eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
475 دنبال‌کننده
1هزار عکس
410 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸آمدیم که شهید شویم صبح کربلای چهار، دستور عقب نشینی داده شد و ما کاملا توی محاصره افتادیم. اطراف ما کلی مجروح روی زمین بودند که قادر به حرکت نبودند، خودم هم جزو مجروحین بودم که حرکت برایم امکان نداشت. توی اون بحبوحه درگیری اندک بچه هایی سالم مانده بودند و اجازه نمی‌دادند تا عراقی ها به ما نزدیک بشوند، مجروحین اکثرا از این و آن درخواست می کردند ما را هم ببرید عقب و نذارید اینجا بمانیم و با این وضع اسیر بشویم. شرایط لحظه ای بود و دشمن در چند قدمی‌مان بود. یهویی یکی داد زد آقا از چی می‌ترسید ما آمدیم که شهید شویم.... و مثلا داشت روحیه می‌داد. توی این روحیه دادن ها، یکی از مجروحین داد زد ، آقا ما اگر نخوایم شهید بشیم کیو باید ببینیم 😁 یادم هست توی اون ترس و لرز و درد و زخم و زیلی‌ها همه زدیم زیر خنده. @mfdocohe🌸
🌸مگس بذله گویی و شوخی های علی رضا کوهستانی نظیر نداشت، طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود. یک روز در فاو نشسته بودیم. درهمان اروژانس خط اول، با علی رضا چای می خوردیم. یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای علی رضا نشسته. همین طور خیره به مگس بودیم. مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان علی رضا. علی رضا هم برگشت گفت: - نگاه کن! می رود روی جنازه ی عراقی ها می نشیند و غسل میت اش را می آید توی چایی ما انجام می دهد. @ mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• در همان اسفند ۱۳۵۹ که ما در آبادان بودیم. چند روز باران شدید و پیامی بارید. یک شب اطلاع دادند که یک کامیون ارتش اثر سرعت زیاد چپ کرده و کامیون دیگری هم در تاریکی به کامیون چپ کرده برخورد کرده است. سرنشینان زخمی شده اند و حالشان بد است آمبولانس و چند نفر امدادگر برای کمک و آوردن مجروحين اعرام شدند. گویا آنها هم در اثر سرعت و تاریکی کامیون ها را ندیدم و به شدت به آنها برخورد کرده بودند. اطلاع دادند راننده آمبولانس در جا شهید شده و بقیه نیز ضربه مغزی یا مجروح شده اند. سعید و یکی دیگر از پرسنل داروخانه که جزو انجمن اسلامی بود، برای کمک و آوردن مجروح با آمبولانس رفتند. آنها هم به همان سرنوشت دچار شدند. توی تاریکی به کامیون و آمبولانس قبلی برخورد کرده و آمبولانس آنها هم چپ شده بود. بالاخره مرکز اورژانس، چند أمبولانس به محل حادثه فرستاد. کلیه مجروحین را به بیمارستان آوردند. چند نفرشان از جمله سعید و یکی از پرسنل داروخانه دچار ضربه شدید و خونریزی مغزی شده بودند. در حال اغماء به بیمارستان آورده شدند. متاسفانه جراح مغز نتوانست کمکی بکند. نسج مغزی آنها تقریبا متلاشی شده بود و هر دو شهید شدند. سرنشین یکی از کامیون ها جراحت مختصری برداشته بود. گویا فرمانده بود یا سمت دیگری در قسمت خود داشت مرتبا توی سر خود میزد و گریه می کرد می گفت: بچه ها بدون مهمات موندند كامیون ها چپ شده من نمیدونم چه خاکی توی سرم بریزم. هنگامی که ما مشغول مداوای مجروحین بودیم نیروهای سپاه و ارتش هماهنگ کرده و مهمات مورد نیاز را به جبهه رسانده بودند که خبر آن فردای آن روز به ما رسید. چند روز بعد فرصتی شد و سری به خانه زدم. ترکش ها از حفاظ فلزی پنجره ها رد شده و پرده ها را سوراخ کرده بود. یک خمپاره هم به سقف هال خورده و آن را سوراخ کرده بود. ولی خسارتی به اثاثیه به وارد نشده بود. خانه دکتر غانم هم خسارت دیده بود. یک گلوله توپ با خمپاره به سقف منزل دکتر خورده و بخشی از شیروانی سقف خراب شده بود. خمپاره ای به لوله آب اصابت کرده و کف خانه و فرش ها زیر آب بودند. سراغ یخچال ها رفتم. از قبل تخلیه نشده بودند و بوی تعفن می دادند. در آن ها را که باز کردم همه چیز گندیده بود. مواد غذایی کرم گذاشته و کرم ها همه مرده بودند و به دیواره یخچال چسبیده بودند. نزدیک خانه او چند خانه شرکت نفت را سنگر بندی کرده و مرکز ستاد جنگ شرکت نفت بود. عده ای از پرسنل آنجا بودند. گویا آب آن منطقه به دلیل حضور آنها وصل بود. به آنجا رفتم و ماجرا را شرح دادم. آنها هم به اداره آب خبر دادند. مأمورین سازمان آب آمدند و جریان آب را قطع کردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ظهر روز بعد، زمان استراحت نیروهای عراقی بود. سر ما هم خلوت بود. همراه با دو کارگر اتاق عمل به خانه دکتر غانم رفتم، سروان ابراهیم خانی هم یک کامیون با چند سرباز برای کمک فرستاد. فرشها را به داخل حیاط بردیم و روی چمن های حیاط پهن کردیم. یخچال‌ها را به کمک سربازها و کارگران به حیاط آورديم محتویات آن را تخلیه کرده و داخل کامیون گذاشتیم. مقدار زیادی مواد شوینده هم از خانه دکتر غانم برداشتیم. خانه یکی از درجه داران سروان ابراهیم خانی در کوی ذوالفقاری بود. یخچال ها را توسط کامیون به آنجا بردند. کارگران هم همراه کامیون رفتند، ولی خودم نرفتم دو روز بعد پخچال ها را به خانه دکتر غانم برگرداندند. آنها را به آب و مواد شوینده چندین بار شسته بودند. با کمک هم داخل حیاط بردیم در آنها را باز گذاشتم تا بوی بد برود. چند روز بعد در فرصت دیگری با کمک دوستان و چند کارگر بیمارستان به منزل او رفته و اثاثیه را تا آنجا که میشد جمع کردیم و در یکی از اتاق ها که سالم بود گذاشتیم. در ورودی خانه محکم بود و از طرفی منزلش نزدیک ستاد جنگ شرکت نفت قرار داشت. تردد در آن منطقه زیاد بود و امکان سرقت از در ورودی وجود نداشت. با این حال هر بار که به آنجا می رفتم، موقع بیرون آمدن در تمام اتاق ها و کمدها را قفل می کردم. اسباب اناثیه خود را نیز جمع کرده و حدود سی کارتن بسته بندی شده در منزلم آماده کرده بودم. بقیه دوستانی هم که قرار بود با هم لنج بگیریم همین کار را انجام داده بودند. حمل این کارتن های پر از وسایل شکستی با وضعیت ناجور آبادان تقریبا غیر ممکن بود. یکی از کارگران