محور بود با آنها حرف زد و خطر را گوشزد کرد، اما آنها گوششان بدهکار نبود. چنان کردند که او هم عصبانی شد و گفت: شما فکر کرده اید آمده اید اردو؟ اینجا منطقه ی جنگی است. آن رو به رو، آنطرفِ آب، دشمن است. تکان بخورید شما می بینند و می زنند!
تشر او کارگر افتاد. گروه ساکت شدند و شاید کمی هم ترسیدند. من دیگر از گروه جدا شدم و از داخل کانالها حرکت کردم و افراد با فاصله و به موازات خط دشمن چیدم تا خوب نگاه کنند. خودم خواستم به سنگر کمینی بروم که در کنار اروند بود و نیرو در شب از آنجا تحرکات دشمن را زیر نظر می گرفت. نگاهی به چپ و راست و رو به رو کردم، خبری نبود. یک خیز برداشتم و پریدم داخل سنگر کمین. پایم به کف سنگر نرسیده بود که تیراندازی شد. خواستم مطمئن بشوم برای من بود یا نه. بلند شدم و نشستم که دوباره تیرها آمد. آنها مرا دیده بودند. لابد پشت بندش آر پی جی می آمد و مفتی مفتی کارم تمام بود! درنگ جایز نبود. همان طور که پریده بودم تو، جلدی زدم بیرون و پریدم داخل کانال و بدو. حدسم درست بود. چندثانیه بعد خمپاره ها و ار پی جی ها آمدند جای من، کار من اشتباه بود و اگر آنها متوجه این همه نیرو می شدند با آتش باری خمپاره تلفات می گرفتند. به بچه ها گفتم: بنشینید هیچ کس بلند نشود. خوش بختانه عراقی ها خمپاره ی کور می زدند و نقطه ی ثبتی نداشتند وگرنه کار سخت می شد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🌸 تنبیه رزمنده
در منطقه رقابیه جمع شده بودیم تا با گذراندن دوره های فشرده ، برای عملیات والفجر مقدماتی آماده شویم.
فرمانده گروهان نجف اشرف ، برادر عباس پیمانی ، موقع آموزش بسیار جدی رفتار می کرد و مدام تذکر می داد تا بچه ها تمام حواسشان به آموزش های او باشد . اما این حرفها به خرج محمد علی آزادی ، که روحیه شادی داشت و یک جا آرام نمی گرفت ،نمی رفت
عاقبت فرمانده گروهان به ستوه آمد و از سیاست تنبیه😱 علیه محمد علی استفاده کرد .
محمد علی را از صف گروهان خارج کرد و چند دقیقه ای بفکر فرو رفت .
در اطراف ما چند راس گاو و گوسفند قرار داشت . ناگهان چهره فرمانده از فکر بکری که کرده بود خندان شد و با جدیت به محمد علی گفت :
باید سریع بدوی و دستت را به آن گاو 🐄 خال خالی بزنی و برگردی !
محمد علی هم بدون هیچ چون و چرایی شروع به دویدن 🏃🏃 به سمت گاوها کرد . گاوها از دیدن محمد علی که با سرعت به طرف آنها می رفت ، وحشتزده شدند و رو به سمت دیگری در بیابان رم کردند .
محمد علی که شیطنتش گل کرده بود ، مصمم برای اجرای دستور فرمانده با سرعت بیشتری پشت سر گاوها می دوید .
حالا گاوها 🐄🐂🐃 بدو .... محمد علی 🏃 بدو ...
بچه ها هر چه سعی کردند جلوی فرمانده با صدای بلند نخندند ، نشد که نشد .آنها در حالی که دل خود را گرفته بودند ، صدای قهقهه خنده شان به هوا رفته بود😅😎 😂
سید فرید موسوی
@mfdocohe🌸
🌸 خواستگاری در جبهه 💐
در فضای جبهه همرزمان برای بالا بردن روحیه همدیگر شوخیها و برنامههای خاصی داشتند.
رزمندگانی که دارای فرزند کوچک دختر 👧و پسر👶 بودند در گروههای مختلف تقسیم میشدند.
