eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
486 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
426 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
تا خدا هست و خدایی میکند مجتبی مشکل گشایی میکند🌺🌿 سلام ،طاعات وعبادات شما قبول باشد،انشاءالله،ولادت حضرت امام حسن مجتبی(ع) مبارک باد. 🌿🌺🌿
🌸 گرگ سی و یکم در ایام نوروز بودیم که (شهید) علی بهزادی به سراغم آمد ‌و گفت "برویم پادگان کرخه" تا با گروهان به فاو برویم برای تحویل خط پدافندی. وسایلم را جمع کردم و به پادگان رفتیم. شب که شد، گروهان را جمع کرد تا ‌صحبت کند. یکی از بچه ها به نام قاسم شرایط آمدن به خط را نداشت و علی بهزادی نمیخواست قاسم را به منطقه ‌ببرد. در بین صحبت ها گفت که " یکی از بچه های خوب و زبده را اینجا نگه میداریم تا از چادرهای گروهان حفاظت کند. بعد رو کرد به قاسم و گفت، به نظر من بهترین نفر آقا قاسم است.... ناخودآگاه خنده بلندی کردم و ‌گفتم قاسم؟! اینجا شب ها گرگ می آید و تو دست خالی چیکار می خواهی بکنی؟ قاسم با لهجه محلی گفت که "علی! مو نیواسم". علی گفت نگران نباش، یک کلاش به تو می دهم. قاسم با خوشحالی گفت 😍 "اسلحه بهم ایده" منم‌ گفتم چه فایده اسلحه خالی و بدون تیر بهت ایده و گرگ ها میان می خورنت. دیدیم قاسم گفت "علی مو نیواسم" حالا همه بچه های گروهان می خندیدند... ‌علی گفت "قاسم جان! خشاب با سی تا تیر بهت میدم". قاسم خیلی خوشحال شد و‌ رو کرد به طرف من و ‌گفت "سی تا تیر بهم ایده" ‌😍 گفتم آقا قاسم! این قبول، ولی میدونی اینجا گرگ زیاد است و اگر سی و یک گرگ به طرفت آمدند و حمله کردند، ‌هر چقدر هم تیر انداز خوبی باشی فقط می توانی سی تا از گرگ ها را بزنی، با گرگ سی و یکم چه می کنی؟ همان یکی می آید و تو را می خورد. یک دفعه قاسم با عصبانیت تمام گفت "علی! بخت بوم مو نیواسم" 😂. خنده گروهان بلند شد و خود شهید بهزادی هم خنده اش گرفت و بلند شد و دنبالم کرد و من پا به فرار. محسن عامری گردان کربلا @mfdocohe🌸
🌸 یه دور تسبيحی نشسته بوديم دور هم كنار آتش و درددل می‌كرديم.  هر كی تسبيح داشت درآورده بود و ذكر می‌گفت. تسبيح‌های دانه درشت و سنگين وقتی روی هم می افتادند صدای چريق‌چريقشان دل آدم را آب می‌كرد.  من هم دست كردم داخل جيبم كه ديدم تسبيحی نيست. از روی عادت دستم را بردم طرف تسبيح بغل دستيم تا تسبيح او را بگيرم كه دستش را كشيد به سمت ديگر. گفتم: «تو تسبيحت را بده يك دور بزنيم».  كه برگشت گفت: « بنزين نداره،‌ اخوی!» گفتم شايد شوخی می‌كند  به ديگری گفتم: «او هم گفت پنچره».  به ديگری گفتم:«گفت موتور پياده كردم»  و بالاخره آخرين نفر گفت: «نه داداش، يك‌وقت میبری چپ مي‌كنی،  حال و حوصله دعوا و مرافه ندارم؛ تازه من حاجت دستم را به ديار البشری نمی‌دهم». همه خنديدند.  چون عين عبارتی بود كه خودم يادشان داده بودم.  هر وقت می‌گفتند: تسبيح يا انگشتر و مهر و جانمازت را بده، اين شعارم بود.  فهميدم خانه‌خراب‌ها دارند تلافی می‌كنند.  @mfdocohe🌸
