🍂
🔻 سرداران سوله 2⃣1⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻چند کیلومتری با خرمشهر فاصله داشتیم. اتوبوس سر یک سه راهی به طرف چپ پیچید و در یک جاده خاکی و در بیابان جلو رفت. آن دوست شجاع ما گفت: «داخل بیابان چرا می رود؟ »
گفتم: «من هم مثل تو بی اطلاعم، فرمانده کس دیگری است.»
تقریبا دو کیلومتر داخل جاده خاکی در بیابان جلو رفتیم و بالاخره اتوبوس ایستاد. از دهانه ای که روی زمین بود نور بیرون می زد. چند نفر از آن جا بیرون آمدند. حاج نصیر هم از اتوبوس پایین رفت. به همدیگر خوش آمد گفتند و سلام علیک کردند. حاجی از پله اتوبوس بالا آمد، اسم من و دوست جراح مان و چند تکنسین را خواند که پایین برویم. یک مرتبه داخل اتوبوس شلوغ شد. همه سرو صدا می کردند. می گفتند: به خدا قسم ما با این جراحان کار می کردیم، ما را هم پیاده کنید.»
ناراحت بودند که شاید آنها را جای دیگری ببرند. بالاخره حاجی گفت: «شلوغ نکنید، همه شما اینجا باید پیاده شوید.»
چند نفری که ناممان را خوانده بودند، پیاده شدیم. دهانه ای که نور از آن بیرون می زد، ورودی یک سوله بود که به بیمارستان زیرزمینی منتهی می شد. بیمارستان امام حسین (ع) که شامل یک سالن بزرگ بود و حدودا صد تخت برای مجروحین داشت. وسایل اولیه، اکسیژن و آسپیراتور بالای هر تخت قرار داشت. وسایل تزریقات، دارو و ست های بخیه برای مجروحین آماده بود.
سالن دو در داشت، ورودی که کوچک بود و به سوله وارد میشدیم و در دیگر که تقریبا پنج متر عرض داشت و به سالن بود. در حقیقت مجروحین را روی برانکار از در جنوبی به داخل سوله می آوردند. اگر مشکل زیاد و اورژانسی نداشتند، پس از کارهای اولیه از در شمالی که بزرگتر بود بیرون می بردند. اتوبوس های خالی از صندلی، بیرون آماده ایستاده بودند تا مجروحین را به اهواز منتقل کنند.
راهرویی در ضلع غربی سالن بود که به اتاق عمل میرفت و یک راهرو دیگر که در اطاقهای مربوط به بانک خون، آزمایشگاه، اتاق استراحت و انبارها داخل آن باز میشد.
بیمارستان امام حسین (ع) در واقع یک بیمارستان صحرایی بود. زیرزمینی که روی سقف آن سه متر یا بیشتر خاک ریزی کرده بودند. آقای پیغمبری و دیگر همکارانش به ما خوش آمد گفتند و ما را به اتاق استراحت راهنمایی کردند. اتاق استراحت پزشکان خیلی کوچک بود. زیلوئی کف آن انداخته بودند. هر کس ساکش را کناری گذاشت و از خستگی به آن تکیه داد. فضای کوچکی بود و فشرده به یکدیگر نشستیم.
یکی گفت خوب اول شام به شما بدهیم. ساعت ده شب بود. یک دیگ بزرگ پر از مرغ پخته آوردند و همراه با برشی نان بین مان تقسیم کردند. در حالی که غذا می خوردیم یکی از بچه ها گفت: «میدانید هر شبی که شام مرغ و پلو بدهند یعنی آن شب حمله است.»
همه گفتند بله .. و خندیدند. بعد از شام برای هر نفر یک ساک آوردند که داخل آن لباس مخصوص شیمیائی و یک ماسک ضد گاز شیمیایی بود. لباس نایلونی شامل شلوار و یک بلوز آستین بلند کلاه دار هم توی ساک بود. ماسک و لباس را بیرون آوردند و به همه آموزش دادند که در صورت زدن بمب شیمیایی به سرعت لباس را بپوشند و ماسک ضد گاز را هم بزنند.
چندین مرتبه برای یاد گرفتن و سرعت عمل تمرین کردیم، سپس لباس و ماسک را در ساک گذاشتیم. ساعت یازده و نیم شب شده بود. گفتیم: «خوب حالا چه کار کنیم؟ »
گفتند: «بخوابید، استراحت کنید تا فردا.»
