فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شام_فوری
ساندویچ بندری
𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐𖣐
مواد لازم:
سوسیس کوکتل🌭۴۰۰ گرم
پیاز متوسط 🧅۳ عدد
رب گوجه فرنگی 🥫 ۲ قاشق غذاخوری
سس تند🌶 ۲ قاشق غذاخوری
ادویه:
زردچوبه و آویشن🍃
😋👆
.
.🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
.
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_47 دوست نداشتم کسی جز من صدایش را بشنود، اخمی کردم و گفتم: - اصلا چه معنی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_48
گاهی با خود فکر می کردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به خودم تلنگر میزدم و می:گفتم واقعا که دختر خیلی ها هستن زندگیشون
از تو هم بد تره نه خونه دارن نه پدر و مادر و نه سقفی برای در امان موندن از سرمای شب و بارونهای یک دفعه ای فکر می کنی بدبختی؟ نه جانم تو خیلی خوشبختی بدبخت اونیه که حتی بالشی نداره که شب ها سرش رو روی اون بذاره و چشمهاش رو ببنده و روی یه تیکه کارتن می
خوابه
لقمه ای از نان پنیر و گردو گرفتم و شکر را در چایم سرازیر کردم صبحانه ی مورد علاقه ی من
- آجى بوخول..
از شیرین زبانی اش دلم ضعف ،رفت لقمه ام را کنار زیر دستی گذاشتم. گونه اش را کشیدم و بوس محکمی روی آن نشاندم. خنده ای کرد و لب هایش را جلو آورد که گونه ام را ببوسد.
- الهی آبجی قربونت برم...
امروز تاسوعا بود و آسمان هم برای این غم بزرگ می گریست. مداحی زیبایی از مسجد پخش می شد که با جان و دل گوش سپردمش.
يا ام البنين مولى اباالفضل گل روی زمین مولی اباالفضل کرم شرمنده ی تو
سخاوت بنده ی تو
ابوفاضل اباالفضل
تمام خلق عالم عاشق تو بود باب الحوائج لايق تو
همه دیوان وانه ی تو
گدای خانه ی تو
ابوفاضل اباالفضل
ابوفاضل اباالفضل
اجازه ی باریدن به چشمانم نمیدادم و سوزشش عجیب اذیت می کرد. به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آب را روی سرد ترین نقطه تنظیم کردم. دستانم را در کنار هم زیر شیر گرفتم و آب را با شدت روی صورتم
ریختم. نگاهی درون آیینه انداختم موهای جلویی ام خیس شده بودند و قطرات آب از آن ها می چکید کمی از سوزش چشمانم کاسته شده بود. لحظه ای به خود خیره شدم؛ لبهای برجسته پوست برنزه و چال گونه نداشتم ولی از چهره : ه ی تقریبا سفید و صورت کشیدهی خود راضی بودم. به نظرم این شخصیت انسان است که او را زیبا میسازد نه قیافه و ثروت
باران شدیدی باریدن گرفت که لبخند کمرنگم را از لبانم محو کرد. اگر باران ادامه پیدا میکرد هیئت به آرامگاه چهار شهید گمنام منتفی می شد. نفس عمیقی کشیدم و به طرف پنجره ی اتاقم رفتم پنجره را باز کردم و محو تماشای شر شر باران شدم.
- باز باران با ترانه
می خورد بر بام قلبم خاطرات تلخ و شیرین
یادم آید دانه دانه
باز باران با ترانه
می خورد بر پشت شیشه
یادم آید دست تکان داد گفت: رفتم همیشه
زیر لب میخواندم و با گرفتن دستی جلوی دهانم هق هقم را خاموش می
کردم
این روزها کنترل اشکهایم را هم نداشتم و راه به راه رودخانه ای از چشمانم به امتداد خیسی پیراهنم سرازیر میشد و دلم را مچاله تر از این می کرد؛ نمی دان شاید حال و هوای این روزها دلگیر است...
***
ساعت دو بعد از ظهر بود و باران قصد بند آمدن نداشت و برای به رخ کشدن قدرتش به من همچنان نم نم میبارید روی تخت طاق باز دراز کشیدم، حالم از این همه ضعیف بودن برهم میخورد. مشتم را گره کردم و رو به طرف سقف اتاق گرفتم.
هی دختره! نمیذارم عشقم رو از من بگیری! شکستت حالا ببین
#ادامه_دارد
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
.
