💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_43 - تو ماشین ولی خودمونیم؛ خوب تلافی کردم ها نه؟ - آره دعا کن زودتر از ت
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قیمت_44
- بفرمایید!
مبینا نگاهی به سینی شیرکاکائو انداخت و یکی از آنها را برداشت. بدون توجه به علاقه ی شدیدم به ،آن :گفتم ممنون، میل ندارم.
- میشه خواهش کنم یکی بردارین؟ نذره میخوام همه بخورن .لطفا
تلخندی به چهرهی ملتمسش انداخته و یکی از لیوان ها را برداشتم. تشکری زیر لب گفتم اما نمی دانستم شنیده است یا خیر؟! میلی به خوردن آن نداشتم و به مبینا :گفتم این رو هم می خوری
----
- نه!
بگیر، ناز نکن! اگه نخوری می ریزمش زمین؛ حروم میشه بگیر! ادایم را در آورد و لیوان را از دستم گرفت از جایم برخاستم که مبینا با تعجب نگاهم کرد و گفت کجا میری؟
بی حوصله پاسخش را دادم
- می رم بیرون مسجد قدم بزنم تموم شد کنار ماشین میبینمت.
- می خوای باهات بیام؟
میشه تنها باشم؟
سری تکان داد از پشت همه حرکت میکردم تا کسی مرا نبیند. دهان این مردم که برای چیزهای لهو باز میشد و یک کلاغ چهل کلاغ می کرد را نمی شود بست.
عمویم را دیدم که کنار جاده ایستاده بود و ماشینها را هدایت می کرد. چادرم را جلوی صورتم گرفتم و از همان راهی که آمده بودم، به مسجد .بازگشتم کمی آرامش مهمان دلم کردم و برای لحظهای تمام چیزهایی که در ذهنم بود را به دست فراموشی سپردم.
***
انرژی زیادی به وجودم تزریق شده بود و لبخندی که روی لبم نقش بسته بود، قصد پاک شدن نداشت سوار ماشین پرایدمان به طرف مسجد دوستکوه میرفتیم. ملاقات با هم سرویسی ام زینب باعث شده بود تا ذوقی در من به وجود بیاید. دخترکی بامزه و شیرین که پنج سالی از من کوچک تر بود اما هر چه که از فهم و شعور او بگویم، گویا هیچ نگفته ام.
کوچک تر بود اما هر چه که از فهم و شعور او بگویم، کویا هیچ نگفته پدرمم قبلا سرویس مدارس بود و من سه هم سرویسی داشتم و از میان همه شان، زینب با شیرین زبانی هایش دلم را برده بود. از آیینه نگاهی به پدرم انداختم و گفتم
- جلوی خونه ی زینب اینها پارک ،کن، می خوام ببینمش. پدرم با یادآوری خاطرات شیرین چهار سال پیش، لبخندی زد و گفت:
باشه.
یادگاری که از زینب گرفته بودم را هنوز هم در صندوقچه ی اسرارم قایم کرده بودم؛ نامهای که با خط زیبا برایم نوشته بود از ماشین پیاده شدیم و
کنار در منتظر ماندیم مطمئن بودم او امسال هم مانند هرسال با شنیدن اینکه روستای ما قرار است به محله ی آن ها دسته بیاورد، به دیدنم خواهد
آمد. کمی منتظر ماندم وقتی که خبری از او نشد دریافتم که شاید در مسجد برای پذیرایی مشغول باشد آن زینب کوچک من حالا بزرگ شده بود و خانمی برای خود بود.
سر درد و سرگیجه ی شدید امانم را بریده بود انتهای صف ایستاده بودیم و به بنر شهیدی از حادثه ی منا نگاه میکردیم سری از روی تاسف
تکان دادم و به مبینا :گفتم پدر استاد خطاطیم بود با تعجب صورتش را به سمتم چرخاند و :گفت نه بابا؟! جدی میگی؟
"اوهومی" زیر لب گفتم و ادامه دادم.
- تو حادثه ی منا شهید شده.
چشمانش از فرط تعجب گشاد شده بودند و هم چنان با بهت مرا می
نگریست.
- چیه؟ تعجب داره؟
- آخه روی بنر چیزی ننوشته.
لبخندی به او زدم و گفتم بیا بریم جلو تر چهل چراغ رو ببینیم
با ذوق :گفت وای مراسمهای مذهبی گیلان چه قدر خوبه، ما توی مازندران فقط می رفتیم مسجد و عزاداری می کردیم
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قیمت_44 - بفرمایید! مبینا نگاهی به سینی شیرکاکائو انداخت و یکی از آنها را بردا
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_45
دستان سردش را میان دستانم فشردم و او را با خود به جلوتر کشیدم. او مشغول تماشا شد و من تلفنم را از جیبم بیرون کشیدم تا لحظاتمان را ثبت
کنم عکسی از چهل چراغ گرفتم و به او نشان دادم که با اشاره ای به عکس گفت: یارو رو ببین
نگاهی دقیق به عکس انداختم با دیدن فردی که در عکس بود، لبانم کش آمد و لبخندم بزرگ تر شد اختیار چشمانم را ،نداشتم، می خواستم چشم از عکس او بردارم اما این اجازه را نداشتم قامت بلند و لباس هایی که انگار فقط مخصوص خودش بودند او را از بقیه کسانی که در عکس بودند،
متمایز می ساخت.
هم زمان که به عکس نگاه میکردم گفتم: قربون قد رعنات!
- نردبون رو میگی؟
با خنده و عصبانیتی ساختگی :گفتم نردبون خودتی ها، قد رعنا! عکس را در قسمت مخفی گالری ام گذاشتم و تلفن در جیبم جا دادم. با
دیدن مادر زینب که در پشت سرمان ایستاده بود با ذوق به طرف او برگشتم و کنارش را نگاه کردم اما اثری از او نبود دستانش را برایم باز کرد که به آغوشش پریدم
با عجله از او پرسیدم: زینب کجاست؟
وقتی شنید شما قراره بیایین خیلی ناراحت شد؛ آنفولانزا گرفته بود
نتونست بیاد بیرون. با شنیدن حرفش کمی ناراحت شدم اما :گفتم انشالله که بهتر میشه. امیدوارم روزی که به مسجدمون میایین ببینمش.
خوابم نمیبرد چشمانم را محکم روی هم میفشردم و زیرلب حمد و آیه الکرسی میخواندم اما بی فایده بود خوابیدن تا لنگ ظهر کار خودش را
کرده بود و اکنون خواب به چشمانم نمی آمد. بی خیال این شدم که فردا باید صبح زود از خواب بیدار میشدم و به سمت قفسه ی کتاب هایم رفتم. همان دفتر همیشگی را از چیدمان بزرگ به کوچکم بیرون کشیدم و خودکار مشکی را از جامدادی روی میز کامپیوترم برداشتم.
قصد داشتم از صفحه ی آخر شروع به نوشتن کنم. آن را به بینی ام
قصد داشتم از صفحه ی آخر شروع به نوشتن .کنم. آن را به بینی ام نزدیک کردم عطر گل محمدی اش بینی ام را نوازش میکرد قلم در دست گرفته بودم و کیفیت را نمی سنجیدم فقط مینوشتم و می نوشتم آن قدر محو جفت و جور کردن کلمات و آوردنشان روی کاغذ بودم که متوجه
گذر شتابان زمان .نشدم چشمانم از فرط خستگی باز نمی شدند. یکی هم نبود به من بگوید آیا مجبور به نوشتن در تاریکی تنها با یک لامپ خواب هستی؟! سوزش چشمانم باعث شد تا لحظهای آنها را روی هم و سرم را روی دفتر بگذارم.
نوای اذان چشمانم را باز کرد. کش و قوسی به بدنم دادم که درد در استخوان هایم .پیچید چشمانم را با درد روی هم فشردم و "آی" کوچکی از لبانم بیرون جست وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
باید کمی استراحت میکردم تا توان راه رفتن داشته باشم. روشن و خاموش شدن صفحهی موبایلم توجه مرا جلب کرد پیام تسلیت تاسوعای حسینی از طرف برنامهی باد صبا بود شروع به خواندنش کردم
در خیالم کربلا زائر شدم
در حریم پاک تو طائر شدم
یا ابا الفضل ، ای تمام هستی ام
من فقط به عشق تو شاعر شدم
تاسوعای حسینی روز پای مردی و وفاداری پیروان امام حسین علیه السلام بر شما دوستدار خاندان عصمت عليهم السلام تسلیت باد.
متن را کپی کردم و برای دوستانی که میشناختم فرستادم. به محض برخط بودنم در تلگرام سیل پیامها بود که به سویم سرازیر می شد. تنبلی ام میآمد که همهی پیامها را بخوانم و چندین ساعت به دنبال پاسخش بگردم پس همه را از نوتیفیکشن خواندم و بی خیال جواب دادن شدن. روی تخت پریدم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم چشمانم را بستم تا کمی از خستگی ام کم شود و بتوانم برای هیئت ساعاتی دیگر بیدار شوم. بسمه تعالی به اطلاع اهالی محترم روستای ماه سایه و حومه می رسانم...
با شنیدن صدایش از خواب بیدار شدم و سیخ روی تخت نشستم و تمام حواسم را جمع صدای خردم
دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود اخمی کردم و گفتم
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃💞@MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_47
دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود، اخمی کردم و گفتم:
- اصلا چه معنی میده این بره اعلام کنه؟ این محل کس دیگه ای برای این کار نداره؟
شاید حسودی میکردم اما من نامش را عشق میگذارم. عشقی که مرا وادار به حسودی می کند. دیگر خواب به چشمانم نمی آمد؛ با شنیدن سر و صدایی از بیرون دریافتم که همه بیدار شدهاند بعد از مرتب کردن تخت و زدن عینک به چشمانم بیرون رفتم عقربه،ها ساعت نه را نشان می دادند. دست و صورتم را شستم و رو به همه گفتم: سلام بر همگی، صبح زیباتون بخیر.
مادرم سری تکان داد و پدرم با لبخند کوچکی :گفت سلام، صبح بخیر! بیا
صبحونه بخور. استکانی چای ریختم و در کنارشان .نشستم با حسد برادرم را می نگریستم که لبخند پهنی به لب های پدر و مادرم آورده بود. پوزخندی به حالو
روز درب و داغان خودم زدم که از چشم مادرم دور نماند و با صدای بلند :گفت چیشده باز لبات رو کج می کنی؟
با صدایی آرام، طوری که قصد داشتم او را آرام کنم، گفتم هیچی یاد دیروز افتادم؛ داشتیم با مبینا میرفتیم که من رفتم توی چاله برای همون خنده م گرفت.
دروغ گفتم چون حوصله ی دعوا نداشتم و از این که مادرم مرا مورد لطف بی پایانش قرار میداد حرص عجیبی در دلم ریشه زده بود که باید به نحوی خالی میشد
تغییری در صدایش ایجاد نکرد و گفت از بس که سر به هوایی! داری راه
میری جلوی چشمت رو نگاه نمیکنی خوبه چهار چشم هم هستی! از لفظ چهار چشم خوشم نیامد سری به معنی "برو بابا" برایش تکان دادم و استکان چایم را برداشتم
غم، عجب مهمانی بود مهمانی که قصد ترک خانه ی دلم را نداشت و همیشه مرا مورد لطف خویش قرار می داد اگر امتحان الهی است، صبر میکنم تا شاید ورق زندگی برگردد و روی خوشش را به صورتم بتاباند. گاهی با خود فکر میکردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به
#ادامه_دارد
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃
🌼🍃 @MF_khanevadeh
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_47 دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود، اخمی کردم و گفتم: - اصلا چه معنی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_48
گاهی با خود فکر می کردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به خودم تلنگر میزدم و می:گفتم واقعا که دختر خیلی ها هستن زندگیشون
از تو هم بد تره نه خونه دارن نه پدر و مادر و نه سقفی برای در امان موندن از سرمای شب و بارونهای یک دفعه ای فکر می کنی بدبختی؟ نه جانم تو خیلی خوشبختی بدبخت اونیه که حتی بالشی نداره که شب ها سرش رو روی اون بذاره و چشمهاش رو ببنده و روی یه تیکه کارتن می
خوابه
لقمه ای از نان پنیر و گردو گرفتم و شکر را در چایم سرازیر کردم صبحانه ی مورد علاقه ی من
- آجى بوخول..
از شیرین زبانی اش دلم ضعف ،رفت لقمه ام را کنار زیر دستی گذاشتم. گونه اش را کشیدم و بوس محکمی روی آن نشاندم. خنده ای کرد و لب هایش را جلو آورد که گونه ام را ببوسد.
- الهی آبجی قربونت برم...
امروز تاسوعا بود و آسمان هم برای این غم بزرگ می گریست. مداحی زیبایی از مسجد پخش می شد که با جان و دل گوش سپردمش.
