6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نوحه_خوانی_فرمانده
🔷 نوحه خوانی سردار شهید #حاج_محمد_ابراهیم_همت
فرمانده لشگر محمد رسول الله (ص)
بعد از عملیات مسلم ابن عقیل(ع)
آبانماه 1361 جبهه سومار
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا
✅ یاد و خاطره شهدای عملیات مسلم ابن عقیل(ع) گرامی میداریم
@alvaresinchannel
🌸کردستان عراق
کردها مبارز عراقی ما را به مقر خود بردند. کمی که استراحت کردیم، افراد آن گروه که از اعتقادات ما بی خبر بودند برای اینکه ما را بیشتر تحویل گرفته باشند، برایمان نوار ترانه ایرانی گذاشتند! ما هم که فرصتی برای شوخی پیدا کرده بودیم شروع کردیم به اذیت کردن یکی از بچه ها.
من به یکی از کردها گفتم که این ضبط صوت را پیش فلانی ببرید؛ چون او علاقه زیادی به ترانه دارد. آن عزیز که هم خیلی خجالتی بود و هم خیلی خیلی عرفانی، شروع کرد به کردها پرخاش کردن.
غیر از نوار، برایمان پاسور هم آوردند. من دوباره اشاره کردم که آنها را جلو همان برادر بگذارید چون او وارد است. باز آن عزیز جوش آورد و این بار نزدیک بود با کردها درگیر شود که همین شد علت خنده ما.
هنگام غروب برای استراحت، راهی مسجد آبادی شدیم.
بعد از نماز نشستیم دورهم
من برای اینکه سر به سر یکی از بچه ها گذاشته باشم گفتم یک نفر برود پشت بلندگوی مسجد اعلام کند امشب مراسم دعای توسل توسط برادر فلانی برگزار می شود. او هم به شوخی رفت پشت بلندگو و خیلی با آب و تاب این موضوع را اعلام کرد. البته برای خنده و فقط برای اینکه بچه ها روحیه بگیرند؛ ولی ما نمی دانستیم که بلندگو روشن است و صدا در روستا پخش می شود و او همچنان اعلام میکرد.
اهالی محترم روستا توجه بفرمایید مراسم دعای توسل امشب در مسجد توسط برادر... برقرار می باشد.
ناگهان دیدیم که یکی از کردها به مسجد دوید و گفت: چه کار میکنید؟ چرا پشت بلندگو فارسی حرف میزنید؟
همه مردم فهمیدند؛ زود جمع کنید از اینجا بروید. ما هم که فهمیده بودیم چه دسته گلی به آب داده ایم، اسباب و اثاثیه را جمع کردیم و سریع از روستا زدیم بیرون
@mfdocohe🌸
🌸اورژانس
مجروح از بيسيجيان لشكر ۱۷ علی بن ابی طالب بود که یک تیر بیشتر نخورده بود به آرامی آمد و روی تخت خوابید. همه گفتیم چه مجروح ساکتی . طولی نکشید که همان مجروح، نعره زنان از تخت بلند شد و همه اورژانس را به هم ریخت.
از قرار معلوم موجی بود. مهتابیهای اورژانس را شکست، تختها را چپه کرد، شیشه های سرم و بتادین را ریخت و تمام بساط ما را به هم زد. ما نیز که هم نگران بودیم و هم از شما چه پنهان - خنده مان گرفته بود، سعی در گرفتن او کردیم که بی فایده بود! بالاخره با زور، یک آمپول آرام بخش به او زدیم و کم کم ساکت شد.
مجروح بعدی یک سرباز بود. او یک تیر کوچک ناقابل خورده بود، ولی به اندازۀ همۀ اورژانس داد و هوار میکرد و دائم میگفت:
آی مامان
و گاهی هم خاله و عمه و بقیه بستگانش را صدا می زد! بعد از اینکه لباسش را بیرون آوردیم چشممان خورد به خالکوبی روی بدنش؛ از شانس بد او، ما می بایست تشخیص می دادیم چه کسی باید به عقبه انتقال یابد و چه کسی بعد از مداوا به خط برگردد. برای اینکه سر به سرش گذاشته باشم
:گفتم ، باید برگردی به خط.
او نیز با داد و فریاد از من میخواست که او را به عقب بفرستم و ما نیز برای اینکه از دستش راحت شویم او را با آمبولانس به عقب فرستادم
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت اسرائیل موشک ها دارن تک تک میخورن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا رو😃👆
دیگر نمیتوانند ادعا کنند که ۹۹٪ موشک ها را رهگیری کردند :)
√ @Roshangari_ir | روشنگری
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هفتاد و نهم
شورش در اردوگاه (۱)
برای اولین بار بود که ما به عراقیها می زدیم. تعداد ما چند برابر بود. بعثیا عقبنشینی کردن و پا به فرارگذاشتن و بچهها دو سه نفرشون رو با سنگ زدن. اردوگاه در قرق ما بود و بعثیا بیرون و پشت سیم خاردارا منتظر دستور فرمانده شون بودن. بوی خون میومد و هرآن احتمال داشت با وخیمتر شدن اوضاع فرمان آتیش صادر بشه و بچهها قتل و عام بشن. بعثیا برای حفاظت از جون خائنین، در اردوگاه رو باز کردن و اونا هم با همون سر و وضع درب و داغون و خون آلود در پناه بعثیا به بیرون از اردوگاه رفتن و دیگه هیچوقت اونا رو ندیدیم.
