی تو؟! -:چیزی نیست داداشم!آمدم استراحت کنم گفتم حالتو بپرسم... -:باوشه!ولی مدل حرف زدنت اینو نمیگه ها🙄 -:نمدونم...نگرانم محمد!یهو دلم شور زد... نگاهی به امیر علی که دور تر از من داشت فرش جمع میکرد کردم و گفتم: -:همه چی اینجا ردیفه آبجی...الکی دلتو نخور! -:باشه داداشم بسلامتی من پشت خطی دارم...موفق باشید!فعلا خداحافظ -:قربونت... خداحافظ آبجی🧐مواظب خودت باش! _زهرا_ ...تا قطع کردم تماس شکیبا هم قطع شد!داشتن شماره شو می‌گرفتم باید بهش میگفتم زودتر برگرده...یهو گوشی خانم لطیفی زنگ خورد!: -:سلام سوگندجان!...چیشده چرا انقد......چی شده؟!!😳 چهره خانم لطیفی معنی خوبی نداشت!؛شکیبا!!... گوشی رو از دست خانم لطیفی گرفتم و گفتم: -:چیشده کجایید؟!! صدای هق هق سوگند بود و بس!: -:سوگند چیشده؟!!کجایی؟؟ شکسته شکسته گفت: -:...بیاید...حالِ...حال شکیبا...😭 _امیر علی_ ...محمد همونطور که گوشی کنار گوشش بود میدوید سمتم و تا قطع کرد گفت: -:امیر علی بدو... و از کنارم رد شد! دنبالش دویدم درحالیکه نمیدونستم چرا انقد بهم ریخته اس و یهو چیشده؟!😳 صداش زدم؛: -:محمد! کنارش که رسیدم نگهش داشتم و گفتم: -:چیشده؟!! -:امیر علی زهرا زنگ زد...گفت بریم...دوستش تصادف کرده...فقط بدو! و بعد دستمو کشید دنبالش و دوباره شروع کرد به دویدن! تصادف؟!!تصادف چی کی؟!!چیشده چخبره؟!! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۵۹ -زهرا- ...فقط میدویدم و اشک های بی موقع نگاهمو تار میکرد!تقصیر من بود...😭 جمع شدن مردم در حاشیه خیابونو که دیدم،اشکامو با پشت دست پاک کردم وچادرمو تو مشتم فشار دادم و تندتر دویدم... نفهمیدم چطور مردمو کنار زدم... و در عین ناباوری،شکیبا با یه صورت پر از خون و نیمه جون رو دیدم که روی زمین افتاده بود...جیغ زدم و زانو زدم کنارش! صداش زدم و بارها صداش زدم...: -:شکیبا...شکیبا...شکیبا صدامو میشنوی؟! بیهوش بیهوش بود! داد زدم : -:خب یکی زنگ بزنه به‌اورژانس!!! گوشی مو دراوردم و اورژانس رو گرفتم و دادم دست نازنین که همون کنار نشسته بود رو زمین!گفتم: -: نازنین پاشو برو دور تر که سروصدا نباشه...بگو داره میمیره!!!پاشوووو... نازنین گوشی رو گرفت و نگاه پر از ترسش به صورت شکیبارو بالاخره برداشت و بلند شد و رفت... صورت شکیبارو بین دستای لرزونم گرفتم و گفتم: -:شکیبا...شکیبا میشنوی؟!! با اضطراب دستشو تو دستم گرفتم و گفتم: -:دستمو فشار بده!!...میشنوی؟!!... شکیبا من بمیرم جون زهرا...شکیبا! سرد و بی روح و نیمه جون بود...بدون هیچ واکنشی!! دستمو جلو بینی اش گرفتم...گرمی نفس ضعیفش که به دستم خورد بازم صداش زدم: -:شکیبا!... آبجی من!...شکیبا بمیرم برات😭... _محمد_ ...هرچی زهرارو گرفتم رد میداد؛عصبی بودم ولی به محض رسیدن به خیابونی که گفته بود،با دیدن ازدحام جمعیتی که واستاده بود دیگه نیازی به آدرس نداشتم! صدای آژیر اورژانس که به گوشم خورد،دویدم و مردمو کنار زدم. زهرا رو که با اون حال دیدم زیر شونه هاشو گرفتم و بلندش کردم و همزمان باهاش صحبت میکردم: -:آبجی اورژانس اومده...پاشو...پاشو... امیر علی به پرستارای اورژانس کمک میکرد و جمعیت رو پراکنده میکرد تا بشه که برانکارد رو‌بشه آورد بالاسرش...پرستارا میزان هوشیاری شو بررسی میکردن و زهرا... زهرا با نیمه جون شدن رفیقش نیمه جون شده بود و انگار اونم داشت جون میداد!...تحمل اینجوری دیدنش رو‌ندارم...داشتم دیوونه میشدم... زیر شونه هاشو گرفتم و با اینکه رمقی برا واستادن نداشت هرجور که بود بردمش تو اورژانس تا با دوستش بره بیمارستان...حال خودشم خوب نبود! نشستم کنارش و شونه هاشو ماساژ میدادم...: -:زهرا آبجی...زهرا!...یه نفس عمیق بکش...با این حال نمیتونی همراهش بری... صورتش خیس اشک بود و نگاهشو به یه نقطه نامعلوم دوخته بود و حتی چشای نیمه باز هم از من دریغ میکرد...: -:زهرا!...حالش خوبه!...بخدا خوبه...نکن اینجوری!...حال تو هم بد باشه نمیزارن باهاش بری ها... فقط سری تکون داد و با صدای خفه و گرفته خیلی آروم لب زد: -:خوبم....... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۶۰ -خانم لطیفی- ...محمد ابراهیم(حاج سید)که آمد دنبالم،توی اون ترافیک تا وقتی که به بیمارستان رسیدم مردم و زنده شدم! اتاقش رو پرستار نشونم داد و با حاجی سراسیمه خودمونو بهش رسوندیم... جلوی در،آقا محمد واستاده بود و به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود،حاجی رفت سمتش و من بدون هیچ مکثی وارد اتاق شدم! زهرا به محض ورودم متوجه شد و تا به صورت سرخ و چشمای خیسش برخوردم،دلم فروریخت! شکیبا با یه عالمه دستگاه دوروبرش،بر خلاف همیشه،در سکوت مطلق خوابیده بود... زهرا بلند شد و به سمتم اومدو همونطور که اشکاشو پاک میکرد سلام کرد... بغلش کردم؛: -:سلام دختر گلم!قربونت برم... شونه هاش شروع به لرزیدن کرد و با هق هق گفت: -:تقصیر...منه😭...من...مراقبش نبودم!...اون مراقب...همه بود...ولی...هیچکی حواسش...به شکیبا نبود😭 -:هیسسس...دختر خوشگلم!...تقصیر هیشکی نیست...اتفاقی بوده که میخواسته بیفته... از خودم جداش کردم و گفتم: -: بالاسرش گریه میکنی اذیت میشه ها!... سریع اشکاشو پاک کرد...پرسیدم: -:دکتر چی گفت؟ -:گفت خوبه!...ولی پاش شکسته!...از استرس و ترس بیهوش شده وگرنه سرش ضربه خطرناکی نخورده... -:خب الحمدلله...