فقط جای نشستن و تکیه دادن به ساک در اتاق بود. جایی برای دراز کشیدن و خوابیدن نبود. تکیه به ساکها داده و در حال استراحت بودیم که ناگهان صدای مهیب بمبباران و توپخانه بلند شد. همه از سوله بیرون رفتیم و منورهایی که آسمان را روشن کرده بود را تماشا می کردیم. با روشن شدن آسمان بچه ها شلوغ کردند. عده ای صلوات فرستادند. تعدادی هورا کشیدند. برادرانی که به محیط جبهه و جنگ آشنا بودند با ناراحتی گفتند: «اینجا خطرناک است، بروید داخل.»
داخل سوله برایمان توضیح دادند که این بیمارستان نزدیک سه راهی خرمشهر است. حدس میزدند بیمارستان شناسایی شده باشد. و چون دشمن با توپخانه اطراف آن را می زد و روزها هم با هواپیما بمبباران می کرد. گفتند: «شما نباید از سوله بیرون بیایید. سقف بیمارستان بتون آرمه می باشد، روی آن هم حدود دو سه متر خاک ریزی شده و در استتار کامل است.»
ساعت دوازده شب بود.از صدای انفجارها میشد حدس زد که حمله شروع شده است.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد باد آن روزگاران یاد باد
بیاد سنگرسازان مظلوم
بیاد جهادگران رزمنده
بیاد بسبجیان جان برکف
بیاد مردان خدا........
🌸قرمز و آبی در جبهه
شهر فاو تازه فتح شده بود و سربازان دشمن گروه گروه تسليم ميشدند.
من و دوستم «علي ناهيدي» از يك هفته قبل از عمليات با هم حرف نميزديم. شايد علتش خيلي عجيب و غريب باشد. ما سر تيمهاي فوتبال استقلال و پرسپوليس دعوايمان شد! من استقلالي بودم و علي پرسپوليسي.
يك هفته قبل از عمليات، در سنگر طبق معمول داشتيم با هم كركري ميخوانديم و از تيمهاي مورد علاقهمان حمايت ميكرديم كه بحثمان جدي شد. علي يك نفس گفت:
ـ شيش، شيش، شيش تاييهاش!
منظور او از حرف، يادآوري بازياي بود كه پرسپوليس شش تا گل به استقلال زده بود.
من هم كم آوردم و به مربيان پرسپوليس بد و بيراه گفتم. بعد هم قهر كرديم و سرسنگين شديم.
حالا دلم پيش علي مانده بود. از شب قبل و پس از شروع عمليات، ديگر علي را نديده بودم. دلم هزار راه رفته بود.
هي فكر ميكردم نكند علي شهيد يا اسير شده باشد و نكند بدجوري مجروح شده باشد. اي خدا، اگر چيزيش شده باشد، من جواب ننه باباش را چي بدهم.
ديگر داشتم رسماً گريه ميكردم كه يك هو ديدم بچهها ميخندند و هياهو ميكنند.
از سنگر آمدم بيرون و اشكهايم را پاك كردم. يكهو شنيدم عدهاي با لهجه فارسيدار شعار ميدهند كه:
پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!
سرم را چرخاندم به طرف صدا. باورم نميشد. دهها اسير عراقي، پابرهنه و شعارگويان به طرفمان ميآمدند. پيشاپيش آنان، علي سوار شانههاي يك درجهدار سبيلكلفت عراقي بود و يك پرچم سرخ را تكان ميداد و عراقيها هم با دستور او شعار ميدادند:
پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!
باور كنيد بار اول و آخر در عمرم بود كه به اين شعار، حسابي از ته دل خنديدم و شاد شدم.
دويدم به استقبال. علي با ديدن من از قلمدوش درجهدار عراقي پريد پايين و بغلم كرد.
تندتند صورتش را بوسيدم. علي هم صورتم را بوسيد و خندهكنان گفت: ميبيني اكبر، حتي عراقيها هم طرفدار پرسپوليس هستند!
هر دو غشغش خنديديم. عراقيها كه نميدانستند دارند چه شعاري ميدهند، با ترس و لرز همچنان فرياد ميزدند: پرسپوليس هورا، استقلال سوراخ!
