eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
469 دنبال‌کننده
1هزار عکس
399 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍂 🔻 8⃣4⃣ رضا پورعطا 👈 بخش دوم چند ماه از سال ۱۳۶۹ گذشته بود که سروکله علی جوکار و چند تا از دوستان تفحص شهدا پیدا شد. حضور بچه ها در آن موقع سال غیر منتظره بود. نمی دانید تا دیدمشان دلم ریخت. خیره به چهره های آنها نگاه کردم. خبری تلخ در نگاهشان بود. ناخودآگاه فکر و ذهنم به سمت مادرم رفت. احساس کردم تحمل شنیدن هیج خبری را ندارم. هزاران فکر و خیال از ذهنم گذشت. با شک و تردید جلو رفتم و با آنها روبوسی و احوالپرسی کردم. از علی جوکار که خیلی به من نزدیک بود پرسیدم هان... خیره... اینجا چه می کنید؟ گفت: یه برنامه ای داریم برای تفحص شهدا که فقط تو میتونی کمکمون کنی! کمی خیالم از جانب خانواده راحت شد. گفتم: واضح تر صحبت کن. گفت: شهدای عملیات والفجر مقدماتی که یادت هست؟... گفتم واضح تر صحبت کن. گفت: شهدای عملیات والفجر مقدماتی که یادت هست؟ لبخندی زدم و گفتم: مرد مؤمن مگه میشه فراموش کنم.. اون منطقه برای همیشه تو ذهنم به عنوان یادمان بزرگ حماسه ثبت شده. لحظه ای سکوت برقرار شد. نگاهی به چهره های آرام اما پر از تأثر على و دوستانش انداختم. پرسیدم چی شده؟ على با بغضی در گلو 😔 گفت: امروز خبردار شدیم که بچه های بهبهان را پیدا کردن. با شنیدن نام گردان بهبهان، چشمانم را بستم و آهی کشیدم. گویی به یکباره در زمان رها شدم. چندین سال به عقب بازگشتم. سکوت شب و تصویر حرکت ستونی بچه ها در ذهنم جان گرفت. قلبم به تپش افتاد. احساس بدی پیدا کردم. علی متوجه حالم شد. می دانست چه دردی می کشم. گفت: ما هم داریم جمع و جور می کنیم تا گروهی رو تشکیل بدیم. شاید بتونیم بچه های خودمون رو هم پیدا کنیم. در حالی که نفس هایم به شماره افتاده بود، گفتم: خوب، چرا معطلید؟ 😢 نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند: بدون تو نمی تونیم! آهی از ته دل کشیدم. یاد بچه ها و آن شب های تاریک افتادم. نمی دانستم باید خوشحال یا ناراحت بشم. از اینکه پس از سال ها فرصتی فراهم شد تا آن منطقه فراموش شده را ببینم، خوشحال شدم. اما شرم و حیا از دوستانی که آنها را تنها گذاشته بودیم آزارم می داد. بالاخره دلم را به دریا زدم و گفتم: باشه، منم هستم. همراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 نصرت الهی حسن تقی زاده °°°°°°° فرمانده گفت: نزنید، بابا نزنید، بذارین بیاد ببینیم چی برامون آورده. این رو به بچه‌هایی که داشتند به کامیونی که از سمت عراقی‌ها به طرف ما می‌ومد آرپی‌جی شلیک می‌کردند، می‌گفت. حدوداً ساعت ده یازده روز اول مرحله اول عملیات بیت‌المقدس یعنی یازدهم اردیبهشت ماه بود. حدود ۲۵ کیلومتر راه را به همراه گردان انشراح آغاجاری به فرماندهی سردار حاج اسماعیل بهمئی از دارخوین بعداز گذشتن از رودخانه کارون تا جاده اهواز خرمشهر طی کرده بودیم. حسابی تشنه بودیم و لب‌هامان از سوز عطش خشک شده بود و پوست انداخته بود. توی فیلم‌های دفاع مقدس، لب‌های خشکیده رزمندگان را خوب گریم می‌کنند. اما من آن را به خوبی حس کرده بودم. لب‌هایم آنقدر خشک شده بود و پوست انداخته بود که جای جای آن ترک خورده بود و از بعضی از جاهایش خون جاری شده بود. در آنجا بود که روضه تشنگی حضرت اباعبدالله (ع) و یاران باوفایش را با تمام وجود حس کردم و فهمیدم. حالا حالاها هم مانده بود تا اوضاع عادی شود و تدارکات بخواهد آب رسانی کند. دمدمای ظهر بود. بالای خاکریز بلند کنار جاده اهواز خرمشهر نشسته بودیم و مراقب پاتک‌های عراق بودیم. هوا گرم و آتشین و آفتاب سوزان بود. بهترین چیزی که می‌توانست دل سوخته و تشنه ما را جلا دهد، آب سرد و تگری بود. کامیونی که گمان نمی‌کرد بسیجی‌ها توانسته باشند این همه راه را طی کنند و جاده را تصرف کنند و انگاری شلیک آرپی‌جی‌ها رو ندیده بود، بی‌خیال به سمت جاده می‌آمد. بالاخره به جاده رسید و موقعی فهمید چه اشتباهی کرده که کار از کار گذشته بود و راننده و شاگردش اسیر ما شده بودند. بار کامیون همان بود که انتظارش را داشتیم. «نصرت الهی». وعده خدا محقق شده بود. إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُرْكُمْ وَيُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ یک کامیون پر از قالبهای یخ تازه. شاید از آب فرات. همان که بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام و یارانش دریغ کردند. یخ‌ها کفاف چند لشکر را می‌داد. کامیون را به این سمت جاده منتقل کردیم. با سرنیزه یخ‌ خورد کردیم و درون قمقمه ریختیم. یخمکی دلپذیر شد. یخ در بهشتی جان‌فزا. جلا دهنده قلبِ آتش گرفته ما. سرد و گوارا. آبی بود بر روی آتش. لب‌های خشکیده‌مان به آب رسید. جانی تازه گرفتیم. کاش در دشت نینوا هم مَشک سقا به خیام حرم می‌رسید و اطفال و اهل حرم سیراب می‌شدند. خدا را به خاطر نصرتش حمد و سپاس گفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| مداحی ذاکر دلسوخته و عاشورایی، شهید مسعود ملا ⏳ ۲۵ دی ماه ۱۳۶۶ - عملیات بیت المقدس دو 🌴 دوران @defae_moghadas2