خداروشکر... _محمد_ ...حاج سید همونطور که تشکر میکرد گفت: -:دستت درد نکنه خدا خیرت بده که آمدی خودتو رسوندی!...اتفاقا خانوادش هم مسافرتن...تماس گرفتم باهاشون دارن میان...نمدونستم چطور براشون توضیح بدم...باز خیالم راحت بود که شما بعنوان یک مرد هستی حواست هست... -:وظیفه اس!بچه ها چی شدن؟!امیر علی؟ -:امیر علی رو گذاشتم تا بچه هارو تا مسجد ببره... -:من اونجا اصن نفهمیدم چطور شد اصن حواسم نبود به امیر علی...خیلی کمک کرد!... -:اشکال نداره! خوبه که اومدید به اوضاع سرو سامون دادین وگرنه خیلی خطرناک میشده...نفهمیدی دکتر چی گفته؟ -:گفت که خطرناک نیست!...ولی دو جای پاش شکسته...خداروشکر سرش آسیب جدی ندیده... حاج سید نفس راحتی کشید و گفت: -:الحمدلله!... -:حاج سید! -:جان! -:زهرا رو قانع کنید بره خونه...تا همین الان انقد گریه کرده که من دیگه تحمل نداشتم آمدم بیرون واستادم تا شما بیاید...با این وضعش باید خودشم بستری کنیم...رفتم براش آب قند آوردم نخورده...اصن انگار منو نمیبینه صدامو نمیشنوه!😥 -:نگران نباش رفیق!...من باهاش صحبت میکنم...اگر بخواد اینجوری کنه اجازه نمیدم بمونه! -:حرف شما رو گوش میده...بهش بگید بیاد بریم... -:من درستش میکنم. -:ممنون😕 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۶۱ -سمیرا- ...خودمم نمیدونستم چرا با زهرایی که انگار همه قضیه رو میدونه و هر لحظه ممکنه برای توبیخ من بیاد،توی همین خونه زندگی میکردم و در عین حال ازش فرار میکردم درحالیکه میدونستم هرزمان بخواد من رو پشت علامت سوال ببره،راه فراری ندارم... انگار همه دنیای من همین خونه بود و بیرون از اینجا برام مفهومی نداشت!؛میتونم برم ولی نمیخوام برم... میتونم بگم ولی نمیخوام بگم... میتونم هنوز حقوق بگیر جریان مافیایی باشم ولی نمیخوام سرپوش کارای کثیف شون باشم و در عین حال،میترسم از اینکه بگم و همچنین میترسم نگم و دیر بشه...چه باید بکنم؟! زهرا داشت به من فرصت میداد حالا که اون جنازه همه چیزش به نام ارسلان گره خورده بود،خودمو از این وضع بکشم بیرون و قبل از اینکه ازم حرف بکشه،دیگه جلوی چشمش نباشم!؛و من...خودمم نمیدونستم چرا موندم و میمونم... فقط میدونم در عین وحشتم از اینکه روبروی زهرا قرار بگیرم برای حرف زدن و معترف شدن،موندم تا این اتفاق بیفته... هشدار های بهراد صولتی قبل از اینکه از روی جریان قتل و جنازه پرده برداره،هرروز و هرروز به دستم میرسه؛که باید برم از اینجا و تا جایی که میتونستم کاری که باید رو انجام دادم ولی...ترسناک تر از این خونه برای من،اون بیرونه!... _زهرا_ ...پای گچ گرفته شکیبارو پر از نقاشی و یادگاری میکنیم و اونم فقط میخنده...🙂 انقد بچه ها سرو صدا میکنن که پرستار دائم میاد و تذکر میده که کل بیمارستانو صدای خنده هاتون برداشته و باز میره؛ولی انقد زیادیم که ناخودآگاه نمیشه جلوی همهمه بچه هارو گرفت😅 یکی از بچه ها مینویسه: «-:از دوازده تا جون شکیبا یکی اش کم شد!!» اون یکی مینویسه: «-:ای گچ پا تو شاهد باش که این خط و این نشان،شکیبا سال دیگر همین موقع مزدوج خواهد بود😁!» شکیبا بهش میتوپه: -:آی دختر جان!اینا چیه مینویسی🤨... همه میخندن😃 یکی از بچه ها ماژیک های رنگی داداش کوچیکه شو آورده و بچه ها دارن گچ پای شکیبارو دیزاین میکنن😂...شکیبا میگه: -:بابا من با این پا میخوام برم بیرون ها😐 کف پاشو،تبسم،گرافیست پایگاه،یه طراحی خیلی فانتزی باحال از زاویه دیدش به شکیبا میکنه😂... با لحاظ کردن پای شکسته اش و ادا و اصول دراوردناش این کار تبسم خیلی شبیه شکیباس🧐😂 همه بچه ها جمع شدن و نگاه میکنن و احسنت و باریکلا رو‌ همراه با ریسه رفتن از خنده،نصیب هنرمندی تبسم میکنن😆 و شکیبایی که داره از فضولی میمیره😝😂... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۶۲ -محمد- ...داشتم وارد حیاط مسجد میشدم که دیدم امیر علی همزمان با قطع کردن گوشیش در هم شد و نشست رو پله اول و سرشو بین دستاش گرفت و انگار خیلی کلافه بود! قدمهامو تند کردم به سمتش و اول پله های پایگاه که رسیدم صداش زدم: -:امیر علی...خوبی داداش؟ موهاشو با دستاش سر بالا کرد و با بی حوصلگی گفت: -:سلام!...خداروشکر...شما خوبی؟! همونطور که از دوسه تا پله بالا میرفتم گفتم: -:سلام!...نه نیستم با دیدن این وضعت😕...چیشده چرا اینجوری شدی؟! -:چجوری شدم مگه؟! -:کلافه...در هم...ناراحت...اعصابت خورده چرا؟! نفس عمیقی پر از حرف نگفته کشید و پاشد و گفت: -:هیچی داداش...من میرم یه سر به بچه های گشت بزنم...تو همین پارک روبرو...میام باز... از سر راهش کنار رفتم وهمونطور که بی حوصله و در نهایت کلافگی داشت از حرف زدن با من طفره میرفت و از مقابلم رد میشد بهش گفتم: -:اگه کاری هست بگو من انجام میدم... مکثی کرد و بعد گفت: -:...یه زحمت بکش... دوباره مکث کرد و پایین پله ها همونطور که دستش رو نرده ها بود واستاد و بعد دوباره ادامه داد: -:...محمد!...یه لطفی بهم بکن!... -:چی؟! به سمتم مایل شد و گفت: -:لطفا...با زهرا خانم صحبت کن... یکم گارد گرفتم وفورا گفتم: -:که چی بشه؟!...که چی بگم؟!... یه چند ثانیه سکوت کرد وانگار تردید داشت از گفتنش...یکم از موضعم پایین اومدم و گفتم: -:امیر علی!