@mfdocohe🌸
🌸سگ
من ، مجتبی و شهید مجید تاجیک برای اولین بار که به جبهه اعزام شدیم رفتیم سنندج
فرمانده مقرها آمده بودن برای گرفتن نیرو ، یکی از فرمانده ها آمد و به مجتبی گفت شما مداحی بلدی مجتبی گفت بله منتها ما سه نفر هستیم
آقا مجید شیخ سفلا (فرمانده مقر) قبول کرد و ما سه نفر و چند نفر دیگر را به روستای کندولان برد
در آنجا مستقر شدیم و برای حفاظت از مقر شبها نگهبانی میدادیم و روزها هم برای رفت و آمد مردم تامین جاده میرفتیم تا مورد حمله کومله ها قرار نگیرند
دو تا از بچه ها که خیلی با هم دوست بودن و هر روز با هم به تامین جاده میرفتن (سگ های روستا که این دونفر را می شناختن همراهشون میرفتن)
یک شب که صانعی یکی از آنها در سنگر خواب بود یکی از سگ ها میاد داخل سنگر میره پیش او می خوابه ، صانعی که در خواب بود دست میکشه روی سگه و میگه
داود چرا از پست اومدی پوستی را از تنت در نیاوردی که یک دفع من بیدار شدم گفتم سگ اومده توسنگر و سگه هم ترسید و زود از سنگر خارج شد
برادر رزمنده حسن رخصت طلب
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر
روزهایی که زهرا وار
تنها و بی یار، گوشهای از جبهه
ترکشی نصیب میشد و ...
یادش بخیر شهیدان ما
که اقتدا کردند
به مظلومیت مادر و
رفتند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
🍂
🔻 سرداران سوله 3⃣1⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻از صدای انفجارها میشد حدس زد که حمله شروع شده است. یک ساعت بعد اولین مجروح را به اتاق عمل آوردند. غواصی بود اهل اصفهان که در اروند رود یک گلوله کلاش به سینه اش خورده بود. او را با همان لباس غواصی آورده بودند.
نحوه پذیرش مجروح به این ترتیب بود که مجروحین را تا جلوی در سوله با آمبولانس می آوردند و بعد با برانکارد به بخشی که تختها قرار داشت انتقال می دادند. دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران، مسئول تنظیم برنامه مجروحین بود. آنهایی که مشکل چندانی نداشتند، از در دیگر سوله، با اتوبوس ها به اهواز انتقال داده می شدند و آنهایی که نیاز به جراحی سریع داشتند، در نوبت عمل قرار می گرفتند. باز قبل از رفتن به اتاق عمل در راهرویی به عرض چهار متر و طول بیست متر، یک کنترل دیگر می شدند تا مجروحینی به اتاق عمل بروند که نیاز به عمل اورژانسی دارند.
این کارها برای پیشگیری از اتلاف وقت و دقت بیشتر در معالجه مجروحین انجام میشد. مجروحین را بعد از عمل، داخل سالن می بردند و تحت نظر پزشک و پرستار قرار می گرفتند تا به وضعیت ثابتی برسند. سپس آنها را با اتوبوس های آمبولانس مانند، به اهواز انتقال می دادند.
هشت اتاق عمل بود که مرتب بدون وقفه مجروحین آن جا جراحی می شدند. جراحان دکتر پورزنده از تبریز، دکتر کلانتر معتمد و دکتر سراج و من از تهران اعزام شده بودیم. البته دو سه نفر رزیدنت جراحی هم بودند که کمک می کردند.
اغلب بچه های کرج و گاهی بچه های گیلان من را می شناختند. چون سالها در کرج و گیلان خدمت کرده بودم. این رزمندگان وقتی من و همکارانم را می دیدند به خاطر اطمینانی که از قبل به ما داشتند، نیرو می گرفتند.
هر جراحی که از اتاق عمل بیرون می آمد، می بایستی لباس عوض کرده، دستهایش را بشوید و به اتاق عمل دیگری برود. در این فاصله، در راهرو اتاق عمل، اگر مجروحی نیاز به chest_tupe داشت، جراح برای او انجام میداد. کادر پرستاری وسیله را کنار مجروح آماده می کردند.
من از اتاق عمل بیرون آمدم، پرستار کنار چند مجروح وسایل را گذاشته بود. برای دو مجروح این عمل را انجام دادم. جوان مجروحی شاهد کار من بود. روی برانکار دراز کشیده بود. روحیه خیلی خوبی داشت، با همه صحبت و شوخی می کرد. رو کرد به من و با لهجه اصفهانی گفت: «دادا! این چست تیوب چیه، بگو یکی هم به من بدهند.»