شرکت نفت نجار بود و در قسمت خدمات شرکت نفت کار می کرد قبل از جنگ یک بار او را جراحی کرده بودم یک بار هم زمان جنگ مجروح شده بود و به او خیلی کمک کرده بودم. او را دیدم و پس از سلام و احوال پرسی پرسیدم چه کار می کند، گفت: این مدت توی آبادان بودم اصلا از شهر بیرون نرفتم. شبها میرم خونه و روزها در قسمت خودمون مشغولم ولی کاری توی کارگاه ندارم تقریبا بی کارم. گفتم چند جعبه چوبی به اندازه های مختلف می خواهم. او هم گفت متاسفانه چوب ندارم. اگر چوب باشه براتون می سازم. مشکلم را با سروان ابراهیم خانی در میان گذاشتم واو گفت برابم فراهم می‌کند. دو روز بعد سروان تلفن کرد و گفت: سه کامیون خالی آوردم گذاشتم توی حیاط منزلت. اگر کاری نداری بیام دنبالت برویم و سری به خانه ات بزنیم. قبول کردم و پس از رسیدن به منزل دیدم حیاط پر از جعبه های خالی گلولهای کاتیوشا است. شاید حدود بیش از صد جعبه که چوب محکم و چفت و بست های قوی ای داشت. ولی طول آن ها بسیار زیاد و عرض و ارتفاع شان کم بود تشکر و قدردانی کردم. به دوست نجارم زنگ زدم که چوب در منزل است. روز بعد او وسایل کار خود را برداشت و با هم به منزل رفتیم جعبه های مورد نظرم و اندازهای آن را محاسبه کرده و لیست آن را به او دادم. گفت: آقای دکتر من برای این که سریع تر کار کنم اجازه دارم که شبها در منزل شما بمانم؟ چون میخواهم شب تا زمانی که میتونم کار کنم. من هم کلید خانه را به او دادم خوشبختانه هنوز مقداری قند و چای در منزل بود. به او گفتم میدانی که همه جای آبادان، هر لحظه و هر آن ممکن است مورد اصابت گلوله خمپاره و توپ قرار گیرد. امیدوارم برایت مشکلی پیش نیاید. ولی من ضامن مجروح شدن یا شهید شدنت نیستم. گفت: منزل خودم هم امن تر نیست. حدود هفت هشت جعبه برای من ساخت. نمی‌خواست مزد بگیرد قبول نکردم و برای هر کدام از جعبه ها دویست تومان به او دادم. سایر دوستان هم وقتی فهمیدند که من چنین امکاناتی دارم التماس دعا داشتند چون چوب به حد کافی برای بیست جعبه دیگر بود. به نجار گفتم که از دیگران کمتر از پانصد تومان نگیرد چون واقعا خوب می‌ساخت. از همان چفت و بست جعبه های کاتیوشا استفاده می‌کرد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
کمی طلوع آفتاب کمی چای داغ کمی نسیم صبحگاهی و بسیاری تـو ... مگر ما جز این چه می‌خواهیم؟! 💠 @bank_aks
🌸کانال اب روز دوشنبه بود. از بدشانسی، توی راه چادر به مسجد پادگان افتادم توی چاله ی کنار تانکر آب. تا سر، توی آب پر از گل و لای فرو رفتم. حالم حسابی گرفته شد. مثل موش آب کشیده شدم. به چادر آموزش نزدیک شدم. بچه ها مشغول استراحت بودند. یکهو، شیطنتی در ذهنم نقش بست. شش دانگ حواسم جمع بود که بچه های توی چادر، متوجه ماجرای افتادنم توی چاله نشوند، برای همین سعی کردم طوری راه بروم که بهم خوردن لباس های خیسم سر و صدا بلند نکند. آن وقت ها دوشنبه ها سریال «دلیران تنگستان» از شبکه یک پخش می شد. سریال طرفدارهای پر و پا قرص مخصوص به خودش را داشت. با هیجان آمدم داخل چادر و به بچه ها گفتم: - بچه ها! برویم دلیران تنگستان ببینیم. سریال دارد پخش می شود. تازه یک خبر خوش هم دارم: «بچه های تبلیغات کلی پسته و میوه برای امشب توی مسجد تهیه دیدند.» تا اسم پسته، آجیل و میوه آمد، بچه ها یک لحظه آرام و قرار نگرفتند و پشت سر من راه افتادند طرف مسجد. بین راه باز هم متوجه بهم خوردن لباس های خیسم بودم که یک وقت به هم نخورند و ماجرا لو نرود. بچه ها از این که می دیدند سرعتم بیشتر از آنها شده و چهار پنج متر از آنها پیش اتفادم، تعجب کردند. یکی گفت: - حسن! حالا چرا این همه عجله! بایست، ما هم بهت برسیم. گفتم: - مرد حسابی! سریال شروع شده. اگر بخواهم مثل شما «گاماس گاماس» راه بروم که نصف سریال رفته. به لحظه ی نهایی کار نزدیک شدم : «کانال آب» بچه ها که نمی خواستند کم بیارند، با فاصله ی بسیار کمی از من می دویدند. به محض رسیدن به لبه ی کانال، با احتیاط خودم را انداختم توی چاله ی آب. ان بنده خداها هم پشت سر من تا سر فرورفتند توی کانال. هوا کاملا تاریک بود. اصلا حواسشان نبود که جلوی پاشان، درست کنار تانکر، چاله ی بزرگی وجود دارد. حالا آنها هم مثل چند دقیقه پیش من، شده بودند مثل موش آب کشیده. از این که نقشه ام عملی شده و چند تا دیگر هم مثل من ضدحال خوردند، حسابی خوشحال بودم، ولی خنده ام را یواشکی می کردم تا بچه ها به نقشه ام پی نبرند. نق نق ها یکی پس از دیگری شروع شد. هر کسی چیزی می گفت: - این هم از شانس ما. سریال چی بود؟ این هم سزای کسی که هوس پسته می کند. خدا بگیم چه کارت کند؟ همه تقصیر تو بود. اگر یواشتر می رفتی، این بلا سرمان می آمد. چند روز بعد با همان بچه ها رفتیم مرخصی./توی راه، «سیر تا پیاز ماجرا» را برایشان تعریف کردم؛ به گمان این که حالا دیگر چند روز گذشته و آنها واکنشی از خودشان نشان نمی دهند. تا داستان به آخرش رسید، بچه ها نامردی نکردند و با کلی گلوله ی برف کنار جاده افتادند به جان من. @mfdocohe🌸
🌸بلم به هر دوی شما هستم، خوب گوش کنید! اگر به دستوری که آقای شالیکار داد، توجه نکنید، با همین قایق موتوری با سرعت میام می زنم به بلمتان تا همراه بلم وارونه بشوید توی آب. توی دلم گفتم، چه حرف ها؟! حالا کجا بود که او بخواهد به حرفی که زده، عمل کند؟ مگر کشک است که بخواهد با سرعت، قایقش را بزند به بلم. با قایق از نزدیک بلم ما دور شد. خیالم راحت شد که پشیمان شده و دیگر اتفاقی نمی افتد. در همین فکر و خیال بودم که دیدم میرشکار دارد با سرعت با قایق به طرف بلم ما می آید. سرعت قایقش آن قدر زیاد بود که یک لحظه مرگ را جلو رویم دیدم. دیگر فاصله ی کمی با قایق داشتیم. چاره ای نداشتیم. اگر می ماندیم همان بلایی که وعده اش را داده بود، سرمان می آمد. من و مهدی بلافاصله پریدیم توی آب. مهدی با این که جلیقه ی نجات تنش بود، از ترسی که سرعت قایق به جانش انداخت، فکر کرد دارد غرق می شود و الان است که فرو برود زیر آب. همین طور که دست و پا می زد، چند قلب آب توی گلوش رفت. توی همین اوضاع و احوال، با دست هاش، محکم چسبید به من؛ آن قدر سفت که یک آن، احساس کردم دارم می روم زیر آب. هر چی گفتم: - مهدی! ولم کن! اتفاقی برایت نمی افتد، الکی داری می ترسی. گوشش بدهکار نبود. جانم را در خطر دیدم. با خودم گفتم، اگر بخواهد به این بازی هاش ادامه بدهد، هر دومان خفه می شویم. چاره ی دیگری نداشتم، دستم را شل کردم و محکم خواباندم توی گوش مهدی مهدی چند متر آن طرف تر پرت شد. حالا فرصتی دست داد تا یک کم، نفس بگیرم. مهدی صورت اش سرخ شد. با بغض گفت: - به من می زنی اکبر؟ این جمله را دوباره تکرار کرد. این جمله را این قدر بانمک گفت که همان جا وسط آب، خنده ام گرفت. شالیکار و میرشکار و چند تا رزمنده ی دیگر گردان هم که از توی قایقشان شاهد صحنه بودند، خنده شان گرفت. میرشکار به چند تا از بچه های رزمنده توی قایق، گفت: - حالا وقتش شده، بروید کمکشان! یک دقیقه بعد، بچه ها سررسیدند و ما را که حالا مثل موش آب کشیده بودیم، از آب کشیدند بالا و سوار بلمان کردند. @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• حدود ده روز بعد عراق حمله سنگینی را به قصد محاصره کامل آبادان آغاز کرد. حمله از دو جناح بود، یکی از آن طرف اروند رود. یعنی از داخل خاک عراق و سمت دیگر از داخل خاک ایران، یعنی از محلی که از طریق جاده ماهشهر تا نزدیکی‌های کوی ذوالفقاری پیشروی کرده بود. خوشبختانه فرمانده پادگان خسروآباد سرهنگ کهتری از سمت اروند رود به مقابله با آنها پرداخته بود و از سمت دیگر نیز نیروهای فدائیان اسلام همراه با ارتش، نیروهای مردمی و بچه های سپاه در حال دفاع بودند. خطر خیلی جدی بود. رادیو نفت آبادان توسط بلندگوهایی که در گوشه و کنار شهر کار گذاشته بود. مرتبا اعلام می کرد: «مردم شجاع آبادان شهر در حال سقوط است، برای دفاع سنگر بکنید، کوکتل مولوتف درست کنید. سه راهی درست کنید و خود را آماده کنید که اگر نیروهای عراقی به داخل شهر نفوذ کردند در مقابل آنها بایستید.» دستور ساخت این وسایل دفاعی هم از رادیو پخش می شد. مردم هم به تکاپو افتاده بودند. ما هم به سرعت بخش های بیمارستان و اتاق های عمل را آماده کمک به مجروحین کردیم، مرتبا به بخش های مختلف بیمارستان سرکشی می کردم تا از آماده بودن تجهیزات مطمئن شوم یک بار که به اتاق عمل رفتم دیدم خانم های پرستار گوشه ای نشته و گریه می کنند. پرسیدم چه خبر شده است. گفتند: «یکی از بچه‌های کمیته بیمارستان به اتاق عمل آمد و به ما گفت اگر آبادان سقوط کند و نیروهای عراقی وارد شهر بشونده شما را می کشیم تا دست آنها به شما نرسد و فاجعه سوسنگرد و هویزه اتفاق نیفتد.» آنها را دلداری دادم و گفتم با شجاعتی که در رزمندگان و نیروهای مردی دیدم و می‌بینم، محال است که عراقی ها بتوانند آبادان را اشغال کنند. عراق با توپخانه و از سمت اروند با خمپاره آبادان را به گلوله بسته بود. تعدادی مجروح آوردند. یک زن و شوهر جوان بین مجروحین بودند که گویا حین ساختن سه راهی، مواد منفجره توی دست آنها منفجر شده و به شدت زخمی شده بودند. سوختگی شدید داشتند. شوهر علاوه بر سوختگی سطح دو، جراحت های عمیقی در قسمتهای مختلف بدن و سر و صورتش داشت و حالش بد بود. زخمهای زن را پانسمان می کردم. با روحیه خوب می گفت: «دکتر اصلا درد ندارم سوزش هم ندارم میدونی چرا؟ چون میهن مون در خطره. به خاطر نجات وطن و شهرمون، جون ما ارزشی نداره.» شجاعت و شهامت و روحیه قوی این زن واقعا قابل ستایش بود. از حال شوهرش می پرسید و می گفت: منصور کجاست؟ حالش چه طوره؟ ما هم می‌گفتیم در بخش مردان بستری است و حالش خوب است. در حالی که شوهرش در اغماء بود و چند ساعت بعد علی رغم کوشش‌ها به شهادت رسید. زن می گفت: به منصور بگید شجاع باشه، مبادا از دره شکایت کنه، ما با هم شرط کرده بودیم که در کنار هم و به خاطر نجات شهر و کشور و دینمون بجنگیم و از آن دفاع کنیم. شجاعت و روحیه او را ستایش می کردم ولی به سختی جلوی ریختن اشک خود را گرفته بودم. گفتم: «تا شیر زنان و شیر مردانی مثل شما در این سرزمین هستید، ایران هرگز شکست نمی خورد. نبرد همچنان ادامه داشت و جراحان و امدادگران و پرسنل شدیدا مشغول انجام وظیفه و رسیدگی به مجروحین و یا عمل کردن آن هایی بودند که احتیاج به جراحی داشتند. شعار های رادیو هم کماکان ادامه داشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید @mfdocohe🌸
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• نزدیک ساعت یازده شب بود که از شدت حملات کاسته شد. یعنی از شدت صدای انفجارهایی که به گوش می رسید کم شد، در آن وقت حدود سی مجروح از فدائیان اسلام به اضافه چند اسیر مجروح عراقی آوردند. اما اغلب سرباز بودند و یک افسر سروان هم در میان آنها بود. یک پایش به شدت زخمی شده و می بایست پای او را قطع می کردیم. اسرای دیگری هم بود که حالش وخیم بود. گلوله به قفسه سینه او خورده و در ريه ضایعه دیده می شد. در حال خفه شدن بود. سراغ او رفته و مشغول اقدامات لازم برای نجات او شدم. یکی از مجروحین اعتراضی کرد که به جای این که به مجروحین ایران رسیدگی کید به یک اسیر عراقی کمک میکنی؟» او را برای جراحی به اتاق عمل فرستادم و به آن جوان گفتم خوشبختانه مجروحين ما جراحتشان شدید نیست و بقیه مشغول رسیدگی به آنها هستند و وظیفه پزشکی حکم می کند که به مجروحی که حالش وخیم‌تر است کمک کنم. حال می خواهد ایرانی باشد یا عراقی. چند نفر از مجروحین دیگر به حمایت از من به آن رزمنده گفتند دکتر درست میگه ما مسلمونیم اسلام هم همین را می گوید. اسیر عراقی که پایش شدیدا مجروح شده بود با خونسرد روی تخت نشسته بود و سیگار می کشید. پس از رسیدگی به مجروحین جدی تر سراغ او رفتم. با انگلیسی دست و پا شکسته که او بلد بود و با عربی که برخی از پرسنل بلد بودند به او گفتم که باید پایش را قطع کنیم. چون قابل ترمیم نیست و اگر تاخیر شود ممکن است باعث عفونت