میخوای تکلیفت معلوم شه؟! با سر تایید کرد و گفت: -:من هرچی حاج سید رو واسطه کردم،جوابی برای خواستگاری نگرفتم... خیره شدم بهش ومنتظر موندم که ببینم بعدش چی میخواد بگه...این مکث های وسط صحبت هاش منو حساس تر میکرد و کلافه تر از خودش!😣 چرخیدم به سمتم و گفت: -:محمد!...الان مرد خونه تو هستی؛...میخوام اجازه بگیرم ازت تا... نفسی تازه و عمیق کشید و ادامه داد: -:...اگه اجازه بدی میخوام با زهرا خانم صحبت بکنم و...جواب رو از خودشون بشنوم! همونطور در نهایت کلافگی و کمی هم ناراحتی از این جسارتش،فقط بهش زل زدم و هیچی نگفتم!خواست استدلال بیاره...: -: ببین رفیق!...الان تنها کسی که طرف شماست منم!...منِ تنها!...خانوادم سعی دارن منو قانع کنن که جواب شما منفیه و روتون نمیشه بگید...سعی دارن منو قانع کنن که...که برم برای خواستگاری کسایی که خودشون پسند میکنن...من...باید تکلیفم معلوم شه...من... دیگه نذاشتم ادامه بده: -:امیرعلی!... لبامو بهم فشردم و سعی کردم با نفس های عمیق از این تعصب بی خودیم کوتاه بیام...ادامه دادم: -:...من...تا فردا بهت خبر میدم! و بعد دویدم و در پایگاه رو با شدت تمام باز کردم و خودمو پرتاب کردم داخل... خدایا!... چه تصمیمی باید بگیرم؟!😓 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۶۳ -زهرا- ...مامان شکیبا که رسیدن،روی شکیبا و روی پیشونیش جای زخمشو بوسیدم و خداحافظی کردم... وسایلمو برداشتم و سریع رفتم تا جای سرپرستی جامو با خانم اسحاقی(مامان شکیبا)عوض بکنم... وقتی بهشون رسیدم؛سلام و علیک گرمی کردیم و سرتاپای منو زیر تشکر هاشون غرق کردن😅...گفتم: -:من که کاری نکردم...باید از خانم لطیفی و مامان یکی از بچه ها تو قسمت سرپرستی تشکر کنیم که برامون پارتی بازی کردن و اجازه گرفتن تا همه بچه هایی که برای عیادت اومده بودن بیان پیش شکیبا😃حالش خیلی خوب شد خداروشکر🥰 -:الحمدلله...همتون خیلی زحمت کشیدید...واقعا مدیون تون هستیم☺️ -:نه بابا چه حرفیه همش وظیفه بوده😊 یه سری توضیحاتی از شرایط شکیبا و حرفا و کارای دکترو پرستارا بهشون منتقل کردم و خداحافظی کردم و سریع خودمو به محمد رسوندم که با ماشین منتظر مونده بود... با حال سرخوش از خوشحال بودن شکیبا سوار ماشین شدم و سلام کردم: -:سلام آقا داداش گلم😊 ببخشید یکم طول کشید... -:سلام آبجی🙂! حالش گرفته بود...گفتم: -: انشاءالله شکیبا فردا صبح مرخصه😃... همونطور که ماشینو روشن میکرد گفت: -:بسلامتی... لبمو گاز گرفتم و یکم متعجب بهش زل زدم و آروم گفتم: -:چرا خوب نیستی؟!🙃 راه افتاد و گفت: -:کمربندتو ببند آبجی! -:چشم🤓 کمربندو که بستم،باز فرمول یک رفتن محمد شروع شد!؛قشنگ معلوم بود که بسی اعصابش خورده!😬 تکیه دادم به پشتی صندلی و دیدم صلاح نیست فعلا سوال پیچش کنم...گوشی مو درآوردم و مشغول چک کردن گروه ها و کانالا و.... شدم. یکم که خیابون فرعی گذشتیم طبق معمول گرفتار ترافیک های سنگین سر ظهر مشهد شدیم!... هراز گاهی که محمد بوق ممتد میزد،به چهره اش که نگاه میکردم به خوبی متوجه کظم غیض و فشاری که روش بود میشدم🙁... هی به صورت برافروخته اش نگاه میکردم و با درک شدت کلافگیش باز چشامو گرد میکردم و به روبرو خیره میشدم😶! و توی همین اوضاع در هم ریخته،واقعا مزاحمت انسان های به دور از شعور و تربیت،مونده بود که سرمون بیاد😬... مخصوصا که اگه برگردیم و ببینیم اونی که داره هی بوق میزنه کنار من،...وجود لا شرف بهراده😐... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۶۴ -محمد- ...صدای بلند آهنگ ماشینی که سمت زهرا بود و داشت با بوق زدن جلب توجه میکرد؛دیگه تحمل این یکی رو ندارم خدایا!! بدون اینکه محل بدم بهش و برگردم نگاش کنم،شیشه سمت زهرارو یکمی دادم بالا و اسپیکر ماشینو روشن کردم و صداشو تا حدی زیاد کردم که حداقل صدای موسیقی اونا خیلی واضح نباشه... این ترافیک لعنتی هم بدجور قفل شده بود و اصلا حال تعریفی یی نداشتم😤... به محض اینکه صدای یارو رو شنیدم که داشت زهرارو به اسم سابقش صدا میزد،نگاه تند و تیزم چرخید سمتش😡...و چشمم به چشم هیز بهراد صولتی برخورد!!😤 همینو کم داشتیم... زهرا شیشه سمت خودشو کامل داد بالا و گفت: -:محمد!...هدف این بیشعور فقط عصبانی کردن ماست!...تو بهتر از من میدونی...جواب اینارو باید با صبر داد!صدای بهراد میومد که میگفت: -:نیوشا...منو نیگا🤪... و با قیافه دلقکش قهقهه خنده راه انداخته بود😡 زهرا تاکید کرد: -:صبر تنها راهه... یکمی فکر کردم و با نیشخند گفتم: -:نه نیست😏... زهرا نگاه متعجبی بهم کرد و با نگاهش منظورمو میپرسید... _زهرا_ ...محمد جوری بهراد و رفیقش رو دور زد که نفهمیدم چطور توی این شطرنج در هم فشرده ترافیک،رفت اون سمت ماشین شون و شیشه رو داد پایین و با یک لبخند تلخ،بین آهنگ انگلیسی بلند و تند اونها داد زد: -:اونو کم کن کارت دارم بهراد😏... همه مارو نگاه میکردن و اون لعنتی میخواست مارو بی آبرو کنه😖... دومین بار که محمد حرفشو تکرار کرد،ناگهان صدای خیلی بلند و وحشتناک آهنگ،خیلی کم شد درحالیکه هنوز ریتم تندش توی سرم مرتعش میشد😣... محمد بلند صحبت میکرد تا بین صدای همهمه ماشین ها صداش به بهراد برسه؛در حالیکه دستشو تا شونه از ماشین بیرون کرده بود و سرش هم تا حدودی از شیشه بیروت بود،بلند گفت: -: بهراد!میشنوی چی میگم؟! بهراد با همون تم مسخره همیشگیش گفت: -:صدات عالیه...😌👌 -:ببین میخوام برات یه چیزی بزارم😁...رپ که گوش دادی؟! -:من خودم رپر ام😆چی میگی بچه! -:پس دقیق گوش بده میخوام برات رپ بزارم🧐... -:حله پایتم اوکی🤩 من که داشتم گوشه های این حرف محمد رو‌کنار هم میزاشتم،با نگاه مرموز و نیش خندش که بهم نگاه کرد تازه دوزاریم افتاد😆😂... چشمکی بهم زد و مشتشو آورد جلو...زدم قدش و بعد از نیم نگاهی به بیچارگی بهراد که نمیدونست محمد برنامش چیه،نگاهمو به جلو دوختم و لبخند زدم😎... _محمد_ ...صدای سیستم رو تا آخر زیاد کردم و قبل از پلی به بهراد گفتم: -:بهراد فقط به عشق تو😂... و پلی...: «......مجال...گوش کن!😏...» «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
