#کتابخانه_باقرالعلوم(ع) 📚
#مشت_برپوست
📚مشخصات کتاب
عنوان: مشت بر پوست
نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی
ناشر: معین
انتشار: پانزدهم ۱۴۰۱
صفحات: ۱۰۲ ص
#ادبیات #داستان #کودکونوجوان
📚جهت مطالعه این اثر به کتابخانه باقرالعلوم (ع)مراجعه نمایید.🌹
-----🔸-----🔹-----
🌐 mfb-afg.ir 🆔 @mfb_afg
#کتابخانه_باقرالعلوم(ع) 📚
#مشت_برپوست
🖇 درباره کتاب
"مشت بر پوست" اثر تلخ و شیرین دیگری است از "هوشنگ مرادی کرمانی"، که باز هم یکی از مهم ترین مسائل اجتماعی را زیر ذره بین قصه میبرد و با مهارت بینظیر خود در داستان پردازی، این مساله تلخ را به شکل قصهای خواندنی برای مخاطب بیان میکند.
جعفر یا آن طور که همه میشناسندش،"موشو"، پسر نوجوانی است از یک خانواده فقیر که مادرش در گورستان آب بر سر قبرها میریزد و پدرش یک تنبکزن دوره گرد است. او به همراه پدرش در خیابانها با تنبک و دست زدن در تلاش است تا زندگی را به نوعی سپری کند. او کم کم به این شغل دل میبندد و زمانی که پدرش از دنیا میرود، به تنبکزدن به عنوان شغل موردعلاقه خود روی میآورد. موشو از این کار بسیار لذت میبرد؛ نواختن تنبک در خیابان برای مردم و امرار معاش از این راه برای او شغلی رضایتبخش است اما نگاه جامعه با نگاه شخصی او متفاوت است. بسیاری این کار را نوعی تکدیگری به حساب میآورند و زمانی که موشو تلاش میکند تا مسیر زندگی خود را تغییر دهد، همین اجتماع او را طرد میکند و به او میفهماند که کسی حاضر به کار دادن به یک تنبکزن نیست!
🔸 "هوشنگ مرادی کرمانی" در "مشت بر پوست" تصویری از فقر و محرومیت را علیالخصوص از زندگی یک کودک کار ارائه میدهد که علاوه بر مشکلات خاص خود آنها، نگاه تبعیضآمیز اجتماع را نیز به تصویر کشیده و نقد میکند.
داستان نوجوانان از آقای کرمانی که کتاب شایسته معرفی ویژه شورای کتاب کودک بوده و یکسال هم به عنوان کتاب سال مرکز کرمان شناسی شناخته شده، بامزه است و دوست داشتنی.
روایتی از زندگی مردم محروم و تحقیری که سایر مردم نسبت به آنها ابراز میکنند.
🎥 از روی این کتاب فیلمی هم به کارگردانی آقایان محسن محسنی نسب و محمد رضا عالی پیام ساخته شده است.
#ادبیات #داستان #کودکونوجوان
-----🔸-----🔹-----
🌐 mfb-afg.ir 🆔 @mfb_afg
#کتابخانه_باقرالعلوم(ع) 📚
#مشت_برپوست
برشی از کتاب✂️
فقط کلهها فقط کلهها را میدید، کلهها از دور از ته بازار میآمدند و از کنارش رد میشدند تا چشم کار میکرد کله بود، همه جور کلهای، طاس، پُرمو، کممو، بیکلاه، باکلاه، کلاه نمدی،سربازی، پشمی، پارهپوره، کج و کوله، نونوار. کلههای پیچیده توی چادر چارقد، چارقدهای ابریشمی رنگ به رنگ، جلوی چارقدها سکه آویزان بود سکههای ریز و درشت زرد و سفید براق؛
گاه کلهای پیش میآمد دستی بالا میآمد و سکهای میگذاشت کف دست پدر میجنبید، قد بلندی داشت از جلوی دکانها رد میشد.
(موشو) آن بالا روی شانههای پدر نشسته بود، شانههای پدر تكان تکان میخورد، پیچ و تاب میخورد پاهایش از شانههای پدر آویزان بود، گاهی خوابش میگرفت، پلکهایش سنگین میشد، کلهها پیراهن و شلوار کتریها، کفش و کیف آویخته بر در و دیوار دکانها دورتر میشدند، موج بر میداشتند سنگین میشدند و لای پلکها میان خواب و بیداری آرام میگرفتند.
موشو پیشانیش را میگذاشت روی کله پدر و میخوابید به بوی گردن و چسباندن دماغش به خال سیاه و گوشتی پشت گوش پدر عادت کرده بود و همین جور به صداهای بازار همهمۀ مشتریها و كاسبها بیا و بروی باربرها و صدای جرق و جریق چرخ دستیهاشان عادت داشت. صدای زنگوله دوچرخهها ناله و التماس گداها شعر خوانی درویشها داد و فریاد دستفروشها و دوغ و شربت ،فروشها بیدارش نمیکرد.
صدای تنبک و آواز پدر در میان صداهای بازار راه پیدا میکرد و از این سر بازار تا آن بازار تا آن سر میرفت. اگر موشو بیدار بود همراه آواز پدر و صدای تنبک دست میزد با دستهای کوچولوش و مردم به پدر بیشتر پول میدادند پدر میخواند و تنبک میزد....