و مرگ او شود. ولی او می گفت سه روز دیگر به او مهلت بدهیم. بعد اگر لازم بود پایش را قطع کنیم. بالاخره ما فهمید بر روی چه حسابی این حرف را میزد. انتظار چه رویدادی در سه روز آینده داشت. یکی دیگر از مجروحین ایرانی، جوان قوی هیکل و خوش قیافه‌ای از فدائیان اسلام بود. پانسمانی در ناحیه کتف او در خط اول گذاشته بودند. خوشرو، روی تخت خود نشسته و سیگار می کشید. مشغول تماشای دیگران و شنیدن حرفهای آنها بود. وقتی برای معاینه زخم او رفتم و پانسمان را برداشتم یک زخم صاف، عمیق و بزرگ در ناحیه کتف او دیدم گفت: زخم سرنیزه یکی از عراقی هاست.» گفتم یعنی آنقدر نزدیک بودند که با سر نیزه تو را مجروح کردند!» گفت بعد از حمله عراقیها به قصد محاصره آبادان، توی کوی ذوالقاری جنگ تن به تن شد. مشغول درگیری با یک نفر دیگر بودم که سرباز عراقی از پشت با سرنیزه به پشتم زد و من هم با کلتی که داشتم هر دو را فرستادم به درک. پرسیدم وضع جبهه به کجا انجامید. گفت نیروهای عراقی رو عقب روندیم فعلا شکست خوردن. گفتم چه قدر عقب نشینی کردند. گفت از خاکریزی که پشت اون بودن به خاکریز عقب تر رفتن» گفتم یعنی چه مسافتی، گفت: «حدود پونصد متر، البته از اون طرف هم نیروهای ارتش به فرماندهی سرهنگ کهتری نیروهای عراقی را که اومده بودن این طرف اروند و وارد آبادان شده بودن رو تار و مار کردن، عده ای رو کشتن. بقیه هم با قایق های خودشون فرار کردن و به خاک عراق برگشتن» خلاصه آبادان از خطر سقوط نجات پیدا کرد و این اولین پیروزی ایران در آبادان بعد از شروع جنگ بود. مجروحین، برای ادامه معالجه و یا طی کردن دوران نقاهت به بیمارستان های شهرهای دیگر انتقال داده شدند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• @mgdocohe🌸
هـرگـاه‌پرچم‌محمد‌رسول‌اللّٰھ را در افق عالم زدے؛ حق دارے استراحت ڪنی:) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌸جواب نامه فوری سوز دل مداح در تاریکی سنگر، حال خوبی بهم داده بود. در خلوت معنوی ای که برای خودم دست و پا کرده بودم یک هو یکی از بچه های سنگر از کنارم رد شد و چیزی روی زانویم گذاشت، بعد هم رفت سرجایش نشست. تاریکی داخل سنگر نگذاشت بفهمم آن برادر رزمنده چه کسی است؟ دست روی زانویم گذاشتم و آن شی را لمس کردم. پاکت نامه. پای نامه که به میان آمد، دیگر آن حال معنوی چند دقیقه پیش را نداشتیم و حس معنوی مثل سرعت باد از دل و جانم دور شد. دل توی دلم نبود. دوست داشتم زودتر مراسم دعا تمام شود و سردر بیارم کی برای من نامه نوشته و موضوع نامه چی است؟ باز کردن نامه بین بچه های سنگر، آن هم در مراسم دعا، صورت خوشی نداشت. بالاخره دعا تمام شد. فانوس های توی سنگر روشن شد و بچه ها یکی یکی اشک هاشان را پاک کردند. بیرون سنگر، جای دنجی برای بازکردن نامه پیدا کردم. رفتم آنجا و در نامه را باز کردم. معلوم بود کاغذنامه، از وسط دفتری جدا شده است. فرستنده ی نامه هم همسرم بود. همه ی نامه فقط همین یک خط بود: سلام ....! بچه ها همه حالشان خوب است. کل سفیدی کاغذ بعد از این یک جمله هم، این چند کلمه بود: - جواب نامه، فوری، فوری.... از این همه خست همسرم در نوشتن نامه و آن همه پافشاری برای جواب دادن نامه تعجب کردم. سابقه نداشت. آنها عادتم را می دانستند ، عادت به نامه نوشتن نداشتم، ولی حالا مجبور بودم جواب نامه شان را بدهم. هزار فکر و خیال به سراغم آمد. نکند برای بچه ها یا همسرم اتفاقی افتاده باشد؟ نکند از اقوام نزدیک، کسی چیزی شده باشد و آنها نخواستند تلفنی خبرش را به من بدهند، ولی نه، اگر این طور بود، اخر، نامه نوشتن دردی را دوا نمی کرد. از کار همسرم متعجب بودم که صدای خنده ی یکی، توجه مرا به خودش جلب کرد. دور و برم را پاییدم. بیشتر که دقت کردم، دیدم «بابایی و معافی» سرشان را از سوراخ سنگر دیده بانی آوردند بیرون و دزدکی دارند می خندند. صادق مکتبی هم یک کم آن طرف تر کنارشان بود. تازه از ماجرا سر درآوردم، اما پیش خودم گفتم زود قضاوت نکنم، شاید خنده شان برای چیز دیگری باشد، پس آن همه مهر پشت پاکت نامه برای چی بود؟ یک بار دیگر پشت پاکت نامه را با دقت دیدم. خوب که نگاه کردم، دیدم همه آن چند تا مهری که پشت پاکت نامه خورده، نقش سیب زمینی برش داده شده ای هست که محکم به کاربن کوبیده شده. دیگر جای شک و تردیدی باقی نماند. کار بابایی و معافی بود. حسابی از ضدحالی که خوردم، حالم گرفته شد. باید یک جورهایی حالشان را می گرفتم. با اسلحه ی کلاشم به طرف سنگر دیده بانی شان نشانه رفتم. هر دویشان از ترس، سرشان را از سوراخ سنگر دزدیدند تا یک وقت شیطنت ام گل نکند و تیری طرفشان شلیک نکنم. برای این که فکر نکنند. تهدیدم الکی است، دو سه تا تیر به طرفشان شلیک کردم تا این جوری هم درس بزرگی بهشان داده باشم و هم عقده ی دلم را سرشان خالی کرده باشم. @mfdocohe🌸
🌸کنسرو ماهی پیک گردان طبق روال هر شب، رفت تا سهمیه ی غذای آن شب را بگیرد و برگردد. منتظر بودیم، پیک زودتر از راه برسد و دلی از عزا دربیاریم. سفره را پهن کردیم. بالاخره سر و کله ی پیک پیدا شد. به تعداد بچه ها با خودش کنسرو ماهی آورد در کنسرو که باز شد، صدای «فش فش ش ش» ی از کنسرو آمد بیرون و بعد هم بوی تعفن. چادر پر شد از بوی گند کنسرو. معلوم بود که مال خیلی وقت پیش بود و حالا هم فاسد شده. یکی از بچه ها کنسرو را گرفت و با عجله برد بالای خاک ریز و از آن جا هم با همه ی زور بازوش پرت کرد آن طرف خاک ریز. با این که کنسرو را از چادر انداختیم بیرون، اما بوی بدش دست از سر ما برنمی داشت. هر کاری از دستمان بر آمد، انجام دادیم بلکه از شرش خلاص شویم، اما نشد. مثلا هر چی کاغذ باطله بود، آتش زدیم تا شاید افاقه کند، اما نشد که نشد. مجبور شدیم از چادر برویم بیرون و توی هوای آزاد بنشینیم تا «آب ها از آسیاب بیفتد» هنوز خوب خوب ننشته بودیم که یکهو یکی از نگهبان ها، سراسیمه از آن طرف خاک ریز، آمد به طرف ما و داد و هوار راه انداخت: - بچه ها! ماسک هاتان را بردارید، عراقی ها منطقه را شیمیایی زدند. با تعجب گفتم: - معلوم هست چه می گویی؟ شیمیایی؟ ما که این جا اصلا بویی حس نمی کنیم. - باور کنید! چند دقیقه پیش صدایی از کنار خاکریزی که داشتم نگهبانی می دادم، بیرون آمد. رد صدا را گرفتم. نزدیک که شدم، دیدم بویی مثل بوی ماهی گندیده می آید. - خب که چی؟ چه ربطی به شیمیایی دارد؟ - مگر توی آموزش ش م ر یاد ندادند، گاز شیمیایی اعصاب، شبیه بوی ماهی گندیده است؟ وقت تلف نکنید! الان همه مان شیمیایی می شویم. ما که تازه فهمیدیم ماجرا از چه قرار است، زدیم زیر خنده. نگهبان که هاج و واج داشت نگاهمان می کرد، گفت: - چیزی شده؟ خب به من هم بگویید! @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 6⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• یک روز یکی از روستاهای اطراف آبادان مورد اصابت خمپاره قرار گرفت. یکی از خانه های روستایی ویران شده بود. زنی را همراه سه فرزندش به بیمارستان آوردند. به شدت مجروح شده بودند. معالجات روی آن ها مؤثر واقع نشد. هر سه فرزند به اضافه مادرشان شهید شدند. این واقعه ما را به شدت غمگین کرده بود. سه روز بعد مجددا همان منزل مورد هدف قرار گرفت و سه فرزند دیگر این خانواده را که مجروح شده بودند به بیمارستان آوردند. فقط یکی از آنها نجات پیدا کرد و دو نفر دیگر هم شهید شدند. فقط پدر و یک دختر پنج ساله از این خانواده زنده ماند. خانواده های زیادی در آبادان بودند که فقط یکی از آنها محدود و گاه هیچ کدام زنده نمانده و همه شهید شده بودند.؟ یک روز حدود ساعت یک بعداز ظهر سروان ابراهیم خانی به بیمارستان آمد. گفت: «می خواهم تو را برای دیدن منازل بلوار خرمشهر ببرم.» گاهی برای گشتزنی به مناطق مختلف آبادان می رفتند، آن روز هوا ابری بود. باد نسبتا شدیدی هم می وزید. من گفتم: «خطری ندارد؟» گفت: نه. قول می دهم سالم برگردیم. چون الان ساعت استراحت عراقی هاست.» سوار جيب شدم و رفتیم، در طول این بلوار، دو طرف، محله هایی بود که هر قسمت نام خاصی داشت، مثل کوی فلان و غیره، محله های نزدیک به شط بهتر بود. دو طرف کوچه های این محله ها، خانه های ویلایی بسیار شیک و مجللی ساخته شده بود. زیباترین آنها در کنار خود شط، یعنی اروند رود بنا شده بود. با جیپ تا انتهای چند تا از این کوچه ها که بن بست بود و به رودخانه اروند منتهی میشد، رفتیم. اغلب ساختمان های مجلل و باغ های زیبای کنار شط، مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. برخی سوخته و برخی ویران شده بود. شیشه پنجره‌ها شکسته شده بود. پرده های رنگارنگ و گران قیمت، از لای نرده ها بیرون آمده و با وزش باد در حال اهتزاز بودند. دیوار خانه ها کوتاه و به صورت نرده بود. داخل حیاط‌ها دیده می شد. از جلوی در ورودی حیاط تا جلوی ساختمان، اسباب و اثاثیه خانه، مثل میز، لباس، ظرف، مجسمه و سایر وسایل پراکنده بود. معلوم بود که با صاحبان خانه قصد اسباب کشی داشته و در اثر بمب باران و گلوله باران شدید، آنها را رها کرده و فرار کرده بودند و سارقین این لوازم را از خانه بیرون آورده بودند و چون امکان حمل همه آن ها را نداشتند مقداری را برده و بقیه را داخل حیاط ریخته بودند. این مناظر خیلی تاثر انگیز بود. خیلی دلم میخواست که داخل یکی از این خانه های شیک را ببینم. ولی سروان ابراهیم خانی گفت اجازه ورود به هیچ منزلی را ندارند. گشت و گذار آن روز به پایان رسید و به بیمارستان برگشتیم. کم کم مأموریت ما به پایان می رسید. اوایل دی ماه قرار بود که پزشکان و پرسنل جایگزین، به آبادان بیایند و ما به مرخصی برویم. گروه ما که قرار بود با یک لنج اثاثیه خود را ببریم تقریبا آماده بودیم، ولی نمی توانستیم همه وسایل خود را در یک مرحله ببریم. مبل و تختخوابها و يخچال ها را گذاشته بودیم که در مراحل بعدی ببریم. قسمت امور مسافرت به هر پنج خانواده یک کامیون مخصوص حمل اثاث میداد که بار خود را به چویبده ببرند. رئیس آن قسمت چون از دوستان من بود و می دانست ما چند خانواده هستیم که باید اثاثیه خود را به تهران ببریم، قول داد که یک کامیون به طور کامل در اختیارم بگذارد و گفت: «یه کامیون در بست برات می‌فرستم. به راننده هم میگم که دوباره برگرده و بقیه اثاثيه‌ات رو بیاورد.» سروان ابراهیم خانی هم قول داد که در کامیون و با تعدادی پرسنل در اختیارم بگذارد. ما همین طور منتظر روز موعود بودیم. قبل از این که گروه جانشین برسد. همراه سروان ابراهیم خانی و یک افسر دیگر که از دوستان او بود، با جیپ به چویبده رفتیم، آن افسر که متاسفله نام او را فراموش کردم و مسئول سازماندهی لنج ها بود گفت: می خواهم یکی از لنج های خوب و بزرگ که ناخدای آن هم مطمئن و آدم با شخصیتی باشد انتخاب کرده و شما را به او معرفی کنم.» پس از رسیدن به چویبده سراغ ناخدا عباسی را گرفت. پس از چند دقیقه او را پیدا کرد و نزد ما اورد. سروان گفت: «لنج خود را برای آقای دکتر و دوستانش رزرو کن و گروهی هم که باید بارها را از داخل کامیون و لنج حمل کنند. از بین افراد خودت انتخاب کن که چیزی از اموال گم نشود یا آسیب نبید. ⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🍂 🔻 سرداران سوله 7⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• شاید حدود دویست نفر از مردم روستاهای اطراف منتظر ورود کامیون ها بودند که بار آنها را به داخل لنج ببرند. هر چند نفر گروهی را تشکیل داده بودند. کامیون که میرسید از فاصله دویست، سیصد متری به در و دیوار آن آویزان می شدند که اثاثیه ها را به داخل لنج حمل کنند. گاهی در این میان بعضی از جعبه های اموال مفقود می‌شد یا به داخل خور می افتاد. لنج ها تقریبا با لبه خشکی پانزده متر فاصله داشت. اگر نزدیک تر می شدند، به گل می نشستند. یک تخته الوار پهن، بین خشکی و لبه لنج می گذاشتند. افراد باید از روی آن عبور کرده و به داخل لنج میرفتند. هنگام حمل بار توسط کارگران، وسط این الوار دچار لنگر و حرکات نوسانی می شد. بسیاری