《میداندار》
اینم رپ عاشقانه محمد تقدیم به آقازاده پر مدعا😁😂 با دقت ریز به ریز گوش‌کنید تا قشنگ تفهیم شه بهراد داره چی میشنوه تو خیابون و وسط ترافیک😅
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۶۵ -بهراد- ...صدای سیستم ماشینو زیاد کردم که صدای رپ مضخرف اون پسره رو نشنوم ولی سیستم ماشین نایس من جلو،سیستم پراید اون کم آورده بود🤯! انقد عصبی شدم که توی ترافیک گیر کرده بودم و این جمله های آهنگش رو مثه پتک داشت میکوبید تو سرم که چند تا مشت محکم کوبیدم به فرمون و به محض سبز شدن چراغ راهنمایی،دیگه واقعا جیم زدم😶... _محمد_ ...آهنگو با در رفتن بهراد قطع کردم و منتظر این اتفاق هم بودم😅 پلیس مهربان که جلو ماشینو گرفت و توبیخ وجریمه های تا الی ماشاءالله...😬 بعد از کلی چونه زدن یه مبلغ خیلی هنگفت که جریمه شدم تا ماشینو توقیف نکنن هیچ،رفتم و در جواب مبلغی که اقای پلیس مهربان فرمودن گفتم: -:چشم با کمال میل😁! -:آقا پسر خیلی مشتاق جریمه ای مثل اینکه😐... کارتو کشیدم و همونطور که رمز میزدم گفتم: -:کاش یکی این آقازاده هارو قانونی،تربیت کنه تا ما مجبور نشیم با بی قانونی،جواب توهین هاشون به ناموسمونو بدیم🙄... پلیسه یه لبخند تلخ زد و گفت: -:همیشه در دستور کار دولت هست ولی...😏 کارتو تو کیف پولم جا دادم و با همون لبخند خودش و چه بسا تلخ تر گفتم: -:آقا!ما این آقا ها و آقازاده هاشونو زندگی کردیم...تا مملکت دست بعضیا باشه،دستور کار دولت در همون مرحله به زبون آمدن میمونه و تا پای عمل میشه،مرد های عمل رو به هر نحوی خفه میکنن😏...علی برکت الله... پلیس مهربان همونطور که سعی میکرد خنده شو کنترل کنه گفت: -:برو‌ پسر جان...بسلامت😄 _زهرا_ ...رسیدو که داد دستم با دیدن قیمت گفتم: -:یا اباالفضل😐🤯...خدا قبول کنه داداشم😅 -:ادب کردن این جماعت مثه سفرای بین استانی شون هزینه اش نجومیه🙄 انقد کیف کردم از این جمله اش که بلند زدم زیر خنده و گفتم: -:😂🤣وای محمد!...خدا نکشت... تک خنده ای زد و راه افتاد... اصن بعد از این تلافی انگار حالش از این رو‌به رو شد🧐به طوریکه محمد رو میتوان به دوقسمت قبل از تلافی و بعد از تلافی تقسیم کرد😅😆 گفتم: -:این یکی واقعا و قلبا نوش جانش😂...این یکی رو در کنار بیت المال،حلاله حلاله با ولع تمام بخوره گوشت بشه به تنش😂 محمد بازم تک خنده ای زد و هیچی نگفت! پیامکی به گوشیش اومد... گوشی شو چک کرد و دوباره خندید وبا لهجه گفت: -:حلال اولسون😂! پیامک مبلغ جریمه بود😅... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۶۶ -زهرا- ...محمد سر کوچه نگه داشت و گفت: -:شما برو...من باید یه سر تا جای بچه ها برم بعد میام... -:باشه داداشم...بسلامتی... در ماشینو که باز کردم گفت: -: زهرا!...شب میخوایم دوتایی بریم بیرون لطفا به کس دیگه ای قول نده! چرخیدم و نگاهش کردم و با کلی علامت سوال تو سرم فقط گفتم: -:باشه چشم...منکه از خدامه😇 لبخندی بهم زد و خداحافظی کرد. گفتم: -:خیلی بهت افتخار میکنم...مخصوصا امروز که به اندازه کل روزایی که زندگی کردم از اینکه داداشمی خوشحال بودم😃❤️ لبخندی از سر ذوق به لباش نشست که از جنس لبخند قبلی نبود😄 خداحافظی کردم و پیاده شدم و راه افتادم به سمت خونه... وسط کوچه برگشتم و براش دست تکون دادم و اونم دست تکون داد و همچنان با نگاهش منو تا رسیدن به خونه همراهی کرد تا وقتی که جلوی در رسیدم و براش دست تکون دادم و برام یه تک بوق زد و با وارد شدن من به خونه اونم راه افتاد... _سمیرا_ ...تو حال خودم بودم و داشتم ظرفالو از آبچکون برمیداشتم بزارم سرجاشون تو کابینتا که یهو الهه خانوم از پشت سر صدام زد...: -:سمیرا! برگشتم و با دیدن لباسای بیرونیش و کیفش که روی شونه اش مینداخت پرسیدم: -:خانم یه دفه کجا میرید؟😅 -:میرم قبل از غروب برمیگردم؛اگه بچه ها پرسیدن بگو رفتم دیدن دوستام... سرمو کمی خم کردم و با تعجب و یکمی هم نگرانی از اینکه یهو این بیرون رفتن و منو تنها گذاشتن چرا باید باشه گفتم: -:چشم.بسلامتی... -: خداحافظ -:بسلامت خانوم! رفتم لب اپن و با اضطراب به رفتن خانوم نگاه کردم😥... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۶۷ -زهرا- ...وسط حیاط به مامان برخوردم که با عجله تمام داشت میرفت جایی🧐 منو که دید سلام کرد و گفت: -:سلام دخترم. -:سلام مامان🧐کجا میرید؟ -:من یه سر باید برم پیش دوستم... -: چیزی شده؟!چرا انقد عجله؟🤔 -:نه مامان جان چی میخواد بشه... دستی روی شونم زد و خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد... منم خداحافظی کردم و با تعجب از اینکه همه امروز دارن عجیب میزنن،چشامو درشت کردم و سری تکون دادم و خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم🧐... _سمیرا_ ...