گروهی که فرزند پسر داشت برای خواستگاری، گروه دیگری که صاحب فرزند دختر بود به چادر دیگری میرفتند😄،
در این مراسم هم با آداب و رسوم دیگر شهرها آشنا میشدیم اما بیشتر از آن دعواهای ساختگی و بیرون انداختن خواستگارها از چادرها برای ما خندهدار بود و این ماجراها تا هفتهها طول میکشید.😂😉
@mfdocohe🌸
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۸)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
یک نفر از ترس خوابیده بود کف کانال و از ترس می لرزید و دندانهایش به هم می خورد. دلداری اش دادم که چیزی نیست و الان از اینجا می رویم و از او خواستم که به حالت نشسته به طرفم بیاید. خوشبختانه کمی بعد آتش سبک شد. فرصت را غنیمت شمردم و آنها را با احتیاط حرکت دادم، فرماندهان هم با اوج آتش، بقیه نیروها را از خط به داخل سنگرها و کانالها کشیده بودند. از کانال افراد را به داخل سنگر تقسیم آوردم. آقای کریمی، معاون امور مالی و پشتیبانی اداره کل را آنجا دیدم. او حسابی ترسیده و به شدت نگران ماشین های اداره بود که نکند منهدم بشوند. گفتم: حاج آقا بلند شو تا ماشین نرفته برویم.
- راننده اش آقای تیموری اینجاست، ماشین نمی رود!
- اگر نرویم با یک خمپاره می رود هوا!
تا این را گفتم، گفت: پس حالا چه کار کنیم؟
ایشان پذیرفت و من گفتم که پنج نفر پنج نفر با سرعت مسیر آمده را برگردند. در این جابجایی یک گروه به جای پنج نفر، شدند شش نفر. صدای همه درآمد که مگر نگفتند پنج نفر، چرا رعایت نمی کنید!
رسیدیم پای ماشین ها. آقای زنگنه، مسئول تغذیه اداره کل که مداحی هم می کرد و شیطنت مرا دیده بود، گفت: آقای جام بزرگ، اگر یک ثانیه دیرتر می آمدی بیرون، آر پی جی به سراغت آمده بود!
گفتم: آره دیگر.
- چرا اینکار را کردی، تو که خودت اهل جنگی و این چیزها را می دانی.
- مخصوصاً رفتم تا عراقی ها مرا ببینند. تا اینها حالی شان بشود منطقه که می گویند، شوخی نیست. جنگ است و گلوله و آتش! ولی کار خطرناکی بود.
- بله هر چه من و آن بنده خدا برای شان روضه می خوانیم فکر می کنند دروغ است و آمده اند کنار سفیدرود شمال برای تفریح و تفرّج!
زنگنه تمام این حرف ها را گذاشته بود کفِ دستِ آقای کریمی. آقای کریمی با ناراحتی آمد و گفت: چرا این کار را کردی؟ فکر نکردی ممکن است برای اینها اتفاقی بیفتد؟
- اگر این کار را نمی کردم و می گفتند این جبهه جبهه که می گویند این جوری ها هم نیست، خودمان رفتیم تا خط مقدم، پشه پر نمی زد! حالا اینکه شما دیدید یک از هزار بود. باید اینها عملیات را ببینند که چه جهنمی است. خمپاره و گلوله، هواپیما و کاتیوشا و توپ و هزار چیز دیگر.
بنده خدا چیزی نگفت و با سکوت حق را به من داد. هر چند خودم هم نگران شهادت یا مجروحیتشان بودم که البته به خیر گذشت. در ادامه بازدید، آنها را به جزیره مجنون هم بردم.