يا ام البنين مولى اباالفضل گل روی زمین مولی اباالفضل کرم شرمنده ی تو
سخاوت بنده ی تو
ابوفاضل اباالفضل
تمام خلق عالم عاشق تو بود باب الحوائج لايق تو
همه دیوان وانه ی تو
گدای خانه ی تو
ابوفاضل اباالفضل
ابوفاضل اباالفضل
اجازه ی باریدن به چشمانم نمیدادم و سوزشش عجیب اذیت می کرد. به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آب را روی سرد ترین نقطه تنظیم کردم. دستانم را در کنار هم زیر شیر گرفتم و آب را با شدت روی صورتم
ریختم. نگاهی درون آیینه انداختم موهای جلویی ام خیس شده بودند و قطرات آب از آن ها می چکید کمی از سوزش چشمانم کاسته شده بود. لحظه ای به خود خیره شدم؛ لبهای برجسته پوست برنزه و چال گونه نداشتم ولی از چهره : ه ی تقریبا سفید و صورت کشیدهی خود راضی بودم. به نظرم این شخصیت انسان است که او را زیبا میسازد نه قیافه و ثروت
باران شدیدی باریدن گرفت که لبخند کمرنگم را از لبانم محو کرد. اگر باران ادامه پیدا میکرد هیئت به آرامگاه چهار شهید گمنام منتفی می شد. نفس عمیقی کشیدم و به طرف پنجره ی اتاقم رفتم پنجره را باز کردم و محو تماشای شر شر باران شدم.
- باز باران با ترانه
می خورد بر بام قلبم خاطرات تلخ و شیرین
یادم آید دانه دانه
باز باران با ترانه
می خورد بر پشت شیشه
یادم آید دست تکان داد گفت: رفتم همیشه
زیر لب میخواندم و با گرفتن دستی جلوی دهانم هق هقم را خاموش می
کردم
این روزها کنترل اشکهایم را هم نداشتم و راه به راه رودخانه ای از چشمانم به امتداد خیسی پیراهنم سرازیر میشد و دلم را مچاله تر از این می کرد؛ نمی دان شاید حال و هوای این روزها دلگیر است...
***
ساعت دو بعد از ظهر بود و باران قصد بند آمدن نداشت و برای به رخ کشدن قدرتش به من همچنان نم نم میبارید روی تخت طاق باز دراز کشیدم، حالم از این همه ضعیف بودن برهم میخورد. مشتم را گره کردم و رو به طرف سقف اتاق گرفتم.
هی دختره! نمیذارم عشقم رو از من بگیری! شکستت حالا ببین
#ادامه_دارد
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
.
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_48 گاهی با خود فکر می کردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به خودم
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_49
با حریف خیالی ام دعوا میکردم اعتماد به نفسم را جمع کردم و گفتم نمی خوام یه عمر در حسرت این بمونم که چرا بهت نرسیدم! با صدای مادرم از افکارم دل کندم و در اتاق را باز کردم. هومی گفتم که پدرم نگاه کجی به من انداخت و مادرم گفت میخوای بری سرایدشت؟
بی حال پاسخ دادم.
- آره ولی بارون رو نمی بینی؟
- بارون نمی زنه که
گفت؛
با تعجب نگاهی به او انداختم و به طرف تراس رفتم. راست می باران نمیزد با خوشحالی به طرفشان برگشتم و گفتم: مگه می خوان
هیئت ببرن؟
این بار پدرم پیش قدم شد و پاسخ داد.
- الان علی پسر دایی (پدرم زنگ زد و گفت.
پس من برم به مبینا زنگ بزنم
عاطفه
نگاهی به مادرم که مرا خطاب کرده بود انداختم، گفت: داداشت خوابه، من نمی تونم بیام با مبینا کنار هم بمونین، مراقب باشین!
"باشه" ای تحویلش دادم و به طرف اتاقم .رفتم هم زمان که شماره ی مبینا را می گرفتم، لباس هایم را روی تخت انداختم.
- کیه؟
هنوز آدم نشدی؟ وقتی یکی زنگ میزنه میگن بله نه کیه!
- عه عاطی تویی؟
تلفن را جلوی صورتم گرفتم و چشم قره ای به او رفتم. - پ.ن.پ روحمه! آماده شو نیم ساعت دیگه میریم هیئت - باش. خدافظ.
اجازه ی خداحافظی نداد و تلفن را قطع کرد باز هم تلفن را جلوی صورتم
پ.ن.پ روحمه آماده شو نیم ساعت دیگه میریم هیئت!
باش. خدافظ.
اجازه ی خداحافظی نداد و تلفن را قطع کرد باز هم تلفن را جلوی صورتم گرفتم و با حالت خنثی چند لحظه ای به آن زل زدم
- مبینای دیوونه
صدایی از پشت سرم :گفت دیگ به دیگ میگه روت سیاه
با جیغ کوتاهی برگشتم و دستم را سمت راست قفسه ی سینه ام گذاشتم. مادرم بود که بدون هیچ حرفی وارد اتاق شده بود و مرا ترسانده بود.
چر
ا دستت سمت راسته؟
دستم را بلند کردم ابتدا نگاهی به دستم و سپس به مادرم انداختم و دستم را روی قلبم .گذاشتم مادرم که از گیج بازی هایم خسته شده بود، گفت: اومدم بگم هوا ممکنه سرد د شه، سوییشرتت رو ببر!
- باشه!
سرما را بیشتر دوست داشتم تا اینکه آن سوییشرت را بپوشم و از زیر چادر گنده به نظر بیایم بعد از آماده شدن همراه پدرم به حیاط رفتیم که مبینا مثل همیشه زودتر رسیده و منتظر من بود.
تابستان بود و هوا این قدر سرد؟! لحظهای پشیمان شدم از این که آن سوییشرت را نپوشیده بودم اما به پُف کردن زیر چادر نمی ارزید زیرلب :گفتم خداجونم دکمه رو اشتباهی زدی!ها لازمه یادآوری کنم الان چله تابستونه؟!
در فنسی حیاط را باز کردم و به طرف مبینا .رفتم نگاهی آمیخته با لبخند، به سویم حواله کرد و گفت خود درگیر با کی حرف می زنی؟ به قول مامان تو که آن قدر سر به زیر بودی چی شد آن قدر دم درآوردی؟
کمال همنشینی با توعه
- والا تاثیرم روت خیلی زیاد بوده این مبینا رو با اون مبینا که روز اول دیدم مقایسه میکنم دو تا شاخ روی سرم در میارم.
باهم به طرف ماشین پدرم رفتیم و من در صندلی عقب کنار مبینا جای گرفتم چون قرار بود پدربزرگم همراهمان .بیاید لابد باز می خواست آن کت و شلوار کرم رنگش را بپوشد نهیبی به خودم زدم و گفتم به تو چه اصلا؟! تو فضولی یا وکیل وصی؟
#ادامه_دارد
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_49 با حریف خیالی ام دعوا میکردم اعتماد به نفسم را جمع کردم و گفتم نمی خوام
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_50
- باز که درگیری
با تعجب نگاهی به او انداختم و :گفتم از کجا میفهمی؟ نکنه مثل این فیلما بلند بلند حرف می زنم؟ لحظه ای با بهت نگاهم کرد و سپس خندهای کرد و گفت: نه بابا! وقتی با خودت درگیری ابروهات میپره بالا لبهات رو کج و کوله میکنی و
انگشت اشارت رو هم می ذاری روی دماغت!
از این میزان دقیق بودنش تعجب کرده بودم و تا لحظاتی با دهان باز به او خیره بودم. ضربه ای نسبتا سنگین حواله ی چانه ام کرد که دهانم را بست. دستم را روی جایی که ضربه زده ،بود گذاشتم و همچنان نگاهش کردم چشم غره ای رفت و رویش را به طرف پنجره برگرداند. فاصله ی خانه ی ما و پدربزرگم حدود بیست متر هم نمی شد. تمام اقوام در کنار هم خانه درست کرده بودند و هر شب به خانهی یک دیگر برای شب نشینی می رفتند. یک روز که مادرم از این شب نشینیهای هر روزه، خسته شده بود، با عصبانیت گفت اگه پول داشتم میرفتم شهر خونه می گرفتم تا از دست این کنه ها راحت شم.
شانس آوردیم که پدرم خانه نبود اما تمام دق و دلیهای مادرم سر من و برادر کوچکم خالی شد پدر بزرگم را سوار کردیم و به راه افتادیم از پیج
و خم بودن جاده، سرگیجه گرفته بودیم و حس می کردم مانند کارتون پلنگ صورتی شده ام که وقتی سرش به جایی می خورد، چند ستاره بالای سرش به وجود می
آمد.
- پیاده شین من ماشین رو پارک کنم
صدای پدرم بود که از ما میخواست پیاده شویم. همراه مبینا به داخل مسجد رفتیم و محو تماشای چادرها یا همان خیمه هایی شدیم که برای تعذیه امشب برپا شده بود. اگر در مسجد خودمان برنامه نداشتیم، حتما به این جا میآمدم و آن را تماشا میکردم وارد آرامگاه چهار شهید گمنام
شدیم و منتظر ماندیم چون هنوز از محله ی ما کسی نیامده بود و گویا ما اولین نفرات بودیم.
مشغول زیارت بودیم و اکثر اهالی یکی پس از دیگری می رسیدند. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم که ساعت چهار بعد از ظهر را نشان می داد.
بودن سه شروع میکنن؛ الان ساعت چهاره
- حرص نخور! پوستت بیشتر از اینی که هست، چروک میشه.
حرفش را تایید کردم و گفتم آره جديدا....
حرفم را خوردم و نگاهی منگ به او انداختم که با خنده مرا می نگریست؛ بعد از اینکه حرفش را تحلیل کردم سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم و با اخم :گفتم خب حالا منم تا شیرینی می خورم زرتی جوش می زنم، تو دیگه مسخرم نکن
- وای عاطی گفتی ،شرنی، هوس اون شرنی...
حرفش را قطع کردم و با خنده گفتم شرنی؟ نه تو رو جون عاطی، شرنی؟ - ای لال بشی تو !الهی! من نمیتونم این کلمه رو بگم تو هم هی به ریش نداشتم بخند داشتم میگفتم هوس شرنیهای مغازه افشار رو کردم.
با خنده میان حرفش میآمدم و بارها ضربههای سنگینش به سرم را نوش جان میکردم
با شروع هیئت همه اهالی که دور مسجد پخش بودند، به بیرون محوطه رفتند و دو صف طویل تشکیل دادند تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم
و روی حالت دوربین آماده اش کردم مبینا دستمالی را به سمتم گرفت؛ نگاهی به آن انداختم و :گفتم عه چه قدر شبیه دستمال عینک منه! کجا بود؟
- نخبه ای بخدا مال ،خودته از کیفت افتاد چه خرت و پرتی تو این می
ریزی؟
قیافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و :گفتم خرت و پرت نیست، لوازمیه که هر لحظه ممکنه نیاز شه.
کیفم را گرفت و زیپش را باز کرد نگاهی به محتویات درونش انداخت. هر یک را بیرون میآورد و نشانم میداد چند نفری که روبه رویمان
بودند، نگاه بدی حواله ام کردند که خجالت کشیدم و سرش را پایین انداختن نگاهی به اطراف انداختم و بعد از مطمئن شدن این که کسی نگاهمان نمیکند ضربهای روی سر مبینا زدم و گفتم: فضول رو بردن جهنم گفتم چرا هیزه تره؟! آبرومون رو بردی ابله!
در حالی که خندهاش لحظه ای بند نمیآمد :گفت وای عاطی! ناخون گیر، تیغ نخ و سوزن اسپری عینکت پلاستیک فریز، خودکار، دفترچه و انواع کارتهای شناساییت؛ این ها لوازم ضرورین؟ کیفم را از دستش ربودم و با حرص :گفتم کوفت عاطی، درد عاطی، ای حناق، رو آب بخندی پرو! آبرو نذاشتی برامون...
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_50 - باز که درگیری با تعجب نگاهی به او انداختم و :گفتم از کجا میفهمی؟ نکن
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_51
با نگاه کردن به حیاطی که پر از ازدحام جمعیت بود و تنها راه رفت و آمد درست در کنار آقای میم قرار داشت آهی کشیدم و زیر لب گفتم
: عاطی نگاهش نکن، سرت رو بلند نکن! فکر کن اصلا نیست!
خیال کردم او نیست اما با درماندگی جواب خود را دادم ولی هست
عاطفه بدو دیگه دختر، استخاره می گیری؟
لبخند مسخره و پر از استرسی زدم و پشت سرش به راه افتادم از کنارش که گذشتم ، بازدم حبس شده ام را با شدت به بیرون فرستادم و شیرینی و خرما را تعارف .کردم مدام خود را دلداری میدادم ولی باز با نگرانی گفتم آخه نیم متر جا، من نمی تونم ازش رد بشم!
می
در پیدا کردن زینب ناکام ،بودم گویا او اصلا نیامده بود. بهانه ای برای ماندن نیافتم و با صلوات و متوسل شدن به هر امام زاده ای که میشناختم از آن جا رد شدم سنگینی نگاهی که خوب میشناختمش را احساس می کردم اما بدون توجه به راهم ادامه دادم دیسها را به رعنا خانم دادم. خواستم از پنجره نگاهی بیاندازم که رعنا خانم گفت: معصومه شیر می بره توهم این خرماها رو ببر
فاتحه ام را خواندم و پشت سر معصومه به راه افتادم.
معصومه هم یکی از خادمان مسجد هست که متاسفانه چندسالی بود که از شوهرش جدا شده بود و کنار مادر پیرش زندگی می کرد، درست است که چهل و سه سال دارد اما هیچ وقت قیافه نمی گیرد و با همه ی ما خودمانی کند صحبت می و من هم او را معصومه صدا می زنم. موهایش کمی زودتر از سنش سفید شده بودند، قد کوتاهی دارد و مهربان تر از هر کسی
است که در عمرم می شناسم.
هنگام عبور از آن جا یکی از زنجیر ،زنان یه قدم به عقب آمد و من هم برای این که با او برخورد نداشته باشم خودم را عقب کشیدم که به " آقای میم برخورد کردم چشمانم گشاد تر از این نمیشد در کسری از ثانیه به
سمت جمعیت دویدم.