🍂 🔻 8⃣4⃣ خاطرات رضا پورعطا برنامه درسی من طوری بود که معمولا سه روز هفته در اهواز و چند روز هم آزاد بودم. به علی گفتم: فقط یک شرط دارم. گفت: چیه؟ گفتم: نمی خوام خانواده م از این جریان مطلع بشن... شما برید ترتیب کارها رو بدین، من هم بهتون ملحق میشم و منطقه رو نشونتون میدم. بچه ها وقتی از همراهی من اطمینان پیدا کردند، رفتند و مرا با کوله باری از خاطرات زنده شده در ذهنم تنها گذاشتند. صدای بهنام سیروس در گوشم پیچید که از آن سوی تلفن گفت: رضا عجله کن... شب عروسیه! چهره منتظر مادر رضا را مقابل خودم دیدم. چون به او قول داده بودم هر طوری شده می روم و استخوان های پسرش را برایش می آورم. روزی نبود که به بهانه های مختلف در خانه ما سراغ پسرش را از من نگیرد. این اواخر احساس می کردم با دیدن من یاد رضا در دلش زنده می شود. هر روز که مرا میدید، پیشانی ام را می بوسید و می گفت: تو بوی رضا رو میدی. حالا خودم را در یک قدمی پیکر رضا میدیدم. حتم داشتم رضا قبل از من در عالم خواب خبر آمدنش را به مادرش رسانده است.... سرم را به طرف آسمان گرفتم و شکر خدا را به جا آوردم که بالاخره شرایطی درست کرد تا دل یک مادر شهید را شاد کنم. ذهنم پر از لحظات آن شب ها بود. سیاهی شب بر همه جا سایه انداخته بود. گروهان شهدا بعد از مدت ها آموزش دور من جمع شدند و به آخرین صحبت های فرمانده شان گوش دادند. وقتی جریان خواب را برایشان تعریف کردم، شاد و خوشحال به من خیره شدند. آنها عاشق شهادت بودند. ۲۹ نفر از بهترین ها آماده حرکت به سوی سرنوشتی شدند که هیچ کس پایانش را نمی دانست. وقتی از شهادت ۱۹ نفر از آنها سخن به میان آوردم، صدای هق هق گریه، دشت را پر کرد. بعضیها پیشانی بر رملها گذاشتند و ضجه زدند. العفو العفو گفتند. در حالی که به شدت احساساتم را کنترل می کردم، گفتم اولین نفری که شهید شود، با پنج تن ملاقات می کند. همراه باشید @defae_moghadas 🍂
‍ 🍂 🔻 9⃣4⃣ رضا پورعطا صدای گریه و ناله بچه ها بلندتر شد. لحظه عجیبی بود. انگار همه فرشتگان پایین آمده بودند. دلم میخواست تا صبح گریه و ناله کنم. به بچه ها گفتم: خواب دیدم که در یک صف طولانی ایستاده بودید. با تعجب به چهره منتظرتان نگاه کردم. محمد هم توی صف بود. آرام خودم را به درخور رساندم و گفتم: محمد چرا اینجا ایستادین؟... معلوم هست توی آن خیمه چه خبره...؟ گفت: بچه ها دارن با اهل بیت ملاقات می کنن. ذوق زده گفتم: مطمئنی؟ محمد لبخندی زد و گفت: اوناها، نگاه کن، توی چادر چقدر نورانیه! به سمتی که محمد با انگشت اشاره می کرد نگاه کردم. دیدم تعدادی از رزمنده ها در حال ورود به چادر هستند. از آنجایی که اشتیاق دیدن اهل بیت در وجودم شعله می کشید، نفرات جلویی را شمردم. تقریبا ۱۹ نفر جلوتر از من ایستاده بودند. طولی نکشید که نوبت به من و درخور رسید، شعاع های نورانی را که از خیمه بیرون زده بود تقريبا لمس می کردیم. منتظر بودیم تا هر لحظه نوبت ما بشود اما هنوز اجازه ورود به ما داده نشده بود. بی تابی و لحظه شماری من و درخور شروع شد. اما به یکباره خبر رسید که دیگر کسی اجازه ورود ندارد. دشت پر شد از ناله و ضجه بچه ها. بغضم ترکید. همراه با ضجه بچه ها فریاد کشیدم و گفتم: بی انصافا، ۱۹ نفر از شما توفیق ملاقات با اهل بیت رو پیدا کردین..... خدا وکیلی شفاعت دوستاتون رو فراموش نکنین. بعضی ها خودشون را از روی رملها بلند کرده و به زمین می کوبیدن. لحظاتی چند بچه ها را به حال خودشان رها کردم تا حسابی با خدا راز و نیاز کنند. فرماندهی این ۲۹ نفر به عهده من بود. باید حرکت می کردیم. صلواتی فرستادم و از همه خواستم آماده حرکت شوند. دمی بعد با گام های محکم و استوار حرکت کردیم.. ستون بچه ها در دل تاریک شب، پشت سر من حرکت می کرد. هنوز صدای هق هق بچه ها شنیده می شد. عقب تر از ما، یک گردان ۳۰۰ نفره از نیروها خیمه زده بودند تا دسته شهدا میدان را باز کنند. مسئولیت من باز کردن مسیر با گروهان ۲۹ نفره بود. شش نفر تخریب چی هم از لشكر ولی عصر همراه ما بودند. مأموریت آنها خنثی سازی مین ها پیش روی ما بود.  