eitaa logo
🖤 💚مرکز فرهنگی💚🖤 خانواده آذربایجانشرقی
1.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
103 فایل
💙همراهیتان موجب افتخار ماست 💙 💑خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا🌹 #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇💚 @admin1_Markaz @admin2_Markaz لینک کانال 💚 @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💞🌸💞🌸💞🌸 💠قسمت چهل و پنجم: کارنامه ات را بیاور تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ... بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ... اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ... کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ... مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ✍️ادامه دارد..... کانال فرهنگی خانواده در سروش🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا @markazfarhangekhanevade🆔 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
☕🍁 دستان سردش را میان دستانم فشردم و او را با خود به جلوتر کشیدم. او مشغول تماشا شد و من تلفنم را از جیبم بیرون کشیدم تا لحظاتمان را ثبت کنم عکسی از چهل چراغ گرفتم و به او نشان دادم که با اشاره ای به عکس گفت: یارو رو ببین نگاهی دقیق به عکس انداختم با دیدن فردی که در عکس بود، لبانم کش آمد و لبخندم بزرگ تر شد اختیار چشمانم را ،نداشتم، می خواستم چشم از عکس او بردارم اما این اجازه را نداشتم قامت بلند و لباس هایی که انگار فقط مخصوص خودش بودند او را از بقیه کسانی که در عکس بودند، متمایز می ساخت. هم زمان که به عکس نگاه میکردم گفتم: قربون قد رعنات! - نردبون رو میگی؟ با خنده و عصبانیتی ساختگی :گفتم نردبون خودتی ها، قد رعنا! عکس را در قسمت مخفی گالری ام گذاشتم و تلفن در جیبم جا دادم. با دیدن مادر زینب که در پشت سرمان ایستاده بود با ذوق به طرف او برگشتم و کنارش را نگاه کردم اما اثری از او نبود دستانش را برایم باز کرد که به آغوشش پریدم با عجله از او پرسیدم: زینب کجاست؟ وقتی شنید شما قراره بیایین خیلی ناراحت شد؛ آنفولانزا گرفته بود نتونست بیاد بیرون. با شنیدن حرفش کمی ناراحت شدم اما :گفتم انشالله که بهتر میشه. امیدوارم روزی که به مسجدمون میایین ببینمش. خوابم نمیبرد چشمانم را محکم روی هم میفشردم و زیرلب حمد و آیه الکرسی میخواندم اما بی فایده بود خوابیدن تا لنگ ظهر کار خودش را کرده بود و اکنون خواب به چشمانم نمی آمد. بی خیال این شدم که فردا باید صبح زود از خواب بیدار میشدم و به سمت قفسه ی کتاب هایم رفتم. همان دفتر همیشگی را از چیدمان بزرگ به کوچکم بیرون کشیدم و خودکار مشکی را از جامدادی روی میز کامپیوترم برداشتم. قصد داشتم از صفحه ی آخر شروع به نوشتن کنم. آن را به بینی ام قصد داشتم از صفحه ی آخر شروع به نوشتن .کنم. آن را به بینی ام نزدیک کردم عطر گل محمدی اش بینی ام را نوازش میکرد قلم در دست گرفته بودم و کیفیت را نمی سنجیدم فقط مینوشتم و می نوشتم آن قدر محو جفت و جور کردن کلمات و آوردنشان روی کاغذ بودم که متوجه گذر شتابان زمان .نشدم چشمانم از فرط خستگی باز نمی شدند. یکی هم نبود به من بگوید آیا مجبور به نوشتن در تاریکی تنها با یک لامپ خواب هستی؟! سوزش چشمانم باعث شد تا لحظهای آنها را روی هم و سرم را روی دفتر بگذارم. نوای اذان چشمانم را باز کرد. کش و قوسی به بدنم دادم که درد در استخوان هایم .پیچید چشمانم را با درد روی هم فشردم و "آی" کوچکی از لبانم بیرون جست وضو گرفتم و نمازم را خواندم. باید کمی استراحت میکردم تا توان راه رفتن داشته باشم. روشن و خاموش شدن صفحهی موبایلم توجه مرا جلب کرد پیام تسلیت تاسوعای حسینی از طرف برنامهی باد صبا بود شروع به خواندنش کردم در خیالم کربلا زائر شدم در حریم پاک تو طائر شدم یا ابا الفضل ، ای تمام هستی ام من فقط به عشق تو شاعر شدم تاسوعای حسینی روز پای مردی و وفاداری پیروان امام حسین علیه السلام بر شما دوستدار خاندان عصمت عليهم السلام تسلیت باد. متن را کپی کردم و برای دوستانی که میشناختم فرستادم. به محض برخط بودنم در تلگرام سیل پیامها بود که به سویم سرازیر می شد. تنبلی ام میآمد که همهی پیامها را بخوانم و چندین ساعت به دنبال پاسخش بگردم پس همه را از نوتیفیکشن خواندم و بی خیال جواب دادن شدن. روی تخت پریدم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم چشمانم را بستم تا کمی از خستگی ام کم شود و بتوانم برای هیئت ساعاتی دیگر بیدار شوم. بسمه تعالی به اطلاع اهالی محترم روستای ماه سایه و حومه می رسانم... با شنیدن صدایش از خواب بیدار شدم و سیخ روی تخت نشستم و تمام حواسم را جمع صدای خردم دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود اخمی کردم و گفتم 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