تپش قلبم شدیدا بالا رفته بود و دستانم عرق کرده بود، حجوم خون به مد شده بود خرما را به یکی از
در حالی که خندهاش لحظهای بند نمیآمد :گفت وای عاطی ناخون گیر، تیغ نخ و سوزن اسپری عینکت پلاستیک فریز، خودکار، دفترچه
و انواع کارتهای شناساییت؛ این ها لوازم ضرورین؟
کیفم را از دستش ربودم و با حرص :گفتم کوفت عاطی، درد عاطی، ای حناق، رو آب بخندی پرو آبرو نذاشتی برامون....
ضربه ای به بینی ام زد.
- نگاش کن جوجو رو باز مماخت سرخ شد که
ضربه ای به پهلویم زد که موضوع را فهمیدم و روسری ام را مرتب کردم نامحسوس ضربهای به پهلویش زدم و :گفتم: آخ دستت قلم شه داغون شدم.
هوی اول هيئت وایستاده ها!
با لبخند نگاهی به او انداختم و گفتم صبر کن هیئت بیاد نزدیک ترشه از
اون که نمی خوام فیلم بگیرم
با اصرار مبینا که میخواست کمی جلوتر برویم مخالفت کردم و او را نزد خود نگه داشتم به خانه برگشتیم و بعد از درآوردن لباس هایم، آن ها را روی تخت رها کردم و سراغ تلفن همراهم رفتم. در اینستاگرام می چرخیدم و فایل هارا نگاه می کردم که پدرم صدایم زد.
عاطفه مسجد میایی؟ از دوستکوه می خوان هیئت بیارن.
آیم مگر
می
شود هیچ هیئتی را از دست بدهم؟ لبخند
بنده با سر می زیرپوستی زدم و گفتم آره صبر کن به مبینا زنگ بزنم
آماده شو!
- نمی خواد، دیر شده، تو برو دوست نداشتم بدون مبینا بروم اما از طرفی نمی توانستم امروز را از دست بدهم، شاید زینب را میدیدم همراه پدرم به مسجد رفتیم؛ او همراه آقایان در حیاط منتظر ماند و من هم به حسینه مسجد رفتم تا به همراه خادم
مسجد، وسایل پذیرایی را آماده .کنم مشغول چیدن کیک های یزدی در سینی بودم که توجهم به ریتم طبل و سنج مخصوصی جلب شد؛ ریتمی که متعلق به همان مسجد بود و طراحش استاد خطاطی ام بود.
چند کیک باقی مانده را در ظرف گذاشتم و به طرف پنجره ی حسینیه رفتم، مشغول تماشا شدم چشم می چرخاندم تا او را پیدا کنم که در سمت
راست حیاط مسجد کنار ستون فلزی پیدایش .کردم. در کنار دوستانش ایستاده بود و مشغول سلفی انداختن بود فیلم کوتاهی از هیئت گرفتم و به دور از چشم خانمی که چهار چشمی مرا می پایید دوربین را به طرفش متمایل کردم و چند عکس انداختم با نواخته شدن اسمم توسط رعنا خانم خادم مسجد، دیس شیرینی و خرما را برداشتم و به همراه دیگر خانم ها به طرف حیاط رفتم.
#ادامه_دارد.
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_51 با نگاه کردن به حیاطی که پر از ازدحام جمعیت بود و تنها راه رفت و آمد د
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_52
تپش قلبم شدیدا بالا رفته بود و دستانم عرق کرده بود، حجوم خون به طرف صورتم را حس میکردم و گرمم شده بود. خرما را به یکی از دختر ها دادم و پشت آرامگاه سید خانم که در گوشه ی حیاط قرار داشت، نشستم چند نفری آن پشت بودند اما بهتر از جمعیتی بود که با ازدحامش اضطرابم را بیشتر میکرد
خودم را آرام میکردم گذر زمان کند تر از همیشه شده بود. کلافه شدم و
:گفتم
این ها هم که قصد رفتن ندارن.
خانمی که کمی دور از از من نشسته بود گویی صدایم را شنید که به سمتم برگشت نگاهی به سویم انداخت که به تو چه دختره ی فضول؟ تو سر پیازی یا ته پیاز؟ در آن موج میزد در دلم برو بابایی نثارش کردم و
:گفتم
- من فکر غلطی که کردم هستم و این عجوزه فکر چی؟
دچار خوددرگیری شده بودم؛ این بنده خدا که چیزی به من نگفته بود. کلافه بودم و حتی نمی توانستم به او نیم نگاهی بیاندازم. با رفتن آن ها، به
طرف ماشین حرکت کردم پاهایم را که از دروازه بیرون گذاشتم، او را دیدم که که با لبخند از ماشین پیاده میشد و به طرف من می آمد. دست و پایم را گم کرده بودم اما همراه با تپش قلب همیشگی و بدون ذره ای تغییر در رفتارم به طرف ماشین رفتم احساس گرما میکردم که شیشه را پایین آوردم و در جواب پدر که میگفت خسته نباشی اجرت سیدالشهدا
ممنونی .گفتم خدا را شکر که مبینا همراهم نبود مگر نه مرا تا چند روز مرا مضحکه ی عام می ساخت.
***
تا صبح بیدار بودم و زیارت عاشورا تلاوت میکردم؛ کار هر سالم بود که روز عاشورا تا صبح بیدار بمانم و قرآن و زیارت عاشورا بخوانم. شاید عقیده خیلی ها باشد که این کار ریا است اما من این کار را در خفا انجام می دادم انجام این کارها تنها برای آرامش روح و روانم بود و بس! چشمانم از فرط خستگی در حال بسته شدن بودند اما با صدای اذان بلند شدم و وضو گرفتم سجاده ام را پهن کردم و مثل همیشه به آن نگاهی انداختم؛ بازش که می کردم تمام حال خوب به من تزریق می شد.
هنوز هم خسته بودم سجاده را جمع کردم و همان جا دراز کشیدم. ساعت هشت صبح بود که مادرم بیدارم کرد و گفت پاشو صبحونه بخور، بریم
ماچیان.
تکه ای نان و پنیر خوردم و پیش از همه به سمت اتاقم رفتن تا آماده شوم. ابتدا به مبینا زنگ زدم و همین که تلفن را برداشت، گفتم: جلدی آماده شو
بریم.
با صدای خواب آلودی گفت:
- ها؟ کجا بریم؟
- ماچیان دیگه
- این وقت صبح؟
- امروز عاشوراعه دیگه باهوش
- خاب شرت رو کم کن، لباس بپوشم.
من که از اخلاقش خبر داشتم و میدانستم به محض قطع کردن تلفن، آن را کنار میگذارد و دوباره میخوابد :گفتم برو صورتت رو آب بزن من مطمئن شم قطع کنم.
- رسوا کردی...
صدایم را کمی بلند کردم و گفتم د زود باش؛ من هنوز لباس نپوشیدم.
چند لحظه بعد گفت: شستم قطع کن!
مبینا، باز دوساعت نشینی صبحونه کوفت کنیا، زود بپوش!
سر صبحی، بدون صبحونه بیام؟
- شکمو! تو بیا اون جا یه چیزی میخرم بخوریم
به حساب تو دیگه؟
گوشی را قطع کردم و لباسهای مشکی ام را پوشیدم و کمی کرم به صورتم زدم تا آن جوشهای لعنتی را بپوشاند؛ صورت سفیدم مانند شیر ببرنج شده بود کمی از کرم را پاک کردم و دوباره نگاهی درون آیینه انداختم سری به معنای پسندیدن تکان دادم و با روسری ام کلنجار رفتم.
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_52 تپش قلبم شدیدا بالا رفته بود و دستانم عرق کرده بود، حجوم خون به طرف صور
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_53
گوشی را قطع کردم و لباسهای مشکی ام را پوشیدم و کمی کرم به
صورتم زدم تا آن جوشهای لعنتی را بپوشاند؛ صورت سفیدم مانند شیر
ببرنج شده بود کمی از کرم را پاک کردم و دوباره نگاهی درون آیینه
انداختم سری به معنای پسندیدن تکان دادم و با روسری ام کلنجار رفتم. سخت ترین و زمان برترین قسمت آماده شدن ،من همین روسری بستن بود. وسواس عجیبی در آن داشتم که مبینا را با آن صبرش عاصی کرده بود و همیشه . :گفت بابا به روسریت محل ،نده خودش از بی توجهی می صاف میشه؛ اعصابم رو خورد کردی.
بالاخره موفق به بستنش شدم و چادرم را سر کردم.
طبق معمول مادرم مشغول پوشاندن لباسهای برادرم بود و پدرم هم موهایش را مرتب میکرد از پله ها پایین رفتم و کفش هایم را پوشیدم. با دیدن خاک روی کفشم آه از نهادم برخواست و از گوشه ی جاکفشی
واکس را برداشتم بعد از تمیز کردن کفشم دروازه را برای خروج ماشین از پارکینگ باز کردم و کنار مبینا رفتم.
- عاطی سرده - خیلی نگران نباش توی ماشین که بخاری ،روشنه اون جا هم که بریم ان قدر محوش میشیم سرما یادمون میره.
- مگه این جایی که امروز میریم یا بقیه مسجد ها فرق
می
کنه؟
- آره، این جا بقعه دو تا از امام زاده هاست که هنوز مردم نمی دونن، که فرزند امام کاظم (ع) هستند یا فرزند آقا سید عبدالله و نوه های امام سجاد؟ - چه جالب میشه زیارت هم کرد؟
پدر ماشین را از در خارج کرد و مادرم پس از بستن دراوازه سوارش شد. سری تکان داد و همانطور که سوار میشدم :گفتم آره ولی خیلی شلوغه مشغول احوال
سوار ماشین شدیم و مبینا و مادرم مشغول احوال پرسی شدند. در ماچیان بقعه ای وجود دارد که منسوب به دو نفر از سادات بنامهای آقا سید مرتضی و آقا سید ابراهیم است سند مکتوبی در خصوص پیشین تاریخی آنان وجود دارد عامه مردم نظرشان این است این دو تن از فرزندان امام موسی کاظم (ع) هستند. نظر دیگری هم در این رابطه موجود هست که این دو تن از فرزندان آقا سید عبدالله و از نوادگان امام سجاد(ع)
هستند. این دو بزرگوار از سادات علوی بودند که در جریان مهاجرت سادات از ظلم مناطق عراق به سمت مناطق شمالی ایران مهاجرت کردند. این دو سید از مسیر طبرستان(مازندران) به سمت غرب(گیلان) حرکت کرده و به سمت منطقه اشکور مناطق ییلاقی رحیم آباد رودسر) راهی شدند. آقا سید مرتضی و آقا سید ابراهیم در مسیر حرکت با پیشقراولان حاکم «سورچان» مواجه میشوند که جاده را در قرق گرفته بودند برای
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_53 گوشی را قطع کردم و لباسهای مشکی ام را پوشیدم و کمی کرم به صورتم زدم تا
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_54
عبور حاکم به سمت روستای سورچان «محله و ایشان را بازداشت میکنند و به سبب سرپیچی از دستور حکم مبنی بر ممنوع العبور بودن افراد عادی در هنگام قرق سرشان را از تن جدا کرده و آنها را در آب (رود) پلرود) میاندازند.
جنازه با آب تا محل فعلی مزار ماچیان میآید و توسط مردم منطقه از آب گرفته و دفن میشود پس از اینکه ماجرا به گوش مردم میرسد سر ایشان نیز دوباره در کنار بدنشان به خاک سپرده شده و این محل مورد احترام قرار میگیرد.» منزل مادر بزرگم یعنی همان مادر مادرم در نزدیکی این امام زاده بود برای همین شماره اش را گرفتم تا از او بخواهم همان مکان هر ساله بایستند تا او را ببینیم تلفن را قطع کردم که توجهم به نیسان جلوییمان جلب شد. نیسان مسجد بود که دستگاهها را حمل میکرد؛ حدس می زدم که نیسان بعدی پشت سرمان باشد اما به عقب بر نگشتم و در گوش مبینا گفتم: سوتی ندی ها!
- چرا چیشده مگه؟
- کلی گفتم یه وقت نشونش ندی بهم؛ راهی که امروز دسته می بریم حلالی شکله و یه خطا باعث میشه آبروی نداشتمون بره کف پاشنمون!
تند تند سرش را تکان داد و :گفت باشه حواسم هست
نیسان دوم از پدرم سبقت گرفت و برایش بوقی زد که نمی دادنم به معنای سلام بود یا می گفت" برو کنار نگاهی به پشت نیسان انداختم که او را هم سوار بر آن دیدم به ماشین تکیه داده بود و آن را حفاظ قرار داده بود. می خواستم نگاهم را از او بگیرم اما کشش عجیبی مرا ناتوان می کرد. در كمال تعجب او هم مرا نگاه میکرد پدرم بوقی زد و برای تمام کسانی که پشت ماشین سوار بودند، دستی تکان داد که او هم لبخندی زد و دستش را
به نشانه سلام بالا آورد نفس در سینه ام حبس شده بود و سینه ام به شدت بالا و پایین میشد چشمانم را از او گرفتم و به ناخونهای بلندم دوختم.
کمی دور تر از ،مسجد سر میدان پیاده شدیم و همه ماشین هایشان را در همان نزدیکی پارک کردند همه ی افراد گوشه ای جمع بودند تا کار های لازم انجام شود همه با تعجب به جمعیتی چشم دوخته بودیم که سر یک چیز بی ارزش بحث میکردند
- خفه شو!