یکی از کارهای جالب و بزرگی که ستاد مرکزی آن را اعلام کرد و در استان همدان هم بخوبی اجرا شد، طرح قُلَک های نارنجکی بود. در این طرح چندین هزار قلک نارنجکی پلاستیکی بین دانش آموزان مقطع ابتدایی توزیع شد. در پایان مدت اجرای طرح در همدان این قلک ها جمع آوری و در داخل حوض بسیار بزرگ مسجد جامع همدان ریخته شد که موج تبلیغی خوبی در استان و کشور ایجاد کرد. در برنامه ای با بنده مصاحبه شد و از این صحنه زیبا فیلم گرفتند. طرح جمع آوری خیلی خوب بود، ولی مشکل اصلی تخلیه و شمارش پول ها بود.
تعدادی از همکاران را برای کمک دعوت کردیم. شمارش سکه های یک ریالی، دو ریالی، پنج ریالی، یک تومانی و معدود سکه های پنج تومانی کار آسانی نبود. در این طرح بعضی از همکاران آموزش و پرورش هم دو سه رقم آخر حقوقشان را هدیه کرده بودند. جمع پول قلک ها و کمک ها دویست و سی هزار تومان شد. این رقم خیلی بزرگ بود و همه از اینکه چنین مبلغ بزرگی را کودکان استان به جبهه هدیه کرده بودند ، ذوق زده و متعجب بودند، ولی این همه پول خرد به کار هیچ کس نمی آمد! سراغ رئیس بانک ملی شعبه مرکزی همدان رفتم و با او مشورت کردم. او کیسه های پارچه ای سفیدی به ما داد و گفت: سکه ها را جدا کنید و در کیسه ها بریزید.
پرسیدم: رقمش را چه کار کنیم؟ یعنی هر کیسه را بشماریم؟
خندید و گفت: نه از هر مورد فقط یک کیسه را می شمارید و آن را در حکم سنگ ترازو قرار می دهید و بقیه کیسه های مشابه را با آن می کشید و مبلغش معلوم می شود. این کار را که کردید کیسه ها را تحویل ما بدهید و ما مبلغ به دست آمده را به نام آموزش و پرورش به حساب جبهه و جنگ واریز می کنیم.
نزدیک نوروز ۱۳۶۵ بود. سکه ها را از داخل گونی های بیست در چهل خالی و به کمک همکاران تفکیک و توزین کردیم و گذاشتیم عقب نیسان آبی کم رنگمان و آوردیم تا دم در بانک ملی مرکزی در میدان امام خمینی همدان.
انبوه کیسه های پر از پول چشم ها را خیره کرده بود. مردم می گفتند: اینها سکه های طلای عید است که می خواهند به کارمندان بدهند...( آن زمان دولت به کارمندانش به جای پول نقد، سکه طلا عیدی می داد.)
خود کارمندها هم فکر می کردند ما حامل سکه های طلای عیدیم. سکه ها را بردیم طبقه ی زیرین بانک و تحویل خزانه دادیم تا برای جبهه واریز شود.
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۹)
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
فصل امتحانات بود. آقای نوریه گفت: کسی را برای بردن سئوالات مجتمع ها در منطقه معرفی کن.
با اینکه صبح تا عصر در اداره بودم و کارهای مربوط را انجام می دادم، شبانه سئوالها را بار نیسان کردم و آنها را به مجتمع ها در منطقه رساندم. مسئولانِ کار را هم تعیین کردم و فردا شب برگشتم همدان، یعنی رفت و آمدم شد یک روز و دو شب. صبح آن روز رفتم محل کارم. آقای نوریه مرا خواست. دیدم عصبانی و ناراحت است. گفت: مگر نگفتم امتحانات باید برگزار شود. چرا وقتش را تعیین نمی کنی. چرا سئوالها را نمی فرستی؟
لبخند زدم و گفتم: انجام شد!
با تعجب پرسید: انجام شد؟کی، چه جور؟
- خودم بردم، دیروز.
- یعنی فقط دیروز را نبوده ای؟ پس چطور رفتی، کی آمدی؟
- شب رفتم و شب آمدم. دیروز هم کارها را انجام دادم و حالا در خدمت شمایم.
