eitaa logo
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
1.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
106 فایل
💙همراهیتان موجب افتخار ماست 💙 💑خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا🌹 #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇💚 @admin1_Markaz لینک کانال 💚 @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_49 با حریف خیالی ام دعوا میکردم اعتماد به نفسم را جمع کردم و گفتم نمی خوام
🍁☕ - باز که درگیری با تعجب نگاهی به او انداختم و :گفتم از کجا میفهمی؟ نکنه مثل این فیلما بلند بلند حرف می زنم؟ لحظه ای با بهت نگاهم کرد و سپس خندهای کرد و گفت: نه بابا! وقتی با خودت درگیری ابروهات میپره بالا لبهات رو کج و کوله میکنی و انگشت اشارت رو هم می ذاری روی دماغت! از این میزان دقیق بودنش تعجب کرده بودم و تا لحظاتی با دهان باز به او خیره بودم. ضربه ای نسبتا سنگین حواله ی چانه ام کرد که دهانم را بست. دستم را روی جایی که ضربه زده ،بود گذاشتم و همچنان نگاهش کردم چشم غره ای رفت و رویش را به طرف پنجره برگرداند. فاصله ی خانه ی ما و پدربزرگم حدود بیست متر هم نمی شد. تمام اقوام در کنار هم خانه درست کرده بودند و هر شب به خانهی یک دیگر برای شب نشینی می رفتند. یک روز که مادرم از این شب نشینیهای هر روزه، خسته شده بود، با عصبانیت گفت اگه پول داشتم میرفتم شهر خونه می گرفتم تا از دست این کنه ها راحت شم. شانس آوردیم که پدرم خانه نبود اما تمام دق و دلیهای مادرم سر من و برادر کوچکم خالی شد پدر بزرگم را سوار کردیم و به راه افتادیم از پیج و خم بودن جاده، سرگیجه گرفته بودیم و حس می کردم مانند کارتون پلنگ صورتی شده ام که وقتی سرش به جایی می خورد، چند ستاره بالای سرش به وجود می آمد. - پیاده شین من ماشین رو پارک کنم صدای پدرم بود که از ما میخواست پیاده شویم. همراه مبینا به داخل مسجد رفتیم و محو تماشای چادرها یا همان خیمه هایی شدیم که برای تعذیه امشب برپا شده بود. اگر در مسجد خودمان برنامه نداشتیم، حتما به این جا میآمدم و آن را تماشا میکردم وارد آرامگاه چهار شهید گمنام شدیم و منتظر ماندیم چون هنوز از محله ی ما کسی نیامده بود و گویا ما اولین نفرات بودیم. مشغول زیارت بودیم و اکثر اهالی یکی پس از دیگری می رسیدند. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم که ساعت چهار بعد از ظهر را نشان می داد. بودن سه شروع میکنن؛ الان ساعت چهاره - حرص نخور! پوستت بیشتر از اینی که هست، چروک میشه. حرفش را تایید کردم و گفتم آره جديدا.... حرفم را خوردم و نگاهی منگ به او انداختم که با خنده مرا می نگریست؛ بعد از اینکه حرفش را تحلیل کردم سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم و با اخم :گفتم خب حالا منم تا شیرینی می خورم زرتی جوش می زنم، تو دیگه مسخرم نکن - وای عاطی گفتی ،شرنی، هوس اون شرنی... حرفش را قطع کردم و با خنده گفتم شرنی؟ نه تو رو جون عاطی، شرنی؟ - ای لال بشی تو !الهی! من نمیتونم این کلمه رو بگم تو هم هی به ریش نداشتم بخند داشتم میگفتم هوس شرنیهای مغازه افشار رو کردم. با خنده میان حرفش میآمدم و بارها ضربههای سنگینش به سرم را نوش جان میکردم با شروع هیئت همه اهالی که دور مسجد پخش بودند، به بیرون محوطه رفتند و دو صف طویل تشکیل دادند تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم و روی حالت دوربین آماده اش کردم مبینا دستمالی را به سمتم گرفت؛ نگاهی به آن انداختم و :گفتم عه چه قدر شبیه دستمال عینک منه! کجا بود؟ - نخبه ای بخدا مال ،خودته از کیفت افتاد چه خرت و پرتی تو این می ریزی؟ قیافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و :گفتم خرت و پرت نیست، لوازمیه که هر لحظه ممکنه نیاز شه. کیفم را گرفت و زیپش را باز کرد نگاهی به محتویات درونش انداخت. هر یک را بیرون میآورد و نشانم میداد چند نفری که روبه رویمان بودند، نگاه بدی حواله ام کردند که خجالت کشیدم و سرش را پایین انداختن نگاهی به اطراف انداختم و بعد از مطمئن شدن این که کسی نگاهمان نمیکند ضربهای روی سر مبینا زدم و گفتم: فضول رو بردن جهنم گفتم چرا هیزه تره؟! آبرومون رو بردی ابله! در حالی که خندهاش لحظه ای بند نمیآمد :گفت وای عاطی! ناخون گیر، تیغ نخ و سوزن اسپری عینکت پلاستیک فریز، خودکار، دفترچه و انواع کارتهای شناساییت؛ این ها لوازم ضرورین؟ کیفم را از دستش ربودم و با حرص :گفتم کوفت عاطی، درد عاطی، ای حناق، رو آب بخندی پرو! آبرو نذاشتی برامون... 🌿 🍁🍁@MF_khanevadeh 🍂 ♥️🍁🍂🌿♥️