صدای بلند یکی از هیئت امنا بود که بر سر فرزندش کوبیده می شد. دعوا میان دو پسر عمو بر سر یک طبل بود پوف کلافهای کردم و به ماشینی که آن جا پارک شده بود تکیه دادم
چش از دعوا گرفتم و به او چشم دوختم او هم کلافه بود و به دعوای آن ها می نگریست بحث همچنان ادامه داشت که پدر یکی از آنها طبل را برداشت و در میان بوته ها هل داد و دسته ی آن را هم به جای دوری که حدس می زدم یکی از مزارع باشد پرتاب کرد
تمام اهالی وساطت کردند که آنها کوتاه بیایند و یا نوبتی از آن طبل استفاده کنند بالاخره بحث خاتمه یافت و شروع به حرکت کردیم. وارد کوچه ی مسجد که کمی هم طولانی بود شدیم و هم چنان سینه زنان پشت آن ها حرکت میکردیم صدای مداحی نزدیکی به گوش می رسید؛ گویا
دومین هیئت بودیم اما حیاط مسجد هم چنان شلوغ بود.
امام زاده دو در داشت که از نسختين در گذشتیم و از در دوم وارد شدیم. همه مشغول فیلم برداری بودند؛ دوست نداشتم چهره ام در فیلمشان باقی بماند برای همین سرم را پایین انداختم مادرم میان من و مبینا ایستاد و
گفت بریم زیارت؟
با ابوالفضل که نمیشه
یکی از اهالی که علاقه ی زیادی به فرزند پسر داشت و خودش تنها صاحب یک فرزند دختر بود کنارم ایستاد و رو به مادرم گفت: هدی مره تو بشو زیارت بوکن ) بده من تو برو زیارت کن
مادرم خوشحال شد و برادرم را به او سپرد به طرف امام زاده رفتیم و با سلام واردش شدیم مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: از تو کیفم پول نذرت رو بردار
سری به نشانه منفی تکان دادم و گفتم نمیخوام؛ نذر خودمه، خودم هم پولش رو میدم.
- باشه.
تنها بوسه ای بر ضریح نشاندم و نذر را درون آن انداختم. زیر لب شفای مریضان و پیش آمدن آن چه به صلاحم است را خواستار شدم و همراه مادرم و مبینا از آن جا بیرون آمدم به جمعیتی که اکنون در پشت مسجد بودند و پیوستیم با جرقه ای که در ذهنم زده شد دست مبینا را گرفتم و گفتم بریم زیارت؟
صدایش در هیاهوی طبل ها گم شد که با صدای بلندی گفتم: چی گفتی؟
متقابلا با صدای بلند جوایم را داد
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_54 عبور حاکم به سمت روستای سورچان «محله و ایشان را بازداشت میکنند و به سبب
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_55
هم بريم
صدایش در هیاهوی طبلها گم شد که با صدای بلندی گفتم چی گفتی؟
متقابلا با صدای بلند جوابم را داد.
- میگم الان زیارت بودیم که دوباره بریم؟
- اون جا رو نمیگم؛ این جا مزار شهید عشوری هست، بریم؟
- جدی میگی؟ بریم!
همراه هم به طرف مزار شهید عشوری رفتیم ورودی مزار به گونه ای شلوغ بود که به سخی وارد آن شدیم و زیارت کردیم. یادم هست تشییع جنازه ی ایشان چه قدر شلوغ بود و حتی نمی توانستی میلی متری از
جایت تکان بخوری دوست داشتم زمان بیشتری آن جا بمانم و حداقل زیارتی بخوانم اما میترسیدم هیئت برود و ما جا بمانیم. با هزار ببخشید و تحمل چشم غرههای خانمها که روی پایشان لگد کرده بودیم، از آن جا
خارج شدیم و به طرف هیئت رفتیم.
- خب آخه مجبورین این جا بشینین؟
- مبینا اینها مسافرن از شهرهای دیگه برای زیارت مزار شهید و دو
تا امام زاده ها میان.
باورش نمی شد.
- عاطفه بریم اون جا یه چیزی بگیریم بخوریم؛ دارم می میرم.
راهمان را به طرف بساطی که آن کنار پهن ،بود کج کردیم که قطرار گلاب روی صورتمان چکید با ناله عینکم را از چشمانم برداشتم و رویش را نگاه کردم دستمال را از کیفم بیرون کشیدم و مشغول پاک کردنش شدم
که مبینا :گفت حالا که فکر میکنم میبینم همچین دروغ هم نمی گفتیا. واقعا نیاز میشه
ابرو هایم را بالا انداختم و با ژست مغرورانهای به او که در حال خرید کیک و آبمیوه بود، نگاه کردم.
- مبینا، آبمیوه نگیر!
- چرا؟
- جلوتر میدن.
از در ماچیان خارج شدیم و پشت هیئت به راه .فتادیم همان راه برگشت را طی می کردیم با تفاوت این که الان بیسار شلوغ تر از زمان آمدن بود و شد گفت که تمام جاده ها بسته شده بود. خروجی کوچه ایستگاه های صلواتی بود که همه به آن سمت هجوم بردند با گرفته شدن سینی شربت و
خرما جلویمان از حرکت ایستادم و دستم را به نشانه " میل ندارم" بالا آوردم. پسرک پررو بدون این که از رو برود سینی را جلویم نگه داشت که چشم غره ای رفتم و یک شربت برداشتم.
دست مبینا را کشیدم و به طرف دیگر خیابان رفتیم که مادر بزرگم آن جا ایستاده بود پدرم را دیدم که به سمت ماشین می رفت اما اثری از مادرم
نبود.
- مبينا؟ مامانم کوش؟
نگاهی به اطراف انداخت و پشت سرمان را نشان داد و گفت اوناهاش؛ داره میاد.
دستی تکان دادم که ما را دید و به قدم هایش سرعت داد. در آغوش مادربزرگم پریدم و او را محکم به خود فشار دادم تنها فرد خانواده ام بود که او را شدیدا دوست میداشتم با دستهای چروکیده اش شانه ام را نوازش کرد و بوسی بر گونه ام به یادگار زد. موهای سپیدی که از روسری سفیدش بیرون افتاده بود را به داخل فرستادم و دستش را در دستم صدا کردم. مبینا را به او
نگاه داشتم او را همیشه با نام "عزیز جون ..
معرفی کردم و او هم با مادربزرگم دست داد.
می
- عزیز جون این مبیناست؛ دوست و همسایه من و مبینا، ایشون
عزيزجون منه.
کمی حرف زدیم که عزیز جون پارچهی نازک سبزی را در دستم گذاشت و از جیبش پارچهی دیگری در آورد و به مبینا داد.
انشالله شیمی عروسی بینیم دتر جان ) انشالله عروسیتون رو ببینم دختر
جان.)
با نزدیک شدن مادرم از او خداحافظی کردیم و به سمت ماشین رفتیم. در كمال تعجب من و آقای میم در دو طرف خیابان و موازی از هم راه افتادی
رفتیم. سرم را به زیر انداختم مبینا دستان عرق کرده ام که ناشی از اضطراب بود را در دستانش فشرد و با این کارش آرامشی به وجودم
تزریق کرد.
- مبینا امروز بابای مهدی نیومده؛ نه؟
- مامانشم نیومده.
- عجيبه
سوار ماشین شدیم که پدرم رو به ما گفت: خسته نباشین.
دستم را روی موهایش گذاشتم و خاک ها را تکان دادم و به او گفتم
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_55 هم بريم صدایش در هیاهوی طبلها گم شد که با صدای بلندی گفتم چی گفتی؟ مت
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_56
سوار ماشین شدیم که پدرم رو به ما گفت: خسته نباشین. دستم را روی موهایش گذاشتم و خاکها را تکان دادم و به او گفتم می ریم مسجد یا شیرایه؟
نگاهی از آیینه سویمان پرتاب کرد و گفت: شیرایه!
با نگااه آمیخته در تعجب مبینا در یافتم که باید اطلاعاتی در باره ی مکان جدید به او ارائه بدهم.
این جا آرامگاه آقا سید محمد از نوادگان بنی هاشم هست. میگن جدشون خیلی تنده و نذرها رو زود قبول میکنه
مامان هم اضافه کرد
- هر ساله ظهر عاشورا از بزرگ ترین درخت اون جا خون می ریزه
بيرون.
سری به نشانه تاسف برای این خرافات تکان دادم و گفتم: کدوم مسلمونی این رو با چشمش دیده؟
"
شانه ای بالا انداخت و به نمیدانم اکتفا .کرد سری به نشانه " ولش کن این ها مزخرفاتی بیش نیستند برای مبینا تکان دادم و در گوگل شیرایه را جست و جو کردم با صدای بلند شروع به خواندن کردم
«آقا سید محمد از نوادگان بنی هاشم در اطراف این قبر 29 اصله درخت قرار دارد که به همه آن درخت ها پارچه سبز بسته اند. این مجموعه زیارتی در بین اهالی معتقدان فراوانی دارد ایام عاشورا جمعیت قابل توجه ای برای زیارت به این مکان می آیند آستان امامزادگان سیدمحمد و آقاسید (عليهما السلام در بخش مرکزی شهرستان رودسر، دهستان رضامحله، روستای شیرایه واقع شده است و در محوطه ای به مساحت تقریمی هفت هزار متر مربع مسجدی است در سه طرف مسجد سه مزار قرار دارد.
کمی دور تر از مسجد با اصرار سربازی که آن جا ایستاده بود، توقف کردیم. برادرم خواب بود و مادرش ناچار شد در ماشین بماند. به سرباز نگاه کردم که تنها به دوستان خود اجازه ورود میداد، رو به مبینا گفتم: شیطونه میگه یه لگد بهش بزنم بفهمه عدالت کیلویی چنده!
- ولش کن بنده خدا رو مامور دیگه. نگاهی به آن سرباز انداختم سرتا پایش را با تحقیر گذراندم و چشم غره ای حواله ی او و دوستان مزخرفش کردم نهار عاشورای این مسجد بی همتا بود و از شهرهای دور و نزدیک به این جا می آمدند تا حتی یک قاشق از آن غذا را بچشند. می گفتند شفا دهنده .است اما شفا فقط توسط
قاشق از آن غذا را بچشند میگفتند شفا دهنده است اما شفا فقط توسط آن بالایی قادر به انجام بود و هرچیز و هر فردی تنها وسیله است. مسیر خانمها و آقایان از هم جدا میشد که پدرم رو به من گفت: تو که راه رو بلدی، خدافظ.
مجال صحبت نداد و از دیده ام دور شد از پیچ کوچه که رد شدیم، طنابی وسط راه دیدیم که توسط چند پسر از دو طرف خیابان نگه داشته شده بود و اجازه ی عبور به ما نمی داد. اخمی روی صورت منشاندم و کمی مکث ..کردم چرا آن کوچهی لعنتی آن قدر خلوت بود؟
با آرامش :گفتم لطفا برین کنار - نمیشه خانم کوچولو
مبینا این بار جدی تر از هر ،زمانی :گفت خریدین مگه این جا رو؟ بحث همچنان ادامه داشت که :گفتم: ای وای بوش میاد!
یکی از آنها گفت بوی چی؟
با عصبانیت و صدای نسبتا بلند جواب دادم.
- بوی شیر از دهناتون
مسخره وار نگاهمان میکردند و همچنان هیچ کسی از آن جا رد نمی شد. با عصبانیت فوران کرده :گفتم میرید کنار یا از روش دیگه ای وارد شم؟
هر دفعه یکیشان مشغل صحبت شد و این بار همان پسر گفت: بپا چادرت گیر نکنه به پات بیوفتی. یکی دیگر از آنها کمی جلو آمد و :گفت آرین بذارین بره، طفلی ترسیده. همان پسری که حالا در یافته بودم اسمش آرین است جلو آمد و فاصله را کم کرد که زیر لب زمزمه کردم خدایا ببخشید دستان مشت شده ام را باز کردم و سلیی روی صورتش نشاندم. هنوز در بهت آن سیلی بود که پایم را روی طناب گذاشتم که از دست آنها . خورد و پایین آمد؛ دست مبینا را گرفتم و از آن جا رد شدیم. - عاطفه چرا این جا انقدر خلوت بود؟
- فکر کنم مرد و زن رو قاطی کردن همه از همون طرف میرن.
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_56 سوار ماشین شدیم که پدرم رو به ما گفت: خسته نباشین. دستم را روی موهایش گ
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_57
فکر کنم
میرن.
وارد محوطه شدیم و پشت سف ایستادیم خود من هم از خیر این قیمه های خوش طعم نمی.گذشتم رو به روی ،صف در حیاط مسجد هیئتی ایستاده بود و طبل ارتشی می نواخت؛ همان ریتمی که روح و جانم را به لرزه می
انداخت، ضربان قلبم را تند میکرد و سرم را به درد می آورد. حس می کردم در کربلایم اشکانم سقوط میکردند خانمی که پشتم ایستاده بود :گفت چی بوبستی دتر؟ ( چی شدی دختر؟
لبخندی زدم و گفتم هیچی حاج خانم یهو از صدای طبل دلم گرفت. گویا با حرفم روی زخمش نکم پاشیده باشم که مانند آتش فشان فوران کرد و :گفت راستم گونی لاکو، ایشونه حالی نیه ظهر عاشورا که تمونا بو نباید ای طبله هیتو .بزنن ) راست هم میگی دختر اینها حالیشون نیست که وقتی ظهر عاشورا شد دیگه نباید طبل بزنن.