وقتی راه افتادیم و جلو رفتیم، این شش نفر قاطی بچه ها شدند. دستور فرمانده لشکر این بود که گردان در ابتدای اولین میدان مين توقف کند تا دسته ما مسیر را باز کند. در دل تاریک شب وارد اولین میدان شدیم. تخریب چی های لشکر با دیدن میدان گفتند این میدان متروکه است و نیازی به پاکسازی ندارد. ما هم به اعتبار حرف آنها نیروها را با احتیاط از وسط مین ها عبور دادیم. غافل از اینکه در پشت سر ما نیروهای گردان بدون توجه به طرح و نقشه عملیات، چسبیده به ما وارد میدان شدند. به بچه ها دستور توقف دادم در تاریکی شب تنها صدای خش خش حرکت نیروها به گوش می رسید. به محمد گفتم معلوم هست آن عقب چه خبره؟ محمد با سرعت رفت و برگشت و گفت: رضا متأسفانه گردان وارد معبر شده! با عصبانیت گفتم: مگه قرار نبود پشت میدان منتظر بمونن؟ محمد گفت: دیگه کاریش نمیشه کرد. بهتره تا دیر نشده بقیه مسیر رو باز کنیم. شلوغی ستون گردان باعث شد هرگونه ابتکار عمل و مانور احتمالی از ما سلب شود. به اولین حلقه سیم خاردارها رسیدیم. گفتم تخریب چی کجاست؟ خبری از تخریب چی ها نبود. ظاهرا همان ابتدای میدان، کپ کرده بودند. گفته بودند ما توی رمل ها آموزش ندیدیم. متوجه شدم خودشان را باخته اند. لبخندی زدم و آنها را سرزنش کردم. سپس به آنها گفتم: پس برای چی با ما همراه شدین؟... واقعا خجالت داره. همراه باشید @hemasehjonob1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما را روی سر شما را روی چشم باید گذاشت! که یادمان نرود این حسین حسین گفتن‌ها در آرامشِ این شب‌هایمان ثمره‌ی خون شماست... 💠 @bank_aks
🍂 🔻 1⃣5⃣ خاطرات رضا پورعطا بچه ها بدون اینکه جیک شان در بیاید، پشت سر من می آمدند. به سیم خاردار دوم رسیدیم. کوهی از سیم خاردار جلومان نمایان شد. با دیدن انبوه سیم خاردار، احساس بدی به من دست داد. یقین پیدا کردم که هر آنچه با عنوان شناسایی به ما تحویل داده اند، براساس احتمال و حدس و گمان بوده و هرگز کسی این موانع را به چشم ندیده است، و الا به این راحتی اجازه انجام عملیات صادر نمی کردند. نفس زنان روبه روی ردیف دوم سیم خاردارها زانو زدم و مستأصل و درمانده با خود گفتم خدایا چه کار کنم؟ پشت سرم یک گردان نیرو جلو می آیند، پیش رو هم که راه بسته است، آخه تو این فرصت کم من چطور این همه سیم خاردار را باز کنم. محمد درخور وحشت زده از پشت سر من گفت: رضا بیا برگردیم. نگاه غضب آلودی به او انداختم و گفتم: مرد حسابی، ۳۰۰ نفر آدم وارد معبر شدند!... میدونی چی میگی؟ محمد گفت: تا صبح هم نمیتونم اینها رو باز کنم! پس از کمی مکث گفتم: باید تلاشمون رو انجام بدیم. چاره ای جز باز کردن معبر نداریم. صدای زمزمه عراقی ها رو از توی کمین ها می شنیدم. سیم چین را دست گرفته و شروع به چیدن سیم ها کردم. دستانم از شدت خستگی توان فشردن سیم چین را نداشت. محمد و یعقوب و بچه ها به کمکم آمدند. سیم چین دست به دست بین بچه ها چرخ می خورد. از محمد پرسیدم از پشت سر چه خبر؟ گفت: عجله کن، گردان داره میرسه. از همان ابتدای حرکت که بچه های اطلاعات شناسایی گفته بودند بعد از سیم خاردارهای دوم دیگر مانعی وجود ندارد و دشت باز باز است، یک حس غریبی از اعماق درونم فریاد کشید که رضا اعتماد نکن... هر چه دقت کردم، هیج رد و یا اثری از کسی که از این میادین عبور کرده باشد، پیدا نکردم. با همین ۲۹ نفر، اولین کسانی بودیم که وارد این مهلکه و قربانگاه خاموش می شدیم. چاره ای جز ادامه مسیر نداشتم. سعی کردم همه اطلاعات و آماری را که داده بودند از ذهنم خارج کنم. احساس سنگینی کردم. امید یک گردان نیرو به پاها و دستان ما ۲۹ نفر بود. همه تلاشم را به کار بستم تا راه را برای عبور نیروها باز کنم. همه جا تاریک و خاموش بود. گاهی خودم را سرزنش و محاکمه می کردم، با این دغدغه که با چه اطمینانی بچه های معصوم را در پی خودم به این قتلگاه کشاندم. من بودم که به نقشه عملیات آنها اشکال گرفتم و تقاضای تشکیل این گروه را دادم. لحظه ای به چهره معصوم بچه های پشت سرم خیره می شدم و تصمیم می گرفتم از همان جا برگردانمشان، اما گردان وارد معبر شده بود و عملا تصمیم گیری را برایم سخت و ناممکن می کرد. دلم میخواست فریادم را در دل شب رها کنم تا آرام بگیرم. یقین پیدا کردم که شناسایی درستی در کار نبوده و ما را با حدس و گمان وارد معرکه کرده اند. درونم پر هیاهو و متلاطم شده بود. در دل گفتم رضا تا دیر نشده بچه ها را بر گردون... هر کدام از این نیروها که کشته شوند خونش گردن تو می افتد. یالا تا دیر نشده نیروها رو برگردون. اما تا می آمدم تصمیمم را عملی کنم به شک و تردید می افتادم و خودم را سرزنش می کردم که رضا تو که ترسو و بزدل نبودی!... نترس... به خدا توکل کن... الان همه ملائک همراه تو هستند... به دلت ترس راه نده. ناگهان.....