گفتم: «دادا! چست تیوب که شکلات یا بیسکویت نیست، لوله است که داخل حفره سینه می گذارند که خونابه ها بیرون بیاید.»
یکی از روزها که مشغول کار بودیم، سالن محل بستری مجروحین شلوغ شد. در حقیقت ولولهای بپا شد. می گفتند مجروحی را آورده اند که خمپاره ای در پای این مجروح رفته و عمل نکرده است و الآن داخل آمبولانس است.
همه ناراحت بودند که اگر این مجروح را داخل سوله بیاورند و خمپاره دستکاری شود و منفجر شود، چه ماجرایی رخ می دهد. قرار شد دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران و متخصص بیهوشی داخل آمبولانس بروند و خمپاره را از پای مجروح بیرون بیاورند. آمبولانس در فضای آزاد بیرون از سوله پارک شده بود و پزشکان داخل آن رفتند. این کار انجام شد و خوشبختانه پس از بیرون آوردن خمپاره از پای مجروح، یکی از نیروهای رزمنده که متخصص این کار بود، آن را برد تا خنثی کند.
حمله ادامه داشت. پشت سر هم مجروح می آوردند و ما هم تا زمانی که می توانستیم داخل سوله مشغول کار بودیم. گاهی که برای نفس گیری از سوله بیرون می آمدم متوجه میشدم که روز است یا شب، مثلا یک بار که بیرون می آمدم روز بود و بار دیگر میدیدم، شب شده است. کار، سخت و نفس گیر بود ولی خستگی را حس نمی کردم.
مجروحینی آوردند که با مجروحین دیگر کاملا متفاوت بودند. بسیار جالب بود که این مجروحین از ناحیه سینه و شکم و به طور کلی از ناحیه جلوی بدن مجروح بودند. از یکی از رزمندگان سؤال کردم: چه طور شما مجروح شدید؟»
گفت: «ما غواصیم، در حقیقت خط شکن بودیم. وقتی از آب عبور کردیم و به خشکی رسیدیم، دیدیم کناره شط را کلا سیم خاردار کشیده اند. لباس قواصی تنمان بود. بلافاصله با شکم روی سیم خاردار خوابیدیم و رزمندگان از روی ما عبور کردند. به همین علت سطح بدن ماها زخم شده است.»
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
🍂
🔻 سرداران سوله 4⃣1⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻در راهرو اتاق عمل مجروح جنگی بسیار جالبی بین مجروحین داشتیم. روی برانکار نشسته بود و فریاد میزد و همه می گفتند این مجروح موجی است. به او داروهای آرام بخش تزریق می کردند، کمی آرام می شد و دوباره شروع می کرد به فریاد زدن. دقایقی بود که صدایش را نمی شنیدم و آرام شده بود. یکی از پرسنل آمد و گفت: «بیا دکتر مجروح را بیهوش کردیم»
پرسیدم: «کدام مجروح؟ گفت: همان که داد و بیداد می کرد و موجی شده بود.»
گفتم: «این که چیزیش نبود، جراحت نداشت. برای چه بیهوشش کردید؟ »
گفت: «خیلی داد میزد، می گفت شکمم درد می کند.»
خلاصه مجروح را خوابانده بودند. دکتر شیوا هم در اتاق عمل حضور داشت و مسئول بیهوشی بیماران بود. به اتاق عمل رفتم و عمل باز کردن شکم و جست و جو برای علل درد را انجام دادم. ولی با شکمی کاملا تمیز و رودهای تمیز و کلیه های سالم روبه رو شدم. در حین نگاه کردن دکتر شیوا پرسید: «چی شد؟ مشکلش چه است؟»
گفتم: «من که چیزی نمی بینم. شکمش تمیز است.»
دکتر شیوا از آمریکا آمده بود. با ناراحتی گفت: «شکم بدبخت را بی دلیل باز کردید.»
دکتر به اتاق عمل دیگر رفت تا مجروح دیگری را بیهوش کند. مشغول بررسی شکم مجروح بودم. پس از چند دقیقه متوجه شدم که معده او را نمی بینم. دست بردم زیر دیافراگم، متوجه شدم که دیافراگم پاره شده و معده به داخل قفسه سینه سمت چپ رفته است.