این بار مبینا با تعجب گفت چرا؟
با ناله ای غم انگیر :گفت عاشورا که بوبو ای طبله صدا رباب حاله بدترا
گوت ) عاشورا که شد صدای طبل حال رباب رو بد تر می کرد.
دستانم را مشت کردم و در دل گفتم
حتى عذاداری هامون هم مشکل داره
غذایمان را گرفتیم و من تنها کمی از آن را خوردم و قصد داشتم باقی اش
را برای مادرم ببرم
- بریم زیارت؟
- با مسجد خودمون که اومدیم، میریم زیارت.
به پدرم زنگ زدم که گفت در کنار ماشین منتظر ما هستند. امیدوار بودیم این دفعه آن مزاحمان را نبینیم و خدا را شکر همینطور هم شد. سوار ماشین شدیم و پلو را به سمت مادرم گرفتم که :گفت: بابات آورد، خوردم. نگاهی به برادرم که غرق در خواب بود انداختم و گفتم بذار داداشی که
بیدار شد، بده بخوره
مشغول صحبت با مبینا بودیم که به مسجد رسدیم از ابتدا تا انتهای مجلس با همه دست دادیم و در گوشه ای جای گرفتیم ناخودآگاه یادم افتاد که مهر ام را در خانه جا گذاشته.ام بلند شم و سوال " کجا می روی" مبینا را بی جواب گذاشتم دو مُهر برداشتم و سر جایم برگشتم با صدای مکبر، صف ها را تشکیل دادیم و شروع کردیم
با دیدن معصومه که مشغول پهن کردن سفره ،بود اشاره ای زدم و گفتم
بیاییم؟
سری به نشانه " آره تکان داد که به مبینا :گفتم بلند شو بریم خودی نشون
بدیم.
سینی سبزی را گرفته بودم و مبینا سبدها را بر می داشت و روی سفره گذاشت. مشغول برداشتن سبدها بود که :گفتم مبینا جون جدت تند تر،
می
کمرم گرفته.
به سرعتش افزود و سراغ باقی وسایل رفتیم. معمومه کنارم ایستاد و گفت: خسته نباشین دخترا انشالله عروسیتون بیام کمک
آرنج مبینا جای همیشگی اش فرود آمد معصومه ادامه داد. و
- شما برين غذا بخورین پلوها رو با آسیه پخش می
کنیم.
بوسه ای بر گونه اش نشاندم و گفتم: مرسی جیگرطلا!
برو بچه پرو
در نقطه ای جای گرفتیم که توجه ام جلب افرادی که کنارمان نشسته بودند شد. دختر عموی نوزده سالهی مهدی همراه مادرش بودند. حسادت در وجودم جوانه زد و با خودم فکر کردم
«نکنه خونه ی پدر بزرگش که جمع هستند، باهم بگن بخندن؟!»
از کودکی ساجده یعنی همان دختر عموی مهدی را می شناختم. زمانی که کرج زندگی می کردیم و پدرهایمان در شرکت مشترکی کار می کردند، رفت و آمد زیادی داشتیم اما بعد از مهاجرت ما به گیلان، این دید و بازدید ها به همین مراسماتی که آنها را از کرج به گیلان می آورد، خلاصه شد. عطسهای کردم که مبینا نگاهی به من انداخت و بالاخره از صحبت با ساجده دل .کند این عطسهها امانم را بریده بودند. کمی به طرفش خم شم و
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_57 فکر کنم میرن. وارد محوطه شدیم و پشت سف ایستادیم خود من هم از خیر ای
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_58
و به حالت قهر از او رو برگرداندم. هيس شو دارم آمار می گیرم.
و چشمکی زد. مادر ساجده خودش را کمی جلوتر کشید و من هم ناچار به سلام و احوال پرسی با او شدم گفت و گوهای همیشگی شروع شده بود. مامان کجاست؟ چه خبر؟ کلاس چندمی؟ دیگه چه خبر؟
بالاخره دست از سرم برداشتند و توانستم یک لقمه از آن فسنجان خوش رنگ و لعاب را با آرامش میل .کنم صدای مهدی از پشت میکروفون بلند شد و اعلام کرد که همگی آماده شوند تا به شیرایه برویم. با شنیدن صدایی توام با آرامشش لبخندی روی لبانم نقش بستند سوار ماشین شدیم و به طرف شيرايه رفتیم.
درون حیاط بزرگ مسجد که دور تا دور آن را درختهای تنومند و قدیمی پوشانده بودند ایستاده بودیم و به جمعیت دایره ای شکل نگاه می کردیم که با صدای طبل تندشان دلمان را زیر و رو می کرد. اشکی لجوجانه روی گونه ام به لرزش در آمد و مرا یاد سال گذشته می انداخت؛ که کسانی در کنارمان بودند و اکنون جای خالیشان، خوار
افسوس چشمانمان شده است
خادمان مشغول شست و شوی دیگهای بزرگی بودند که برای ناهار استفاده شده بود و میخواستند برای شام آماده شوند. دسته های علم در کنار دیوار تکیه داده شده بودند خانمها مشغول زیارت امام زاده ها بودند و در آن جا غلغه ای برپا بود.
مراسم تمام شد و همگی به سمت خانه هایمان روانه شدیم. پدرم جلوتر از ما حرکت می کرد و من میان مبینا و مادرم ایستاده بودم. قبل از فرو رفتن آرنج مبینا در پهلویم متوجهی آقای میم شدم پدرم از کنارش رد شد و به او که در کنار دو تا از دوستانش با زنجیری در دستش حرکت می کرد چیزی گفت که نه من و نـ نه مبينا متوجه آن نشدیم مادرم مشغول صحبت با خانم ها بود آقای میم تلفنش را از جیبش بیرون کشید و دستش را بالا برد. عکسی انداختن که مطمئن بودم مایی که در پشت او ایستاده بودیم هم در
عکس افتاده بودیم.
چیزی گفت که نه من و نه مبینا متوجه آن نشدیم مادرم مشغول صحبت با خانم ها بود. آقای میم تلفنش را از جیبش بیرون کشید و دستش را بالا برد. عکسی انداختن که مطمئن بودم مایی که در پشت او ایستاده بودیم هم در
عکس افتاده بودیم.
نگاهی آمیخته در تعجب به مبینا انداختم که طعنهای زد و گفت: می خواد عکس یادگاری داشته باشه!
. مبينا جون من خفه شو! مامانم کنارمونه ها...
کی گرد
ابرویی بالا انداخت و من هنوز در بهت عکسی که گرفت، بودم. قدم هایمان را کمی سرعت بخشیدیم که در کنار ماشین رسیدیم و سوار شدیم. پدر نگاهی در آیینه به ما و سپس به مادرم کرد و گفت: می ریم مسجد من این وسایل رو تحویل بدم بعد می ریم خونه.
با جرقه ای که در ذهنم زده شد :گفتم خب من و مبینا رو هم ببر مسجد پیاده کن تا وسایل شب رو آماده کنیم مراسم شروع میشه، شماهم میایین
دیگه! مادرم حرفم را تایید کرد و از هفت خان پدر گذشتیم چرا که محال بود او روی حرف مادرم حرفی بزند مشتم را به مشت مبینا کوبیدم و زیر لب
هورایی زمزمه کردیم و لبخند پنهانی روی لب .نشاندیم. در ماشین را باز کردم که مادرم سفارشات همیشگی خود را از سر گرفت.
- مراد راقب باشينا، لباس هاتون رو خراب نکنین، جایی نرین!
مبینا چشمی گفت و من با غیض :گفتم مامان به خدا بچه که نیستیم، شونزده
سالمونه!
مبینا با تاکید گفت:
- پونرده!
- خا حالا.
چندی
نگذشته
بود که نیسان دستگاهها هم رسید و همه پیاده شدند. آبریزش
بینی داشتم، چشمانم می سوخت و گاه عطسههای اعصاب خورد کنی می کردم مهدی از نیسان پیاده شد و به طرف آقایی رفت که نمی شناختنمش. روبه روی مسجد و روی سکوی آرامگاه سیده خانم محل نشسته بودیم و هم حرف میزدیم
- عاطی فکر کنم سرما خوردی
- نمی دونم چرا هرچی این مامانا میگن اتفاق می افته؛ گفت بدون سوییشرت نرو بیرون سرما میخوری و همین هم شد.
- دلشون پاکه
هه پاک؟! تو رو خدا نخندونم!
با تعجب نگاهش را به من دوخت و گفت: مادرته ها
- مادرمه ولی همیشه باهام بحث میکنه همیشه بهم زور میگه؛ انگار کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم، چند روز بعد میگه تو
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_58 و به حالت قهر از او رو برگرداندم. هيس شو دارم آمار می گیرم. و چشمکی زد
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_59
کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم چند روز بعد میگه تو اصلا کار نمیکنی که؛ یدونه ظرف جمع میکنی انگار کنده کندی
- درکت میکنم عاطفه؛ مامانم من هم همینطوریه ولی مجبوریم بسازیم و
بریم دانشگاه
گفتند
- سه سال دیگه تموم میشه این بدبختی مبینا آهی کشید و :گفت بچه بودیم دوست داشتیم بزرگ شیم و می بزرگ شین آرزو میکنین باز بچه بشین ولی بزرگ شدیم و دلمون می خواد بزرگ تر بشیم.
به چراغ روشن گلدستههای مسجد چشم دوختم و سکوت کردم مشغول صحبت بودیم که خسته شدم و پیشنهاد دادم در کوچه راه برویم. بلند شدیم و از دروازه بیرون رفتیم. انتهای جاده به خیابان اصلی ختم می شد. پشت به جاده ی اصلی قدم می زدیم و صحبت میکردیم کمی که جلوتر رفتیم در کمال ناباوری آقای میم و آن مرد را دیدیم که مشغول صحبت بودند. کمی دورتر از خمیدگی
جاده ایستاده بودند و ابتدا نمی توانستم ببینمش! شروع مسخره بازیهای من و مبینا از همین جا بود گلی از آن جا کندم و گلبرگ هایش را با دوستم داره" و " دوستم نداره جدا می کردم؛ شنیدن
صدای ترک قلبم را به وضوح حس میکردم دستی بر شانه ام نشست :گفت اینا خرافاته عاطی؛ بی خیال!
می
درسته به خرافات اعتقاد ندارم ولی حقیقته! دیگه بهم بفهمونه دوستم نداره؟ اصلا من به چشمش نمیام...
- پس اون عکس چی می
گفت؟
و
چی بشه که
با یادآوری چند ساعت گذشته لبخند تلخی روی لبانم به وجود آمد.
- اون اصلا آدمی نیست که با دخترا هم صحبت شه مطمئنم قصدش این
نبوده که ماهم تو عکس باشی
- چه قدر دوستش داری که این طوری ازش دفاع می کنی؟
سکوت کردم چه قدر دوستش دارم؟ اصلا معیار سنجیدن عشق مگر وجود
دارد؟ آنها هم مشغول قدم زدن شدند و اکنون در دو جهت مختلف حر کت می کردیم. گاهی از کنار هم عبور می کردیم و تا حد امکان صدایم را آرام می کردم نمیدانم تلقین بود یا واقعیت؟ اما احساس می کردم در کنار صحبت کردن حواسش به این طرف هم هست توجهی نکردم و هم چنان از در و دیوار سخن میگفتیم و با یک چیز الکی می خندیدیم.
- رفتن داخل مسجد!
- به سلامتی.
عاشق چی این شدی؟ نـ نه قیافه داره نه ،خوشتیپه نه اخلاق داره
- عه عه مبینا؟! قیافه به اون خوبی رنگ چشم هاش توی عکس که مشکی بود، رو در رو نمی تونم نگاه کنم و تشخصی بدم. موهاش رو نگاه كن! مدل عجیب غریبی نیست هم قشنگه مثل این سوسول ها هم نیست که بیاد ابروهاش رو برداره حتی ریشش هم منظمه.
هم
- خاب حالا. تیپش چی؟
- کت و شلوار ،طلبگی به این قشنگی همیشه لباس هاش در عین سادگی، تمیز و مرتبه اخلاقش هم عالیه؛ خیلی شوخ و مهربونه ولی نباید انتظار داشته باشم که یه دختر غریبه فرط و فرط لبخند ژکوند بزنه.
- بریم داخل مسجد؟
- نه دیگه الان فکر میکنه اون هرجا میره، ماهم دنبالشیم
با صدای بلند گفت: خب پام شکست.
پای منم داره میکشنه ولی بی خیال!
سرما که می خوردم سوزش چشم و اشک آمدنش را نمی توانستم کنترل کنم؛ اگر کسی مرا میدید خیال میکرد که گریه میکنم در نزدیکی مسجد، خانههای زیادی بود گاهی فکر می کردم خوش به حالشان که هر
وقت بخواهند به مسجد بیایند منت دیگران را نمی کشند. دو کودک مشغول آب پاشیدن روی جاده بودند. مبینا که روی چادرش به شدت حساس بود، به آن ها گفت بچه ها میشه یکم اونور تر آب بپاشین؟ یکی از آنها با تمام پررویی دستانش را به کمرش زد و گفت: نخیر! جلوی خونهی خودمونه شما برین اونور تر!