داشتم با رفتن الهه خانم کنار میومدم و میرفتم که به ادامه کارام برسم که با باز شدن مجدد در و صدای ندا و جواب سلامش...😰 -:سلام خاله... -:سلام ندای گلم😊خوبی؟ -:ممنون خاله😇...خاله شکیبا خوب بود؟! -:آره الحمدلله🥰...فردا انشاءالله مرخصش میکنن میریم باهم به دیدنش؛باشه؟! به یخچال تکیه زدم وفقط سعی داشتم از نگاه زهرا پنهان بمونم😓...نمیدونم از چی میخوام قایم بشم یا فرار کنم ولی این اعتراف ها رو تو دلم که نگه دارم دلم برزخه و وقتی بگم شون،دنیام برزخ میشه😥... حداقل وقتی دنیام برزخ بشه یک قاضی هست که تکلیفم رو معلوم کنه که به جهنم زندان برم یا توی همین دنیای کوچک و امنم در کنارشون بمونم😓؛خودم نمیتونم قاضی برزخ دلم باشم... _زهرا_ ...لباسامو عوض کردم و خواستم برم توی آشپزخونه چیزی بخورم ولی تا پام به پایین پله ها رسید دوباره ترسیدم😓... هم میخوام همه حقیقت رو بدونم و هم از شنیدنش میترسم...برای همینه که هنوز از چشم تو چشم شدن و تنها موندن با سمیرا فراری ام! اگر واقعا حقیقت به ضررش میبود نمیموند؛اگه به عنوان تنها نفر سومی از اون قضیه که زندس بگه کار بابا بوده چی😰ولی اگه میخواست چیزی بگه که حلوی پلیس میگفت دیگه پس پای خودشم گیره!...از همه اون جاسوسی هایی که میکرده و میکنه میشه ازش آتو گرفت ولی این قضیه خودش آتویی دست اونه😑 اصن اگه مامور اونا باشه چرا با شهادت دادنش بهراد رو اینطور سنگ رو یخ کرد... وای خدایا! اصن هیچی نخورم سنگین ترم😖 فعلا تو اتاق بمونم تا باهاش تنهایی روبرو نشم،اوضاع بهتر پیش میره... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۶۸ -سمیرا- ...نشسته بودم و میزارو لکه گیری میکردم که صدای پاش لرزه به جونم انداخت😓...از همون زاویه بهش نگاه کردم که از پله ها پایین میومد ولی اون انگار متوجه من نبود... یه لحظه پایین پله ها انگار جرقه ای توی سرش بخوره،سرجاش واستاد ورفت تو فکر! من هم از این فکر های مرموزانه زهرا همیشه میترسیدم...وقتی به کسی یا چیزی نگاه میکرد و هیچی نمیگفت،معلوم بود توی سرش فکرایی هست که همیشه خیلی دوست داشتم بدونم ولی هیچوقت نفهمیدم😥 سری از سر تاسف تکون داد و برگشت بالا تو اتاقش... نفس راحتی کشیدم وبه انعکاس تصویر خودم توی شیشه میز نگاه کردم! بغض سختی گلوم رو فشرد و لحظه ای به یادم اومد اون صحنه رو که ارسلان،کشون کشون جنازه رو کشید و پرت کرد توی چاله و....... ارسلان تو چه آدمی بودی؟! خوب یا بد؟! دل رحم و مهربون یا سخت و خشن و سود جو؟! صدای صحبت هاش جوری توی ذهنم گذشت که انگار همون لحظه رو داشتم دوباره زندگی میکردم...: «-:من نفقه کامل تو و بچه ات رو میدم!فقط میخوام توی این خونه باشی و مراقب همه چی باشی... -:یعنی چی؟! -:یعنی میتونی بیای و همینجا زندگی کنی...اینجا از هرجایی برای تو امن تره!...تا الان کارتو توی مراقبت از بچه ها خوب انجام دادی و به همین خاطر منم میخوام از تو و بچت مراقبت کنم......» _زهرا_ ...چشم تو چشم بابایی که حالا فقط توی عکس میشد دیدش آروم وبابغض دم زدم: -:بابا...بابا...بابا... اولین اشک که روی صورتم به پایین سرازیر شد،لپ تاپ رو محکم بستم تا این نگاه های پر از داغ دیگه ادامه پیدا نکنه و نگاهمو بالا بردم و به نور ملایمی که از پشت پرده توی اتاق میتابید خیره شدم ولی اشک های سرکش دیگه از اراده من خارج شده بودن...😭 پاشدم و دستمو پشت سرم قلاب کردم و سرمو بین دوتا ساعد دستام فشار دادم و گریه کردم و با توهم سایه بابا در کنارم در طول اتاق قدم زدم... پرده هارو با تندی کنار زدم و پنجره رو باز کردم و رو به نسیم ملایمی که به صورتم میخورد،چشامو بستم و با خودم و بابا تو دلم حرف زدم: -:بابای همه دخترا اولین قهرمان زندگی شون هستن...بابا تو که داشتی خوب پیش می‌رفتی...حلال و حروم رو تفکیک میکردی و...داشتیم درست زندگی میکردیم...کی تو رو به این روز انداخت که با شهوت قصر نشینی و تاج الماس روی سر من گذاشتن،با شهوت وهوس اون چیزی که بچگی تورو اذیت کرد،خواستی آرزوهاتو با کلی اغراق برای ما برآورده کنی؟!😭...بابا بچه که بودی از بی پولی اذیت شدی و وقتی بزرگ شدی از پول هایی که داشتی عذاب کشیدی!...خب چی شد؟!...مگه من از تو چی میخواستم؟! که تو آرزوهاتو برام براورده کنی؟!!...اصن این زندگی آرزوی تو برای ما بود؟!😭...بابا...بابا...بابا چیکار کردی؟!...حالا نه آرزو های تو برآورده شد و نه من به آرزوهایی که با تو در آینده زیبای خودم شریک بودم میرسم...و حسرت،داغی هست که خودت با گرفتن خودت ازم برام آرزو داشتی؟!... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۶۹ -محمد- ...یا الله ای گفتم و وارد خونه شدم... ندا دوید جلوم و سلام کرد: -:سلام عمو😁 خوش زبون خانوم،از وقتی اینجا زندگی میکنن،شده مسئول انرژی مثبت دادن موقع ورود به خونه😅 خم شدم و دستامو به زانوهام ستون کردم و صورتم رو در مقابلش گرفتم و با لبخند گفتم: -:سلام مهربون خانوم😃چطوری؟ -:خوبممم☺️خوشومدی عمو! -:ممنون😌 یه نگاهی به دوروبر انداختم و در ورودی رو‌پشت سرم بستم و زانو زدم تا هم قد ندا بشم و گفتم: -:آبجی زهرا منو ندیدی؟! -:چرا دیدم... بعدش یه نگاهی به دوروبرش کرد و آروم گفت: -:خاله تو اتاقشه بیرون هم نمیاد...