(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، مرداد ۱۳۶۶، حجت الاسلام شهید محمدحسین ایزدی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش هجدهم)
سمت چپ کانال را که به قله میرفت گرفتم و بااحتیاط جلو رفتم.
دود و گردوخاک همهجا را پُر کرده بود.
سروصدای تیراندازی و انفجار میآمد.
به اوّلین سنگر که رسیدم، بااحتیاط سرم را داخل کردم و گفتم:
«یا زهرا!»
بچهها برای اینکه اشتباهی همدیگر را نزنند، «یا زهرا» میگفتند.
برادر اعرابی در سنگر پناه گرفته بود.
کانال را ادامه دادم.
بچهها هنوز مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودند.
حاجآقای ایزدی روحانی گردان، وسط کانال افتاده بود.
بالای سرش نشستم.
عمامه سفیدش غرق خون بود و سرش را باند پیچیده بودند.
خیلی کوتاه و خفیف نفس میکشید.
با هر نفس، بدنش مرتعش میشد و بهشدت تکان میخورد.
در گفتوگویی که در اردوگاه بانه با او داشتم، میدانستم از طلاب مدرسه رسول اکرم (ص) حوزه علمیه قم است.
روحانی نجیب و محجوبی که بیشتر در گردان انصارالرسول (ص) حضور داشت؛ ولی خداوند برای وی شهادت در گردان عمار را رقم زده بود.
آخرین لحظات عمرش را میگذراند و کاری هم از دست من برنمیآمد.
بلند شدم و به راهم ادامه دادم.
ادامه دارد ....
🌹شهید «مرتضی عطایی» جانشین فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون
و در کنار او: شهید #مدافع_حرم ، دلاور بسیجی رضا سنجرانی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌸صلوات
رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی میکرد.
یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا صلوات میفرستادند. دوباره میخواست توضیح بدهد که نام خانوادگیام … که صلوات بلندتری میفرستادند.
بچه ها حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان میکرد که برادران منظور او را متوجه نمیشوند و این بهانهای برای شوخ طبعی و کسب ثواب الهی
@mfdocohe🌸
🌸 دینم دراومد
اسمش سید حسن بود ولی از بس از واژه برنامه و نامه و... استفاده می کرد به او می گفتیم "سید حسن برنامه".
معمولاً کارها و الفاظی بکار میبرد که همه عتیقه می شدند و سالها ورد زبان همرزمان، و بهانه ای برای خندیدن.
آنروز هم در آب های سرد پلاژ تمرین غواصی می کردیم و توانمان تحلیل رفته بود.
شنا کردن با آن لباس و کفش های مخصوص که به آن "فین" می گفتیم اشکمان را در آورده بود. یکی باید چیزی به فرمانده می گفت تا مقداری کوتاه می آمد و تخفیفی می داد.
در این افکار بودیم که صدای سید حسن در حالی که دندان هایش از سرما به هم می خورد و نمی توانست به خوبی صحبت کند بر روی فرمانده بلند شد که
"بابا دینمون در آومد"
فرمانده هم که در آن اوضاع صدایش را به خوبی نمی شنید فریاد زد که "چی شده؟ فینت از پات در اومده؟ "
و باز فریاد سید حسن بلندتر که می گم دینم در اومده! بابا دینم ، نه فینم!!!
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصفهانیِ دیگه... 😊
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
(دسته کربلا، مانور گردان، کوزران، بیستودوم خرداد ۱۳۶۶، از راست به چپ: حسین اسکندری، عبدالله اختردانش، سید داوود محمد حسینی، شهید اصغر کلانتری، علی اکبر اعرابی، مهدی جم، سید علی نصراللهی، شهید امیر ابراهیم.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش نوزدهم)
به برادر ملا رسیدم.
تلاش میکرد سنگر مهماتی را که آتش گرفته بود، خاموش کند.
بالأخره برادر کوشکنویی را پیدا کردم.
دستور داد بروم میرمحمدی و اختردانش را بیاورم.
دوباره برگشتم داخل میدان مین.
این دفعه با اطمینان بیشتری گام برمیداشتم.
شاید آن قسمت اصلاً مینگذاری نشده بود.
آن دو را برداشتم و دنبال خودم آوردم.
به یک سنگر رسیدیم.
دو سه تا از بچهها، جلوی ورودی سنگر ایستاده بودند و به داخل آن تیراندازی میکردند.
پرسیدم: «چی شده؟»
گفتند: «توی سنگر رفتیم و نشستیم.
متوجه شدیم چند نفر کنارمون نشستن و نفسنفس میزنن!
عراقی بودن.
پریدیم بیرون سنگر.
هر کاری میکنیم، بیرون نمیان و هرچی تیر هم میزنیم، فایده نداره.»
حرصم درآمد.
گفتم: «اینجا جمع شدین که یه نارنجک بندازن بیرون سنگر و حسابتون رو برسن؟
بده من این کلاش رو!»
کلاشینکف را گرفتم، گذاشتم روی رگبار، رفتم داخل سنگر و یک خشاب کامل خالی کردم.
داخل سنگر، ظلمات بود.