دهانم باز مانده بود که چگونه کودکی کم سن و سال این گونه حرف
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕ #قسمت_59 کلفت گرفته برای .خونش مثل کوزت کار میکنم چند روز بعد میگه تو اصلا کار ن
#لیلی_سر_به_هوا☕🍁
#قسمت_60
دهانم باز مانده بود که چگونه کودکی کم سن و سال این گونه حرف می زند دستم را پشت شانهی مبینا گذاشتم که دستم را پس زد و با عصبانیت رو به او گفت: اگه یه قطره آب روی چادرم بریزه، حالیتون می کنم! میکنم
برو بابایی گفت و آب پاش را به ما نزدیک کرد و روی چادرمان آب .پاشید این بار نتوانستم خودم را کنترل کنم و این را در نظر نگرفتم که آن دو تنها کودک هستند، گفتم هوی !بچه برو اون طرف بازی کن!
چهره اش را در هم کشید و زبانی برایم بیرون آورد همراه مبینا به داخل مسجد رفتیم و باز هم سر سکو نشستیم عمو جواد که یکی از هیئت امنای مسجد بود به طرفمان آمد و :گفت میتونی این شمع ها رو درست کنی؟ - چرا که نه!
پس این شمع ها رو بگیر دویست و خوردهای هست؛ الان لیوان هارو هم برات میارم.
سری تکان دادم و منتظر شدم هر سال غروب عاشورا مردم از ابتدای جاده که به خیابان اصلی وصل میشد با لیوان شمعی به دست حرکت می کردند و مرثیه میخواندند بعد وارد حیاط مسجد می شدند و بعد از کمی عذاداری هر که به طرف قبر اموات خود میرفت و لیوان شمع را روی
قبر می.گذاشت لیوانهای یک بار مصرف را به دستم داد. نگاهی به پلاستیک انداختم و گفتم: تازه هستن دیگه؟
آره از توی انبار آوردم
خیالم راحت شد و با مبینا مشغول ریختن شن در لیوان ها شدیم و همه را روی سکو منظرم .چیدیم بستههای شمع را باز کردیم و هر کدام را در یک لیون فرو کردیم مادر بزرگم میگفت: « هر کاری که برای اهل بیت انجام میدی یه لطفه که در حق تو شده؛ پس موقع انجام دادنش، حاجاتت رو بگو و امام حسین(ع) رو قسم بده!»
به مبینا گفتم که او هم حاجتش را بگوید چشمانم را بستم و هرچه که در دل داشتم با او گفتم.
لیوان ها را شمردم تا اگر کسی پرسید جوابش را بدهم. جای نشستنمان حالا با لیوانهای یک بار مصرف پر از شن و شمع پر شده بود. نگاهی به اطراف انداختم و به سمت بلوکها .رفتم در تمام این مدت آقای میم و عموی کوچکم در حیاط نشسته بودند و سخن می گفتند
لبخندهایش دلم را میبرد و لبخند را به لبان من هم هدیه می کرد. نزدیک غروب بود و هوا رو به سردی میرفت به پیشنهاد مبينا خواستیم به داخل حسینیه برویم که صدای همان دختر بچه توجهم را جلب کرد. درباره ی ما با مادرش حرف می زد و از او میخواست تا ما را دعوا کند. پوزخندی
- مامان بیا این دختره رو حالی کن.
صدای مادرش بود که میگفت الان حسابش رو می رسم.
طاقتم طاق شده بود؛ پوزخند روی لبم را حفظ کردم و روی پاشنه ی پا چرخیدم نگاهی به او انداختن و گفتم جرئت دارین؟
- دخترم میگه دعواش کردی
لبخند مسخره وار زدم و :گفتم دخترتون از شاهکارش براتون تعریف
کرده؟
چیزی نگفت که ادامه دادم.
- ببخشید سند جاده رو هم میتونم ببینم؟ جاده رو مال خودتون کردین هر کی هم رد شه با آب پاش خیسش می کنین؟
- حالا این بچه ست یه کاری کرده؛ تو چرا سرش داد زدی؟ یکی از ابروهایم را بالا بردم و :گفتم اشتباه خدمتتون رسوندن من داد نزدم؛ خواستم طرز صحبت با بزرگ تر رو یادش بدم.
پررویی را از حد گذراند و گفت: خب حالا شده مگه؟ چی
- چیزی نشده فقط لطفا یکم ادب یاد این بچه بدین!
و همراه مبینا از آن جا رفتیم تمام این مدت نگاه خیره ی آقای میم را روی خودم حس می کردم. رو به مبینا :گفتم به نظرت زیاده روی کردم؟
نه حقش بود زنیکه پرو ولی تو هم خوب حال گیری می کنیا!
صدای دخترک بلند شد که رو به مادرش میگفت: مامان! دروغ میگه! لحظه ای به عقب برگشتم که مادرش گوشش را گرفته بود و او را همراه
خود می کشید و می:گفت آره همه دروغ میگن تو راست میگی
دوست نداشتم این طور شود اما من ادب را رعایت کرده بودم؟ نکرده بودم؟! اصلا تقصیر خودش بود که مثلا خواست مرا ادب کند. از کنار آقای میم و عمویم می گذشتیم که رو به عمویم سلام کردم و او هم احوال پدرم را پرسید من هم که بدم نمی آمد حتی شده زیرزیرکی نگاهی به او بیاندازم، بر خلاف همیشه کامل و جامع جواب عمویم را دادم.
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا☕🍁 #قسمت_60 دهانم باز مانده بود که چگونه کودکی کم سن و سال این گونه حرف می زند دستم
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_61
نشستنش هم برایم خاص بود روی زمین نشسته بود و یک پایش را دراز کرده بود. آرنجش را روی زانوی دیگرش گذاشته بود و لبخند به لب داشت. سری برای عمویم تکان دادم و او هم جوابم را با لبخند داد و به طرف حسینیه رفتیم. ابتدای غروب بود و حیاط مسجد شلوغ شده بود شمع ها را توزیع کردیم و من هم برای خود شیرینی یکی از شمع ها را به پدر آقای میم دادم که مداحی این مراسم را بر عهده داشت و از ابتدای جاده آقایان جلو می رفتند ما پشت سر آنها بودیم باد می وزید و شمع ها خاموش می مجبور میشدیم برای روشن کردنشان از شمع یک دیگر استفاده کنیم.
و
شدند
وهی
وارد مسجد شدیم و بعد از مداحتی کوتاهی شمع ها را سر قبر اموات .گذاشتیم همراه مبینا شمعمان را روی قبر دایی پدرم گذاشتیم و فاتحه ای برای او .خواندیم جمعی از پسران محل دایرهای تشکیل داده بودند و سینه می زدند کنار دیوار تکیه دادم و من هم آرام سینه می زدم مادرم کنارم ایستاد و :گفت ابوالفضل اذیت می کنه، من میرم بالا! سری تکان دادم و در کنار مبینا .ایستادم نگاهی به من انداخت و گفت: انشالله سال دیگه همین موقع، اون کنارت باشه.
بعض کردم نگاهم به در ورودی آقایان کشیده شد که مهدی با سینی شیر از در خارج شد و شروع به تعارف به بقیه کرد بار سوم بود که به مسجد می رفت و سینی را پر میکرد که درست یکی مانده به مبینا، تمام شد. دوباره به مسجد رفت به مبینا تعارف کرد که او لیوانی برداشت. دوست داشتم من هم بردارم اما از شیر متنفر بودم دستم را جلو آوردم و زمزمه کردم ممنون
لحظه ای درنگ کرد و به بقیه هم تعارف کرد همگی به طرف مسجد رفتیم و سجاده هایمان را پهن کردیم
بعد از نمار سفره انداختیم و مشغول غذاخوردن شدیم مسجد جای سوزن انداختن نبود. دو ردیف سفره گذاشته بودیم و بعضی ها هم در راهرو و حسینیه نشسته بودند سرماخورده بودم و سر درد شدیدی داشتم و نمی توانستم برای جمع کردن سفره هم کمک .کنم تنها عذرخواهی کوچکی کردم وکنار مادرم .نشستم مادرش درست رو به رویم نشسته بود و گاه و گاه لبخند تحویلم می داد در جوابش لبخندی میزدم و سرم را پایین می انداختم.
بی
احساس گرمای شدیدی داشتم و جواب مبینا را تنها با تکان دادن سر یا "اوهوم" می دادم شدیدا کلافه بودم و هیچ از سخنرانی نمی فهمیدم. محله ی ما یک رسم داشت که در پنجم محرم علم می بست و در شب عاشورا
علم ها را باز می.کرد یادم است که هنگام بستن علم بعد از آرزوی ،سلامتی، تنها او را از خدا خواستم
سید خانم علم ها را وسط مسجد گذاشت و هر کدام را به یک سمت داد. برخلاف بقیه تنها یک گره را باز کردم و در دل :گفتم انشالله که این گره حاجت هرکسی بوده، برآورده شه!
مراسم تمام شد و سر درد من به شدت زیاد شده بود به خانه که رسیدیم، شب بخیری به خانواده گفتم و سریع به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به این چند روز فکر می کردم که او جلوی چشم بود و می دیدمش؛ از این پس خبری از نگاه های گاه و بی گاهم به او .نبود تنها یک هفته در میان آن هم از روی پروژکتور می توانستم او را رصد کنم.
آهی کشیدم و دستم را روی پیشانی ام قرار دادم. درد شدید مانع از خوابیدنم میشد؛ شروع به صلوات فرستادن .کردم. امام علی (ع) می
گویند:
« هر گاه میان مشکلات قرار گرفتید سیل صلوات راه بیاندازید. زیرا آن سیل حتما مشکلت را با خود میشورد و می برد.»
نتایج و آثار این حدیث در زندگی ام پیدا بود هر گاه مشکلی سر راهم قرار می گرفت، صلوات نذر میکردم و دعا میخواندم و راحی برای حل مشکلات به ذهنم می آمد چشمانم را بستم و آرامش میهمان چشمانم
شد.
امروز اربعین بود. بسیاری از دوستانم راهی کربلا بودند و عجیب دلم می خواست برای یک بار هم که شده به آن جا بروم و در بین الحرمین برای دیگران دعا .کنم ساعت ده راهپیمایی اربعین در شهرستانمان شروع می شد و با مبینا در جادهی همیشگی قرار گذاشته بودیم تا به آن جا برویم. خوابم می آمد اما هفته ی گذشته در نماز جمعه به هدیه هم قول داده بودم که نمازجمعه
حتما بروم
چادر عربی دوست داشتنی ام پاره شده بود و مجبور بودم چادر دانشجویی را سر کنم با وسواس نگاهی به خود و لباسهای مشکی ام انداختم
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_61 نشستنش هم برایم خاص بود روی زمین نشسته بود و یک پایش را دراز کرده بود. آ
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_62
را سر کنم با وسواس نگاهی به خود و لباسهای مشکی ام انداختم و بعد از پیدا کردن اطمینان از مرتب بودن چادر را سر کردم بعد از خداحافظی آرام از مادرم و نشاندن بوسه ای بر گونه ی برادرم که در خواب بود، از خانه بیرون رفتم.
مگر این موقع صبح تاکسی پیدا میشد؟ از دیر رسیدن متنفر بودم. بالاخره بعد از دقایق زیادی که منتظر بودیم تاکسی ایستاد و سوارمان کرد. از هرچیزی که فکرش را بکنی با مسافری که روی صندلی شاگرد گفت؛ آن هم با صدای بلند که واقعا مرا کلافه کرده نشسته بود، سخت می بود. ثانیه به ثانیه ساعت مچی ام را نگاه میکردم. در نزدیکی آخرین
ایستگاه تاکسی پیاده شدیم و از آن جا تا میدان را تقریبا با سرعت زیادی طی کردیم تلفن در دستم لرزید که نگاهی به آن انداختم و جواب دادم.
هدیه بود.
- عاطی کجایی؟ دو دقیقه دیگه حرکت میکنن ها!
- داریم میاییم.
- زود بیا؛ اونم .هست جلوی هیئت و ایستاده میتونی ببینیش! از این که حواسش به آمدن و محل ایستادن آقای میم بود، حرصی شدم و بدون خداحافظی تلفن را قطع کردم و در کیفم انداختم با رسیدن به میدان او را دیدم که جلوی هیئت و در کنار پدر و امام جمعه شهرستان ایستاده کمی جلوتر رفتیم که هدیه نزدیک آمد و ما را با خود به قسمت میانی صف برد با دوستش احوال پرسی .کردم اسمش معصومه و دو سالی از من بزرگ تر بود.
در کنار هم قدم میزدیم و پشت سر هیئت راه می رفتیم. هدیه مشغول صحبت با دوستش بود و من هم که از بی محلی او رنجور بودم، دست مبینا را گرفتم و به قسمت دیگری از صف رفتیم مسیر راهپیمایی میان دو میدان بزرگ شهرستان بود و بعد از آن به مسجد رفتیم مسجد کوچک بود
بودند
و افراد زیادی آمده بودند با تعجب به ظروف پلو نگاه می کردم که جلویمان گذاشته نگاه می کردیم با مادرم تماس گرفتم و اطلاع دادم که کمی دیر تر می.آییم غذایمان را خوردیم و با پیشنهاد من به کافه پسر خاله ام رفتیم در راه مبینا آرام در گوشم گفت پشت سرتها
دست و پایم را گم کردم و سعی کردم بهتر راه بروم که آن یک ذره پاشنه ام کج شد و تعادلم را از دست دادم اگر مبینا مرا نگرفته بود، پخش خیابان
می شدم و سوژه ی خنده را دست ملت میدادم از خجالت گونه هایم آتیشن شده بودند. با رسیدن به کوچهی کافی شاپ مسیرمان جدا شد. وارد شدیم و از پسرخاله ام خواهش کردم کسی را به طبقه بالا نفرستد تا عکس بگیریم و راحت باشیم هر دویمان آیس پک سفارش دادیم و منتظر شدیم با شوخی و خندهی فراوان و گرفتن کلی عکس آن جا را ترک کردیم و به خانه برگشتیم.