برشی بین دنده ها دادم و سینه را باز کردم. با معده پاره داخل قفسه سینه روبه رو شدم. داخل قفسه سینه پر از عدس پلویی بود که مجروح خورده بود. تمیز کردن و شست و شوی داخل قفسه سینه را شروع کردم. بعد از آن معده را ترمیم کردم و سر جایش گذاشتم.
دیافراگم ترمیم گردید و لوله ای برای بیرون کشیدن خونابه و سرمهای شست و شو، داخل سینه گذاشتم. یک درن هم در شکمش گذاشتم. جدار شکم و سینه را بخیه زدم و پانسمان شد. به دکتر شیوا گفتم: «بیا دکتر، ما بی جهت شکم کسی را باز نمی کنیم. معده اش رفته بود توی سینه اش و پاره شده بود. دیافراگم هم پاره بود که به حمدالله ترمیم و بیمار سلامت است.»
وقتی به هوش آمد از او پرسیدم: «چه طوری مجروح شدی؟»
گفت: «گلوله توپ که منفجر شد من پرت شدم. درد شدید شکم و سینه داشتم که با مسکن هم ساکت نمیشد.» .
خدمه، امدادگران و کسانی که مسئول حمل مجروحین بودند، خیلی زحمت می کشیدند. روزی که قرار بود به قول بچه های جبهه، نامه صلواتی به خانواده های مان بنویسیم، متوجه شدم، افرادی که این خدمات سخت را انجام می دهند، اکثرشان از فرهنگیان تهران و اصفهان هستند. هر کدام در شهر خود دارای شغل و مقامی بودند. مثلا رئيس اداره فرهنگ، مدیر دبیرستان و غیره بودند. ولی این افراد لباس بسیجی به تن داشتند و بدون کبر و غرور، خالصانه در حد یک کارگر ساده خدمات بیمارستانی را انجام میدادند.
چند نفر بسیجی بودند که خیلی با مرام بودند. آن جا کمک می کردند. یکیشان می گفت: «من شهردار اینجا هستم.»
غذا را تقسیم می کرد. غذای خودش را می داد به من می گفت بخورم. می گفتم: «نه، سهم خودت است، دایم داری این طرف، آن طرف میدوی.»
می گفت: «شما خیلی خسته میشوی. خیلی عرق می ریزی و کار می کنی.»
گفتم: «همه باید غذا بخورند، باید بتوانند کار کنند. حالا شما در تهران چه کاره اید که به جبهه آمدید؟ »
گفت: «من رئیس اداره فرهنگ منطقه شش هستم.»
گفتم «ببخشید من این طوری به شما امر و نهی می کنم. می گویم دو خون بیار، بدو آن کار را بکن و غیره. حمل بر بی ادبی نشود. اینجا تعارف نمی شود کرد.»
معمولا افراد اعزامی به خصوص جراحان و پزشکان را بیشتر از هفتاد و دو ساعت در این بیمارستان نگه نمی داشتند، پس از این مدت به اهواز انتقال می دادند و نیروی جایگزین می آمد، چون وضعیت به شکلی بود که می بایستی بیست و چهار ساعت کار می کردیم. ما هم وقتی می خواستیم از این اتاق عمل به اتاق عمل دیگر برویم، ایستاده غذایی می خوردیم و به کار ادامه میدادیم. جایی که بنشینیم و یا استراحت کنیم وجود نداشت.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چادرت را بتکان
شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها.
ایام فاطمیه
محمد حسین پویانفر
▪️🌹▪️🌹▪️🌹▪️🌹▪️🌹▪️🌹▪️
🌹▪️🌹▪️
🌹▪️
#فرمانده_فاطمی
#آقا_سید_محمد
فاطمیه سال 65
#عملیات_کربلای_5
سید بعد از توجیه #بچه_های_غواص .یک نفس عمیقی کشید و سینه اش را صاف کرد و گفت:
#برادرها_ایام_فاطمیه است .
#ایام_شهادت_مادر_ما_فاطمه(س) است.
و با التماس به مادرش حضرت زهراء سلام الله علیها ادامه داد.
مادر جون دست ما را بگیر.
ما برای یاری دین خدا قدم توی جبهه گذاشتیم
سید همینطور که صحبت میکرد صدای ضجه و ناله بچه های از گوشه و کنار بلند شد.
#سید_محمد_شب_عملیات_کربلای_5 سنگر بچه های تخریب در زیر#پل_هفتی_هشتی رو مبدل به مجلس روضه وعزادرای حضرت زهرا سلام الله علیها کرد.