شایعاتی بعدًا منتشر شد که دو سه تاشون بعلت شدت جراحات وارده به درک واصل شدن و بقیه هم بعنوان پناهنده تحویل منافقین شدن.
با عملیات مجازات خائنین و دخالت بعثیا و شهادت پیراینده، اوضاع داشت بحرانی و از کنترل خارج میشد که با دخالت بزرگترا و روحانیون اردوگاه و افراد شاخص و دعوتِ بچهها به آرامش کمکم اوضاع آروم شد. از این میترسیدیم تو این روزای پایانی تعدادی از بچه ها شهید بشن. با هر زحمتی بود جوِّ ملتهب اردوگاه فروکش کرد. شهید پیراینده رو بردن بهداری. حفظ جون بچهها دغدغۀ اصلی ما شده بود و تموم تلاشمون این بود که دیگه کسی شهید نشه و خونوادههای چشم انتظار تو این روزهای پایانی عزادار بچههاشون نشن. با هر زحمتی بود، بچهها به داخل آسایشگاها هدایت شدن و جلسات شور و مشورت داخل آسایشگاه برای مدیریت کردن بحران شروع شد. بعثیا که اوضاع رو نسبتا عادی دیدن با تعداد زیادی وارد شدن و بدون درگیری مجدد با بچهها در آسایشگاها رو قفل کردن و همه رفتن بیرون اردوگاه و کسی داخل نموند.
عراقیا نگران سرایت شورش اردوگاه کوچیک ما به سولههایی بود که ۵۰۰۰ اسیر روزهای پایانی جنگ در اونجا نگهداری میشد. اگر این اتفاق میفتاد و فاجعهای رخ میداد و تعداد زیادی از اسرا کشته میشدن، قضیه برای عراق مشکل میشد و با رسیدن این خبر به ایران احتمال شعلهور شدن مجدد جنگ بود. صدام میخواست از ناحیه ایران خیالش راحت باشه و تبادل اسرا هم شروع شده بود و اونا نمیخواستن، بین عراق و ایران مشکل جدیدی پیش بیاد.
ادامه دارد
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و هشتادم
شورش در اردوگاه(۲)
فرمانده های بعثی بشدت دستپاچه شده بودن و به هر صورتی میخواستن قضیه رو سریع فیصله بدن و ما هم خوب این قضیه رو فهمیده بودیم و نمیخواستیم براحتی ازین مسئله صرفنظر کنیم و خون شهید پیراینده پایمال بشه. مرداد ماه بود و گرمای هوا بیداد میکرد. بلافاصله برق اردگاه رو قطع کردن و آب رو روی ما بستن و سهمیهی غذا هم قطع شد و ما در تحریم کامل قرار گرفتیم. هوای داخل آسایشگاها بشدت داغ شده بود و چند ساعت بعد تشنگی بر ما غلبه کرد. میخواستن با اعمال فشار بر ما تسلیم بشیم و دست از شورش برداریم، اما قضیه بر عکس شد و اون طوریکه بعثیا میخواستن پیش نرفت. به این نتیجه رسیدیم که نباید ساکت بمونیم و هر طور شده صدامون رو بگوش بچههای سولهها که فاصله زیادی با ما نداشتن برسونیم و اونا رو با خودمون همصدا کنیم.
همه با هم و هماهنگ تمومی آسایشگاها شروع کردیم به تکبیر گفتن. هر کس هر چه در توان داشت، بلند تکبیر میگفت. همزمان تعدادی زیادی قاشق و کاسه ها رو به شیشهها و دیوارا میکوبیدن و اردوگاه یکپارچه شده بود تکبیر و صدا.
صدای ما بگوش سولهها رسیده بود. بعثیا با حقه و دروغ به اونا گفته بودن که اینا بخاطر آغاز تبادل و آزادی جشن گرفتن و دارن خوشی میکنن. همزمان سراسیمه تلاش میکردن که اوضاع رو تحت کنترل در بیارن و شورش بخوابه. شورش اسرا تو اون شرایط حساس براشون خیلی گران تموم میشد خیلی سریع به مقامات بالا گزارش دادن و نیمههای شب بود که نماینده صدام سپهبد حمید نصیر معاون صدام و مسئول بنیاد قربانیان جنگ(معادل بنیاد شهید ایران) به اردوگاه اومد و وارد مذاکره با نمایندگان بچهها شد. مهندس خالدی آلمانی بلد بود و اونم آلمانی میفهمید. مقداری با هم صحبت کردن. مهندس خالدی شرایط ما رو برای پایان دادن به شورش و تحصن رو به ایشون گفت و ایشون هم پذیرفت و قول داد که همۀ اونا رو انجام بده. ایشون هم خواستار پایان دادن به شورش و تحصن بود.