ماه ها از محرم می
گذشت و تنها راه دیدن ،او نماز جمعه بود. دلم بی قراری میکرد که هر روز خبر جدیدی دربارهی او از زبان هدیه می .شنیدم مدرسه می رفتم و اما زیاد درس نمی خواندم و بیشتر وقت هایم را در اینستاگرام می گذراندم فعالیت و دنبال کننده هایم بالا رفته بود اما برای من مهم ترین چیز این بود که استوری یا پستی بگذارم که او دوست داشته باشد. گاهی جواب نظرسنجی هایم را میداد و من ذوق می کردم.
چهارشنبه ها ساعت خروج ما از مدرسه ساعت دو بعداز ظهر بود و امروز بر خلاف روزهای دیگر به علت این که معلم ها به جلسه می رفتند، زود مرخص .شدیم با دو تا از دوست هایم که از چند سال پیش می فاطمه شناختمشان به مغازهای میرفتیم تا بستنی بخوریم و هانیه رشته شان علوم انسانی بود و من علوم تجربی. در راه از هرچیزی میگفتیم و میخندیدیم که چشمم به فردی افتاد. با تعجب به او خیره شدم اما او حتی نیم نگاهی به من نیانداخت. ضربان قلبم بالا رفته بود و صورتم سرخ شده بود همان پیراهن طوسی رنگ مورد علاقه ام و همان کت و شلوار مشکی مخصوص به خودش را پوشیده بود. ناخودآگاه دستم را روی جوشی که به تازگی در بالای لبم به وجود آمده بود
گذشتم
- عاطفه خوبی؟ چت شد؟
زیر لب پاسخش را دادم هیس هیچی نگو می شنوه.
هانیه با حالت ضایع ای نشانش داد و گفت: این؟
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_62 را سر کنم با وسواس نگاهی به خود و لباسهای مشکی ام انداختم و بعد از پید
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_63
هانیه با حالت ضایعای نشانش داد و گفت: این؟
تنها سری تکان دادم و از کنارمان گذشت کمی جلو تر که رفتیم
:گفت این که طلبه ی بابامه
- جدی؟
آره؛ همش فکر میکردم چرا فامیلیتون شبیه همه؟ چرا؟!
- فامیلیم.
هانیه با شیطنت گفت: دوسش داری؟
فاطمه
لبخندی زدم و چشمانم را به نشانه تایید باز و بسته کردم. سرم را به عقب برگرداندم ولی او را ندیدم هوف کلافهای کردم و گفتم می میری یه نیم نگاه به ما بندازی؟
هانیه نگاهی به دستم ک هروی لبم بود انداخت
- حالا چرا دستت رو گذاشتی رو لبت؟
دستم را پایین انداختم که جوشم را دید و با خنده گفت: نه خوب کاری کردی دستت رو گذاشتی؛ آفرین
بیشعوری نثارش کردم و وارد مغازه شدیم.
نزدیک امتحانات ترم اول بود و من هم چنان مشغول تلفن همراه و کامپیوتر بودم و لحظه ای را به درس خواندن اختصاص نمی دادم اظهار می کردم که در حال درس خواندن هستم اما تمام وقتم پشت کامپیوتر و در فضای مجازی صرف میشد و از ساعت پنج صبح تا نه که به جلسه می رفتم درس میخواندم نمیدانستم متوسطه دوم همچون متوسطه اول
نیست که یک جواب از خودم بنویسم و مدلم بیست شود؛ اینجا از این خبر ها نبود.
امتحانها تمام شد و من شب و روز را با اضطراب نتیجه ی امتحان می گذراندم میدانستم که نتیجه خوبی نخواهم داشت و برای همین در کار های منزل کمک میکردم و سعی میکردم سر به سر مادرم نگذارم مادرم می دانست این همه تغییر یک دفعهای رفتار من از جایی نشات می گیرد اما نمی دانست از کجا؟!
مشغول صحبت با مبینا بودم که او از من معدلم را پرسید
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_63 هانیه با حالت ضایعای نشانش داد و گفت: این؟ تنها سری تکان دادم و از کن
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_64
صدایم را آرام کردم و گفتم گند زدم مبینا؛ معدلم رو نمی دونم ولی درس
های تخصصی رو کم گرفتم.
مثلا چند؟
- شیمی شدم نه فیزیک دوزاده ریاضی هفت
صدای خندهاش بلند شد که حرصم را بیشتر کرد.
- کوفت، نخند!
و با حالت زاری ادامه دادم.
حالا چه گلی به سرم بگیرم؟
برای ترم دوم بخون
با صدای لرزان :گفتم اون که حتما ولی یه دعوای حسابی رو افتادم. فردا
کارنامه ها رو میدن.
خنده اش تمامی نداشت.
- گاوت زاییده
کمی صحبت کردیم و من که با خودم عهد کرده بودم درس هایم را بخوانم، مشغول خواندن عربی شدم.
دلنوشته هایم را در اینستاگرام استوری کرده بودم که پیام می دادند و تعریف و تمجید میکردند پیام را باز کردم که در کمال تعجب آقای میم
مرا تشویق کرده بود.
“عالی بود، ممنون واقعا"
از شدت ذوق نمی دانستم چه کار کنم جیغ خفه ای کشیدم و جوابش را
دادم.
- خیلی ممنون که وقت گذاشتین و خوندین.
یادم آمد روز راهیان نور هم که من و دوست جدیدم روی تخت مشغول گردش در ایسنتاگرام بودیم پیام داده بود و چیزی از من پرسیده بود. کاش شد همیشه از این فرصتها وجود داشت در انتخاب پروفایل، پست و استمرى مسماس بنیادی به خرجم داده که از آن خوشش بیاید منظر
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
❤🍁🍂🌿❤
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_64 صدایم را آرام کردم و گفتم گند زدم مبینا؛ معدلم رو نمی دونم ولی درس
#لیلی_سر_به_هوا ❄️☕
#قسمت_65
گردش در ایسنتاگرام بودیم، پیام داده بود و چیزی از من پرسیده بود. کاش
شد همیشه از این فرصت ها وجود داشت. در انتخاب پروفایل، پست و
استوری وسواس زیادی به خرج می دادم که از آن خوشش بیاید و نظر
سنجی های جالب و جدید می گذاشتم.
همگی در حیاط مدرسه جمع شده و منتظر به در سالن اجتماعات چشم
دوخته بودیم. اضطراب در وجودم رخنه کرده بود؛ دست هایم می لرزید و
رنگ از صورتم رفته بود. قطرات اشک در پرتگاه چشمانم هجوم آورده
بودند و می خواستند سقوط کنند. مادر ها یکی_ یکی از در خارج می
شدند و برخی با خوشحالی و برخی توبیخ گرانه دانش آموزشان را می
نگریستند. مادرم دیر کرده بود و حدس می زدم مشغول گفت و گو با معلم
هایم باشد. شوخی و خنده ی زهرا که در کنارم بود، اعصابم را تحریک
کرده بود و باعث شد او را برنجانم.
- ای بابا! گمشو اون ور اعصاب ندارم هی در گوشم زر می زنه.
با تعجب به من نگاهی انداختن و بعد از گفتن: حالت خوش نیستا!
مرا ترک کرد. دستانم را روی سرم گذاشتم؛ دوست داشتم از ته دل زار
بزنم. کاش معجزه ای در اعداد کارنامه ام به وجود می آمد. قدم های
مادرم را که دیدم نفسم در سینه ام حبس شد، انگار زمان ایستاده بود. بر
خلاف انتظارم با مهربانی کارنامه را در دستانم گذاشت و گفت: - نگران
دوم
نباش! در آن می کنی ولی گوشی رو ازت می گیرم.
و
تنها گوشی ام را؟! حرف خنده داری می زد؛ من حاضر بودم همه چیز را
ازم بگیرند اما جنجالی در منزل به راه نیاندازند. نفسم را محکم بیرون
کردم و خیالم آسوده شد. متوجه برادرم شدم که با عده ای از همکلاسی
هایم مشغول بازی بود. لبخندی زدم که مادرم مرا در آغوش گرفت. تعجب
جای خود را به لبخند عمیقی داد و من هم مادرم را سفت در آغوش
فشردم.
پایم را که در منزل گذاشتم به سراغ برگه و خودکار رفتم و بعد از ساعت
ها کلنجار رفتن، شروع به نوشتن برنامه کردم. همه ی ساعات را پر کرده
بودم تنها دوساعت در روز وقت اضافه داشتم که اگر موقعیت ایجاد می
کرد مجبور به درس خواندن می شدم. واقعا جایش بود که یکی به من
بگوید نه به آن شوری شور، نه به آن بی نمکی!
می
روز ها می گذشت و تنها تفریح من، روز های جمعه بود که همراه مبینا به
نماز جمعه می رفتم. هشت ماهی از دوستی مان
گذشت و رابطه
میانمان هر روز پر رنگ تر از دیروز می شد. نمره هایم بالا می رفت و
من از این بابت خوشحال بودم. تنها خبرهایی که از آقای میم داشتم، به
میانمان هر روز پر رنگ تر از دیروز می شد. نمره هایم بالا می رفت و
من از این بابت خوشحال بودم. تنها خبرهایی که از آقای میم داشتم، به
نماز جمعه و خبر هایی که مبینا به من می رساند محدود می شد. با
یادآوری هدیه تلخندی روی لبانم جا گرفت. عاشق شده بود! درست عاشق
همان کسی که زندگی ام بود. نمی توانستم او را سرزنش کنم اما رابطه
مان به آخر رسیده بود و تنها صحبتمان، احوال پرسی در هنگام برخورد
بود.
کاش عاشق نمی شدم و مثل یک فرد عادی به زندگی ام می رسیدم. اصلا
کاش ریشه ی این حس در قلبم می خشکید و می رفت پی کارش! بس بود
این همه اشک ریختن هایی که دلیلش نرسیدن من به او بود.
دلم می خواست به سه سال گذشته برگردم و او را نبینم! اما مگر آن سر به
زیر انداختن و آن لبخند های محو از یادم می رفت؟ با یادآوری لبخندهای
و
شیرینش، لبخند روی لبانم کشیده شد اما هم زمان قطره های اشک هم
سقوط کردند. اشک هایم را پاک کردم و به سراغ کتاب خانه ی کوچکم
رفتم. کتاب سرخ سیمایان سبز را انتخاب کردم و از میان آن ها بیرون
کشیدم.
کتابی که از همایش " نقش خانم های استان گیلان در هشت سال دفاع
مقدس" هدیه گرفته بودم. صفحه هایش را ورق زدم. در هر صفحه
خاطره ای از یک شهید استاد گیلان به زبان یکی از آشنایانشان نوشته شده
بود. غرق در خواندن بودم.
_
با صدای تلفن، آن سطر را هم تمام کردم و بدون نگاه کردن به نام
مخاطب، تماس را وصل کردم.
- سلام، چطوری عاطی؟
- سلوم، خوبم تو چطوری؟
- خوبم. میگما میایی بریم خرید؟
با تعجب پرسیدم: خرید چی؟
لیلی سر به هوا ــ عاطفه شعبان پور کاربر نودهشتیا
ا
مرين
صدای مادر مبینا از پشت تلفن بلند شد: - خرید الکی؛ باز می خواد بره
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@MF_khanevadeh
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_66
- این دائم الشاكيه بيخيال.
- ساعت چند بریم؟
- یه ساعت دیگه منتظرم.
صدای مادر مبینا از پشت تلفن بلند شد: - خرید الکی؛ باز می خواد بره
پول خرج کنه هیچی به هیچی!
خنده ای کردم و گفتم: مبینا مامانت باز که از دستت شاکیه!
- با کی حرف می زنی؟
نگاهی به داخل حمام انداختم و گفتم: هیچکی!
خداحافظی کردم و وارد حمام شدم. مشغول غر زدن بودم که مادرم در
حمام را زد و با تعجب پرسید:
مبینا زنگ زد گفت هر وقت آماده شدی بمون، میاد اینجا باهم برین.
- باش مرسی.
لباس هایم را روی تخت انداختم مشغول حاضر شدن،شدم.
مشغول نگاه کرد ن به ژورنال چادر و مانتو های فروشگاه بدیم که مبینا
دستش را روی دستم که مشغول ورق زدن آن بود، گذاشت.
- عاطی این خیلی قشنگه ها؛ نه؟
سری تکان دادم و گفتم:
- سرش کن ببینیم چطوره
تایید کرد و چادرش را در آورد. چادر قجری را از فروشنده گرفتم و به
دستش دادم. چون قد و قامت بلندی داشت در چادر بسیار زیبا شده بود.
مدل چادر این بود که قسمت جلویی تا شکم، با دو بند در پشت کمر بسته
شد و خیلی راحت شد آن را محار کرد.
لبخندی زدم و انگشت سبابه و شستم را در کنار هم قرار دادم و رو به او
- خیلی بهت میاد.
چرخی زد و گفت: همین خوبه! نمی خوام عوض کنم.
باحالت حنثی نگاهش کردم.
- عوض کن؛ یکی مارو ببینه میگه ندید بدیدن!
- خب بگن! حرف دیگران برام مهم نیست
در حالی که چادرش را به سمتش می گرفتم، گفتم: - این دوره زمونه باید
به حرف مردم اهمیت بدی. درسته دهن مردم رو نمیشه بست اما میشه
خزعبلاتشون رو کم تر کرد.