#نقاشی
نقاشی پرچم و شهیدحاج قاسم سلیمانی و امام و فرزند امام به گفته خود ریحانه خانم بابائی ۴/۵ ساله و با ذکر دورت بگردم ایران 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
#کانال_مکتب_حاج_قاسم
┏━━━━━━━━🌷🍃━┓
@maktab_hajgasim
┗━━🌷🍃━━━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ┛
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بخش_آزاد
✅ارسالی
نساء صمدی از شهر تبریز
#کانال_مکتب_حاج_قاسم
┏━━━━━━━━🌷🍃━┓
@maktab_hajgasim
┗━━🌷🍃━━━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ┛
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
#مسابقه #مسابقه
کانال مکتب حاج قاسم مسابقه
✅نقاشی
✅دلنوشته
✅طراحی پوستر
✅شعر خوانی
✅ بخش آزاد
با موضوع « از وقتی تو رفتی » ویژه سالگرد سردار دلها حاج قاسم سلیمانی برگزار میکند
علاقه مندان می توانندآثار خود رو با ایدی @fatami_eb ارسال کنند
آخرین مهلت ارسال آثار سالروز عروج سردار دلها
#مسابقه
#نقاشی
#دلنوشته
#مسابقه_سردار_دلها
#مسابقه_نقاشی
#طراحی_پوستر
#مسابقه_دلنوشته
#از_وقتی_تو_رفتی
..🌻شما لایق بهترینها هستید🌻..
┏━━━━━━━━🌷🍃━┓
@maktab_hajgasim
┗━━🌷🍃━━━ ⃟⃟ ⃟❤️ ⃟ ┛
#کانال_مکتب_حاج_قاسم
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
📍با یورش سایبریهای برانداز به بدافزار مپ و تغییر نام میدان امام حسین علیهالسلام به میدان نیکا شاکرمی ، لطفا سریعاً جهت اصلاح نام میدان به نام سید الشهدا به صورت زیر اقدام کنید :
¹ وارد لینک زیر شوید .
https://maps.app.goo.gl/wFwYzyJswtk4AunK6
²
گزینه پیشنهاد ″تغییر نام″ را انتخاب کنید.(suggest an edit)
³
گزینه ″تغییر نام یا جزئیات″ را انتخاب کنید.
(chang name or other detail)
⁴
در بخش نام به لاتین ″Imam Hossein Square ″ و در بخش نام به فارسی ″میدان امام حسین (ع)″ را وارد کنید.
⁵
روی گزینه ″ارسال کنید″ ضربه بزنید. (sumbit)
⁶
گزینه ″اسم را تغییر دهید ″ را انتخاب کنید .
(fix the name)
یا علی مدد
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج
#پوراحمد_خمینی
#قسمت_هفدهم
🔻 موضوع : فاصله بین فرزندان باید چقدر باشد؟
💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمتهای مجموعه کلیپهای مهارتهای زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇
https://shamiim.ir/Category/List
#شبتون_پراز_یاد_خدا
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
#پیامبر_اکرم_ص
اَقرَبُكُم غَدا مِنّى فِى المَوقِفِ اَصدَقُكُم لِلحَديثِ و َاَدَّاكُم لِلاَمانَةِ و َاوفاكُم بِالعَهدِ وَ اَحسَنُكُم خُلقا و َاَقرَبُكُم مِن النّاسِ؛
نزديك ترين شما به من در قيامت، راستگوترين، امانتدارترين، وفادارترين به عهد، خوش اخلاق ترين و نزديك ترين شما به مردم است .
بحارالأنوار، جلد75، صفحه94،
📚 وصیت به تقسیم نشدن ارث
💠 سؤال: آیا شرعا میتوان وصیت کرد ارثیه ای که پس از مرگ به جا میماند تا وقتی که یکی از وارثانِ معین زنده است، تقسیم نشود (یعنی تقسیم ارث موکول شود به پس از فوت آن وارث معین)؟
✅ جواب: اگر همه وارثان در زمان حیات یا بعد از فوت او، وصیت را قبول کنند، نافذ است و در غیر این صورت تنها به مقدار ثلث اموال، نافذ خواهد بود.