نشانی بهشت را برای مادر آورده است " پلاک "...! 💠 @bank_aks
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۶) آقای نوریه، مدیر کل، به من پیشنهاد مسئولیت ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پرورش را داد! اما من هیچ ارتباط و آشنایی با این مجموعه نداشتم. او گفت: کار سختی نیست. جمع آوری کمک های دانش آموزان و دبیران و کارکنان اداره برای جبهه است. تازه قرار است مجتمع آموزشی رزمندگان هم دایر شود. شما می توانی در خدمت دانش آموزان رزمنده باشی و عقب ماندگی تحصیلی شان را پیگیری کنی... امور مجتمع آموزشی رزمندگان اسلام پیچیدگی های خودش را داشت. این مرکز با توجه به طیف حضور دانش آموزان در جنگ، شامل دوره های راهنمایی و متوسط می شد. گاهی تا شش صد نفر دانش آموز رزمنده داشتیم و ترکیب درسی بسیار مختلف. یکی فیزیکش مانده بود، یکی ریاضی اش، یکی ادبیاتش... طبق بخشنامه اگر کسی یک ماه در جبهه بود می توانست یک نوبت بیشتر امتحان بدهد. اگر دو ماه بود دو نوبت و اما سه ماه محدودیتی نداشت. این کثرت و قِّلت، مرتب در نوسان بود و برنامه ریزی را مشکل می کرد، بنابراین ساعات حضور دانش آموزان کاملاً متفاوت بود، ولی خوبی کار این بود که دانش آموزان ما همه رزمنده بودند و مشکل اخلاقی و بی انضباطی در کار نبود. مدیریت مجتمع در ابتدا به عهده آقای ناظمی ( پدر شهید حسن ناظمی) و سپس آقای هادی ترکمان بود که هر دو از مردان نیک بودند. درباره کار و موضوع که توجیه شدم، به آقای نوریه گفتم: قبول، ولی یک شرط دارم، هر وقت عملیات شد، بروم! با اینکه از سال ۵۸ با هم آشنا و دوست بودیم، گفت: نیامده داری چک و چانه می زنی! تو که هر وقت دلت خواسته رفته ای، حالا داری وسط دعوا نرخ تعیین می کنی؟ در ابتدا کار و محیط برایم خسته کننده بود.‌ صبح و ظهر باید دفتر حضور امضاء می کردی. زیربار این حرف ها نرفتم، اما از ساعات موظفی بیشتر می ماندم و کارها را به خوبی سر و سامان دادم. یک روز صدای مسئول کارگزینی درآمد که: پسر خوب! هرروز امضاء نمی زنی، لااقل هفته ای امضاء بزن که بدانیم هستی! گفتم: وقتی من هستم دیگر چه نیازی به امضاء هست؟ تازه می شود امضاء کرد و نبود! آن موقع امضاء نبود، ولی می دیدیم که خدا ما را می بیند. کارها و قوانین در دستم بود و مشکلی نداشتن. به رفقا در سد اکباتان هم سر می زدم و در قید و بند ساعت و امضاء نبودم. گاهی دو سه شبانه روز سرکار می ماندم.‌ برای جمع آوری کمک ها بعد از ظهر ها به مدارس می رفتم و انواع ترشی و مربا و لباس های بافتنی و کمک های دیگر را جمع می کردم و می آوردم ستاد اداره. بعضی مدیران در این زمینه خیلی فعال بودند و مدرسه شان یک پا ستاد پشتیبانی بود. برادر محمد سموات، خانم پیربان و خانم بهادر بیگی، خواهر شهیدان بهادر بیگی، از جمله ی این افراد تلاش گر بودند. گاهی کمک ها را از تولید به مصرف، مستقیم می بردم تیپ انصارالحسین . ستاد پشتیبانی استان به من خرده گرفت که کمک های آموزش و پرورش همدان فقط برای تیپ انصار نیست! پرسیدم: پس برای کجاست؟ گفتند: برای شهرهای دیگر هم هست، ایلام، سنندج و کرمانشاه. موظفیم به آنها هم کمک کنیم. گفتم: اولویت تیپ است که متعلق به استان است. من با شهرهای دیگر کار ندارم! زور آنها چربید، اما من زیر آبی می رفتم و بی خبر و بی صدا بخشی از کمک ها را به تیپ و مخصوصاً به واحد اطلاعات در جبهه می رساندم. کم کم مجتمع های آموزشی دیگری در پادگان ها راه اندازی شد. دبیران داوطلب را اعزام می کردیم تا در پادگان درس بدهند. از چادر شروع کردیم و به کانکس های بزرگ رسیدیم. کانکس ها به سفارش ستاد مرکزی آموزش و پرورش در کرمانشاه ساخته می شد. ما می خریدیم و در پادگان نصب می کردیم. در گام دیگر کلاس های درس را حتی به جزیره مجنون، سد گتوند دزفول و خرمشهر بردیم، اما کانون اصلی، پادگان شهید مدنی دزفول بود. با گسترده شدن کار، در تامین دبیر به خصوص در دروس پایه مشکل داشتیم. برای حل آن پیش معاون آموزشی اداره ی کل استان رفتم. گفت: اگر ما بخواهیم دبیر بفرستیم، بچه های خودمان را چه کار کنیم؟! عصبانی شدم و گفتم: مگر آنها بچه های شما نیستند؟ آنها از سر کلاس های درس شما از همین دبیرستان ها رفته اند جبهه تا من و شما اینجا آسوده باشیم. از آمریکا که نیامده اند! بنده خدا که متوجه شد حرف خوبی نزده است، پرسید: حالا پیشنهاد شما چیه؟ گفتم: شما باید برنامه ریزی کنید تا ادارات به نوبت به مجتمع های رزمندگان دبیر بفرستند. قول بررسی و اقدام داد، ولی گفت کار مشکلی است. به معاون اکتفا نکردم. رفتم پیش مدیر کل و طرح موضوع کردم. پیشنهاد دادم روسای ادارات آموزش و پرورش از مناطق و مجتمع ها بازدید کنند تا اهمیت موضوع را از نزدیک لمس کنند. مقبول افتاد و ایشان خوشحال و دست و دلبازانه گفت: خیلی خوب، ولی خوب نیست دست خالی برویم. چیزی داریم؟ گفتم: بله. و پیشنهاد دادم از مواد خوراکی و پوشاکی و پولهای جمع آوری شده همراهمان ببريم
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۷) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• برنامه ی بازدیدها را نوشتم و هماهنگی لازم را انجام دادم. آقای مدیرکل به روسای آموزش و پرورش شهرستان های استان و مسئولان ستادهای پشتیبانی نامه زد. به آقای نوریه پیشنهاد دادم اگر معاون آموزش، آقای لشگری هم همراهمان بیاید، خوب است. وقتی با یک اتوبوس وارد اردوگاه شهید مدنی دزفول شدیم، از حُسن اتفاق، فرماندهان ارشد سپاه، آقایان محسن رضایی، شمخانی، رحیم صفوی و فرماندهان لشکر هم به اردوگاه آمده بودند و حمید هاشمی دانش آموز بسیجی دبیرستان امام خمینی در حال سخنرانی بود. حمید هاشمی دانش آموز سال چهارم دبیرستان امام خمینی همدان به نمایندگی از بسیجیان استان، چند روز قبل از عملیات والفجر ۸ به جایگاه رفت و سخنرانی آتشینی کرد. او چنان شوری در نیروها دمید که وصف ناپذیر است. سخنان او که از عمق معرفت و ایمان او سرچشمه می گرفت، گرمای عرفای بزرگ را داشت. او در بخشی از سخنانش خطاب به فرماندهان بزرگ سپاه چنین گفت: ما برای پیروزی نیامده ایم. ما برای شکست نیامده ایم. ما برای شهادت هم نیامده ایم.