آقای نوریه که آرام شده بود، نفسی کشید و گفت: شماها دیگر که هستید؟
هنوز از اتاقش بیرون نیامده بودم که به آقای تقی پور، رئیس کارگزینی زنگ زد که بیاید اتاقش. آقای تقی پور که آمد به او گفت: تو هی غُر می زنی که جام بزرگ دفتر حضور و غیاب را امضاء نمی کند و اِل و بِل. این بنده ی خدا وقتش پُرِپُر است. و بعد داستان را برایش تعریف کرد. آن زمان کسانی که در فضای جنگ نفس می کشیدند همه این طور بودند و الان هم باید باشند!
مسئولان مجتمع های آموزشی در منطقه برای اینکه به واحد ها و گردان ها سرکشی کنند، نیاز به وسیله نقلیه داشتند. بعد از هماهنگی ها، شبانه به تهران رفتم. فردا صبح از ستاد مرکزی پنج دستگاه موتور سیکلت هوندا ۱۲۵ تحویل گرفتم و بار نیسان آبی کردم و عصر از تهران بیرون آمدم. شب در جاده ی بویین زهرا به همدان، اتومبیلی از پشت سر به من چراغ داد. چراغ راهنمای سمت چپ را روشن کردم که یعنی بیا برو، اما او نرفت و دوباره چراغ داد و من هم چراغ عبور دادم، اما نرفت. گفتم لابد پشیمان شده و نمی خواهد سبقت بگیرد. گاز ماشین را زیاد کردم و در حالی که با خودم حرف می زدم، سرعت گرفتم. توی هوای خودم بودم که صدای آژیر ماشین پشت سری متوجهم کرد که پلیس است. حالا هی با بلند گو می گوید: راننده نیسان آبی به پلاک شهربانی فلان، بزن کنار، بزن کنار.
کشیدم شانه خاکی جاده، ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم. سلام داد و افسر پلیس گفت: آقا چرا وقتی به شما علامت می دهیم توجه نمی کنی؟
گفتم: شما چراغ دادی، من هم راهنمای عبور دادم که بیا برو!
- پس چرا فرار کردی؟!
- فرار؟ من کی فرار کردم؟ من دو بار چراغ دادم که اگر می خواهی سبقت بگیری، بیا برو، راه باز است. من از کجا بدانم شما پلیسید، چراغ گردون هم که خاموش بود. دیدم نمی خواهی بروی من هم سرعتم را زیاد کردم. فرار نکردم.
- مدارک ماشین؟
- بسم الله الرحمن الرحیم، مدارکی همراهم نیست!
- با این بار، مدارک هم نداری، فرار هم می کنی؟!
- ماشین مال اداره آموزش و پرورش همدان است و آن را از کمک های مردمی خریده ایم.
- اگر ماشین دولتی است، چرا پلاک شخصی است؟ و برگ ماموریت خواست.
- ندارم. مرا فرستاده اند تهران تا این موتورها را تحویل بگیرم ببرم برای جبهه.
- مگر می شود کارمند برگ ماموریت نداشته باشد؟
- ندارم، ما اصلاً برگ ماموریت نمی گیریم. همه مردم که به جبهه کمک می کنند باید برگ ماموریت داشته باشند؟!
اسم جبهه و جنگ که آمد، گفت: بابا یک کاغذی، چیزی، آخر من از کجا بدانم ماموری و این موتورها...
حرفش را قورت داد و با تحکم گفت: باید ماشینت بخوابد و برگردی مدارک بیاوری.
- برادرِ من! این موتورها را برای مجتمع رزمندگان گرفته ام، باید اینها را برسانم دست آنها. چه طور بروم و برگردم؟
- عجب! نه کارت ماشین داری، نه گواهی نامه، نه برگ ماموریت، نمی شود که...!
فقط یک کاغذ همراهم بود که اداره آن را برای ثبت بنزین مصرفی و شماره کیلومتر ماشین می داد. آن را نشانش دادم، اما قبول نکرد.
گفتم: خدا خیرتان بدهد من پانزده کیلومتر از بویین زهرا آمده ام. می خواهید مرا برگردانید به آنجا و دوباره ولم کنید. من این موتورها را باید برسانم جبهه. شما شماره ماشین را بردارید و پیگیری کنید.