#احکام_وصیت #احکام_ارث
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
عشقی جز تو رو
من تو دلم راه نمیدم
#عاشقانه_برای_همسرم
════༻❤༺════
🌺 چگونه زندگی شادتری داشته باشیم؟
❌آقا لطفا در حضور همسر خود، به هيچ وجه از زنان ديگر تمجيد نکنيد و توانايي هاي آن ها را به رخ وي نکشيد.
❌خانم لطفا در حضور شوهر خود از توانمندیهای مردان دیگر تعریف نکنید.
✅سعی کنید همسر خود را بهترین ببینید و زیباییها و خوبیها را در او پر رنگتر ببینید.
#همسرانه
❣💍❣
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫 #کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت13} #مباحث_کودک_متعادل ☺️ ✅تفکر مالکیت و تفکر مادی ارزش ها را
🥀✨🥀✨🥀✨🥀
#کودک_و_تفکراقتصادی {قسمت15،14}
#مباحث_کودک_متعادل ]
🔸درک و تفکر و شخصیت کودک در خانواده شکل می گیرد. مسائل اقتصادی کودک نیز جدا از بقیه ی ابعاد رشد نیست و خانواده بستر رشد کودک است. خانواده است که شخصیت کودک را می سازد.
🔸در این مبحث از لحاظ اقتصادی به خانواده نگاه می کنیم. از نظر شما اقتصاد یعنی چی؟ یک نکته اشاره کنم که در این مباحث من قصد آموزش علم اقتصاد را ندارم چون اصلاً بلد نیستم، وقتی از اقتصاد حرف می زنیم می خواهیم ببینیم که چگونه عقل معاش پیدا کنیم و این درآمدی را که داریم چگونه هزینه کنیم و چگونه درآمد داشته باشیم که آسیب نبینیم.
🔸پایه ی این تفکر از کودکی گذاشته می شود یعنی اگر ما ولخرج هستیم یا خسیس یا هرچیز دیگر این ها همه ریشه در کودکی دارد.
🔸گفتیم که سه نوع خانواده داریم
1- خانواده مُوَلّد
2-خانواده مستمند
3- خانواده مصرفی
چند خصوصیت آن را بیان کردیم و به ادامه خصوصیات آن می پردازیم
⬅️چهارمین خصوصیت، رابطه در خانواده است.
در هردو خانواده ی مستمند و مصرفی، تشدید تضاد است و بین نقش ها تعارض وجود دارد؛ زن و شوهر و بچه ها با هم و با والدین مرتب دعوا دارند. جنگ سالاری و تشنج حاکم است.
🔸آقای دکتر رومی استاد اقتصاد خانواده اذعان داشتند که دو خانواده را می شناختند که اولی ماهی 2 میلیون درآمد داشت اما صاحب خانه نبودند و پسر و دختر و مادر خانواده، پدر را به عرضگی و عدم کفایت در درآمد خوب محکوم می کردند و حتی خود پدر این حالت را تأیید می کرد که «آره من نتونستم نیازهای خانواده ام را برآورده کنم» و خانواده ی دومی با ماهی پانصد هزار تومان، خانه داشتند، ماهی پنجاه هزار تومان هم پس انداز داشتند و در اوج احترام و دوست داشتن و دوست داشته شدن و رابطه ی صمیمی زندگی می کردند.
🔸آقای رومی نظریه ی خط فقر را رد می کنند؛ خط فقر وجود ندارد بلکه یک درک است که در هر خانواده ای ممکن است وجود داشته باشد. به قول ایشان خانواده ای که ماهی ده میلیون درآمد دارد اما دوازده میلیون هزینه دارد، دو میلیون زیر خط فقر است و خانواده ای که ماهی پانصدهزارتومان درآمد دارد ولی 450 هزارتومان هزینه می کند، پنجاه هزارتومان بالای خط فقر است. خط فقر را عقل معاش ما تعیین می کند نه عدد و ارقام. این ها همه بازیهای ذهنی اقتصاددانان است.
🔸خانواده ی مولد مدیریت تضاد دارد. مدیریت تضاد یعنی: زن و مرد در ظاهر با هم متضاد هستند ولی متعارض نباید باشند بلکه مکمل هم هستند. تحکیم نقش ها حاکم است، پدر درجای خودش قرار دارد، مادر هم در جای خودش است، منزلت ها و حرمت ها سرجای خودشان هستند و در کل همه چیز درست و سرجای خودش قرار دارد و درآخر این خانواده به جای تشدد به سمت یگانگی و وحدت و یکپارچگی می رود.
(🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماش پلو
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•
مواد لازم:
ماش 🌿
برنج🍙
گوشت چرخ کرده 🥩
پیاز رنده شده 🧅
نمک و فلفل سیاه 🧂🌶
سیب زمینی برای ته دیگ 🥔
😋👆
.
.
.🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
جوانی و سلامتی خود را قبل از پیری و بیماری دریاب ، مثل این عبارت نشویم : « قدر عافیت را کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید » .
امام علی علیهالسلام :
جوانیات را قبل از پیر شدنت دریاب و همچنین تندرستیات را قبل از بیماریات . ( بحارالانوار )
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده🌼🌼🌼🌼
ترشی بادمجان
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
خانم🙋♀_خون🏠ت_ باش😉🌈
-----🍃🌼🌸🌹🌸🌼🍃-----
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 غربیها چگونه با شستشوی مغزی برخی افراد را وادار به خودتحقیری میکنند!؟
🎥 استاد رحیمپور ازغدی: فکر کردید به غارت کشورتون راضی میشن؟ کاری میکنن خودتون بگید ما و اجدادمان همگی خر بودیم...
🔹
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_48 گاهی با خود فکر می کردم که خیلی زندگی بدی دارم اما لحظه ای بعد به خودم
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_49
با حریف خیالی ام دعوا میکردم اعتماد به نفسم را جمع کردم و گفتم نمی خوام یه عمر در حسرت این بمونم که چرا بهت نرسیدم! با صدای مادرم از افکارم دل کندم و در اتاق را باز کردم. هومی گفتم که پدرم نگاه کجی به من انداخت و مادرم گفت میخوای بری سرایدشت؟
بی حال پاسخ دادم.
- آره ولی بارون رو نمی بینی؟
- بارون نمی زنه که
گفت؛
با تعجب نگاهی به او انداختم و به طرف تراس رفتم. راست می باران نمیزد با خوشحالی به طرفشان برگشتم و گفتم: مگه می خوان
هیئت ببرن؟
این بار پدرم پیش قدم شد و پاسخ داد.
- الان علی پسر دایی (پدرم زنگ زد و گفت.
پس من برم به مبینا زنگ بزنم
عاطفه
نگاهی به مادرم که مرا خطاب کرده بود انداختم، گفت: داداشت خوابه، من نمی تونم بیام با مبینا کنار هم بمونین، مراقب باشین!
"باشه" ای تحویلش دادم و به طرف اتاقم .رفتم هم زمان که شماره ی مبینا را می گرفتم، لباس هایم را روی تخت انداختم.
- کیه؟
هنوز آدم نشدی؟ وقتی یکی زنگ میزنه میگن بله نه کیه!
- عه عاطی تویی؟
تلفن را جلوی صورتم گرفتم و چشم قره ای به او رفتم. - پ.ن.پ روحمه! آماده شو نیم ساعت دیگه میریم هیئت - باش. خدافظ.
اجازه ی خداحافظی نداد و تلفن را قطع کرد باز هم تلفن را جلوی صورتم
پ.ن.پ روحمه آماده شو نیم ساعت دیگه میریم هیئت!
باش. خدافظ.
اجازه ی خداحافظی نداد و تلفن را قطع کرد باز هم تلفن را جلوی صورتم گرفتم و با حالت خنثی چند لحظه ای به آن زل زدم
- مبینای دیوونه
صدایی از پشت سرم :گفت دیگ به دیگ میگه روت سیاه
با جیغ کوتاهی برگشتم و دستم را سمت راست قفسه ی سینه ام گذاشتم. مادرم بود که بدون هیچ حرفی وارد اتاق شده بود و مرا ترسانده بود.
چر
ا دستت سمت راسته؟
دستم را بلند کردم ابتدا نگاهی به دستم و سپس به مادرم انداختم و دستم را روی قلبم .گذاشتم مادرم که از گیج بازی هایم خسته شده بود، گفت: اومدم بگم هوا ممکنه سرد د شه، سوییشرتت رو ببر!
- باشه!
سرما را بیشتر دوست داشتم تا اینکه آن سوییشرت را بپوشم و از زیر چادر گنده به نظر بیایم بعد از آماده شدن همراه پدرم به حیاط رفتیم که مبینا مثل همیشه زودتر رسیده و منتظر من بود.