🍂 🔻 2⃣5⃣ خاطرات رضا پورعطا ناگهان محمد توی گوشم گفت: چرا این قدر کند جلو میری؟ حرف محمد آتشی در درونم بپا کرد. توی چشمان او خیره شدم اما نمی دانستم واقعیت را چطور به او بگویم. باید آستانه تحملم را بالا می بردم و روحیه بچه ها را حفظ می کردم. هر گونه عکس العمل منفی من باعث می شد نیروها کم بیاورند و از حرکت باز بمانند. باید به بچه ها روحیه می دادم. مصمم تر از قبل به تلاشم ادامه دادم. بچه ها که جست و خیز مرا دیدند، جان تازه ای گرفتند و گام هایشان را محکم تر برداشتند. محمد روی شانه ام زد و گفت: رضا... وسط دو تا کمین هستیم. به چپ و راست نگاه کردم و به خدا پناه بردم. هر متر که جلوتر می رفتیم شرایط سخت تر می شد. به آرامی از وسط کمین ها عبور کردیم. بی توجه به کمین ها به جلو خیره شدم و عمق تاریک شب را از نظر گذراندم. احساس کردم مانع خاصی وجود ندارد. باید هرچه سریع تر نیروها را از تیررس کمین ها دور می کردم. فاصله گامهایم را زیادتر کردم و به حرکت ستون در پشت سرم شتاب دادم. آنقدر سریع راه رفتم که همه به نفس زدن افتادند. نفهمیدم کی به جاده شنی رسیدیم. تا خواستم نفسی تازه کنم، صدای انفجاری مهیب سکوت شب را در هم شکست. نگاه مضطرب و نگرانم را به عقب چرخاندم. سمت کمین ها را از نظر گذراندم. چیزی که هراس داشتم اتفاق افتاده بود. نجواکنان به خدا پناه بردم. محمد که در پشت سرم نیم خیز شده بود، با وحشت گفت: یا حسین.. چی بود؟ در حالی که اطمینان داشتم مین منفجر شده، گفتم: خدا بخیر بگذرونه... صدا خیلی دورتر از حرکت ستون ۲۹ نفره ما بود. نگاهی از روی عصبانیت به آسمان انداختم و گفتم: من که گفته بودم گردان حالا نباید وارد میدان بشه... بابا من که گفتم اینجا رمله... مین ها جاعوض میکنن. بعد رو به محمد گفتم: فوری به آماری از بچه های خودمون بگیره تند و سریع رفت و آمد و گفت از ما نیست. در همین لحظه چند رگبار پراکنده شلیک شد. اشاره دادم که هیچ کس حق درگیری ندارد. اگر این اتفاق می افتاد، قتل عام بچه ها قطعی بود. قلبم در سینه ام جانمی گرفت. برای اولین بار در طول حضورم در عملیاتها، لرزش پاهایم را حس کردم. این لرزش نه به خاطر خودم، بلکه ناشی از مسئولیت گردانی بود که نسنجیده و چسبیده به ما وارد معبر شده بود. این ۲۹ نفر خط شکن بودند و قبل از رسیدن گردان باید مسیر را باز می کردند. از فرصت استفاده کردم و بدون توجه به اتفاقی که افتاده بود، به حرکتم ادامه دادم. دسته را از جاده شنی عبور دادم. کمی جلوتر، با یک کانال عریض و طویل برخورد کردیم. هرگز فکر نمی کردم چنین موانعی پیش رویمان قد علم کند. نگاهی به کانال انداختم و دستم را از روی عصبانیت به زمین کوبیدم. گفتم: این دیگه چیه؟ بچه های شناسایی تصویری از یک کانال احتمالی ساده را به من داده بودند که مثلا با یک پله معمولی هم می شود نیروها را از روی آن عبور داد. اما هرگز چیزی که من دیدم با اطلاعات بچه های شناسایی همخوانی نداشت. محمد، وقتی عمق تاریک کانال را دید آهی از روی ترس کشید و گفت این کاناله یا دره؟ هر عکس العمل منفی من، توی دل بچه ها را خالی می کرد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: بچه هایی رو که پله های کانال اول دستشونه صداكن. پنج یا شش نفر پله به دست جلو آمدند و پله ها را روی هم انداختند تا توانستند به ته کانال برسند. باید از کف کانال باخبر می شدم. دو نفر را فرستادم پایین تا شناسایی کنند. بچه ها با ترس پایین رفتند و با دقت کف کانال را بررسی کردند. نگران کابل برق یا سیم خاردار و یا قیر بودم. پس از لحظاتی صدای بچه های پایینی شنیده شد که فریاد زدند بیایید پایین. بلافاصله بقيه بچه ها را به پایین هدایت کردم. خیالم راحت شد که کف کانال هیچ مانعی وجود ندارد. گردان هر لحظه نزدیک تر می شد. فرصت هیچ کاری نداشتیم. بلافاصله از دیواره آن سمت کانال پله انداختیم و بالا آمدیم. در همه مراحل سعی کردم خودم پیشرو و نفر اول باشم. محمد در خور و يعقوب نجف پور چسبیده به من از کانال بالا آمدند. تقریبا خیالم راحت شد که بقیه هم پشت سر هم در حال بالا آمدن هستند. ادامه دارد ⏪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما تشنه عشقیم و شنیدیم که گفتند رفع عطشِ عشق فقط نامِ « حسین » است ... 💠 @bank_aks
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 عاشورای حسینی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 3⃣5⃣ خاطرات رضا پورعطا  از دورها گاه و بیگاه صدای رگبار و درگیری هایی شنیده می شد. از یک سو ذهنم نگران نیروهای گردان بود و از سوی دیگر نگران مسیری بودم که با توکل به خدا بر آن قدم می گذاشتم. در همه مسیر، اسماعیل آرزومند بی سیم چی گروه، سعی کرد با فرماندهی گردان تماس بگیرد اما متأسفانه ارتباط برقرار نشد. از کانال که فاصله گرفتیم، با یک میدان مین دیگر روبه رو شدیم که بچه های شناسایی با شک و تردید به آن اشاره کرده بودند. فرصتی برای تأمل و شناسایی نبود. نشستم و بار دیگر دستم را برای برخورد احتمالی با سیم تله های انفجاری به جلو گرفتم و وارد میدان شدم. بچه ها که حرکت جسورانه من را دیدند، قدم جای پای من گذاشتند و جلو آمدند. همه ترسم از این بود که تله ای را نترکانم. به حول و قوه الهی از میدان عبور کردیم و وارد کانال دوم شدیم. نفس زنان بچه ها را نگه داشتم و گروه پله به دست دوم را صدا زدم. چهار یا پنج نفر را که مسئولیت حمل پله های کانال دوم را به عهده داشتند پایین کانال فرستادم. یک دفعه پچ پچی بین بچه ها پیچید که دستور عقب نشینی صادر شده. با تعجب محمد را صدا زدم و پرسیدم که جریان چیه؟ محمد کلافه و سردرگم گفت: نمیدونم! انگار دستور عقب نشینی صادر شده. از بیسیم چی پرسیدم دستوری رسیده؟ با صدای بریده بریده گفت: خیر... بی سیم خاموشه آقا رضا! گفتم: پس این پچ پچ چیه؟ محمد گفت: حتما از گردان پیک فرستادن... چون هنوز صدای درگیری از عقب میاد... شاید بچه ها توی کمین ها گیر افتادن. لحظات سخت و جانفرسایی بود. باید تصمیم می گرفتم مسیر را ادامه دهم یا از همانجا نیروها را به عقب برگردانم. مستأصل و کلافه نمی دانستم پشت سر ما چه اتفاقی برای گردان افتاده. هرکس نظری می داد. محمد گفت: رضا بهتره برگردیم. با عصبانیت گفتم: چی میگی؟..... مردیم تا به اینجا رسیدیم. حالا به همین راحتی بگویم برگردید! بهنام سیروس که معاون عباس محمدرضایی فرمانده گردان بود، خودش را رساند و سراسيمه گفت: رضا اوضاع بی ریخت شده. ظاهرا بچه ها توی تله افتادن.... بهتره برگردیم... با اشاره به بی سیم چی دسته داد کشیدم: اگه این بی سیمه که هیچ صدایی ازش در نیومده... من چطور دستور عقب نشینی بدم؟ سکوتی وهم انگیز بین بچه ها برقرار شد. همه هاج و واج به هم خیره ماندند. اسماعیل همه تلاشش را کرد تا از طریق بی سیم با تیپ تماس برقرار کند اما بی فایده بود. صدای خش خش بیسیم آزارم می داد. ممکن بود موقعیت ما را لو دهد. لحظه ای در فکر فرو رفتم و به شایعه ای که حرکت ما را متوقف کرده بود اندیشیدم. دلم را به دریا زدم و با قاطعیت گفتم: اگه فرماندهی این گروه با منه، دستور میدم به جلو حرکت کنین. بچه ها کاملاً مطیع حرف من بودند. بدون تعلل در پی من راه افتادند. از کانال که آمدم بالا، جز تاریکی چیزی جلوم ندیدم. بچه های شناسایی هم به من گفته بودند بعد از کانال دوم هیچ مانعی وجود ندارد و نقطه پایان مأموریت شماست. از اینکه قبل از رسیدن گردان مسیر را باز کرده بودم خوشحال شدم. نفس راحتی کشیدم و نگاهم را در عمق تاریک شب دواندم. انگار بچه های شناسایی راست گفته بودند. برای اطمینان بیشتر به محمد درخور و يعقوب اشاره دادم که شما اینجا باشید تا من چند متر جلوتر را هم شناسایی کنم. آرام و بی صدا به جلو حرکت کردم. چند متر بیشتر نرفته بودم که به انبوهی از سیم های خاردار توپی شکل - که مثل کوهی روی هم چیده شده بود - برخورد کردم. ناله آرامی کردم و سیم ها را لمس کردم. شکی که در همه مسیر در دلم بود به یقین تبدیل شد. تا چشم کار می کرد سیم خاردارهای توپی شکل روی هم ریخته بودند. آن قدر جا خوردم که ناخودآگاه زانو زدم و آه و واویلا سر دادم. می دانستم که فقط اژدربنگال (یک نوع خرج انفجاری) چاره کار است اما امکان استفاده از آن نبود. همراه باشید
🍂 🔻 4⃣5⃣ خاطرات رضا پورعطا با روشن کردن چاشنی اژدر بنگال دشمن متوجه حضور ما شده و روز حسن و حسین به پا می شد. نجواکنان گفتم: ای خدا چه می بینم؟ چطور از اینها عبور کنیم؟ وحشت سراپای من را گرفت. بیخود نبود که کمین ها سکوت کردند تا ما عبور کنیم. تازه متوجه شدم که توی تله افتادیم. چند متر برگشتم عقب و به بچه هایی که پشت سر من بودند گفتم بچه ها سیم چین پیش کیه؟ یکی از بچه ها به سرعت سیم چین را به من رساند. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم؟ این توپی های خاردار تا صبح هم باز نمی شدند. به عنوان دسته خط شکن مأموریت ما ۲۹ نفر بعد از کانال دوم به اتمام رسیده بود اما ظاهرا تازه اول بدبختی و مصیبت بود. بدجور توی سیم خاردارها گیر افتادیم. محمد درخور و یعقوب نجف پور و بهنام که متوجه اوضاع شده بودند، از توی کانال بالا نیامدند. آن پایین با همدیگر بحث می کردند که عقب نشینی کنیم یا بمانیم. به طور حتم عقب نشینی ما مساوی بود با قتل عام همه نیروهای گردان. به آرامی روبه روی اولین ردیف سیم ها زانو زدم و شروع به چیدن آنها کردم. ردیف سوم و یا چهارم بود که یک دفعه رگبار تیری از روبه رو به سمتم شلیک شد. زمین گیر شدم. صدای الله اکبر بچه ها در دشت پیچید. نورالله طواف ناشیانه از زمین برخاست و الله اکبرگویان به سمت سیم خاردارها یورش برد. اما خیلی زود هدف تیر مستقیم تیربارچی قرار گرفت و در دم شهید شد. سه تا از بچه ها یعنی درخور و نجف پور و مجید ریاضی به سرعت از کانال بیرون پریدند و به سمت من دویدند. همه سعی ام این بود که خودم را از سیم ها عبور دهم و مسیر را باز کنم. اما انبوه سیم خاردارها جسم نحیف و لاغرم را در خودش پیچیده بود. با همه قدرت حلقه های سیم خاردار را کنار میزدم و می چیدم. عبور برق آسای تیرها از بالا و کنار گوشم وحشتی در دلم انداخت. به نقطه ای که تیرها شلیک می شد چشم دوختم. فقط ۱۵۰ متر با تیربارچی فاصله داشتم. وجودم یک گلوله آتش شده بود. دلم میخواست قدرتی داشت از روی سیم ها بپرم و گلوی تیربارچی را آنقدر فشار بدهم تا جانش در بیاید. غیر ممکن بود و مظلومانه در مهلکه از پیش طراحی شده گرفتار شده بودیم، بچه ها به سرعت خودشان را توی کانال انداختند. چند تیر مستقیم به شکم و دست و پایم اصابت کرد. سیم ها را رها کردم و تصمیم گرفتم شیرجه زنان کمی عقب تر بیایم که از