- باشه.
جالبه، دوستش دارم.
چادرش را عوض کرد و بعد از تسویه حساب بیرون آمدیم. به بنر
فروشگاه نگاه کردم؛ فخر السما! اسم جالبی بود و ذهنم کمی در گیر دانستن
معنی اش شده بود.
مبينا! معنى اسم فروشگاه رو می دونی؟
- نچ
سری تکان دادم.
- من با این دختره حرفی ندارم. نمی خوام ببینمش.
مرا نگاه داشت و گفت:
- عاطی اون جارو نگاه کن!
این را گفت و هم زمان با دستش جلویمان را نشان داد. دستش را گرفتم و
مسیرمان را تغییر دادم. با تعجب پرسید: چته؟ چرا این جوری می کنی؟
- ولش کن! میایی بریم کافه؟ می خوام باهات حرف بزنم
- بریم.
سوار تاکسی شدیم و حرکت کردیم. با نگاه به ایستگاه تاکسی، لبخندی زدم.
روز هایی که از مدرسه به خانه باز می گشتم، او را در این ایستگاه رویت
می کردم.
تلفن همراهم را که مادرم در مواقعی که بیرون می رفتم، به من می داد،
بیرون آوردم و وارد اکانت اینستاگرامش شدم. عکسش را نگاه می کردم و
در دل آه می کشیدم که پیامی برایم آمد. با تعجب به سراغش رفتم و آن را
باز کردم.
پیام از هدیه بود. " سلام. خوبی؟ چرا چند وقتی نبودی؟!"
پاسخ را برایش نوشتم
#ادامه_دارد
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@MF_khanevadeh
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_66 - این دائم الشاكيه بيخيال. - ساعت چند بریم؟ - یه ساعت دیگه منتظرم. صدای
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_67
پاسخ را برایش نوشتم.
سلام. مشغول درس و مدرسه بودم. چطور؟"
مبینا سرش را نزدیک آورد تا پیام هایمان را بخواند. “خبر هارو شنیدی؟"
کمی مکث کردم و برایش نوشتم: چه خبری؟
کمی نوشتنش طول کشید و در دلم غوغا برپا بود. حس خوبی به سراغم
نیامده بود، دست و پایم شل شده بود.
"بعد از عید عقدشه!"
با تعجب به پیامش نگاه کردم و پشت سر هم پلک زدم.
- نه، نه این امکان نداره!
سرم را به چپ و راست تکان دادم. جنون به سراغم آمده بود.
مبینا با تعجب به صفحه گوشی نگاهی انداخت و لحظه ای بعد، تعجب
جایش را به عصبانیت داد. دستانم را در دستش فشرد و با لحن آرامش
دهنده اش گفت:
ابزارها
ضعفت
عاطفه! قوی باش! این دختره نفهم همین رو از تو می خواد؛ می خواد
رو ببینه، می خواد کم بیاری! جوابش رو بده، همون طور که
جواب همه رو می دادی و می نشوندی سر جاشون، جواب این رو بده و
بهش بفهمون.
سرم را تند تند به چپ و راست تکان دادم و دهان باز کردم حرفی بزنم که
مبینا کرایه را تحویل راننده داد و گفت: - مرس همین بغل پیاده شیم.
پاهایم سست شده بود و هر لحظه امکان داشت بر زمین سقوط کنم. دهانم
می
را باز و بسته می کردم اما کلامی از آن خارج نمی شد. مبینا نگران
نگاهی به من انداخت. گویا دست و پایش را گم کرده بود. تمام انرژی ام
تحلیل رفته بود. مرا وارد کافه کرد و با کمک او روی صندلی نشستم.
پسرکی به سمتمان آمد و از مبینا سفاشات را گرفت.
آن قدری درمانده بودم که نمی توانستم محیط را تجزیه و تحلیل کنم و حتی
کنجکاو دکوراسیون کافه شوم که چرا همه ی چیز هایش وارونه است؟
- عاطی اول حال این دختره رو بگیر!
- ولش کن ارزش نداره.
سرم را روی میز گذاشتم و گریه کردم. نمی دانم چه قدر گذشته بود اما من
هم چنان زار می زدم و مبینا با مهربانی سرم را نوازش می کرد و هیچ
نمی گفت
- بده من گوشیت رو!
اجازه ی مخالفت را از من صلب نمود و تلفنم را برداشت و مشغول نوشتن
شد. بعد از دقایقی تلفن را به من داد و گفت: خوندنت تموم شد، بلاکش می
کنی! فهمیدی
سری به نشانه تایید تکان دادم و پیامش را خواندم.
ببین عزیز! از روز اول خواستی خودت رو بهش نزدیک کنی، هیچی
بهت نگفتم، تو روم وایستادی گفتی عاشقش شدی، بازم هیچی نگفتم ولی
نمی ذارم نمک روی زخمم بشی! من اگه عاشق کسی شدم به خودم
مربوطه و نه تو و نه هیچ کس دیگه! من رو این طور داغون کردی ولی
لااقل تو زندگی بقیه سرک نکش! اینم نمی تونی؟! آدم باش و این جوری
خبر بد نده! یا علی!
شاید کمی با خشونت صحبت کرده بود اما در مقابل تمام بلا هایی که این
دختر بر سرم نازل کرده بود، هیچ بود! کینه ای نبودم ولی او را به خدا
واگذار کرده بودم.
شماره اش را مسدود و از مخاطبینم حذف کرده بود. دیگر کسی با این نام
در زندگی ام وجود نداشت. انسان باید افرادی را در زندگی نگاه دارد که
به او انگیزه بدهند، شادی را مهمانش کنند و آرامشش را بالا ببرند نه
ابزارها
کسانی که آرامش را از انسان می گیرند. در زندگی باید حذف کردن را یاد
گرفت. از حذف کردن واهمه نداشته باشید زیرا با این کار موفق تر
خواهید بود!
- عاطفه؟!
- جانم؟
صدایم کم لرزید اما تمام تلاشم بر این بود که خودم را کنترل کنم
#ادامه_دارد
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@MF_khanevadeh
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️ #قسمت_67 پاسخ را برایش نوشتم. سلام. مشغول درس و مدرسه بودم. چطور؟" مبینا سرش را
#لیلی_سر_به_هوا ❄️☕
#قسمت_68
بود و علاوه بر ساعات تفریح، گاهی در مسیر مدرسه باهم بودیم.
در خانه را باز کردم که مادرم با لبخند خسته نباشیدی به من گفت و
لبخندی تحویلم داد. تعجب وجودم را در بر گرفته بود. همیشه بعد از این
که به خانه می آمدم، سلام بی جانی به استقبالم می آمد و من تنها مشغول
خوردن نهار می شود
در کمال تعجب مادرم سفره ناهار را پهن کرد و اجازه ی کمک کردن به
من نداد. دلم شور می زد و گواه خوبی نمی داد.
و
- برو دستات
رو
بشور عاطفه جانم!
عاطفه جانم؟! به ندرت مرا این گونه خطاب می کرد. با تعجب به داخل
اتاق سرک کشیدم که شاید مهمانی آمده باشد اما تنها خودمان بودیم. پدرم
وارد اتاق پذیرایی شد و رو به مادرم گفت: خانم بهش گفتی؟
دیگر مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسه است! با حالت مشکوکی
مادرم را نگاه کردم. خواستم چیزی بگویم که با حالت دستپاچه گفت: نه
حالا میگم دیگه
و اشاره ای به پدرم زد. سر سفره نشستیم و مشغول خوردن فسنجان خوش
رنگ و لعاب مادرم بودیم که پدرم گفت: عاطفه خانم می خوام ازت یه
سال بپرسم.
بفرمایین بابا.
- آمادگی ازدواج داری؟
غذا در گلویم پرید و سرفه های پی در پی امانم را بریده بود.
نمای همراه
مادرم لیوان آبی به طرفم گرفت و گفت: چی شد؟
آب را یک نفس سر کشیدم و گفتم: چی شد؟ مادرم یهویی چه سوال هایی
که نمی پرسین، اونوقت می گین چی شد
می دونیم الان موقع گفتنش نیست و باید بهت وقت بدیم اما امشب داره برات خواستگار می اید
چشمانم از فرط تعجب باز مانده بود و هیچ حرفی نمی زدم. آخر مگر این
گونه این موضوع را مطرح می کنند؟
- هر کی هست بهش بگین نه؛ من می خوام درس بخونم.
پدرم صدایش را جدی کرد و گفت: دخترم بهت حق می دم باید روی
موضوع فکر کنی ولی امشب بذار این مراسم انجام بگیره شما ایشون رو
ببین اگر قبول کردی که انشالله خوشبخت بشین اگر نه هم که شما روی سر
ما جا داری.
و
سیلی به گونه اش نشاند و گفت: مگه میشه؟
- مامان قراره یه نه بگم و تمام!
- چایی می بری حرف نباشه!
حرف حساب جواب نداشت پس رضایتم را با سکوت اعلام کردم. اما در
دل تصمیم داشتم یک نه بگویم و خودم را خلاص کنم. بعد از ظهر با
اصرار مادرم، به حمام رفتم و تونیک بنفشم را به تن کردم. چادر صورتی
با گل های بنفش را به دستم داد که به او گفتم: مامان! من چایی نمی برم
ها!
با لحن جدی اش مهر سکوت به لب هایم نشاند و اجازه ی مخالفت نداد.
با صدای تلفن سر برگرداندم و خواستم جواب بدهم که مادرم گفت: زود
باش الان میان!
- شما برو من ميام.
سری تکان داد .و تلفن را جواب دادم.
- بفرمایید.
سلام عاطفه خوبی؟ هدیه ام! ببین می دونم نمی خوای صدام رو هم
بشنوی اما یه عذرخواهی بهت بدهکارم. مهدی دوستت داشت از خیلی
وقت پیش و حتی با خانوادش هم مطرح کرده بود ولی من بهش گفتم تو
کس دیگه ای رو دوست داری. بهش گفتم به اون حتی فکر هم نمی کنی و
الکی وقتش رو تلف نکنه. عاطفه منو ببخش! می دونم در حقت نامرد
#ادامه_دارد
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@MF_khanevadeh
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ❄️☕ #قسمت_68 بود و علاوه بر ساعات تفریح، گاهی در مسیر مدرسه باهم بودیم. در خانه را ب
#لیلی_سر_به_هوا ☕❄️
#قسمت_پایانی❤️
چشمانم از فرط تعجب باز مانده بود و هیچ حرفی نمی زدم. آخر مگر این
گونه این موضوع را مطرح می کنند؟
- هر کی هست بهش بگین نه؛ من می خوام درس بخونم.
پدرم صدایش را جدی کرد و گفت: دخترم بهت حق می دم باید روی
موضوع فکر کنی ولی امشب بذار این مراسم انجام بگیره شما ایشون رو
ببین اگر قبول کردی که انشالله خوشبخت بشین اگر نه هم که شما روی سر
ما جا داری.
و
سیلی به گونه اش نشاند و گفت: مگه میشه؟
- مامان قراره یه نه بگم و تمام!
- چایی می بری حرف نباشه!
حرف حساب جواب نداشت پس رضایتم را با سکوت اعلام کردم. اما در
دل تصمیم داشتم یک نه بگویم و خودم را خلاص کنم. بعد از ظهر با
اصرار مادرم، به حمام رفتم و تونیک بنفشم را به تن کردم. چادر صورتی
با گل های بنفش را به دستم داد که به او گفتم: مامان! من چایی نمی برم
ها!
با لحن جدی اش مهر سکوت به لب هایم نشاند و اجازه ی مخالفت نداد.
با صدای تلفن سر برگرداندم و خواستم جواب بدهم که مادرم گفت: زود
باش الان میان!
- شما برو من ميام.
سری تکان داد .و تلفن را جواب دادم.
- بفرمایید.
سلام عاطفه خوبی؟ هدیه ام! ببین می دونم نمی خوای صدام رو هم
بشنوی اما یه عذرخواهی بهت بدهکارم. مهدی دوستت داشت از خیلی
وقت پیش و حتی با خانوادش هم مطرح کرده بود ولی من بهش گفتم تو
کس دیگه ای رو دوست داری. بهش گفتم به اون حتی فکر هم نمی کنی و
الکی وقتش رو تلف نکنه. عاطفه منو ببخش! می دونم در حقت نامردی کردم
ولی واقعا پشیمونم و همه چی رو هم درست کردم. امیدوارم این
دوست قدیمی رو ببخشید
باورم نمی شد! سر درد شدیدی به سراغم آمده بود. از نزدیک ترین دوست
ضربه خورده بودم. کاش این مراسم لعنتی امشب زودتر تمام شود و من به
بدبختی خود برسم. اصلا دوست ندارم میانشان بنشینم و به صحبت های
تکراری شان گوش بدهم. تنها دلم می خواست ساعت ها گریه کنم بدون آن
که کسی مزاحمم شود. چادرم را سر کردم و با صدای مادرم استقبالشان
رفتم. با صدای " یا الله" شان سرم را بلند کردم و تعجب در چشمانم جای
گرفت. باورم نمی شد! او به خاستگاری من آمده بود؟ اشک شادی در
چشمانم جمع شده بود و لبخند به لب هایم نشسته بود. مگر می شد من به
این فرد نه بگویم؟ او زندگی ام بود؛ زندگی!
❤️در ببندید و بگویید که من
❤️جز از او همه گس بگسستم
❤️گس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
❤️فاش گویید که عاشق هستم..!
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@MF_khanevadeh
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