تابستان بود و هوا این قدر سرد؟! لحظهای پشیمان شدم از این که آن سوییشرت را نپوشیده بودم اما به پُف کردن زیر چادر نمی ارزید زیرلب :گفتم خداجونم دکمه رو اشتباهی زدی!ها لازمه یادآوری کنم الان چله تابستونه؟!
در فنسی حیاط را باز کردم و به طرف مبینا .رفتم نگاهی آمیخته با لبخند، به سویم حواله کرد و گفت خود درگیر با کی حرف می زنی؟ به قول مامان تو که آن قدر سر به زیر بودی چی شد آن قدر دم درآوردی؟
کمال همنشینی با توعه
- والا تاثیرم روت خیلی زیاد بوده این مبینا رو با اون مبینا که روز اول دیدم مقایسه میکنم دو تا شاخ روی سرم در میارم.
باهم به طرف ماشین پدرم رفتیم و من در صندلی عقب کنار مبینا جای گرفتم چون قرار بود پدربزرگم همراهمان .بیاید لابد باز می خواست آن کت و شلوار کرم رنگش را بپوشد نهیبی به خودم زدم و گفتم به تو چه اصلا؟! تو فضولی یا وکیل وصی؟
#ادامه_دارد
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج
#پوراحمد_خمینی
#قسمت_هجدهم
🔻 موضوع : فرزند نیاز به برادر و خواهر دارد!!
💠 جهت مشاهده یا دانلود سایر قسمتهای مجموعه کلیپهای مهارتهای زندگی مشترک و تربیت فرزند به لینک زیر مراجعه کنید👇
https://shamiim.ir/Category/List
#شبتون_پراز_یاد_خدا
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
💢 حجاب؛ سلاح زن در جلوگیری از طغیان جنبهی زنانگی او،
💢✍ موضوع حجاب در اسلام، بهمنظور تحقیرِ زن، یا حبس، یا بزرگداشت، و تمجید بیش از حدّ او صورت نگرفته است،
آن چنان که نزد برخی از ملل چنین دیدگاهی متعارف است،
بلکه حجاب، سلاح زن در جلوگیری از طغیان جنبهی زنانگی اوست، تا مبادا این جنبهی زن بر دیگر تواناییهای او غلبه کند،
این مقصود در آیات قرآنی،
⚘که زنان را از نرمش در سخن گفتن،
⚘ یا پای کوفتن، به هنگام راه رفتن،
⚘ یا زینتنمایی باز میدارد، بهخوبی و روشنی آشکار است،
🌸 «فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ» [احزاب، 32]
🌸 و «وَلَا یَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِیُعْلَمَ مَا یُخْفِینَ مِن زِینَتِهِنَّ» [نور، 31]
🌸 و «لَا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّةِ» [احزاب، 33]
🌸و «وَلَا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنْهَا.» [نور، 31]
حقیقت این است که آشکار کردن زیباییهای زن به طغیان و سرکشیِ جنبهی زنانگی بر وجود زن منجر میشود، و زن را تنها به یک تابلوی هنری بدل میسازد،
که این مسئله تحقیر زن، و انکار استعداد، و توانمندیهای اوست، و باعث ازبین رفتن عمر و وقت و فرصتهای گرانبهای او میشود،
خصوصاً این مسئله به محرومیت زن و جامعه از ایفای درست وظیفه مادری او میانجامد.
👤 ✍🏼امام موسی صدر
📚 از کتاب «زن و چالشهای جامعه»
📖 صفحات 22 و 23
💢 تیمم بخاطر #تنگی_وقت
💠 سوال:
🔷 اگر فرصت برای پاک کردن لاک و آرایش نباشد( نماز قضا می شود) تکلیف چیست؟
✍🏻 پــــاســــخ:
◀️ اگر وقت به حدی تنگ باشد که اگر لاک را به هر مقدار پاک کنید بخشی از نماز از وقت خارج می شود، تیمم به صورت جبیره و دست کشیدن روی آنها کافی است.
🌿
🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
#دلبرانه 💖😍
من عاشق زندگیم هستم ❣
چون #تورو به من داده 😍😘💕❣💕
#عاشقانه_برای_همسرم
════༻❤༺════
♥️🍁🍂🍁🌿
🌿
🍁
🍂
♥️
#هردو_بدانیم
برخی افراد مدام در حال کنترل کردن طرف مقابلشان هستند و به طور مثال اگرطرفشان جواب تلفنشان را ندهد، هزاران فکر منفی به سراغشان میآید:
👈 نکند خیانت میکند!