از جرقه گلولههایی که به دیوار خورد و نور آتش دهانه اسلحه، متوجه شدم ورودی سنگر پیچ دارد و جای عراقیها داخل سنگر، محفوظ است؛ مگر آنکه بروم داخل سنگر که در این صورت، ممکن است به دام آنها بیفتم و تیر یا زخم سرنیزه بخورم.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، مانور گردان، کوزران، بیستودوم خرداد ۱۳۶۶ از راست به چپ: شهید علی رضا افتخاری پور، مهدی جم، علی اکبر اعرابی، ناصر مرزبان، مجتبی تاجیک.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش بیستم)
سرم را داخل سنگر کردم و گفتم:
«اُخرُج مِن مَوضِعِک!»
«سَلِّم نَفسک!»
عراقی با صدایی لرزان جواب میداد: «نَعَم! نَعَم!»
نفسنفس میزد.
تا دمِ سنگر میآمدند؛ اما بیرون نمیآمدند.
وضعیت بغرنجی بود.
بیشتر از این نباید خطر میکردم و معطل آنها میشدم.
فرضاً هم از سنگر بیرون میآمدند، وسط عملیات و پاکسازی که نمیشد اسیر بگیریم.
از جواب دادنشان فهمیدم جای آنها کجاست.
از کنار ورودی سنگر، یک نارنجک برداشتم.
نارنجک افیکِ روسی بود.
از آنها که ماسورهاش مثل میله دراز است و موقع پرتاب، تقّی صدا میکند و جرقه میزند و جایش لو میرود.
رفتم داخل سنگر.
حلقه نارنجک را کشیدم.
گذاشتم اهرم ضامن بپرد.
زیر لب شمارش کردم:
«هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه…»
نارنجک را انداختم همانجایی که صدای عراقیها را شنیده بودم.
دیگر فرصت نداشتند نارنجک را بردارند و بیرون سنگر پرتاب کنند.
پریدم بیرون.
پشت سرم سنگر با صدای انفجار لرزید.
دود که تمام شد، گوش دادم.
دیگر صدایی از عراقیها نمیآمد.
ادامه دارد ....
🍂 کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالی تو
دلم دوباره گرفته زبیخیالی تو
تو التماس نگاه کدام پنجرهای
که نقش بسته نگاهم به طرح قالی تو…
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌸 راز یک معامله ی شیرین
تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا
باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم.
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن.
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد.
گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن.
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟
ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن
@mfdocohe🌸
🌸استقلال ' و پیروزی
فکر نکنید استقلال و پرسپولیس فقط
الانه
یکی از دوستان میگفت تو جبهه و در
شب عملیات با یکی از رفقا بر سر
استقلال و پیروزی حرفمون شد و دعوای
لفظی
بعد از عملیات دیگه ندیدمش فکر کردم
شهید شده.....
.ناراحت بودم که ایکاش
حلالیت طلبیده بودم......
تویه همین
افکار بودم که دیدم رفیقم چندتا عراقی
رو اسیر کرده و روی دوش یکیشون
سوار و بهشون یاد داده بگن استقلال
سوراخ.....
پیروزی قهرمان و داره میاد..
@mfdocohe🌸
21.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 شهید حسین خرازی؛
اگر کار برای خداست !
پس گفتن برای چه ؟
(دسته کربلا، اردوگاه کوزران، 28 خرداد ۱۳۶۶، آموزش خمپاره60،
از راست به چپ، ایستاده: شهید مسعود ملا، مصطفی قدیری بیان، شهید علیرضا افتخاریپور، شهید اصغر کلانتری، محمدحسن توحیدی راد، شهید امیر ابراهیم، مهدی جم، حسین اسکندری، سید علی موسوی، مجتبی تاجیک؛
نشسته (ردیف وسط): عبدالله اختردانش، شهید حسن حیدری، جارچیزاده، محسن کوشکنویی؛
نشسته (ردیف جلو): سید سعید مدرس، سید داوود محمد حسینی، یعقوبزاده، علیاکبر اعرابی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش بیست و یکم)
با سقوط قله دوپازا، آتشباری دشمن روی تپه شدت گرفت.
باید برای خودم یک سنگر پیدا میکردم.
طبق معمول، کمک آرپیجیزنها دنبال کار خود رفته بودند.
آرپیجی را گوشهای گذاشتم و دنبال سنگر گشتم.
عاقبت، جایی در سنگر حلاجپور پیدا کردم.
وقتی برگشتم سراغ آرپیجیام، دیدم نیست؛ لابد یکی آن را بهعنوان غنیمتی برداشته بود.
من هم یک کلاشینکف برداشتم و شروع به جمعآوری مهمات کردم.
موقع گشتن، دیدم آرپیجی برادر مرزبان، دست میرمحمدی است.
برادر مرزبان، مجروح شده بود.
آرپیجی را از میرمحمدی گرفتم و دوباره صاحب آرپیجی شدم.
بچهها خمپاره60 عراقیها را کار گذاشته و بر سرِ خود عراقیها میزدند.
همه دنبال جمعآوری مهمات بودند و داخل سنگرها را زیرورو میکردند.
اکنون قله دوپازا فتح شده و در اختیار لشکر اسلام بود.
ادامه دارد ....