بخت بد، افتادم روی یک مین والمرا. با اصابت بدنم به شاخک های مین، صدای مهیب قاپ انفجار از زمین کنده شدم. آنقدر شدت انفجار زیاد بود که هیکل من را تا نیم متر از زمین بلند کرد و در هاله شدیدی از نور سفید به بالا پرتابم کرد. شهادت را با همه وجود درک کردم. همه چیز را تمام شده دیدم. حتی فرصت شهادتین گفتن هم نداشتم. وقتی دوباره روی زمین برگشتم، لحظه ای بین زنده بودن و شهید شدن شک کردم. با تعجب به اطرافم نگریستم. همه چیز بوی خاک و دنیا می داد. مطمئن شدم که هنوز زنده ام. چیزی شبیه به معجزه اتفاق افتاده بود. بی صدا و بی حرکت سرم را روی خاکها گذاشتم. از توی کانال یک نفر فریاد کشید رضا شهید شد. ولوله ای در کانال برپا شد.. محمد درخور از کانال بیرون پرید و خودش را به من رساند. دستی به من زد و گفت: رضا چطوری؟ گفتم: اسلحه ات را به سمت تیربارچی بگیر و شلیک کن. صدایم را که شنید، نفسی تازه کرد و گفت: خدا را شکر! به او تشر زدم و گفتم: چرا معطلی؟ محمد بی درنگ به سمت تیربارچی شلیک کرد. اما شدت رگبار تیربار به قدری زیاد بود که محمد را هم زمین گیر کرد. در همان لحظه ای که مین زیر پایم منفجر شد و روشنایی زیادی ایجاد کرد، سعی کردم فاصله خودم تا تیربارچی را از نظر بگذرانم. دشتی از سیم خاردار و میدان مین در بین ما قرار داشت. یعنی برای خنثی کردن این مسیر، یک گردان نیرو هم کم بود. به محمد گفتم: خدا لعنت کنه اونهایی رو که آمار غلط به ما دادن. بعد با آهی از ته دل گفتم: تو تله افتادیم! محمد گفت: می خوای چیکار کنی؟ کمی تأمل کردم. سپس گفتم: بپر توی کانال و بچه ها رو فرماندهی کن تا من راهی برای عبور پیدا کنم. محمد غلت زنان توی کانال خزید و من ماندم و قربانگاهی که هیچ راه گریزی نداشت. همراه باشید ⏪
بادها نوحه‌خوان بیدها، دسته زنجیر زن لاله‌ها، سینه‌زنانِ حرمِ باغچه بادها، در جنون بیدها، لاله‌گون لاله‌ها، غرقِ خون خیمه خورشید سوخت برگ‌ها، گریه‌کنان ریختند آسمان، کرده به تن پیرهن تعزیه طبل عزا را بنواز ‌ای فلک ... 💠 @bank_aks
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 🍂 🔻 5⃣5⃣ خاطرات رضا پور عطا آن روز هوا کاملاً ابری بود. دلم مثل آسمان گرفته بود. از آن روزها ده سال می گذشت. یاد و خاطره بچه ها در ذهنم زنده شده بود. وقتی ماشین وارد جاده چذابه شد، حس عجیبی به من دست داد. نم نم باران شیشه جلو ماشین را خیس کرد. سکوت اسرار آمیزی در کابین ماشین برقرار بود. ضبط ماشین روشن بود. یاد باد آن روزگاران یاد باد... یاد آن شب های آفتابی افتادم. بغض گلویم را پر کرد. علی جوکار، حسن بیاتی، رضا ظاهری، ابراهیم بهمئی، محمد حق پرست و چند تای دیگر از بچه های تفحص، ساکت و خاموش توی استیشن فرماندهی نشسته و منطقه را از نظر می گذراندند. نسیم شرجی در دشت وزیدن گرفت. یادآوری خاطرات آن دو شب عملیات در منطقه ای که بعدها به قتلگاه معروف شد، برایم تلخ و ناگوار بود. بچه ها هرگز نتوانستند در این دو منطقه نفوذ کنند. مشاهده دوباره پیچ و خم های رملی منطقه که مثل ماری خزنده دشت را می شکافت و جلو می رفت، مرا به یاد تردد پرهیاهوی کامیون های پر از نیرو می انداخت. جغرافیای منطقه عوض شده بود. کاملاً مشهود بود که سال هاست کسی از این منطقه متروکه عبور نکرده است. دشت، وحشی و سرسبز شده بود. دیگر از صدای خمپاره و توپ و تیر و رگبار خبری نبود. ترنم پرندگان، دشت را پر کرده بود. استحکامات و موانع، فرسوده و زنگار گرفته یکی پس از دیگری نمایان شد. سیم های زنگار گرفته خاردار که مأوا و پناهگاهی برای تارهای آویزان عنکبوت های وحشی دشت شده بودند، یادآور گذشت زمان بود. همه چیز بکر و دست نخورده بود. اندک زمانی از تحویل این منطقه به نیروهای ارتش نگذشته بود. منطقه تقریباً بعد از عملیات ناموفق والفجر مقدماتی دست عراقی ها مانده بود. البته تعداد زیادی از بچه های ما توی منطقه حضور داشتند. جای جای دشت را می شناختم. روزها و شب های زیادی با دسته ۲۹ نفره شهدا در این منطقه آموزش داشتیم. بچه های تفحص خوب کسی را برای شناسایی منطقه با خودشان آورده بودند. آنها خوب می دانستند که من اینجا را مثل کف دستم می شناسم. همه نگاه ها به حرکات من دوخته شده بود. با دقت تپه های رملی منطقه را از نظر گذراندم صدای رگبار گلوله و ناله بچه ها در گوشم طنین انداز بود. گاه و بیگاه منوری در آسمان تاریک شب روشن می شد و بچه ها را سراسیمه زمین گیر می کرد. 🔅🔅🔅 تیربارچی وقتی ما را در تله ای که از قبل گسترده بودند گرفتار دید، سرمست و خوشحال گلوله هایش را به سمت ما رها کرد. گر و گر گلوله ها از چپ و راستم عبور می کرد و می خورد به زمین. همه بچه ها غافلگیر شده بودند. عراقی ها از قبل در جریان عملیات بودند. با بهره گیری از تدبیر سکوت، اجازه دادند وارد مهلکه شویم و بعد، از پشت دورمان زدند و قیچیمان کردند. همراه باشید
‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 6⃣5⃣ خاطرات رضا پور عطا از بچه های ما کسی تیراندازی نمی کرد، همه وحشت زده کپ کرده بودند. کسانی که بیرون از کانال مانده بودند، من و دو سه نفر دیگر از بچه ها بودیم. شلیک تیر و گلوله به قدری زیاد بود که جرئت بالا آوردن سرهایمان را نداشتیم. لحظات سخت و نفس گیری بود. سعی کردم خودم را از وحشت گلوله ها رها و بر اوضاع مسلط شوم اما تیربارچی دشمن، مثل نقل و نبات بر سرمان گلوله می ریخت. منتظر فرصتی بودم تا فاصله بین خودم تا خاکریز اول را شناسایی کنم اما تاریکی شب و شدت رگبارها این اجازه را نمی داد. نگران بچه ها بودم. صدایی از کسی در نمی آمد. همه وحشت زده در خود فرو رفته بودند. می دانستم که تنها راه نجات عبور از میدان مین است. شکل چیدمان منظم و غیر منظم میدان های مین را در ذهنم مجسم کردم. هیچ فرصتی برای تمرکز و فکر کردن نبود. شرایط موجود شرایطی نبود که بشود در آن فکر کرد. حدس زدم که همه مین ها باید به هم وصل باشد. دستم را دراز کردم و یکی از تله ها را زدم. ناگهان گمب و گمب و گمب، پشت سر هم مین ها منفجر شدند. نوری که از انفجار مین ها به وجود آمد، فرصت مشاهده منطقه را برایم فراهم کرد. الله اكبر... چه می دیدم. تا چشم کار می کرد مین کار گذاشته بودند. مطمئن شدم که این میدان یک میدان مین کلاسیک و منظم است. در شيوه کلاسیک، در یک میدان مین منظم به فاصله هر پنج یا شش متر یک ردیف مین می کارند. این را به خوبی مشاهده کردم. از همه تجربه ام استفاده کردم تا راهی برای عبور پیدا کنم. اما انبوه مین ها و سیم خاردار و سر و صدای گلوله های سرگردان در هوا، تعادلم را به هم می زد و تمرکز را برایم سخت می کرد. نگاهی به سنگر تیربارچی انداختم. از اینکه نمی توانستم آن را خاموش کنم دندان هایم را روی هم می فشردم و حرص می خوردم. می دانستم اگر دیر بجنبم و تیربارچی را خاموش نکنم، همه بچه ها قتل عام می شوند. از طرفی حجم استحکامات و موانع پیش رو ، امکان هرگونه حرکتی را از من گرفته بود. هر چه محاسبه و سبک سنگین کردم، جور در نمی آمد. قیامت واقعی برپا شد. تعادلم کامل از دست رفت. همه محاسبات آموزش نظامی و دوره هایی که دیده بودم دود شد و به هوا رفت. همراه باشید ⏪
پروردگارا ؛ هم جراحت ، هم اسارت و هم شهادت را روزی من کن و نگذار شرمنده مولایمان سیدالشهداء بشوم ... به یاد دلسوخته‌ی حضرت‌رقیه(س) شهیدی که خداوند نگذاشت شرمنده شود هم زخمی شد هم اسیر و هم شهید..! 💠 @bank_aks
🍂 🔻 7⃣5⃣ خودم را در یک قدمی شهادت می دیدم. اما قبل از شهادت باید برای نجات بچه ها کاری می کردم. پشت سرم را نگاه کردم. خوشبختانه همه توی کانال پناه گرفته بودند. کمی خیالم راحت شد. تصمیم گرفتم برگردم توی کانال و از احوال بچه ها مطلع شوم اما وقت این کار نبود و باید احساساتم را کنترل می کردم. به خودم نهیب زدم که آقا رضا حالا وقت مهربانی و احوال پرسی نیست!... جنگ است و مرگ... همه بچه ها به امید فرماندهی تو به دنبالت راه افتاده اند... یالله کاری بکن. آنها مرا باور داشتند. پشت سر من نماز می خواندند. همه این فکرها مثل شهابی از ذهنم گذشت. آرام آرام بر شرایط مسلط شدم. جلوم تیربار کار می کرد. پشت سرم هم انبوهی از نیروها منتظر فرمان من در کانال پناه گرفته بودند. فکری به سرم زد. خودم را جمع و جور کردم و به شکل فرضی بر خودم فرماندهی کردم؛ یعنی خودم نیروی خودم شدم. آماده حرکت شدم و فرمان دویدن به خودم دادم. بدو رضا... چون اطاعت از فرماندهی واجب بود، شروع به دویدن کردم... خوشبختانه بدون برخورد با تله ای از روی همه مین ها پریدم. یعنی هر شش قدم، یک گام بلند بر می داشتم و در نقطه ای فرود می آمدم. به جرئت می توانم بگویم که جای فرود آمدن پاهایم را خدا تعیین می کرد. اصلا از پشت سرم خبری نداشتم. فقط به تیربارچی و عبور از میدان فکر می کردم. حین عبور، صدای گمپ و گمپ انفجار، از پشت سرم شنیده شده روی زمین خوابیدم و نگاهم را به عقب کشاندم. یکی از بچه ها خودسرانه برای کمک و یاری من وارد میدان شده بود اما روی مین افتاد و با این انفجار، همه میدان به هم ریخت. ترکش ها به آنهایی که بیرون از کانال مانده بودند اصابت کرد. تعداد ترکش ها به قدری زیاد بود که ران پای خودم هم بی نصیب نماند. _توی همان شرایط، چهره نجف پور و درخور را تشخیص دادم. آنها سعی می کردند خودشان را به من برسانند اما انبوه مین ها این اجازه را به آنها نمی داد. با دیدن آنها عصبانی شدم و نفس زنان فریاد کشیدم: چرا دارین میاین؟ مستأصل و درمانده در محلی که خوابیده بودند پناه گرفتند. موقعیت تیربارچی را در نظر گرفتم و همه انرژی ام را جمع کردم تا برای خاموش کردن آن لعنتی خیزهای آخرم را بردارم و انتقام این همه قساوت و بی رحمی را از او بگیرم. طوری شلیک می کرد که هیچ سری از کانال نمی توانست بالا بیاید. همان طوری که دراز کشیده بودم به محاسبه پرداختم. میدان مین تقریبا صد متر بیشتر نبود. بعدش هم که خاکریزی بود که تیربارچی بالایش نشسته بود و درو می کرد. در یک فرصت مناسب که خشاب عوض می کرد، بلند شدم و شروع به دویدن کردم. شاید پنجاه، هفتاد و یا صد متر نرفته بودم که یک دفعه محکم خوردم به انبوه دیگری از سیم خاردار. در آن تاریکی شب، طبیعی بود جلوم را نبینم. همه دست و صورت و بدنم زخمی و خون آلود شد. اما شرایط به گونه ای نبود که درد را احساس کنم. درد را در خودم خفه کردم و مسیر رگبار گلوله های آتشین تیربارچی را پی گرفتم. گاهی هم که در آسمان منوری روشن می شد، از فرصت استفاده می کردم و موقعیت را در ذهنم ثبت می کردم. تقریباً از جایی که ایستاده بودم تا خاکریز تیربارچی، دریایی از سیم خاردارهای توپی شکل پهن شده بود. یعنی بن بست واقعی. اما من قصد نداشتم کوتاه بیایم. به خودم نهیب زدم و گفتم رضا ناامید نشو... حتما راهی برای عبور هست. کورمال کورمال به این سو و آن سو دست کشیدم. فقط سیم خاردار بود. رسیدن به خاکریز تقریبا محال به نظر می رسید. بغضی در گلو و سینه داشتم که انگیزه مرا برای عبور از آنها دو چندان کرد. نگاهی به دستان زخمی و خالی ام کردم و پیشانی ام را لحظه ای روی سیم خاردارها تکیه زدم. نفس زنان گفتم: خدایا کمکم کن . یک گردان نیرو به امید من دارد جلو می آید... تو را به جان زهرا(س) کمکم کن. همراه باشید ⏪