، ما برای رضای خدا آمده ایم... حمید در تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۲۸ در فاو به شهادت رسید. بعد از اتمام مراسم در معیت حاج محسن حمیدی، جانشین ستاد و برادر بنادری، مسئول ستاد تیپ با گروه بازدید کننده به مقر گردان رفتیم. حمید هاشمی هم همراه ما می آمد. مدیرکل و مسئول اداره هر شهرستان برای نیروها و دانش آموزان اعزامی از آن شهرستان صحبت می کرد. بعد از این دیدار صمیمی بسیار مفید، دیدار از جبهه را هم در دستور بازدید قرار دادیم. تیپ رسماً بنده را بعنوان نماینده اش معرفی کرد و به من ماموریت داد. من نامه را به قرارگاه کربلا بردم و مهر قرارگاه هم خورد تا دستمان باز باشد و از هر جبهه ای بتوانیم بازدید داشته باشیم. در یگان خودمان مرا می شناختند، نامه و مهر قرارگاه هم مزید بر علت شد. آقای حسن لشگری، معاون آموزشی مدیرکل پرسید: آقای جام بزرگ! تو چه کاره ای، هرجا می رویم این جوری تحویلت می گیرند؟! گفتم: هیچی! مسئول ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شما! گفت: نشد. همه تو را می شناسند! - خوب من قبلاً با این برادرها بوده ام! - فکر کنم تو یک مسئولیتی داری! آن وقت ما در همدان می گوییم بیا فلان کار را انجام بده، نمی پذیری. - در جبهه کسی فکر آن حرف ها و عنوان ها نیست. بچه ها می خواهند بروند عملیات و عملیات یعنی خیلی چیزها که در شهر و اداره معنا دارد، در جبهه ندارد....! در مسیر مرتب در گوشش می خواندم. اینها که می گویند بچه ها برای فرار از درس به جبهه می روند، بی انصاف اند. این نوجوان دانش آموز را ببین، آن یکی را ببین، اینها هم می جنگند، هم آموزش می بینند، هم درس می خوانند. این حرفها و دیدن ها نگرش مسئولان را عوض کرد که در جبهه حلوا نذر نمی کنند، فقط مردها به جبهه می آیند. با این بازدیدها و تغییر دیدگاه، در جلسه ای تصمیم گرفتند که دبیرهای مورد نیاز را از مناطق و شهرستانها تامین کنند. من با یک تلفن اعلام نیاز می کردم و به سرعت دبیر مربوطه تامین می شد. بعضی دبیرها وقتی می آمدند و جبهه و بسیجی ها را می دیدند، می ماندند و می شدند رزمنده بسیجی و خلاصه کارها، روان، ساده و سریع شد. (برنامه بازدید مسئولان اداره با آن حکم پر نفوذ ادامه داشت و من در نوبت های مختلف آنها را از جنوب تا غرب می بردم تا با حال و هوای جنگ و جبهه و وضعیت و شرایط سخت نیرو به ویژه دانش آموزان رزمنده آشنا بشوند. در این بازدیدها کمبودها را می دیدند. گاهی یکی دو وعده غذا نبود بخورند و سختی های موجود را می چشیدند. در یکی از بازدیدها معاونان ادارات را به خط یکی از یگانهای مستقر در کنار اروندرود ، پشت پالایشگاه آبادان بردم. برای اینکه مستقیم نرویم تو دید دشمن، ماشین ها را به موازات خط و در پشت یک ساختمان مخروبه پارک کردیم. خودم سر پیچ خیابان ایستادم و گفتم: پنج نفر، پنج نفر می ایستید و به دستور من این فاصله ی صد متری را فقط می دوید! ضمناً عینک، چفیه، ساعت و هر چیز برّاق و سفیدتان را کنار بگذارید تا نظر دیده بان دشمن جلب نشود! موضوع را جدی نگرفتند. و بدون هماهنگی به سنگر نیروها می رفتند. من از یکی پرسیدم: مسئول شما کیست؟ او جواب روشنی نداد و مرا به شخص دیگری ارجاع داد. آن بنده ی خدا پس از احوال پرسی گفت: چرا بدون هماهنگی نیرو آوردی؟ جوابی نداشتم. آمده بودیم و دیگر کاریش نمی شد کرد. پرسید: چند نفرید؟ - شصت نفر. - به سه گروه بیست نفره تقسیم شوید‌ دو گروه را شما هدایت کنید، یک گروه را هم من می برم. در بین کانال ها تقسیم می شویم تا با فاصله برویم و خط را ببینند... گفتم: برادر! اینها به حرف من که گوش ندادند، شما برایشان صحبت کن تا موارد احتیاطی را رعایت کنند تا خدای ناکرده اتفاقی نیافتد. او که شاید فرمانده گردان یا فرمانده
محور بود با آنها حرف زد و خطر را گوشزد کرد، اما آنها گوششان بدهکار نبود. چنان کردند که او هم عصبانی شد و گفت: شما فکر کرده اید آمده اید اردو؟ اینجا منطقه ی جنگی است. آن رو به رو، آنطرفِ آب، دشمن است. تکان بخورید شما می بینند و می زنند! تشر او کارگر افتاد. گروه ساکت شدند و شاید کمی هم ترسیدند. من دیگر از گروه جدا شدم و از داخل کانالها حرکت کردم و افراد با فاصله و به موازات خط دشمن چیدم تا خوب نگاه کنند. خودم خواستم به سنگر کمینی بروم که در کنار اروند بود و نیرو در شب از آنجا تحرکات دشمن را زیر نظر می گرفت. نگاهی به چپ و راست و رو به رو کردم، خبری نبود. یک خیز برداشتم و پریدم داخل سنگر کمین. پایم به کف سنگر نرسیده بود که تیراندازی شد. خواستم مطمئن بشوم برای من بود یا نه. بلند شدم و نشستم که دوباره تیرها آمد. آنها مرا دیده بودند. لابد پشت بندش آر پی جی می آمد و مفتی مفتی کارم تمام بود! درنگ جایز نبود. همان طور که پریده بودم تو، جلدی زدم بیرون و پریدم داخل کانال و بدو. حدسم درست بود. چندثانیه بعد خمپاره ها و ار پی جی ها آمدند جای من‌، کار من اشتباه بود و اگر آنها متوجه این همه نیرو می شدند با آتش باری خمپاره تلفات می گرفتند. به بچه ها گفتم: بنشینید هیچ کس بلند نشود. خوش بختانه عراقی ها خمپاره ی کور می زدند و نقطه ی ثبتی نداشتند وگرنه کار سخت می شد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈•
هر دعایی بکنیم ؛ حاجت دل خواه تویی ... 💠 @bank_aks
🌸 تنبیه رزمنده در منطقه رقابیه جمع شده بودیم تا با گذراندن دوره های فشرده ، برای عملیات والفجر مقدماتی آماده شویم. فرمانده گروهان نجف اشرف ، برادر عباس پیمانی ، موقع آموزش بسیار جدی رفتار می کرد و مدام تذکر می داد تا بچه ها تمام حواسشان به آموزش های او باشد . اما این حرفها به خرج محمد علی آزادی ، که روحیه شادی داشت و یک جا آرام نمی گرفت ،نمی رفت عاقبت فرمانده گروهان به ستوه آمد و از سیاست تنبیه😱 علیه محمد علی استفاده کرد . محمد علی را از صف گروهان خارج کرد و چند دقیقه ای بفکر فرو رفت . در اطراف ما چند راس گاو و گوسفند قرار داشت . ناگهان چهره فرمانده از فکر بکری که کرده