ادامه دارد
🌸 هدیه عجیب صدام
سیفالله صفایی
═❁๑❁═
یک روز مسئول اسارتگاه آمد و گفت: «از طرف رئیسجمهور عراق برایتان هدیه فرستاده شده است که فردا به شما میدهیم.»
بسیار کنجکاو بودیم بدانیم هدیه صدام چیست. یکی میگفت که لباس میدهند، دیگری میگفت که شاید کارت آزادی است و خلاصه هر کس نظری میداد تا اینکه چیزی را تحویل گرفتیم که هیچکدام حدس نمیزدیم.
فردای آن روز مسئول اردوگاه با تشریفات رسمی به همراه چند نگهبان عراقی که یکی از آنها کارتنی کوچک در دست داشت، وارد آسایشگاه شد و پس از مدتی سخنرانی در خصوص شخصیت صدام و اینکه تا چه حد به فکر اسرای ایرانی است، گفت: «به گفته رئیسجمهور صدام، شما مهمان ما هستید» و خلاصه از این قبیل مهملات سر هم کرد و سرانجام یکی از برادران آزاده را صدا زد تا محتویات آن کارتن را که هدیه رئیسجمهور عراق بود، بین برادران توزیع کند.
زیر نگاه متعجب ما قاشقهای رویی و سیاه و ناصافی را از کارتن خارج کردند و بین ما توزیع شد. یکی از عراقیها گفت: «آیا شماها در ایران چنین چیزهایی داشتهاید؟ غذایی را که ما به شما میدهیم با این قاشق اینطور بخورید» و بعد طرز دست گرفتن قاشق را هم به ما توضیح داد! آنها آن قدر بدبخت و ناآگاه بودند که نمیدانستند ما در ایران از چه نعمتهایی برخوردار بودیم.
@mfdocohe🌸
🌸بازاریها
پیشنهاد کردم چون به پول احتیاجداریم، مبلغی را فراهم کنند. نوریان پرسید: چطوری؟ گفتم این تجار و ثروتمندان را اگر بتوانی تا اینجا بیاوری خیلی خوب میشود.
نوریان به مشهد برگشت و با ده یا پانزده نفر از بزرگان بازار به جبهه آمد. در هتل خیام اهواز برای آنهـا اتـاقی گرفتیم. ما به خاطر پذیرایی از آنها هزینه زیادی را متقبل شدیم.
🔘 یک شب قرار شد به منطقه الله اکبر بیایند. البته چون صبح ها از تیر و ترقه خبری نبود گفتیم آنها را عصر بیاورند. بعد از ظهر حدود ساعت پنج دیدم نوریان با آقایان بازاری آمدند. برای شام چلو مرغ تهیه دیده بودند. غذا هم زیاد بود. یک سینی پر از مرغ کردیم و به آنها دادیم.
به حمید شکریان مسؤول واحد ادوات مان گفتم: آتش را شروع کنید! چند گلوله زدیم عراقیها شروع به ریختن آتش کردند.
🔘 من نشسته بودم و نگاه میکردم. این بازاریها با دیدن آتش عراق یک دفعه روی گوشتهای مرغ دراز کشیدند. لباسهایشان چرب و رنگی شد. به آنها گفتم برادران این طوری قبول نیست. شما از تاریکی هوا استفاده کرده اید و همه مرغ ها را خورده اید! حاجی فهیمی گفت: واقعا که در جبهه ها چه میگذرد؟ مرغ یا گلوله؟ گفتم: جفتش با هم می آید.
🔘 بعد از آن صحنه و صرف شام، شروع به صحبت کردیم. من گفتم: در اینجا ما با این مشکلات روبه رو هستیم. بندگان خدا از سرمایه و دارایی و توان خودشان گفتند.
از ما خواستند که آنها را برگردانیم. روز بعد از خط آمدیم و نزد آنها رفتیم. جلسه ای گذاشتیم. پیشنهاد کردم آنها را به آبادان ببریم چون دو گردان از نیروهای ما در آبادان و دو گردان نیرو هم در شوش بودند
گفتند: ما جبهه و سنگر را دیدیم.
گفتم به هر حال شما باید اینجا پول خرج کنید.
🔘 یکی از بازاریها که آدم شوخی بود، گفت: تمام این گلوله ها برای این بود که ما پول بدهیم؟! با همدیگر مشورت کردند و گفتند به نام دوازده امام دوازده میلیون تومان می پردازیم. نوریان به آنها گفت حالا اگر مسأله ای نیست، شما چهارده میلیون به نام چهارده معصوم بدهید.
گفتم: راست میگوید شما حضرت رسول (ص) و حضرت فاطمه (س) را فراموش کرده اید. گفتند که اشکالی ندارد و چک آن را به نوریان دادند. ═
شهید بابا_نظر
@mfdocohe🌸