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 8⃣5⃣ خاطرات رضا پور عطا نگاهم را از پس سیم ها به سنگر بتنی تیربارچی انداختم. می دانستم که گلوله آر.پی.جی هم قدرت تخریب آن را ندارد. از آن سنگرهای دوکاره ای بود که مهندسی رزمی عراق موقع احداث کانال، برای دیده بانی از آن استفاده می کرد، یعنی خیلی سخت و محکم طراحی شده بود. تیربارچی با خیال راحت نشسته بود و از پنجره سنگر شلیک می کرد. در این حین درخور و نجف پور پس از برخورد با چند مین، خودشان را به من رساندند. درخور نفس زنان جلو آمد و گفت: همه گردان کپ کرده و پشت موانع متوقف شدن. با عصبانیت گفتم: مگه قرار نبود منتظر دستور من بمونن؟ گفت: آره... ولی معلوم نیست کی به اونها دستور حرکت داده. الان هم توی معبر همین طور نیرو کنار هم روی زمین افتادن و تکون نمی خورن. گفتم هر طور شده برو و نیروها رو برگردون تا من به حساب این تیربارچی برسم. نگرانی را در چهره محمد دیدم. گفت: رضا اوضاع بی ریخته، تو هم بیا برگردیم. خون جلو چشمانم را گرفته بود. گفتم: برو و سریع خودت رو به نیروهای توی کانال و معبر برسون. اونها باید هر چه سریع تر به عقب برگردن. محمد که دلش نمی آمد من را تنها بگذارد، باز هم التماس کرد. اما وقتی عصبانیت من را دید به همراه نجف پور در زیر شلیک تیر و خمپاره به سمت کانال دویدند. بعد از رفتن آنها تنهای تنها شدم. کمی خیالم راحت شد و نفسی تازه کردم. فرش گسترده سیم خاردارها تا زیر پای تیربارچی می رفت. تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن از زیر سیم خاردارها راهی برای عبور باز کنم و خودم را به آن برسانم. یک حرکت تقریبا غیر ممکن. دیگر به هیچ چیز به غیر از کشتن تیربارچی فکر نمی کردم. اولین ردیف سیم ها را بلند کردم و به سختی زیر آن خزیدم. غافل از اینکه سیم خاردارها با میله در زمین کوبیده شده بودند. حس انتقام جویی، قدرت و انگیزه زیادی در تن و جانم ایجاد کرده بود. نگاهی به دست های تکه پاره ام کردم و سیم خاردارها را از زمین جدا کردم. چاره ای نبود. باید رو به آسمان دراز می کشیدم. تا کمر خودم را زیر سیمها کشاندم. به پشت روی زمین خوابیدم و سیم ها را بالا گرفتم و سر و گردنم را زیر سیم های تیز و برنده فرو بردم. دیگر چیزی به نام احساس درد در من وجود نداشت. کار بسیار سخت و نفس گیری بود. لاخه های خاردار سیم های تیز و برنده، بدنم را ریش ریش کرد. به هر جان کندنی بود دو سه متر بدنم را جلو بردم اما ادامه کار و کندن سیم ها از زمین به فاصله چندین متر نیروی زیادی می خواست که در آن لحظه مرا به شک و تردید انداخت. نیروی زیادی از من گرفته شده بود. هر بار که تیزی خار سیمی روی صورتم کشیده می شد، همه بدنم به لرزش می افتاد. اما تصویر تیربارچی، درد را از من دور می کرد. هر چه جلوتر رفتم، کار سخت تر شد. بعد از چند متر دیگر سیم ها به سختی از زمین بلند می شد. مسافت زیادی تا اول خاکریز باقی مانده بود. خستگی زیاد مرا متوقف کرد. همان طور که نفس نفس می زدم، به بچه ها و مظلومیت آنها فکر کردم. نمیدانم چقدر زمان سپری شد اما یک لحظه که ابرها کنار رفت، فجر صادق را در کرانه های آسمان دیدم. به یاد نماز افتادم. اما چطور؟ یاد آقا امام حسین افتادم که روز عاشورا در بحبوحه جنگ نماز را از خاطر نبرد. احساس خیلی خوبی به من دست داد. همان طور که مصلوب سیم های خاردار بودم، نگاهی مظلومانه به آسمان انداختم و در دل گفتم امیدوارم راضی شده باشی. تصور اینکه با همین لباسهای خونی و بدن ریش ریش در مقابل رسول الله حضور خواهم یافت، لذتی ملکوتی در روح و روانم جاری کرد. دلم برای مظلومیت بچه ها سوخت. قطره اشکی از گوشه چشمم به پایین غلتید. به یکباره نسیم خنکی بر من وزیدن گرفت. چشمانم را بستم و تکبیره الاحرام گفتم. شاید در همه عمرم نمازی به این زیبایی نخوانده بودم. کلمه به کلمه حمد و سوره را با جان و دل حس می کردم. فرشتگان در آن فجر صادق شاهد و ناظر نیایش من بودند. موقع قنوت نیم نگاهی به پنجه های خونینم که به سیم خاردارها چنگ زده بودند انداختم و طلب مغفرت کردم. همراه باشید ⏪
🍂 هر کاسه سهم دو نفر !! غذا خوردن اشتراکی در یک کاسه دو وجه داشت که ارتقاء وجه انسانی بود و روح عرفانی افراد. اوایل ورود به جبهه که با کسی هم‌کاسه می‌شدی، اول می‌رفتی سراغِ خوشمزه‌ها و گوشت‌ها، اما وقتی از محیط جبهه تاثیر می‌ پذیرفتی سعی می‌ کردی کمتر بخوری و اگر یک تکه گوشتی توی‌کاسه بود تا آخرِ غذا پاس‌کاری می‌شد..! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«زینب» همان کسی است که در راهِ عفتش، عباس می‌دهد نخِ معجر نمی‌دهد... پ.ن: مادران،همسران و خواهران شهدا در اوج مصیبت و غم باز هم حواسشان به چادر روی سرشان بود... 💠 @bank_aks