از بارها از روی دوش آنها به داخل خور می افتاد و دیگر امکان درآوردن آن نبود. ناخدا عباسی جوانی خوش تیپ و شبیه یکی از هنرپیشه های سریال های تلویزیونی آن موقع بود. اغلب ناخداها دشداشه می پوشیدند ولی او برخلاف آنها کت و شلوار تنش بود. پس از طی کردن مبلغ و غیره، قول داد که همه چیز در کمال دقت انجام شود. گروه حمل اثاثیه را از دوستان و اقوام خودش انتخاب و آماده کند. قرار شد دو روز بعد عازم آن جا شویم. ناخدا عباسی گفت: «قبل از ساعت سه بعدازظهر باید اینجا باشید، چون از ساعت سه جذر شروع میشود و تا هشت ساعت بعد که مد آغاز میشود لنج نمی تواند حرکت کند. حداکثر تا ساعت سه و نیم لنج باید راه بیفتد.» بالاخره گروه جانشین ما، چهارم یا پنجم دی ماه به آبادان آمدند تقریبا بیش از چهل روز بود که در آبادان بودیم. همگی برای روز بعد آماده حرکت شدیم. فردای آن روز یعنی صبح روز حرکت، چند نقطه از شهر هدف توپخانه عراقی ها قرار گرفت. تعداد زیادی مجروح به بیمارستان آوردند. ما برای کمک به همکاران مان ماندیم و به مداوای مجروحین پرداختیم. تا نیمه شب در اتاق عمل و بخش ها با سایر همکاران مشغول بودیم. از نیمه شب باران شدیدی باریدن گرفت و مدت بیست و چهار ساعت ادامه یافت. عصر آن روز همراه سروان ابراهیم خانی با جیپ به چویبده رفتیم. ناخدا عباسی را دیدم، به او گفتم که تا بند آمدن باران باید صبر کنیم و احتمالا فردا حرکت خواهیم کرد. او هم به ناچار قبول کرد. فردای آن روز باران بند آمد منتها شنیدیم که چند کامیون که به مقصد چویبده رفته بودند، پس از طی مسیری در میان و گل و لای گیر کردند، به زحمت توانسته بودند آنها را بیرون بکشند. قسمتی از جاده خسروآباد به بیابانی ختم می شد که از آن جا تا چویبده ده پانزده کیلومتر فاصله بود. به علت بارندگی، مسیر بیابان گل آلود شده و برای کامیون حامل بار، غیر قابل تردد بود. روز بعد که پنج شنبه بود هوا خوب و آفتابی شد و ما آماده حرکت بودیم. قرار بود من اسباب اثاثیه دکتر غانم، خودم و یکی دیگر از پزشکان را ببرم. خانم های پرستار هم خودشان از اداره امور مسافرت کامیون گرفته بودند و قرار بود اثاثیه خود را تا چویبده بیاورند. ساعت هشت صبح کامیون جلوی خانه دکتر غانم می آمد. محمد با جیپ به بیمارستان آمد و با هم به خانه دکتر غانم رفتیم. قرار بود بعد از اینکه اثاثیه دکتر غانم را بار کامیون کردیم، به منزل من برویم. معاون سروان ابراهیم خانی یک استوار بود به نام محمد که در اغلب این رفت و آمدها و جمع کردن وسایل با ما بود و خیلی هم به من کمک می کرد. همین که وارد خانه دکتر غانم شدیم دیدم در یکی از اتاق ها باز است. البته اثاثیه آن را تخلیه کرده و فقط یک تخت خواب دو نفره در آن بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
بیت‌ المقدس‌؛ همچنان‌ مقصد مجاهدان‌ است! القُدس‌ تبقي‌ لِلمُجاهِد مَقصَدا 💠 @bank_aks
🌸آقای قرائتی چهره ی معروفی بود که بیش تر او را به خاطر برنامه های جمعه «درس هایی از قرآن» می شناختند. لذت دیدن چهره ی معروف تلویزیونی، آن هم از نزدیک، برای بچه‌ها وسوسه انگیز بود. همه شان لحظه شماری می کردند که حاج آقا وارد حیاط صبح گاه پایگاه بشود. لحظه ی موعود رسید. بعد از مراسم سخنرانی، برای اقامه ی نماز جماعت مغرب و عشاء به امامت حاج آقا آماده شدند. بچه‌ها که دیدن حاج آقا، آن ها ر ا راضیِ راضی نکرده بود، پی فرصتی بودند تا نزدیکتر بروند و او را در آغوش بگیرند و ببوسند. فرصت بعد از نماز را برای این کار مناسب دیدند. آقای قرائتی وقت کمی داشت و تقلا می کرد بعد از نماز، زود خودش را به برنامه ی بعدی برساند. برای همین نمی توانست با همه بچه ها روبوسی کند. حاج آقا که می دانست بعد از نماز، خاطر خواهاش، او را دوره می کنند، فوری نقشه ای به ذهنش رسید و خواست تا بچه ها سرشان را از روی سجده برنداشتند، از حسینیه بیرون برود. بعد از سجده، ستونی از ارادتمندهای آقای قرائتی تشکیل شد. بعضی ها هم می خواستند زرنگ بازی در بیاورند و از ته بیایند جلوی ستون. این کارشان با اعتراض جلویی ها روبرو شد. یکهو یکی از بچه ها از توی جمعیت صدا زد: - آقای قرائتی نیست، آقای قرائتی رفته. آنها که جلوتر بودند، سرچرخاندند بیرون و دیدند حاج آقا سوار ماشین شده، راننده دارد به سرعت ماشین را به طرف دژبانی می راند. @mfdocohe🌸
🌸حسین پیچ و مهره ای وقتى خانواده اش به عیادتش آمدند، مادرش گریه کنان گفت : آخر بچه شد تو یک بار برى جبهه و سوراخ سوراخ نیارنت؟ یک هو همه حتى خود حسین و مجروحین تخت هاى بغلى و بعد مادر و خانواده اش به خنده افتادند. بعد از رفتن خانواده، مجروحین دیگر شروع کردن به تیکه انداختن و سر به سر گذاشتن با او که: حسین، گُل بودى به سبزه هم آراسته شدى! فکر کنم دیگر دکترها با پیچ و مهره اعضا و جوارحت را بهم بسته و محکم کنند! آره حسین جان مى دانى اگر تو ازدواج کنى بچه ات چه مى شود ! مى شود آدم آهنى! فقط مانده کمى تخته و چوب هم به دست و پات پیوند بدهند تا یکى از بچه هات هم پینوکیو بشود! حسین که کفرى شده بود پارچ آب را ریخت سرشان. اما اسم حسین پیچ و مهره اى روش ماند! @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 8⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همیشه قبل از بیرون آمدن از خانه دکتر غانم در اتاق ها و کمدها را قفل می کردم. تعجب کردم که چرا در باز است. نگاهی داخل اتاق انداختم، چیزی ندیدم. همین که خواستم به طرف اتاق پذیرایی که اثاثیه را آنجا جمع کرده بودم بروم، صدای خش خشی از داخل اتاق شنیدم. اول فکر کردم صدای تکان خوردن آهن‌های شیروانی است. چون نیمی از سقف خانه در اثر اصابت گلوله فرو ریخته و قسمتی از آهن پاره های شیروانی داخل هال آویزان بود. با وزش باد به هم می خورد و صدا می‌داد. ولی صدایی که شنیده بودم، صدای برخورد فلز نبود. مجددا به داخل اتاق رفتم و نگاه کردم. باز هم چیزی ندیدم. چند لحظه ایستادم و بعد به سمت اتاق پذیرایی رفتم. دوباره صدا را شنیدیم. به دوستم محمد گفتم از داخل اتاق صدا می آید، ولی کسی را ندیدم. با هم داخل اتاق رفتیم. متوجه شدم در کمد دیواری باز است. یک دسته کلید در جا کلیدی آن آویزان بود. به آن طرف اتاق رفتیم. شخصی با شلوار نظامی، یک پیراهن و گرم کن در حال خزیدن و رفتن زیر تخت بود. هنوز قسمتی از بدن او بیرون بود. سعی می کرد زیر تخت برود. دوستم محمد دولا شد و یقه او را گرفت و گفت: «بیا بیرون ببینم. اینجا چه می کنی؟» مرد با عجله از زیر تخت بیرون آمد. چهار نارنجک را با فانسقه به کمر خود بسته بود. حدود پنج ثانیه مبهوت ماند. سپس با یک دست يقه من و با دست دیگر یقه محمد را گرفت و گفت: «گرفتم تون.» محمد هم بلافاصله هفت تیر خود را کشید و روی پیشانی او گذاشت و گفت: «دزد بی شرف! تو ما رو گرفتی یا ما تو را؟ اگر تکون بخوری مغزت رو داغون می‌کنم.» . مرد گفت: «تو مأموری؟» محمد گفت بله و او گفت: «من هم مأمورم. ببینید توی این خونه چه خبره!» من گفتم: «چه خبر است!» مرد داخل کمد دیواری را که در آن باز بود، نشان داد. یک جعبه کوچک محتوی شیشه های لیموناد کوچک داخل کمد بود. این شیشه های کوچک به عنوان اشانتیون بود. بعضی ها اینها را برای دکوراسیون جمع می کردند، آنها را نشان داد و گفت: «اینها را نگاه کنید!» دوستم گفت: «خوب به تو چه مربوطه که مردم توی خونه شون چی دارند.» آن موقع بود که متوجه شکسته شدن پنجره اتاق و بریده شدن میله های حفاظ شدیم. محمد گفت: «تو دزد بی سر و پا، پنجره اتاق رو شکسته و برای دزدی توی خونه اومدی.» مرد گفت: «نه خیر، در خونه باز بود. منم حکم مأموریت دارم که از خونه بازدید کنم.» راننده کامیون هم داخل خانه آمد و شاهد ماجرا بود. من به محمد گفتم: «شما نگه اش دار، فرار نکند، من به ستاد جنگ شرکت نفت بروم و به کلانتری محل تلفن کنم.» راننده می گفت: «این طوری به مقصد نمی رسیم.» رو به مرد کرد و گفت: «معذرت خواهی کن، اینها هم گذشت می کنن؛ برو پی کارت.» ولی مرد با کمال پر رویی گفت: «نه خیر، من اینها رو بدبخت می کنم.» بعد از من پرسید: «تو دکتر شارما هستی؟» گفتم: «نه، تو از کجا دکتر شارما رو می‌شناسی.» جواب درستی نداد و مغلطه کرد. گویا به خانه او هم دستبرد زده بود. بالاخره من به ستاد جنگ شرکت نفت که دو، سه خانه پایین تر از خانه دکتر غانم بود، رفتم و به کلانتری تلفن کردم. پس از چند دقیقه یک اتومبیل پلیس به اتفاق یک افسر و دو پاسبان که آنها را می شناختم، از راه رسیدند. سارق شیشه های لیموناد را داخل یک کیسه ریخته و از خانه بیرون آورده بود. محمد و راننده کامیون هم همراه او بودند. به راننده گفتم: «فکر نمی کنم امروز بتوانیم اسباب کشی کنیم، شما برو، من به رئیست زنگ میزنم و ماجرا را شرح می‌دهم تا ببینم چه می‌شود.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
🍂 🔻 سرداران سوله 9⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• مأمورین، مرد را سوار اتومبیل پلیس کردند. ما هم با جیپ محمد به دنبال آنها به کلانتری رفتیم. وارد اتاق افسر نگهبان که شدیم آن شخص در حالی که سینه خود را جلو داده بود گفت: «این گونی رو کجا بذارم؟» افسر نگهبان پرسید: «این گونی چیه؟» مرد گفت: «مدرک جرمه.» افسر نگهبان گفت: «فعلا بذار کنار اتاق تا بعد.» سپس در پرس و جو از او معلوم شد که او عضو کمیته آبادان است. رئیس کلانتری به رئیس کمیته زنگ زد و گفت: «یکی از افراد شما را گرفتند لطفا بیایید.» بیرون از اتاق و در حیاط کلانتری به رئیس کلانتری گفتم اگر می تواند قضیه را فیصله بدهد و ما به کارمان برسیم. چون چهار روز است که لنج منتظر بود. هر روز به علتی نتوانسته بودیم اسباب کشی کنیم. ولی او گفت: «دکترا توی این مدت سرقت های زیادی توی این منطقه رخ داده. اولین باره که تونستیم دزد رو بگیریم. قبلا هر گروه سرقتها رو به دیگری نسبت می‌دادن. حالا که شاهد زنده داریم، ولو این که چند روز دیگر هم معطل شوی، بگذار این مورد رو ثابت کنیم. حیثیت و پرستیژ خیلی از نیروها زیر سؤال رفته.» حدود یک ربع بعد رئیس کمیته به کلانتری آمد. جوان متینی بود و قیافه نجیبی داشت. اول از من پرسید: «شما خودتان به چه اجازه‌ای وارد منزل دوستتان شدید؟ » من هم وکالت نامه دکتر غانم را به او نشان دادم. سپس او از آن مرد سؤال کرد: «چرا به آن خانه رفتی؟» گفت: «ترددهای مشکوکی به خونه دیده بودم. رفتم ببینم اونجا چه خبره؟» رئیس کمیته گفت: «اگر چیز مشکوکی دیدی، چرا گزارش نکردی؟» او من من کرد و جواب های نامربوط داد. رئیس کلانتری گفت: برای سرکشی به محل مشکوک پنجره خانه رو می‌شکنی و وارد می‌شی؟» مرد جواب نداد. رئیس کمیته پرسید: «کلیدها را از کجا آوردی؟» مشخص شد که او با عده ای دیگر از دوستان خود در یکی از خانه های خالی سکونت دارند و روزها به شناسایی خانه ها می رفتند. احتمال این که سرقت هایی هم انجام داده باشند وجود داشت. مرد برای این که خود را با رئیس کمیته صمیمی نشان دهد، نام کوچک او را صدا می کرد و می پرسید سیگار دارد یا نه. او هم پاکت سیگار خود را به او داد و گفت: «فعلا اینها را بکش.» مرد گفت: «به بچه ها بگو چند پاکت سیگار برام بیارن.» رئیس کمیته از ساختمان کلانتری بیرون رفت. من و رئیس کلانتری همراه او رفتیم. رئیس کلانتری پرسید: «با او چه کنیم؟» گفت: «هر طور که قانون دستور داده است. او را به دادگاه معرفی کنید تا اعدامش کنند.» قیافه نجیب او که در هم رفته بود، نشان می داد از این که یکی از پرسنل زیر دستش مرتکب این عمل شده، خیلی عصبانی و شرمسار است. سپس با ما خداحافظی کرد و رفت. آن روز پنج شنبه و تا روز شنبه دادگاه تعطیل بود. محمد به سروان ابراهیم خانی تلفن کرد و آنها به آقای زرگر، دادستان انقلاب آبادان در زمان جنگ، تلفن کرده و ماجرا را گفته بودند. ایشان هم لطف کرده و گفته بودند: «ساعت یک بعدازظهر در دادگاه حاضر باشید. به خاطر شما و دکتر محجوب به دادگاه می آیم.» ساعت حدود دوازده ظهر بود. ما به اتفاق مأمورین کلانتری