آنقدر از خود بیخود شده بود که انگار نه انگار عملیاتی در پیش است.
سید با این اشعار وارد روضه شد.
سینه اش بوسید پیغمبر که مینوی من است
فاطمه هم فکر و هم سیما و هم خوی من است
یاد از بشکستن پهلوی او چون کرد گفت
بضعه من روح ما بین دو پهلوی من است
اون شب #آقا_سید روضه سوزاندن درب خانه مادرش حضرت زهراء سلام الله علیها رو خوند و شروع کرد بلند بلند گریه کردن و ضجه زدن و زمزمه میکرد
#دنبال_حیدر_می_دوید.
#ازسینه_اش_خون_می_چکید.
در ایام فاطمیه یاد فرماندهان فاطمی تخریب لشگر10سیدالشهداء علیه السلام
#شهید_حاج_عبدالله_نوریان
#شهید_حاج_سید_محمد_زینال_حسینی
گرامیباد
🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@alvaresinchannel
🍂
🔻 سرداران سوله 5⃣1⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻یک اتاقی بود که وسط دیوارش دهانهای باز بود. کسی که می خواست بخوابد، داخل آن می خوابید و در مواقع ضروری او را صدا می کردند.
دو سه شبانه روز بود که نخوابیده بودم. خسته و هلاک ده دقیقه خواب بودم. رفتم داخل این فضا تا بخوابم. پرستاری مدام اسمم را صدا می کرد و دنبالم می گشت. سرم را از دهانه بیرون آوردم و گفتم: «دکتر اخلاقی مرد. خوب یکی دیگر را ببرید. بگذارید ده دقیقه بخوابم. دارم از بی خوابی دیوانه میشوم، نمی توانم کار کنم.»
علتی که من یک هفته در آن بیمارستان ماندم این بود که آقای پیغمبری سراغ من آمد و با حالت خاصی گفت: «دکترجان آمبولانس حاضر است و اگر می خواهی به اهواز بروی می توانی بروی.»
البته این حرف را در محلی میزد که برانکارها پر از مجروح بود و وضعیت آنها نیز خوب نبود. به او گفتم: «آقای پیغمبری با این منظره ای که می بینم چه طوری می توانم به اهواز بروم.»
بالاخره یک هفته در آن بیمارستان ماندم. البته نقل و انتقال پرسنل و مجروحین از بیمارستان امام حسین (ع) به اهواز شب ها انجام می شد. زیرا سه راهی خرمشهر که به سه راهی شهادت معروف شده بود، در طول روز مرتب زیر آتش توپخانه دشمن بود. یک اتومبیل با پنج نفر پزشک که می گفتند اهل مشهد بودند، هنگامی که به طرف اهواز می رفت، زیر آتش توپخانه دشمن متأسفانه مورد اصابت گلوله قرار گرفته و همه شهید شده بودند. به همین دلیل نقل و انتقال اصلا در روز انجام نمی شد.
یکی از روزها که مسئول کار در اتاق عمل بودم، آقای کولیوند از گزارشگران رادیو و تلویزیون به اتاق عمل آمد و سؤالات زیادی راجع به عملکرد پزشکان و کادر پزشکی پرسید. سؤال جالبی پرسید. گفت: شما از امداد غیبی و معجزه های خداوند در این جا چه دیدی و چه احساس کردی؟»
گفتم: «آقای کولیوند من کوچکتر از آن هستم که قدرت و امدادهای خداوند را تفسیر و تعریف کنم. ولی به خدا قسم یک هفته است که در این بیمارستان صحرائی زیرزمینی، نمی فهمم که شب و روز چگونه می گذرد. ما در تاریکی این زیرزمین با نور لامپ کار می کنیم. وقت را گم کرده ایم. یک وقت از سوله بیرون می رویم می بینیم که شب است و هوا تاریک، ساعت را نگاه می کنیم دوازده شب است می آییم کار می کنیم و مشغولیم، خسته که می شویم از سوله بیرون می رویم می بینیم که آفتاب است و مثلا ساعت دوازده ظهر است. از نظر خواب و خوراک برنامه خاصی نداریم. از یک اتاق عمل در حالی که به اتاق عمل دیگری می رویم در این فاصله چیزی میخوریم. گاهی تا از اتاق عمل بیرون می آییم که به اتاق عمل دیگری برویم یک آب میوه یا ساندیس که توسط پرسنل و کارمندان اتاق عمل برای مان آماده شده است، می خوریم و مجددا سر عمل می رویم. خواب ما هم در این فواصل به صورت نشسته یا چمباتمه زدن در گوشه اتاق عمل می باشد. چون محوطه ای برای خوابیدن به صورت عادی نداریم. معجزه و کمک خداوند را چه طور می توان دید یا حس کرد. در این مدت شاید ده یا پانزده ساعت خواب درست و حسابی نداشتیم و غذای درست و حسابی نخوردیم، ولی با قدرت و سرحال داریم کار می کنیم. اینها را کمک و امداد خداوندی می گویند و باید ایمان داشته باشیم که چنین هم هست.»