ولی من رفتم جای اتاقش...بعدش شنیدم داره گریه میکنه☹️ چشامو گرد کردم و با تعجب و با لحن خودش گفتم: -:گریه؟!🙁 -:آره خودم شنیدم... -:شاید داشته میخندیده🤔 -:نه داشتش گریه میکرد...من مطمئنم🙄 -: باوشه ولی...کار خوبی نیست ها... همینو که گفتم سرشو پایین انداخت و لبشو گاز گرفت و گفت: -:باشه ببخشید☹️... -:خواهش میکنم خانم با ادب😇 بهم لبخند زد و دوید سمت آشپزخونه... به زهرا پیام داده بودم که بعد از نماز بریم بیرون ولی انگار اصلا مسجد و پایگاه نیومده بود...حتی جواب پیاممو نداد... چرا گریه میکنه؟! _زهرا_ ...توی روشویی صورتمو شستم و به خودم توی آینه لبخند زدم🙂... حتما باید دلگیری من با نماز تموم شه وگرنه آروم و قرار نمیگیرم! درواقع خدا موقعی نمازو به داد من میرسونه که خیلی بهش نیاز دارم😇❤️ صورتمو خشک کردم و به پف زیر چشمام و رگه های قرمزی که تو چشم میزد خندیدم و گفتم: -:دیوونه ای ها😄! اومدم جلوی آینه دراور و کرم مرطوب کننده رو‌ برداشتم و با انگشت یه خال سفید هندی برا خودم گذاشتم و باز یکم خندیدم😆...یکی رو بینی ام گذاشتم و گفتم: -:دلقکِ هندیِ الکی گریه کنِ تو دل برو ندیده بودیم تا حالا😂 دو تا هم رو گونه هام زدم و مشغول ماساژ صورتم شدم تا خوب به خورد پوستم بره😌... دستامو هم کرم زدم و یکم لوس بازی دراوردم برا خودم تو آینه🤪... نشستم روی چهارپایه چوبی دراور و موهامو شونه زدم ونوازش کردم؛ آروم آروم بافتم و با یه کش موی پاپیون هم آخر بافت رو بستم... موهامو گرفتم جلوی چشام و با جدیت بهشون گفتم: -:آهای خوشگلا!باید زود بلند تر شید ها🤨☝️ تقه ای به در اتاقم که خورد فهمیدم محمده...سریع به موهام گفتم: -:آفرین😁 بعد پاشدم و در رو براش باز کردم و گفتم: -:سلام آقای داداش😃 وارد اتاق شد و با ریتم خودم گفت: -:علیک سلام خانوم پرنسس😃 -:خوش آمدید😁 -:بسیار ممنون!؛شما چرا نیامدید؟!🙄 -:کجا؟!🤔 -:من بهت پیام دادم که بعد از نماز از مسجد بریم بیرون🙄 -:وای محمد ببخشید☹️...اصن گوشیمو از ظهر چک نکردم... خیره شد به چشام و با توبیخ گفت: -:چکار می‌کردید؟!...که چشاتون هنوز قرمزه🤨... یه لبخند پهن نمایشی زدم و گفتم: -:الان آماده میشم که بریم😁! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۰ -امیر علی- ...محمد که بهم گفت:«-:دم داشت باشی ممکنه بهت زنگ بزنم بگم بیای یه جایی...»،استرس گرفتم😥 تو کل مدت گشت،همش با خودم فکر میکردم میخواد چی‌بشه یا چی‌بگه؟!... دقیقا از صفر تا صد،ممکن بود!؛یعنی مثبت نگاه کنیم،ممکن بود برای جواب مثبت بخواد خبرم کنه و اگه منفی ببینیم،ممکن بود بخواد یه پس کتکم بزنه😐؛اینجا بود که حس کردم محمدو به نسبت زهرا خانم،اصلا نمیشه پیش‌بینی کرد😶!! ایلیا صدام زد و خیلی یهویی و با هیجان اومد سمتم...و به محض اینکه بهم رسید بدون اینکه چیزی بگه گوشیشو گرفت جلو چشام!...اینستاگرام بود؛ یه کلیپ گنگ از ترافیک ماشینا که فک کنم از خود مشهد بود!قبل از اینکه پلی کنه پرسیدم: -:این چیه چیشده؟! هنوز اومدم اعتراض کنم که وسط کار نباید سرش تو گوشی باشه که ازم پیشی گرفت و گفت: -:ببین این محمد خودمون نیست🙄... همه بچه ها دورمون جمع شدن و فیلمو پلی کرد... کل کل سیستمی دو تا ماشین بود؛یکی لوکس و از دماغ فیل افتاده و اون یکی پرایدِ سفیدِ...😐با تعجب گفتم: -:محمده؟!!😳 ایلیا خندش گرفته بود و در همون حین گفت: -:منم همینو میخوام ازت بپرسم😅... شخصی که فیلم میگرفت گفت: -:این ماشین لوکسه مزاحم پراید شده بود،پرایده داره اینجوری باهاش کل کل میکنه😂...باز هم پراید!!😂 یه لحظه نیم رخ محمد رو واضح دیدم و تو هنگ گفتم: -:اینکه محمده😳 همشون خندیدن! ماشین لوکسه شروع کرد به بوق ممتد زدن برای در رفتن از ترافیک...شخص پشت دوربین با خنده گفت: -:کم آورده😂... یک نفر که صداش از دور تر میومد گفت: -:فک کنم این از اون آقازاده هاس ها🤔 -:نه بابا😅 -:آره!تو آهنگ پرایدیه رو گوش بده😆 -:خوبش کرده نوش جونش😂 اگه تحلیل های این دونفر درست باشه،این باید بهراد صولتی باشه😶 با سبز شدن چراغ،چنان گازی گرفت و رفت که انگار داشت جون میداد از شنیدن این آهنگ!! بچه ها میخندیدن و میگفتن: -:بابا این محمد ما هم خیلی حوصله کل کل داره؛این خود خودشه😂 -:پس بگو چرا سیستم ماشینو نفروخت😂 -:خوب خاکش داد ها😂 -:آره خیلی خوب بود😂 تک خنده ای زدم و با تعجب به بچه ها نگاه کردم و سعی کردم خودمو جمع و‌جور کنم...: -:خب دیگه بچه ها بریم...ایلیا جمع کن گوشیتو دیگه پسر جان🤨 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۱ -زهرا- ...ماسک مو پایین دادم و یکم از آبمیوه ام مزه مزه کردم و هیچ حرفی نداشتم در جواب محمد بزنم!؛فقط باید ریلکس میبودم😐...: -:زهرا،آبجی!...خودت میدونی که من چجور آدمی ام!...خط قرمز من تویی!!...ولی امیر علی حق داره تکلیفش مشخص شه!!...فقط بخاطر تو دارم کوتاه میام وگرنه در جواب این درخواستش...خیلی باید بد برخوردی میکردم😓...حالا هم اگه موافقت کنی الان بگم بیاد اینجا و تکلیفتون معلوم شه!! اینکه آقای محسنیان بیان رو‌ یه جوری فوری گفت که اصلا از مقدمه چینی هاش توقع اینو نداشتم😬...آبمیوه پرید تو گلوم و با چشای گرد و مضطرب و همونطور که سرفه میکردم گفتم: -:محمد!! محمد که از سرفه کردن یهویی من هول کرده بود با لحن متعجب خودم گفت: -:چیه؟!! سرفه هامو کردم،گلومو صاف کردم و گفتم: -:داداش...