👈 نکند دوستم ندارد و هزاران نکند دیگر...!
و به این طریق طرف را مدام کنترل میکنند! وبه طور حتم روزی رابطهشان دچار مشکل خواهد شد.
✅ اگر اعتماد به نفس خودمان را بالا ببریم، خودمان را شایسته این میبینیم که هرگز به ترک طرف مقابل دچار نخواهیم شد واگر عشق واقعی را بشناسیم اعتماد خواهیم کرد ومیگذاریم طرف مقابل هم در آزادی کامل هم به ما عشق بورزد و هم به زندگی شخصی خودش برسد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#تست_هوش تصویر ۲۱۹ 15s = نابغه 30s = باهوش 45s = هوش متوسط مشکل این نقاشی کجاست.⁉️🤔 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 جو
#پاسخ
نبودن چرخ در واگن های عقب قطار
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 کوتاهترین و موثرترین روش در تربیت فرزند!
🔻 در تغییر رفتارها، قصه از کوتاهترین راههای تربیت است، چون فرصت تجربه مجازی را به مخاطب میدهد به طوری که خود را جای شخصیت داستان بگذارد؛
شیرینی یا تلخی واقعه را بچشد و بتواند تصمیم بگیرد که اگر من در این شرایط بودم چه میکردم؟
🌟 خداوند برای انسانها قصه گفته است به پیامبر میفرماید: فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ. قصه بگو تا بلکه تفکرشان به کار بیفتد.
☑️ کاری که قصه میتواند در عمق و سرعت تبدیل رفتار بچه ها انجام دهد، صد تا نصیحت نمیتواند انجام دهد. وقتی گزاره نصیحتی، تشویقی یا تنبیهی به بچهها گفته میشود، ممکن است رفتار آنها را تغییر دهد، اما خیلی کوتاه و با عمق کم و تنها در وقت حضور ماست. اما گاهی یک قصه، سرگذشت یک انسان را تغییر میدهد.
"حجت الاسلام عباسی ولدی"
#استاد_عباسی_ولدی
#تربیت_فرزند #تربیت_کودک #تربیت_نوجوان #قصه #قصه_گویی
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
#چیدمان و تزئین ظروف حبوبات
براي قسمت پارچه ايي در شيشه ها از پارچه نمدي استفاده كردم كه رنگهاي مختلفش توي خرازي ها فراوونه.
يه بشقاب ميوه خوري رو الگو قرار دادم.از پشت روي پارچه گذاشتم ،با خودكار دايره رو مشخص كردم.با قيچي معمولي حالت دالبري برش زدم .
در ظرف رو كه پلاستيكي بود وسط پارچه دايره ايي قرار دادم و اطراف در رو با چسب حرارت پوشوندم و پارچه رو بهش چسبوندم و در آخر هم در ها رو روي شيشه اصلي قرار دادم و براي زيبايي بيشتر يه نوار روی پارچه چسبوندم
خانم🙋♀_خون🏠ت_ باش😉🌈
-----🍃🌼🌸🌹🌸🌼🍃-----
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💜 💚مرکز فرهنگی💚💜 خانواده آذربایجانشرقی
#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁 #قسمت_49 با حریف خیالی ام دعوا میکردم اعتماد به نفسم را جمع کردم و گفتم نمی خوام
#لیلی_سر_به_هوا 🍁☕
#قسمت_50
- باز که درگیری
با تعجب نگاهی به او انداختم و :گفتم از کجا میفهمی؟ نکنه مثل این فیلما بلند بلند حرف می زنم؟ لحظه ای با بهت نگاهم کرد و سپس خندهای کرد و گفت: نه بابا! وقتی با خودت درگیری ابروهات میپره بالا لبهات رو کج و کوله میکنی و
انگشت اشارت رو هم می ذاری روی دماغت!