چند روزی از خدمت در بیمارستان امام حسین (ع) می گذشت. از نظر جسمی خسته بودم. از تهران و خانواده هم خبر نداشتم. اجازه نداشتیم تلفن بزنم. علتش را هم گفته بودند که به خاطر همین تلفن کردن ها حمله قبلی یعنی کربلای ۴ به قول معروف لو رفته بود. پس حق هم همین بود که مسئولین این مسئله را کنترل کنند.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
ادامه دارد
🍂
🔻 سرداران سوله 6⃣1⃣1⃣
🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔻چند روزی از حمله گذشته بود. یک شب آقای اسلامی یکی از مسئولین بیمارستان امام حسین (ع) ساعت هشت شب من را صدا زد و گفت با او بروم. از زیرزمین بیرون رفتیم. تقریبا حدود سی صد متر از بیمارستان صحرایی دور شدیم. داخل گودالی یک تلفن بود که خط مستقیم تهران بود. گفت: «این تلفن، به منزلت در تهران زنگ بزن و از سلامتی خود آنها را مطلع کن. ولی صحبتی از این که کجا هستی و برای چه کاری آمدهای نکن.»
من هم همین کار را کردم. پس از بازگشت به بیمارستان، آقای اسلامی بچه ها را در اتاق دفتر مدیریت بیمارستان جمع کرد و پس از تشکر از خدمات پزشکان و جراحان، قدردانی فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، برادر محسن رضایی را ابلاغ کرد و یک تمثال مبارک از حضرت امام و سکه هدیه از طرف امام را به ما اهدا کردند.
بالاخره پس از گذشت یک هفته، روز جمعه تعداد زیادی از کادر پزشکی از جمله دکتر حسینی جراح، دکتر امامی از شیراز، دکتر کلانتر معتمد جراح و استاد دانشگاه شهید بهشتی، آقای عراقی بسر شهید عراقی، با اتوبوس از طریق سه راهی خرمشهر با همه خطراتش به طرف اهواز حرکت کردیم. در اهواز افراد به محل های قبلی که از آن جا اعزام شده بودند رفتند. من و یکی از پزشکان که جراح ارتوپد بود به نام دکتر مهری، در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک بستری شدیم.
دکتر مهری به علت هوای بیمارستان زیرزمینی دچار ناراحتی ریوی شده بود و من هم مشکل قلبی پیدا کرده بودم. چند روزی در این بیمارستان استراحت کردیم و درمان شدیم. سپس به تهران برگشتیم و من در بخش جانبازان و ایثارگران بیمارستان شهید مدنی کرج مشغول به کار شدم.
اولین روزی که در بخش مجروحین رفتم، هنگام ویزیت مجروحین به یک مجروح برخورد کردم به نام دهقان که به نظرم آشنا آمد. پرسیدم کجا مجروح شده است. گفت: «در خرمشهر عملیات کربلای ۵.»
گفتم: «دکترت کی بود؟» با خنده گفت: «خودت بودی دکتر.»
پرونده اش را نگاه کردم. دیدم ایشان بر اثر برخورد ترکش خمپاره دچار پارگی ریه، معده، کبد، طحال بوده است. آنجا عمل شده، دو سه روز بعد به کرج شهر محل زندگی اش منتقل شده بود. بقیه دوران نقاهت را طی کرد و به حمدالله به سلامت مرخص شد. الآن هم در کمال سلامتی مشغول زندگی عادی خود در شهر کرج است.
مشکل قلبی ام جدی شد و نتوانستم سال بعد را در جبهه، خدمت رزمندگان باشم ولی کماکان در خدمت بهداری جانبازان، مشغول معالجه جانبازان و ایثارگران بودم.
چو ایران نباشد تن من مباد در این مرز و بوم زنده یک تن مباد.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پایان