این همه مقدمه چیندی که الان اینجا من صحبت بکنم؟!!😦 -:خب آره دیگه! -:محمد!😐... -:چیه؟!...دیگه برای این صحبت کردن،متن سخنرانی لازم نداری بنویسی که...! -:محمد مقدمه هات اصلا منو برای این درخواستت آماده نکرد...یعنی اصن مقدمه چینی ات رو فکر نمی‌کردم به این ختم کنی😐ینی...الان؟!اینجا؟!! محمد با حرص زد رو پیشونیش و گفت: -:زهرا!میخوای فقط بگی آره یا نه!!🙄 وا رفته بهش نگاه کردم و من من کنان گفتم: -:محمد...من...من هنوز... نفس عمیقی کشیدم و چشامو با انگشتام فشار دادم و سعی کردم تمرکز کنم😵‍💫... محمد معترض و توبیخی گفت: -:هیچ جای دیگه برای صحبت انقد استرس نمیگرفتی!!...اصلا این واکنشت رو درک نمیکنم😐... دستمو از رو چشام برداشتم و صورتمو نزدیک تر بردم و آروم گفتم: -:محمد!...من...من میترسم😶 -:امیر علی ترسناکه یا من؟!😐 -:ببین اصن...ربطی نداره به شما!...من نمیدونم...نمیدونم باید چی بگم!!😥 -:گفتم که...یا آره یا نه!! دستامو به هم گره زدم و مقابل صورتم گرفتم وچشمامو بستم... _محمد_ ...به محض اینکه تماس وصل شد،پاشدم و از زهرا فاصله گرفتم...: -:سلام حاج سید! -:سلام رفیق!چه کردی؟! -:زهرا یکم دیگه ادامه میدادم تشنج میکرد😐 -:😂😂😂! -:جدی میگم! -:😂!خب چی شد نتیجه؟! -:پاشید بیاید باهاش حجت تمامی بکنید! -:😃!پس انشاءالله که خیره...نیم ساعت دیگه ما اونجاییم انشاءالله😁 نگاهی به زهرا و اضطرابش کردم و گفتم: -:حاجی زود بیاید زهرا اینجا سکته کنه منم کنارش غش میکنم ها😐!!باید بیاید دوتا جنازه تحویل بگیرید ها!! -:😂😂😂 آمدیم رفیق جان آمدیم! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۲ -امیر علی- ...به ساعت برای چندمین بار نگاه کردم😕؛ساعت نزدیک به ۲۲ بود و خبری نشد که نشد! حیدر زدن رو شونم و گفت: -:عب نداره داداش! -:چی عب نداره؟!😐 -:یا خودش میاد یا خبر مرگش!! با عصبانیت هلش دادم و گفتم: -:حیدر چرت میگیا😤! -:اوووو یس🤩!...یا خودش میاد یا بله اش!😆 با بی حوصلگی گفتم: -:برو‌بابا!...فک نکنم بله بگیرم!😣 دست روی شونه ام گذاشت و گفت: -:فرزندم میخواهم نصیحتت کنم! هیچی نگفتم؛ادامه داد: -:باشه پس گوش کن!😁...شاعر میگه:«از زلزله و عشق خبر کس ندهد!...آن گاه خبر شوی که ویران شده ای...!» یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: -:حیدر چی‌میگی؟!...چه ربطی داشت؟!...😒 -:هیچی!...خواستم بهت بگم داداش من!عاشقی دردسر داره...انقد باید ناز بکشی ناز بکشی تا بالاخره...عروس خانوم بگه:بَــــله!! -:حیدر الان اصلا نمیفهمم چی‌میگی!ولش کن... ابرو بالا انداخت و با یه نیشخند منظور دار همونطور که پامیشد از کنارم گفت: -:همون که گفتم...ویران شده ای رفیق من!ویران شده ای...چجورشم!!😏 گوشیمو سر دادم رو میز سیستم و پاشدم رفتم سمت کتابخونه و خودمو با کتابا مشغول کردم؛مثلاااا!...وگرنه که...ذهنم اصن دست خودم نبود،حواسم پرت شدنی نبود،فکرم آزاد شدنی نبود😥... حیدر علی،تکیه زد به میز پشت سرش و آروم یه حرفو دائم زمزمه میکرد با خودش🤔 هی میگفت هی میگفت!گفتم: -:حیدر!...به اندازه کافی تو سرم شلوغه!...یه حرفی میزنی واضح بگو،یه بار بگو بعدشم دیگه هیچی نگو لطفا!! چپ چپ نگام کرد و گفت: -:اه اه اه!بداخلاق😒... کتابو هل دادم سر جاش و رومو ازش چرخوندم و سری تکون دادم!؛دقیقا هیچوقت متوجه نمیشه ما چندماه یکبار که من واقعا اعصابم خورده و حوصله ندارم،نباید شوخی کنه و با اعصابم کلنجار بره!😒هوفففف... -:امیر علی!... با حرص گفتم: -:گوشیت داره میزنگه!! -:مسخره نکن خودتو حیدر!! شونه بالا انداخت و گفت: -:مسخره خودتی!...ولی محمد داره زنگ میزنه!! گوشیمو سایلنت کرده بودم که زنگش بچه هارو اذیت نکنه... پرتاب شدم سمت گوشی و جواب دادم: -:الو محمد... حیدر خندید و با دست به حالت خاک بر سرت یه حرکت رفت و گفت: -:😂پسره هول! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۳ -محمد- ...عذاب وجدان گرفته بودم که زهرا رو به این وضع میدیدم!داشت گریه اش میگرفت از استرس و جلوی حرف حاج سید و خانم لطیفی و مامان هیچی نمیگفت و فقط سرشو پایین انداخته بود و گوش میداد😕 منو از جمع اخراج کرده بودن تا راحت تر حرف بزنن😒 به محض اینکه دیدم همه شون ساکت شدن و زهرا هم چشاشو بست و دستهای به هم گره خورده شو روی پیشونیش گذاشت،رفتم سمتشون تا زهرا رو از این حال برزخی دربیارم!: -:خب دیگه بسه!...بزارید یکم فکر کنه...فکرش آروم بشه!...به جوری دوره اش کردید انگار اسیر گرفتید ها🙄 حاج سید خندید و گفت: -:چشم رفیق ما دیگه حرفی نداریم...تموم شد انشاءالله!نتیجه گیری با خودشون دوتا... زهرا با بی حالی و بغض گفت: -:ببخشید...میشه چند دقیقه همه برید تا تنها بشم...لطفا! حاج سید به مامان و خانم لطیفی نگاه کرد و سری به معنای تایید تکون داد و همشون پاشدن و رفتن سمت پیشخوان! من نگاهی به حال زهرا کردم و که حتی چشماشو برای لحظه ای باز نمی‌کرد و داشت دستهای به هم گره زده شو محکم میفشرد... عقب عقب رفتم و در فاصله دو سه متریش،روی صندلی میز خالی پشت سرم نشستم و با همون عذاب وجدان سابق،به حال پریشون زهرا نگاه کردم!😥 خدایا ینی من کار درستی کردم؟!😓 _امیر علی_ ...موتور رو کنار ماشین محمد دارم کردم و سعی کردم استرس مو قورت بدم وبعد وارد شدم... کافه خلوت بود و همه پراکنده نشسته بودن؛حاج سید و خانومشون و خانم حقدوست با هم صحبت میکردن...