از این میزان دقیق بودنش تعجب کرده بودم و تا لحظاتی با دهان باز به او خیره بودم. ضربه ای نسبتا سنگین حواله ی چانه ام کرد که دهانم را بست. دستم را روی جایی که ضربه زده ،بود گذاشتم و همچنان نگاهش کردم چشم غره ای رفت و رویش را به طرف پنجره برگرداند. فاصله ی خانه ی ما و پدربزرگم حدود بیست متر هم نمی شد. تمام اقوام در کنار هم خانه درست کرده بودند و هر شب به خانهی یک دیگر برای شب نشینی می رفتند. یک روز که مادرم از این شب نشینیهای هر روزه، خسته شده بود، با عصبانیت گفت اگه پول داشتم میرفتم شهر خونه می گرفتم تا از دست این کنه ها راحت شم.
شانس آوردیم که پدرم خانه نبود اما تمام دق و دلیهای مادرم سر من و برادر کوچکم خالی شد پدر بزرگم را سوار کردیم و به راه افتادیم از پیج
و خم بودن جاده، سرگیجه گرفته بودیم و حس می کردم مانند کارتون پلنگ صورتی شده ام که وقتی سرش به جایی می خورد، چند ستاره بالای سرش به وجود می
آمد.
- پیاده شین من ماشین رو پارک کنم
صدای پدرم بود که از ما میخواست پیاده شویم. همراه مبینا به داخل مسجد رفتیم و محو تماشای چادرها یا همان خیمه هایی شدیم که برای تعذیه امشب برپا شده بود. اگر در مسجد خودمان برنامه نداشتیم، حتما به این جا میآمدم و آن را تماشا میکردم وارد آرامگاه چهار شهید گمنام
شدیم و منتظر ماندیم چون هنوز از محله ی ما کسی نیامده بود و گویا ما اولین نفرات بودیم.
مشغول زیارت بودیم و اکثر اهالی یکی پس از دیگری می رسیدند. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم که ساعت چهار بعد از ظهر را نشان می داد.
بودن سه شروع میکنن؛ الان ساعت چهاره
- حرص نخور! پوستت بیشتر از اینی که هست، چروک میشه.
حرفش را تایید کردم و گفتم آره جديدا....
حرفم را خوردم و نگاهی منگ به او انداختم که با خنده مرا می نگریست؛ بعد از اینکه حرفش را تحلیل کردم سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم و با اخم :گفتم خب حالا منم تا شیرینی می خورم زرتی جوش می زنم، تو دیگه مسخرم نکن
- وای عاطی گفتی ،شرنی، هوس اون شرنی...
حرفش را قطع کردم و با خنده گفتم شرنی؟ نه تو رو جون عاطی، شرنی؟ - ای لال بشی تو !الهی! من نمیتونم این کلمه رو بگم تو هم هی به ریش نداشتم بخند داشتم میگفتم هوس شرنیهای مغازه افشار رو کردم.
با خنده میان حرفش میآمدم و بارها ضربههای سنگینش به سرم را نوش جان میکردم
با شروع هیئت همه اهالی که دور مسجد پخش بودند، به بیرون محوطه رفتند و دو صف طویل تشکیل دادند تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم
و روی حالت دوربین آماده اش کردم مبینا دستمالی را به سمتم گرفت؛ نگاهی به آن انداختم و :گفتم عه چه قدر شبیه دستمال عینک منه! کجا بود؟
- نخبه ای بخدا مال ،خودته از کیفت افتاد چه خرت و پرتی تو این می
ریزی؟
قیافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و :گفتم خرت و پرت نیست، لوازمیه که هر لحظه ممکنه نیاز شه.
کیفم را گرفت و زیپش را باز کرد نگاهی به محتویات درونش انداخت. هر یک را بیرون میآورد و نشانم میداد چند نفری که روبه رویمان
بودند، نگاه بدی حواله ام کردند که خجالت کشیدم و سرش را پایین انداختن نگاهی به اطراف انداختم و بعد از مطمئن شدن این که کسی نگاهمان نمیکند ضربهای روی سر مبینا زدم و گفتم: فضول رو بردن جهنم گفتم چرا هیزه تره؟! آبرومون رو بردی ابله!
در حالی که خندهاش لحظه ای بند نمیآمد :گفت وای عاطی! ناخون گیر، تیغ نخ و سوزن اسپری عینکت پلاستیک فریز، خودکار، دفترچه و انواع کارتهای شناساییت؛ این ها لوازم ضرورین؟ کیفم را از دستش ربودم و با حرص :گفتم کوفت عاطی، درد عاطی، ای حناق، رو آب بخندی پرو! آبرو نذاشتی برامون...
#ادامه_دارد
🌿
🍁🍁@MF_khanevadeh
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️