#ادبیات #داستان #کودکونوجوان
-----🔸-----🔹-----
🌐 mfb-afg.ir 🆔 @mfb_afg
#کتابخانه_باقرالعلوم(ع)📚
#سقوط
📖مشخصات کتاب
عنوان:سقوط
نویسنده:احمد محققی
چاپ:۱۳۷۱
شمارگان:۱۰۰۰
جهت مطالعه و امانت این اثر به کتابخانه باقرالعلوم(ع) مراجعه نمایید🌹
#ادبیات #کودکونوجوان
-----🔸-----🔹-----
🌐 mfb-afg.ir 🆔 @mfb_afg
#کتابخانه_باقرالعلوم(ع)📚
#سقوط
✂️برشی ازکتاب📖
آسمان میغرد، ابر میگرید، قطرهها به هم میپیوندد و سیل جاری میشود.
هر کس که عظمت و غرش آب را میبیند، ترس و وحشت بر دلش مینشیند سیل غران و خروشان، پیش میراند و حتی برخی از خانههای موجود در مسیر را میخواباند و دهانها از تعجب وا میماند؛ یکی خدا را به یاری میخواند، یکی فرار را یگانه راه نجات میداند و یک نفر هم از روی پل میغلتد و توی آب میافتد!
هیکل مرد چند بار زیر آب میرود و روی آب میآید و بالاخره سیل او را میرباید و از دیدهها مخفی مینماید. مردم داد میزنند و فریاد میکشند اما دادها و فریادها ثمرهای ندارند و تماشاگران دست روی چشم میگذارند تا بلکه جان کندن فرد را نبینند و در سوگش ننشینند! ساعتها طول میکشد و باران فروکش میکند و سیل رام و آرام میشود اما کسی خبر از سرنوشت مرد غلتیده در رود نمیدهد! راستی او که بود و چرا در درون آب سقوط کرد؟! بانویی که ناظر سقوط بوده است میگوید....
#ادبیات #کودکونوجوان
-----🔸-----🔹-----
🌐 mfb-afg.ir 🆔 @mfb_afg
#کتابخانه_باقرالعلوم(ع)📚
#ده_قصه_ازامامباقرعلیهالسلام
مشخصات کتاب📖
عنوان: ۱۰ قصه از امام محمدباقر علیهالسلام
کتاب هفتم از مجموعه آثار همراه با معصومین علیهمالسلام
به قلم: حسین فتاحی
چاپ: دوم ۱۴۰۲
جهت مطالعه و امانت این کتاب به کتابخانه باقرالعلوم(ع) مراجعه نمایید🌹
#داستان #معصومین #کودکونوجوان
🌐 mfb-afg.ir 🆔 @mfb_book
#کتابخانه_باقرالعلوم(ع)📚
#ده_قصه_ازامامباقرعلیهالسلام
💢 کتاب ۱۰ قصه از امام باقر(ع) برای بچهها، کتاب داستانی مذهبی به قلم حسین فتاحی و با تصویرگری حسن عامه کن است که انتشارات قدیانی(کتابهای بنفشه) آن را در ۱۴۵ صفحهی مصور گلاسه برای کودکان ۷ تا ۱۲ سال چاپ کرده است. این کتاب همراه با تصاویر زیبا و جذاب در هر صفحه و متن گیرا و شیرینش، کودک و یا نوجوان را ترغیب به خواندن این کتاب میکند.
🔖 این کتاب کودک، داستانهایی از زندگی، دوران حکومت و وفات پنجمین امام ما شیعیان یعنی امام باقر(ع) است که در قالب قصههایی به زبانی شیوا و زیبا روایت شدهاند و کودکان را با علم وسیع و شیوهی زندگی فروتنانهی حضرت آشنا میکند و به آنها میآموزد چرا به امام باقر لقب باقرالعلوم یعنی شکافنده و توضیحدهندهی دانشها دادهاند.
🔖 این کتاب، شامل ده قصه با عناوین:
تا آن روز زنده میمانی، نوجوان دانا، مرد روزهای کار، بهترین تیرانداز، کبوتر بال شکسته، مردهای که برگشت، حق با او بود، رفیق مردم، اسب چوبی و مسافر خوشبخت میشود، است. این کتاب یکی از جلدهای مجموعه کتابهای همراه با معصومین(ع) است.
💢 در کتاب ۱۰ قصه از امام باقر (ع)، مخاطب با جنبههای والای شخصیتی و رفتاری امام باقر (ع) آشنا میشود و از ایشان درس زندگی و چگونه بهتر زیستن را میآموزد.
#داستان #معصومین #کودکونوجوان
🌐 mfb-afg.ir 🆔 @mfb_book
#کتابخانه_باقرالعلوم(ع)📚
#ده_قصه_ازامامباقرعلیهالسلام
گزیده ای از کتاب ۱۰ قصه از امام باقر(ع) برای بچهها (همراه با معصومین ۷):
... جابر از جا بلند شد، عصایش را به دست گرفت و به طرف محمد راه افتاد. با چشمهای کم سویش به کودکی که در چند قدمی او ایستاده بود، نگاه میکرد و جلو میرفت. یاران امام با تعجب به جابر نگاه میکردند. وقتی جابر به محمد رسید، زانو زد. عصایش را به زمین گذاشت، با دو دست، بازوهای محمد را گرفت و با صدای لرزان گفت: صبر کن تا تو را بهتر ببینم!
محمد ساکت بود، دلش برای پیرمرد میسوخت. جابر به سر و صورت محمد دست کشید، بعد دستهای او را گرفت و بوسید، صورتش را بوسید. امام پرسیدند: چه شده جابر؟
جابر به گریه افتاد. یکی از دوستان امام گفت: چه میکنی جابر؟ این طوری بچه را ناراحت میکنی، ببین چطور تو را نگاه میکند!
#داستان #معصومین #کودکونوجوان
🌐 mfb-afg.ir 🆔 @mfb_book