- از کجا معلوم قلّابی نباشد!
نیم ساعت علّاف و بلا تکلیف مانده بودم و به هیچ صراطی مستقیم نبودند و البته حق هم با آنها بود. غریبانه تکیه بر نیسان داده بودم که خدایا چه کار کنم که همکار افسر راهنمایی و رانندگی دلش به رحم آمد و گفت: از قیافه این آقا معلوم است که دروغ نمی گوید! من هم حرف شان را تصدیق کردم و آنها رضایت دادند که بروم.
در جبهه هیچ وقتی
برای بیکاری وجود نداشت!
اولین فرصت، خواندن قرآن بود ...
#رزمنده_گردان_عمار
#لشکر۲۷حضرترسولﷺ
💠 @bank_aks
🌸روزهدار، دوست خمینی
نکته مهم این بود که اگر چه نفس روزه گرفتن ممنوعیت قانونی نداشت اما این وسیلهای بود تا بتوانند بچههای مذهبی مقید را شناسایی کنند. اصولاً هرکسی که روزه میگرفت "دجال" یا دوست خمینی معرفی میشد. بعدها هم اگر خلافی ولو کوچک از او میدیدند به شدت تنبیهش میکردند.[خدا رحمت کند امام خمینی عزیز را که هر جا در اردوگاه، صحبت از انجام تکالیف اصیل اسلامی، دینی و انقلابی بود عراقیها او را به امام خمینی(ره) نسبت می دادند]
@mfdocohe
🌸 شکنجه مرغی
در زمان اسارت، چهارشنبهها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ میدادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمیخورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش میآید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند.
یک روز یک درجهدار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید:
مگر تو از مرغ بدت نمیآید؟!
حاجی مرغی هم گفت:
لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم میآید نه از زیاد آن! مگر میشود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟!
@mdocohe🌸
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۰)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در همان روزها از طرف آقای رضایار، فرمانده تبریزی سپاه همدان مرا به سپاه دعوت کردند. آقای رضا یار گفت: قرار شده در سراسر کشور تمام استخرهای سرپوشیده از جمله استخرهای سرپوشیده شهرداری همدان در اختیار رزمندگان قرار گیرد. گروهی متولّی این کار هستند و شما هم بعنوان مسئول شنا و غریق نجات استان و سرناجی استخر شهدا باید نیروهایی را که می آیند آموزش بدهید.
پذیرفتم. یک یک گردان از تیپ ویژه شهدا از بجنورد برای آموزش به همدان آمدند. آنها در سالن سرپوشیده تختی همدان اسکان داده شدند. سپاه نامه ای به آموزش و پرورش نوشت و خواست که من شبانه روزی برای کار آموزش در اختیار آنها باشم. آقای نوریه نامه را با موافقت زیرنویس و اضافه کرد: با توجه به مسئولیت هایی که نامبرده در راستای جبهه و جنگ دارد فقط در ساعاتی از روز آن هم برای مدت ده روز می تواند در خدمت شما باشد.
به سرعت، با فراخوان مربی ها و مسئولان مربوط از جمله آقایان رضایی، شایان، رضایی ها و فریدونی برنامه ریزی را شروع کردیم. آنها به اعتراض گفتند: مگر می شود در ده روز به سیصد نفر شنا یاد داد؟
- آموزش قهرمان کشوری که نیست. همین که بتوانند خودشان را روی آب نگه دارند کافی است. رکورد که نمی خواهند بزنند! نترسید خدا کمک کند.
