eitaa logo
🖤 💚مرکز فرهنگی💚🖤 خانواده آذربایجانشرقی
1.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
103 فایل
💙همراهیتان موجب افتخار ماست 💙 💑خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا🌹 #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇💚 @admin1_Markaz @admin2_Markaz لینک کانال 💚 @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 💠قسمت چهل و دوم: بیا زینبت را ببر تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ... از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ... مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ... - زینبم ... دخترم ... هیچ واکنشی نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ... دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ... دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ... اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ... ⬅️ادامه دارد .... کانال فرهنگی خانواده در سروش👇👇👇👇👇👇👇👇🆔http://sapp.ir/farhangekganevade. کانال فرهنگی خانواده در ایتا👇👇👇👇👇👇👇👇👇@markazfarhangekhanevade🆔 🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
☕🍁 یاد تنها یادگاری از عشقش افتاد نمی شد نامش را یادگاری گذاشت چون از سوی مهدی به او داده نشده بود با یادآوری نحوه ی دزدین آن از جا نماز مادرش لبخندی روی لبانش نقش .بست کیفش را باز کرد و نگاهی به آن انداخت. چسب کاری ،شدنش جلوه و زیبایی اش را از آن ربوده بود که آن هم بخاطر این بود که هر روز و شب در آغوش عاطفه بود و آن را می بوسید. اوایل، عطر مهدی روی آن بود که به مرور زمان دیگر اثری از آن عطر باقی نماند. این عشق راه پس نداشت ولی راه پیش چه؟ دل کندن از این عشق ناممکن بود ولی تلاش برای رسیدن به آن که ناممکن نبود میدانست که می تواند فکری که در ذهنش میگذرد را به عمل تبدیل کند. لبخند شیطانی بر لبانش نشست و ابروهایش را بالا انداخت. آشتی دادن دو ،خانواده بهترین و عاقلانه ترین فکر ممکن بود ولی باید برای رسیدن به این هدف صبر می کرد. فرصت خود به خود ایجاد می شد، باید همانند شکارچی منتظر طعمه اش می ماند. در اتاقش را باز کرد و لباس هایش را روی کمد انداخت، موهایش را باز کرد و خودش را روی تخت انداخت چشمانش را بست و بعد از گفتن بسم ا... به خواب رفت - عاطفه عاطفه دخترم بیدارم شو! با صدایی خواب آلود و خشدار :گفت چی شده؟ بذارین بخوابم دیگه. برو آبجیت رو بیدار صدای مادرش می آمد که به ابوالفضل می گفت: ابو الفضل هم که از خدا خواسته سریع وارد اتاقش شد و سراغ وسایلش رفت. با جیغ کوتاهی از تخت بلند شد و نگاهی به ساعت دیواری انداخت که ساعت دو بعد از ظهر را نشان میداد با تعجب گفت: یعنی چهارده ساعت خوته بوم؟ ( یعنی چهارده ساعت خوابیده بودم؟) ابرو بالا انداخت و ادامه داد آفرین ،عاطفه کم کم داری همت می کنی گیلکی رو یاد بگیری عینکش را از روی میز بالای تختش برداشت و بعد از مالیدن چشم هایش آن را به چشمش زد دستانش را باز کرد و کش و قوسی به خود داد. صدای شکستن قلنجش را می.شنید از روی تخت بلند شد و بعد از در آغوش کشیدن ،برادرش از اتاق بیرون رفت. - سلام صبح بخير. پدرش با خنده و حالتی به راحتی مشخص بود در حالت مسخره کردن او است :گفت صبح؟ خورشید وسط آسمونه ظهرت بخیر تنبل خواب آلو! - دیشب خسته بودم؛ از ماه سایه روستای (خودشان تا پیرمحله رو پیاده رفتیم ها! پدرش با همان حالت زننده جواب داد آخی! کنده کندی؟ پدرش با همان حالت زننده جواب داد آخی! کنده کندی؟ *: (کنده در گویش گیلکی به معنای ریشه ی درخت بزرگ و تنومندی است که در خاک به جای مانده کندن این ریشه بسیار سخت است وقتی کسی که کار زیادی انجام نداده اظهار خستگی میکند، این ضرب المثل را برای او به کار می برند. از رو نرفت و با حالت حق به جانب :گفت آره چه جورم؛ بدتر از کنده بود. ناهار خوردین؟ مادرش که مشغول جمع کردن وسایل بازی ابوالفضل بود، گفت آره نذری آورده بودن برای تو روی گازه گرم کن بخور باشه ای گفت و به طرف آشپز خانه رفت. - عاطی امروز هیئت کجا میرن؟ فکر کنم لسبومحله و دوستکوه - دیگه که قرار نیست پیاده بریم؟ عاطفه که از لحن مبینا خنده اش گرفته بود، با شوق رو به او گفت: با این که خیلی دوست دارم پیاده بریم ولی راه این یکی مسجد خیلی دوره، نمیشه. - چه عجب! آقای میم را میدید که در حال دور زدن و آماده کردن ماشین بود، این بار به تلافی دفعههای قبل آرنجش را در پهلوی مبینا فرو کرد و گفت: یارو رد و گفت: رو دیدی؟ دستش را در جای ضربهی عاطفه گذاشت و :گفت آخ دستت بشنکنه الهی! یارو دیگه کیه؟ - خدانکنه، زبونت لال شه الهی! آقای میم! - کجاست؟ - تو ماشین ولی خودمونیم؛ خوب تلافی کردم ها نه؟ 🌼🍃 🌼🍃 🌼🍃💞@MF_khanevadeh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