eitaa logo
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
1.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
106 فایل
💙همراهیتان موجب افتخار ماست 💙 💑خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا🌹 #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇💚 @admin1_Markaz لینک کانال 💚 @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 💠قسمت سی و ششم: اشباح سیاه حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت ... برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ... - این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ... به زحمت بغضم رو کنترل کردم ... - برگشته جبهه ... حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ... - اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم ... دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپند روی آتیش ... شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد . .. اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد ... خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد ... از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون ... بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد ... بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم... - باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید ... و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در ... مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ... - چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟ ... نفس برای حرف زدن نداشتم ... برایاولین بار توی کل عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون ... - برو ... و من رفتم ... ✍️ادامه دارد.... 💞🌸💞🌸💞 کانال فرهنگی خانواده در سروش👇👇👇👇👇👇👇👇🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا👇👇👇👇👇👇👇👇👇@markazfarhangekhanevade🆔💞
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_35 هر دو با هم همراه لبخند رو به او گفتند: چرا که نه؛ خوشحال می شیم. - پس
☕🍁 - چی میگی؟ مبينا کو؟ شانه ای بالا انداخت و رویش را برگرداند که مبینا را دید، رو به عاطفه گفت: داره میاد. سری تکان داد و همراه با گوش کردن به مداحی مشغول سینه زدن شد. دخترک در کنارش جای گرفت. هر مداح ده دقیقه، کمتر یا بیشتر ذکر مصیبت میخواند و سپس شروع به مداحی میکرد. صدای ناله و گریه خانم ها در فضای مسجد میپیچید صدای سینه زدن سیده خانم محله که همیشه با دو دست و خارج از ریتم سینه میزد ریتم مداحی را برهم زده بود. قطره اشکی از گونهاش لغزید و روی چادرش افتاد. نگاهش را به قطره اشک دوخت و در دل خواست همان پیش بیاید که او می خواهد. چشمانش را بست و در حاجت هایش غرق شد؛ با دلی شکسته تک تکشان را زمزمه وار بر زبان آورد قطرههای اشک حالا پی در پی و بدون نوبت روی چادرش می ریختند و خیسش میکردند با اتمام مداحی، سرش را بالا گرفت که مژه های بلند و خیس شده اش به معرض نمایش در آمدند. "آقای ميم" مشغول خواندن سلام آخر بود؛ همه از جا برخاستند و ابتدا به سوی قبله، سپس به سوی حرم هشتمین طلوع آفتاب سلام دادند. سرش را کمی به سمت قبله خم و زیر لب او را کرد مسجد می همه به سوی در خروجی روانه شدند. در این میان برخی در گوشه ای از ایستادند و حرف میزدند. نگاهی به مادرش انداخت که مشغول گفتگو با زن عمویش بود منتظر ماند تا کمی خلوت شود اما حتی از صحبت کردن در کنار در هم نمی گذشتند و راه را سد کرده بودند. لحظه ای ذهنش به سوی عشقش به پرواز در آمد؛ همان عشقی که نمی‌دانست فرجامش به کجا می رسید؟ همان ذره ی 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 موضوع : توجه ذره بینی 💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمت‌های مجموعه کلیپ‌های مهارت‌های زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇 https://shamiim.ir/Category/List آفتــــــابِ شبِ یلـــــدایِ همــــــه گریه‌ی پشتِ تمنــــــــــای همـــــه مهــــــــــــــــــدی جــــان....☘🌸☘ 🕯🍂' الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفـ🥀ـَرَجْ 🏴 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ @MF_khanevadeh ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