نتیجه این شد که برای آنها که شنا بلدند، کلاس جداگانه ای بگذاریم و برای بقیه نیز در گروه های سی نفره از هشت صبح تا نه و نیم شب کلاس گذاشتیم. در جمع بسیجی ها از نوجوان چهارده ساله داشتیم تا پیرمرد شصت هفتادساله، پدر و پسر کنار هم بودند. استخر گنجایش این همه آدم را نداشت. به ناچار آنها را به گروه های کوچک تر تقسیم کردم تا ده نفر، ده نفر به آب بیفتند. در فضای نشاط آور رزمندگی و جبهه و جنگ و با تلنگرها و تذکرات در عرض یک هفته همه شنا یاد گرفتند و برای عملیات آماده شدند. متاسفانه نام فرمانده گردان و کادر آنها را فراموش کرده ام. پیشنهاد دادم نیروها در بقیه ساعات به ورزش و نرمش بپردازند تا آمادگی بیشتری پیدا کنند. در روز آخر، برنامه ی کوه نوردی گذاشتیم و آنها را پیاده و به ستون دو از مسیرهای خیابان تختی، سعیدیه، بلوار اِرَم و جاده گنج نامه به میدان میشان بردیم که در شهر بسیار باشکوه جلوه کرد.
نزدیک میدان میشان در کوه پایه الوند ناگهان کولاک و برف گرفت. نگران بودم و از نیروها خواستم که دعا بکنند تا سلامت به مقصد برسیم و برگردیم. گردان به کوه زد. در پناهگاه اول ، چای و خرما و صبحانه، نیروهای تیپ شهدای بجنورد را گرم و سرحال کرد. شکر خدا نیروها را به سلامت به پایین رساندیم و سوار ماشین ها به خوابگاه برگشتند.
ساعت یک و دو بعد از ظهر، فرمانده گردان یک دفعه اعلام کرد: امشب بعد از نماز به منطقه می رویم!
من که حدس زدم که باید خبرهایی باشد، گفتم: من هم با شما می آیم.
ساکم را بستم و نیروها که سوار اتوبوس ها شدند، من هم سوار خودروی آهو بیابان فرمانده گردان و معاونش شدم. شام را در بروجرد خوردیم. قرار گذاشتیم برای رفع خستگی، نوبتی رانندگی کنیم. من نشستم پشت فرمان، مقداری که رفتم آنها خوابیدند و صبح در سه راهی دزفول، اندیمشک، اهواز بیدارشان کردم. ابتدا فکر کردند بیدارشان کرده ام که رانندگی کنند. گفتم: این طور می خواستید نوبتی بخوابید. ماشاءالله یک کله از بروجرد تا اینجا خوابیده اید. خدا قوّت! با اجازه شما من می خواهم بروم.
هر چه اصرار کردند که با آنها بروم، قبول نکردم. گفتند: بابا با ما بیا ضرر نمی کنی. ما هم در عملیات هستیم.
گفتم: نه من می روم پیش رفقای خودم.
از آنها خداحافظی کردم. سوار ماشین بین راهی شدم. نماز صبح را در مسجد جامع دزفول خواندم و تکه تکه خودم را به مقر واحد اطلاعات تیپ انصارالحسین در پادگان شهید مدنی دزفول رساندم.
در مقر اطلاعات به جز چند نفری که امور اداری و دفتری را انجام می دادند کسی نبود. مقر سوت و کور و دل گیری بود. آنها گفتند نیروها در منطقه اند، ولی قرار است علی آقا شب یه مقر بیاید. فرمانده واحد برای رعایت نکات حفاظتی امنیتی شب ها می آمد و می رفت تا کسی سئوال پیچش نکند کجا بودی، کی آمدی؟ اما علی آقا نیامد. صبح به ستاد لشکر رفتم. آقای پرزاد را دیدم. او که مرا می شناخت گفت: نیروهای واحد در هورالهویزه هستند.
پرسیدم: من چه طوری می توانم بروم آنجا؟
- من فردا شب می روم، توهم با من بیا.
من، آقای پرزاد و راننده تویوتا اول صبح در روستای عرب نشین رفیّع بودیم. بچه های واحد را پیدا کردم و گل از گلم شکفته شد. روستای رُفیّع در کنار هور بود و رودخانه ای هم از آنجا عبور می کرد. بعد از کیف و احوال، بچه ها گفتند: جام بزرگ می دانی این آب، آب همدان است؟
- چطور؟
- این رود از رودخانه گاماسیاب سرچشمه می گیرد. از نهاوند به کرمانشاه و لرستان و از طریق رودخ