محمد روی یه صندلی در گوشه سالن نشسته بود و در امتداد نگاهش،زهرا خانوم،با چشای بسته و دستهای مشت شده در مقابل صورت شون،انگار عمیقا در فکر بودن... حاج سید اول از همه منو دیدن و پاشدن برام و با لبخند به بدرقه ام آمدن و خانومها هم به دنبال ایشون... ولی اون استرسی که من از حال و هوای زهرا خانم گرفتم رو هیچ یک از سلام و علیک های گرم و گیرا و انشاءالله بسلامتی ختم بخیر بشه و انشاءالله که مبارک باشه هاشون هیچ تاثیری درش نداشت!😥 «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۴ -زهرا- ...پاشدم و سلام کردم؛سرم انقد سنگین بود که اگه کنترل نداشتم شاید همینجا میفتادم زمین😶... محمد، یه نگاه غرق در حسادتی به آقا امیر علی کرد و رفت بیرون از کافه! صندلی مو یکم مایل کردم و نگاهمو به دوروبر مشغول کردم؛نمیدونستم چی باید بگم...آقای محسنیان صداشونو صاف کردن و گفتن: -:ببخشید بابت این سطح از استرسی که به شما وارد شد!...من خودم هم همونقدر استرس دارم😅...ولی بالاخره باید این صحبت بشه و... مکثی کرد و حرفش رو مزه مزه کرد و ادامه داد: -:...و خب حقیقتش...مادر و پدر یه مقدار نظرشون عوض شد بواسطه اینکه خیلی فاصله افتاد...یعنی درواقع به حسب تجربه شون باید زودتر جواب رو میگرفتن و این فاصله رو به حساب جواب منفی گذاشتن...و الا شما حق دارید تا هرزمان که بخواید فکر کنید...ولی من چون سعی کردم این فاصله رو به حساب فکر عمیق به این مسئله در نظر بگیرم برای همون یکم با خانواده به مشکل خوردم و...خواستم که بالاخره با این جوابی که باید بگیرم مستقیما روبرو بشم تا...بالاخره بتونم که...تکلیفم مشخص بشه... مکثی کرد و دید هیچی نمیگم و دوباره ادامه داد: -:خانم حقدوست!من عجله ای ندارم...فقط از جانب خانواده یکم...داره تنش بوجود میاد و...لطفا برای من روشن کنید که دل من حرف راستی زده یا فقط محض دلخوشی خودم به خودم این امید رو دادم؟!😓 _امیر علی_ ...هیچ واکنشی نگرفتن هی استرس منو بیشتر میکرد؛گفتم: -:... اگر براتون مشکل هست فقط با یک بله یا نه به من بگید!؛من نه اعتراضی خواهم کرد یا اینکه بخواد بربخوره...چون شما حق انتخاب دارید!... اگر قرار باشه بیشتر از این هم صبر کنم، خب صبر میکنم...فقط میخوام بدونم که اگر جواب شما مشخصه،تا... ادامه حرفم اصلا نیومد...: -:...نمیدونم واقعا!... -:ببخشید که بابت شرایط من،با خانواده به مشکل خوردید... روزنه امیدی تو دلم روشن شد و ناخواسته لبخندی روی لبم اومد🙂... -:خواهش میکنم! -:شما تقریبا از همه زندگی بنده خبر دارید و من هم از زندگی شما،به تفصیل،چیزهایی شنیدم...ببینید!...من دغدغه ها و درگیری ها و مشکلاتی دارم که...شاید نتونم مثل خیلی دختر های دیگه با شرایط زندگی عادی،بتونم کنار همسرم باشم!؛بخصوص که توی پرونده ای قرار گرفتم که... نمیخوام به هیچ وجه ازش منصرف بشم!... «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱
🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱 🦋🌱 🌱 _«میداندار.فصل دوم»_ 🖋پارت۷۵ -زهرا- ...-:...ممکنه که...هرلحظه جان من و همه اطرافیانم در خطر باشه!...ممکنه که...بسته به کاوش هایی که میکنم دز مسائل مختلف،...به لحاظ سیاسی امنیتی،بیشتر از این توبیخ بشم...ممکنه...زندگی ای که شکل بگیره،اصلا شبیه سبک زندگی سابق شما نباشه!... با ناراحتی و گله و سرخوردگی گفت: -:اگه میخواید بگید نه،لطفا صریح بگید؛من واقعا نمیتونم از بین مقدمه هاتون،نتیجه درست رو پیدا کنم😓 با این عجله کردنش من رو هم به هول انداخت و سریع گفتم: -:آقای محسنیان من نمیخوام بگم نه!... یه لحظه از این حرف خودم هنگ کردم😶چی میگی زهرا؟!! نفس داغمو بازدم کردم و گفتم: -: منظورم اینه که...میخوام که همه اینارو بدونید...بعد تصمیم بگیرید! -:من تصمیمم رو گرفتم...لطفا شما تصمیم تون رو یه من بگید!... مکثی کرد و بعد گفت: -:...خواهش میکنم!... چشامو برای چند ثانیه بستم و بعد آروم گفتم: -:در خودتون میبینید که بتونید همه زندگی من رو به یکباره زندگی کنید؟! -:بله...اگر این توانایی رو در خودم نمیسنجیدم...یک سال صبر نمیکردم برای مطرح کردنش🙁... یکسال؟!😐 ادامه داد: -:لطفا بهم بگید... نگاهمو به سمت دیگه پرت کردم وتیکه تیکه حرفم رو زدم و...: -:ما...برای اینکه...مصمم تر وارد زندگی بشیم...و وقتی وارد زندگی بشیم که... مشکلات تقریبا حل شده باشه...لازمه که مدتی تا پایان این پرونده... فقط در دوران نامزدی و محرمیت باشیم...خارج از... شناسنامه...و به هیچ‌وجه قائل بر این نیستم که از موضع خودم نسبت به این مسئله کوتاه بیام...تا زمانیکه همه علامت سوال ها...جوابش رو پیدا بکنه... فقط در این صورت من جوابم مثبت هست!😥 _امیر علی_ ...لبخند ناخواسته روی لبم اومد و نگاهمو که چرخوندم به نگاه رضایت‌مندانه حاج سید برخوردم...🙂 آروم گفتم: -:من قول میدم...تا پایان این مسئله،همراهی تون کنم...از اینجا ببعد... انشاءالله با هم حلش میکنیم🙂 -:انشاءالله... لبخند واضح تری به سمت نگاه های حاج سید و خانوما تحویل دادم و بلند شدم و گفتم: -:ممنونم🙂! «کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅» 🌱 🦋🌱 🌱🦋🌱 🌸🌱🦋🌱 🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱 🦋🌱🦋🌱🌸🌱🦋🌱