و سروان ابراهیم خانی و استوار محمد، مرد را به دادگاه بردیم. البته به همراه گونی حاوی شیشه ها، چهار نارنجک و فانسقه که به کمرش بود. هنوز هم فکر می کرد که ماجرا به نفع او تمام خواهد شد. در طول مسیر مرتبا برای من خط و نشان می کشید. اتهاماتی هم به خانم های پرستار بیمارستان میزد. گویا دیده بود که دسته جمعی به خانه های مختلف می رویم که شرح آن را قبلا گفته ام. خلاصه به ساختمان دادستانی رفتیم. منتظر نشستیم. بعد از یک ساعت، آقای زرگر آمد. پس از ادای احترام در جای خود نشستیم. او پس از خواندن پرونده ای که در کلانتری تنظیم شده بود، اول من را احضار کرد و جریان را پرسید. ماجرا را شرح دادم. سپس متهم را صدا کرد و از او پرسید: «برای چه به آنجا رفته بودی؟» مرد گفت: «دنبال یک منزل خالی می گشتم. چون زن و بچه ام در شادگان تنها هستند، می خواستم اونها رو به آبادان بیارم.» گونی حاوی شیشه ها را به دادستان نشان داد و گفت: «اینها رو توی همون خونه پیدا کردم.» آقای زرگر ناگهان بر سر او فریاد زد: «تو غلط کردی بدون اجازه وارد منزل مردم شدی، آن هم با شکستن پنجره، تو چه میدونی اینها مال کیه و برای چیه. توی خیلی از خونه ها ممکنه از این مسائل باشه، به تو چه مربوطه که بدون اجازه مقام بالاترت، دست به این کارها میزنی.» شنیدن این حرفها مثل آب سردی بود که بر سر او ریخته باشند. ناگهان از هارت و پورت افتاد. گفتم: «آقای زرگر ایشان در ضمن به پزشکان و پرستارانی که در این موقعیت خطرناک در آبادان انجام وظیفه می کنند و برای بردن اثاثیه خانه شان به هم کمک می کنند، توهین های مستهجنی کردند که من خجالت می کشم، بگویم.» گفت: «غلط کرده. آقای دکتر، جرم او سرقت مسلحانه و مجازات او ه
م اعدام است.» سپس به مأمورین گفت او را به زندان کلانتری ببرند و فردا به زندان اهواز منتقل کنند. گونی محتوی شیشه ها و فانسقه حامل نارنجک های او را هم گرفتند که با پرونده به اهواز بفرستند. پس از تشکر و خداحافظی از آقای زرگر سوار شدیم. قرار شد سر راه من را به بیمارستان برسانند و آن مرد را هم به کلانتری ببرند. مرد بد جوری دمق شده بود. با قیافه‌ای ترسیده و عصبی داخل اتومبیل نشسته بود. موقع پیاده شدن به او گفتم: «نمی خواستم کار به اینجا بکشد. به تو پیشنهاد شد معذرت خواهی کنی، ما هم مسئله را نادیده می گرفتیم. خودت کار را به اینجا کشاندی، به هر حال امیدوارم مجازات سختی برایت در نظر نگیرند.» او هم گفت: «آقای دکتر! گاهی آدم نسنجیده یه کبریت به زندگی خودش میزنه.» از مأمورین پلیس تشکر و خداحافظی کردم و وارد بیمارستان شدم. ساعت حدود سه بعدازظهر بود. همه پرسنل نگران و بی خبر از ماجرا منتظرم بودند. زیرا هیچ کس نفهمیده بود با چه ماجرایی درگیر بودم. همه منتظر رفتن به چویبده بودند. ماجرا را توضیح دادم و گفتم: «اگر دوستانم همراهم نبودند، شاید بلایی سر من آورده بود.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر صورت‌های خضاب شده با خاک! مردانی ک حسرتِ مُشتی خاک ایران را به دلِ دشمن گذاشتند ... آبان ماه سال ۱۳۶۱ خوزستان، منطقه شرهانی مرحله سوم عملیات محرم محور لشکر۱۴ امام‌حسین(ع) گردان امام صادق (علیه‌السلام) عکاس: امیرهوشنگ جمشیدیان 💠 @bank_aks
🌸موجی از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله مى بارید فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن. هر کس هر کجا مى توانست پناه مى گرفت. ولو به اینکه زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند. یک هو یک بابائی دوید طرفم و ناغافل خمپاره اى خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت. نفس تو سینه ام قفل شد. کم مانده بود کار دستم بدهد! با بدبختى انداختمش کنار. بنده خدا لحظه اى بعد با چشمان هراسان از جا پرید لحظه اى به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من کرد و گفت : برادر، اطوشویی کجاست؟ لباس هایم بدجورى چرك شده ! با تعجب پرسیدم : اطوشویى؟ آره. آخر مى خواهم چند تا بربرى بخرم، ببرم خانه! دوزاریم افتاد که طرف موجى شده. افتادم به دست و پا که یک وقت قاطى نکند و بلاملایی سرم بیاورد. سریع سمت اورژانس صحرا یی را نشان دادم و گفتم : آنجاست. سلام برسان ! گفت: چشم و مثل شصت تیر رفت. خدا را شکر کردم که بلا دفع شد! @mfdocohe🌸
🌸مجروح ناشناس برف تا کمرمان بود و سرما دست به دستِ دشمن، پیرمان را درمى آورد. ناغافل ترکش آواره اى چون هماى سعادت انتخابم کرد و خورد تو پهلوم و دراز به دراز افتادم زمین روى برف. فرمانده آمد سراغم. بعد امدادگر بود که سریع زخمبندى ام کرد و قرار شد بروم پائین حالا از من اصرار که بمانم و از فرمانده تحکم که نه! برو پایین زخمم گزگز مى کرد. آخر سر وادار شدم که بروم. فرمانده به چند مجروح که گوشه اى افتاده بودند اشاره کرد و گفت : یکى از انها را قلمدوش کن و ببر مى توانى؟ حرفى نداشتم. رفتم سراغ یکى از مجروحین که کلاه و اورکت، صورتش را پوشانده بود و پاهایش آش و لاش شده بود. پرید کولم و ای على از تو مدد. خمپاره و توپ بود که بدرقه ام مى کرد و گوشه و کنار منفجر مى شد و من و مجروح روى کولم هى مى افتادیم و پا مى شدیم بنده خدا نه ناله مى کرد و نه حرفى مى زد. فکرى شدم که حتماً خجالت زده است و خودش را مدیونم مى داند. بین راه چند بار گفتم که اخوى بى خیال من که دارم پایین مى روم تو را هم مى برم. لااقل حرفى، حکایتی تعر یف کن راه کوتاه شود و زودتر پایین برسیم . اما او لام تا کام حرف نزد که نزد. تو دلم گفتم آدم اینقدر خجالتى و باحیا بابا اى واالله! همینکه رسیدیم پایین، چند نفر آمدن تا مجروح را از کولم بگیرند او زد روى شانه ام و گفت یا اخى! رحم االله والدیک برادر، رحمت خدا بر پدر و مادرت یک لحظه نفس در سینه ام حبس شد و سرم گیج رفت. پریدم و کلاهش را کنار زدم. اى دل غافل این همه مدت داشتم یک سرهنگ سبیل کلفت عراقى را....حمالى مى کردم! @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا