eitaa logo
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
1.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
106 فایل
💙همراهیتان موجب افتخار ماست 💙 💑خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا🌹 #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇💚 @admin1_Markaz لینک کانال 💚 @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_43 - تو ماشین ولی خودمونیم؛ خوب تلافی کردم ها نه؟ - آره دعا کن زودتر از ت
☕🍁 - بفرمایید! مبینا نگاهی به سینی شیرکاکائو انداخت و یکی از آنها را برداشت. بدون توجه به علاقه ی شدیدم به ،آن :گفتم ممنون، میل ندارم. - میشه خواهش کنم یکی بردارین؟ نذره میخوام همه بخورن .لطفا تلخندی به چهرهی ملتمسش انداخته و یکی از لیوان ها را برداشتم. تشکری زیر لب گفتم اما نمی دانستم شنیده است یا خیر؟! میلی به خوردن آن نداشتم و به مبینا :گفتم این رو هم می خوری ---- - نه! بگیر، ناز نکن! اگه نخوری می ریزمش زمین؛ حروم میشه بگیر! ادایم را در آورد و لیوان را از دستم گرفت از جایم برخاستم که مبینا با تعجب نگاهم کرد و گفت کجا میری؟ بی حوصله پاسخش را دادم - می رم بیرون مسجد قدم بزنم تموم شد کنار ماشین میبینمت. - می خوای باهات بیام؟ میشه تنها باشم؟ سری تکان داد از پشت همه حرکت میکردم تا کسی مرا نبیند. دهان این مردم که برای چیزهای لهو باز میشد و یک کلاغ چهل کلاغ می کرد را نمی شود بست. عمویم را دیدم که کنار جاده ایستاده بود و ماشینها را هدایت می کرد. چادرم را جلوی صورتم گرفتم و از همان راهی که آمده بودم، به مسجد .بازگشتم کمی آرامش مهمان دلم کردم و برای لحظهای تمام چیزهایی که در ذهنم بود را به دست فراموشی سپردم. *** انرژی زیادی به وجودم تزریق شده بود و لبخندی که روی لبم نقش بسته بود، قصد پاک شدن نداشت سوار ماشین پرایدمان به طرف مسجد دوستکوه میرفتیم. ملاقات با هم سرویسی ام زینب باعث شده بود تا ذوقی در من به وجود بیاید. دخترکی بامزه و شیرین که پنج سالی از من کوچک تر بود اما هر چه که از فهم و شعور او بگویم، گویا هیچ نگفته ام. کوچک تر بود اما هر چه که از فهم و شعور او بگویم، کویا هیچ نگفته پدرمم قبلا سرویس مدارس بود و من سه هم سرویسی داشتم و از میان همه شان، زینب با شیرین زبانی هایش دلم را برده بود. از آیینه نگاهی به پدرم انداختم و گفتم - جلوی خونه ی زینب اینها پارک ،کن، می خوام ببینمش. پدرم با یادآوری خاطرات شیرین چهار سال پیش، لبخندی زد و گفت: باشه. یادگاری که از زینب گرفته بودم را هنوز هم در صندوقچه ی اسرارم قایم کرده بودم؛ نامهای که با خط زیبا برایم نوشته بود از ماشین پیاده شدیم و کنار در منتظر ماندیم مطمئن بودم او امسال هم مانند هرسال با شنیدن اینکه روستای ما قرار است به محله ی آن ها دسته بیاورد، به دیدنم خواهد آمد. کمی منتظر ماندم وقتی که خبری از او نشد دریافتم که شاید در مسجد برای پذیرایی مشغول باشد آن زینب کوچک من حالا بزرگ شده بود و خانمی برای خود بود. سر درد و سرگیجه ی شدید امانم را بریده بود انتهای صف ایستاده بودیم و به بنر شهیدی از حادثه ی منا نگاه میکردیم سری از روی تاسف تکان دادم و به مبینا :گفتم پدر استاد خطاطیم بود با تعجب صورتش را به سمتم چرخاند و :گفت نه بابا؟! جدی میگی؟ "اوهومی" زیر لب گفتم و ادامه دادم. - تو حادثه ی منا شهید شده. چشمانش از فرط تعجب گشاد شده بودند و هم چنان با بهت مرا می نگریست. - چیه؟ تعجب داره؟ - آخه روی بنر چیزی ننوشته. لبخندی به او زدم و گفتم بیا بریم جلو تر چهل چراغ رو ببینیم با ذوق :گفت وای مراسمهای مذهبی گیلان چه قدر خوبه، ما توی مازندران فقط می رفتیم مسجد و عزاداری می کردیم 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