بود خندان شد و با جدیت به محمد علی گفت : باید سریع بدوی و دستت را به آن گاو 🐄 خال خالی بزنی و برگردی ! محمد علی هم بدون هیچ چون و چرایی شروع به دویدن 🏃🏃 به سمت گاوها کرد . گاوها از دیدن محمد علی که با سرعت به طرف آنها می رفت ، وحشتزده شدند و رو به سمت دیگری در بیابان رم کردند . محمد علی که شیطنتش گل کرده بود ، مصمم برای اجرای دستور فرمانده با سرعت بیشتری پشت سر گاوها می دوید . حالا گاوها 🐄🐂🐃 بدو .... محمد علی 🏃 بدو ... بچه ها هر چه سعی کردند جلوی فرمانده با صدای بلند نخندند ، نشد که نشد .آنها در حالی که دل خود را گرفته بودند ، صدای قهقهه خنده شان به هوا رفته بود😅😎 😂 سید فرید موسوی @mfdocohe🌸
🌸 خواستگاری در جبهه 💐 در فضای جبهه همرزمان برای بالا بردن روحیه همدیگر شوخی‌ها و برنامه‌های خاصی داشتند. رزمندگانی که دارای فرزند کوچک دختر 👧و پسر👶 بودند در گروه‌های مختلف تقسیم می‌شدند. گروهی که فرزند پسر داشت برای خواستگاری، گروه دیگری که صاحب فرزند دختر بود به چادر دیگری می‌رفتند😄، در این مراسم هم با آداب و رسوم دیگر شهرها آشنا می‌شدیم اما بیشتر از آن دعواهای ساختگی و بیرون انداختن خواستگارها از چادرها برای ما خنده‌دار بود و این ماجراها تا هفته‌ها طول می‌کشید.😂😉 @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۸) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک نفر از ترس خوابیده بود کف کانال و از ترس می لرزید و دندانهایش به هم می خورد. دلداری اش دادم که چیزی نیست و الان از اینجا می رویم و از او خواستم که به حالت نشسته به طرفم بیاید. خوشبختانه کمی بعد آتش سبک شد. فرصت را غنیمت شمردم و آنها را با احتیاط حرکت دادم، فرماندهان هم با اوج آتش، بقیه نیروها را از خط به داخل سنگرها و کانالها کشیده بودند. از کانال افراد را به داخل سنگر تقسیم آوردم. آقای کریمی، معاون امور مالی و پشتیبانی اداره کل را آنجا دیدم. او حسابی ترسیده و به شدت نگران ماشین های اداره بود که نکند منهدم بشوند. گفتم: حاج آقا بلند شو تا ماشین نرفته برویم. - راننده اش آقای تیموری اینجاست، ماشین نمی رود! - اگر نرویم با یک خمپاره می رود هوا! تا این را گفتم، گفت: پس حالا چه کار کنیم؟ ایشان پذیرفت و من گفتم که پنج نفر پنج نفر با سرعت مسیر آمده را برگردند. در این جابجایی یک گروه به جای پنج نفر، شدند شش نفر. صدای همه درآمد که مگر نگفتند پنج نفر، چرا رعایت نمی کنید! رسیدیم پای ماشین ها. آقای زنگنه، مسئول تغذیه اداره کل که مداحی هم می کرد و شیطنت مرا دیده بود، گفت: آقای جام بزرگ، اگر یک ثانیه دیرتر می آمدی بیرون، آر پی جی به سراغت آمده بود! گفتم: آره دیگر. - چرا اینکار را کردی، تو که خودت اهل جنگی و این چیزها را می دانی. - مخصوصاً رفتم تا عراقی ها مرا ببینند. تا اینها حالی شان بشود منطقه که می گویند، شوخی نیست. جنگ است و گلوله و آتش! ولی کار خطرناکی بود. - بله هر چه من و آن بنده خدا برای شان روضه می خوانیم فکر می کنند دروغ است و آمده اند کنار سفیدرود شمال برای تفریح و تفرّج! زنگنه تمام این حرف ها را گذاشته بود کفِ دستِ آقای کریمی. آقای کریمی با ناراحتی آمد و گفت: چرا این کار را کردی؟ فکر نکردی ممکن است برای اینها اتفاقی بیفتد؟ - اگر این کار را نمی کردم و می گفتند این جبهه جبهه که می گویند این جوری ها هم نیست، خودمان رفتیم تا خط مقدم، پشه پر نمی زد! حالا اینکه شما دیدید یک از هزار بود. باید اینها عملیات را ببینند که چه جهنمی است. خمپاره و گلوله، هواپیما و کاتیوشا و توپ و هزار چیز دیگر. بنده خدا چیزی نگفت و با سکوت حق را به من داد. هر چند خودم هم نگران شهادت یا مجروحیتشان بودم که البته به خیر گذشت. در ادامه بازدید، آنها را به جزیره مجنون هم بردم. یکی از کارهای جالب و بزرگی که ستاد مرکزی آن را اعلام کرد و در استان همدان هم بخوبی اجرا شد، طرح قُلَک های نارنجکی بود. در این طرح چندین هزار قلک نارنجکی پلاستیکی بین دانش آموزان مقطع ابتدایی توزیع شد. در پایان مدت اجرای طرح در همدان این قلک ها جمع آوری و در داخل حوض بسیار بزرگ مسجد جامع همدان ریخته شد که موج تبلیغی خوبی در استان و کشور ایجاد کرد. در برنامه ای با بنده مصاحبه شد و از این صحنه زیبا فیلم گرفتند. طرح جمع آوری خیلی خوب بود، ولی مشکل اصلی تخلیه و شمارش پول ها بود. تعدادی از همکاران را برای کمک دعوت کردیم. شمارش سکه های یک ریالی، دو ریالی، پنج ریالی، یک تومانی و معدود سکه های پنج تومانی کار آسانی نبود. در این طرح بعضی از همکاران آموزش و پرورش هم دو سه رقم آخر حقوقشان را هدیه کرده بودند. جمع پول قلک ها و کمک ها دویست و سی هزار تومان شد. این رقم خیلی بزرگ بود و همه از اینکه چنین مبلغ بزرگی را کودکان استان به جبهه هدیه کرده بودند ، ذوق زده و متعجب بودند، ولی این همه پول خرد به کار هیچ کس نمی آمد! سراغ رئیس بانک ملی شعبه مرکزی همدان رفتم و با او مشورت کردم. او کیسه های پارچه ای سفیدی به ما داد و گفت: سکه ها را جدا کنید و در کیسه ها بریزید. پرسیدم: رقمش را چه کار کنیم؟ یعنی هر کیسه را بشماریم؟ خندید و گفت: نه از هر مورد فقط یک کیسه را می شمارید و آن را در حکم سنگ ترازو قرار می دهید و بقیه کیسه های مشابه را با آن می کشید و مبلغش معلوم می شود. این کار را که کردید کیسه ها را تحویل ما بدهید و ما مبلغ به دست آمده را به نام آموزش و پرورش به حساب جبهه و جنگ واریز می کنیم. نزدیک نوروز ۱۳۶۵ بود. سکه ها را از داخل گونی های بیست در چهل خالی و به کمک همکاران تفکیک و توزین کردیم و گذاشتیم عقب نیسان آبی کم رنگمان و آوردیم تا دم در بانک ملی مرکزی در میدان امام خمینی همدان. انبوه کیسه های پر از پول چشم ها را خیره کرده بود. مردم می گفتند: اینها سکه های طلای عید است که می خواهند به کارمندان بدهند...( آن زمان دولت به کارمندانش به جای پول نقد، سکه طلا عیدی می داد.) خود کارمندها هم فکر می کردند ما حامل سکه های طلای عیدیم. سکه ها را بردیم طبقه ی زیرین بانک و تحویل خزانه دادیم تا برای جبهه واریز شود.