eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
554 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
472 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 هر کاسه سهم دو نفر !! غذا خوردن اشتراکی در یک کاسه دو وجه داشت که ارتقاء وجه انسانی بود و روح عرفانی افراد. اوایل ورود به جبهه که با کسی هم‌کاسه می‌شدی، اول می‌رفتی سراغِ خوشمزه‌ها و گوشت‌ها، اما وقتی از محیط جبهه تاثیر می‌ پذیرفتی سعی می‌ کردی کمتر بخوری و اگر یک تکه گوشتی توی‌کاسه بود تا آخرِ غذا پاس‌کاری می‌شد..! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«زینب» همان کسی است که در راهِ عفتش، عباس می‌دهد نخِ معجر نمی‌دهد... پ.ن: مادران،همسران و خواهران شهدا در اوج مصیبت و غم باز هم حواسشان به چادر روی سرشان بود... 💠 @bank_aks
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 9⃣5⃣ خاطرات رضا پور عطا قطرات باران به آرامی بر سر و صورتم خورد. نگاهی به ابرهای آسمان که با من همدردی می کردند انداختم و بی اختیار شکر گزاری کردم. نمیدانم چقدر طول کشید تا سلام نماز را که بیشتر شبیه به سلام بر شهادت بود ادا کردم. احساس آزادی و سبکی کردم. به سختی نگاه خسته ام را از لابه لای سیم خاردارها به سمت تیربارچی که بین چرت و بیداری به روبه رو خیره مانده بود انداختم و به فکر ادامه حرکت افتادم. دیگر صدایی شنیده نمی شد. نه من از بچه ها خبر داشتم و نه بچه ها از من. تکانی به بدن کرخت شده ام دادم و تلاش کردم باز هم سیم ها را بلند کنم و جلوتر بروم اما دیگر انرژی و توانی در بدنم نمانده بود. یعنی نه توانی برای ادامه راه بود و نه راهی برای بازگشت. لبخندی زدم و به آسمان ابری خیره شدم. سکوت محض بود. به ناگاه وحشت سراپای وجودم را گرفت. گفتم نکند همه را قتل عام کرده باشند. پس چرا هیچ صدایی نمی آید؟ خودم را نهیب زدم و گفتم شاید بچه ها برگشتند. خیالم از جانب محمد در خور و یعقوب نجف پور راحت بود. چون دیدم که چه جور خودشان را به داخل کانال پرتاب کردند. از اینها گذشته هر کدام از این دو نفر خودشان توان و قدرت فرماندهی یک گردان را داشتند. گاه و بیگاه به صدایی که موقع افتادنم روی مین در فضا طنین انداز شد؛ که رضا پورعطا شهید شد، فکر می کردم. چون می دانستم این خبر الان تا شهرمان پاچه کوه رفته و به گوش خانواده ام رسیده است. چیز تازه ای نبود. چون معمولا خبرهای عملیات به صورت غیر مستند به شهر و آبادی می رسید و دل خانواده ها را می لرزاند. بیشتر نگران مادرم بودم که با شنیدن خبر شهادت فرزندش چه حالی می شد. حتما بچه ها از قهرمانی پسرش برایش قصه ها می ساختند و به او می گفتند که رضا را دیدیم که تا نزدیکی سیم خاردارها رفت و با یک مین والمرا برخورد کرد و شهید شد. *** با دقت دشت را از نظر گذراندم و ذهنم را در پی یافتن رد و نشانه ای آشنا از آن شب رؤیایی، ده سال به عقب کشاندم. احساس کردم همان نوزده نفری که با پنج تن، هم نفس شده بودند به من خیرمقدم می گویند. حس عجیبی پیدا کردم. گله و شکایت بچه ها توی گوشم پیچید. که رضا خیلی بی معرفتی ...... این همه سال کجا بودی؟ همه بدنم شرم و حیا و خجالت شد. کسی از هیاهوی پرالتهاب درونم خبر نداشت. شهدا حق داشتند. روزمرگی های زندگی، من را از یاد آنها غافل کرد. در پی زن و بچه و دنیا رفته بودم. خیره به دشت نگریستم. نسیم ملایمی وزیدن گرفت. دشت در سکوتی رمزآلود فرو رفته بود. گویی از هزار توی تاریک دهلیزی بی انتها در حال عبور به گذشته بودم. چیزهایی داشت یادم می آمد. جاده ای را که در پیش رویم قرار گرفت قبلا دیده بودم. با مشاهده جاده گفتم نگه دارید! علی جوکار ماشین را متوقف کرد. از ماشین پیاده شدم. نگاهی جستجوگرانه به تپه رمل های منطقه انداختم. بچه های تفحص با بهت و ناباوری در پی من از ماشین پیاده شدند و پرسیدند که چرا اینجا ایستادی؟ گفتم: همین جاست؟😭 همه نگاه ها در هاله ای از ابهام در هم گره خورد. برادر نداعلی از پشت سرم گفت: چی میگی برادر پورعطا؟... اینجا که منطقه جنگی نیست! سپس با انگشت به یک پاسگاه انتظامی که پنجاه متر دورتر از ما در کنار جاده دیده می شد اشاره کرد و گفت: اگر شهیدی بود، حتماً این بچه ها تا حالا دیده بودند. لبخندی زدم و گفتم به حرف من شک نکن. سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: آخه مرد مؤمن... این سربازها سه چهار ساله که توی این منطقه مستقر شدن... مطمئن باش اگه جنازه ای بود تا حالا پیدا کرده بودن... خودت بگو... این حرف عاقلانه است؟ حرفهای نداعلی مرا کمی به شک و تردید انداخت. يقين داشتم که در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی هستم اما باز هم مکثی کردم و با دقت به اطراف نگاه کردم. برادر نداعلی که آدم بسیار دقیق و حساسی بود و همه کارهایش از روی حساب و کتاب و مدرک و سند بود، نزدیک من آمد و گفت: آقا رضا میدونی در شبانه روز چقدر توی این منطقه تردد میشه؟... آخه من چطور میتونم حرف تو رو باور کنم! لحظه ای تأمل کردم و در دل گفتم شاید من اشتباه می کنم..... همراه باشید ⏪
🍂 🔻 0⃣6⃣ خاطرات رضا پور عطا ده سال از آن شب گذشته بود. همه دشت سرسبز و زیبا شده بود. نگاه دوباره ای به منطقه و پاسگاهی که دور تا دورش را سیم خاردار و تابلوی خطر میدان مین چیده بودند انداختم و در فکر فرو رفتم. حرف برادر نداعلى منطقی بود. اگر جنازه ای هم بود باید تا حالا بچه های پاسگاه دیده باشند. کشمکش عجیبی درونم آغاز شد. چند قدم از بچه ها فاصله گرفتم. به سمت بیابان جلو رفتم. دو طرف جاده شنی، تابلو خطر مین و سیم خاردار نصب شده بود. کنار یکی از تابلوها توقف کردم و حافظه ام را استنطاق کردم. یعنی من اشتباه می کنم! سپس نگاه دوباره ای به گستره دشت انداختم و نجواکنان گفتم: چرا شک می کنی فرمانده؟... این همان محلیه که عملیات انجام شد. نگاهی به زیر پایم انداختم. حتی دانه های رمل های بیابان هم برایم آشنا بود. ناخودآگاه یک پایم را از روی سیم خاردار رد کردم و وارد منطقه ممنوعه شدم. ناگهان صدای بچه های تفحص را از پشت سرم شنیدم که فریاد زدند رضا مواظب باش، میدون مینه! بی توجه به هشدار بچه ها شروع به پیشروی در بیابان کردم. صداها هر لحظه نگران تر می شدند. چند متر که جلو رفتم خیلی چیزها یادم آمد. قدم هایم را تندتر کردم. دیگر چیزی نمی شنیدم. فقط احساس کردم صداهایی از سمت تپه رمل ها من را به خود می خوانند. سربازهای پاسگاه که دورتادورشان را سیم خاردار کشیده بودند، این حرکت مرا انتحاری فرض کردند و آنها هم از پاسگاه بیرون دویدند و چند تیر هوایی شلیک کردند. اما من بدون توجه به تابلوهای کج و معوج پیش رویم، مسیر جاده شنی را پی گرفتم و به سمت برهوت پشت پاسگاه شروع به دویدن کردم. ندا على التماس کنان فریاد می کشید: اونجا میدون مینه... مسئولیت داره... برگرد داری خودکشی می کنی اما من گوشم بدهکار این فریادها نبود. بالاخره کمی دورتر از آنها در نقطه ای ایستادم و نفس زنان بچه ها را از نظر گذراندم. بچه ها که من را بی خیال دیدند، ساکت شدند و به من و حرکاتم چشم دوختند. لبخندی زدم و با صدای نه چندان بلند اما مطمئن گفتم: باور کنید اینجا هیچی نیست... خیالتان راحت... من همه اینجا رو می شناسم. تردید همراه با ترس را در نگاه تک تک بچه ها دیدم. حق هم داشتند. چون گاه و بیگاه چوپان ها و یا رهگذران بومی منطقه با مین برخورد می کردند. لازم بود به آنها قوت قلب بدهم. پاهایم را محکم روی زمین کوبیدم و گفتم: پس چرا منفجر نمیشه؟ دیگر فریادی شنیده نمی شد. فقط نگاه پر التهاب بچه ها به پاهای من دوخته شده بود. کمی جلوتر رفتم. موقعیت آنجا برایم آشنا بود. ایستادم و خودم را مهیای مشاهده هر نوع صحنه ای کردم. از دورهای دشت نسیمی می وزید. گویی در برزخی از وهم و خیال قرار گرفتم. انگار دستهایی برآمده از زمین پاهایم را گرفته بودند. نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر نگاهم را بر روی بستر رملها چرخاندم. ناگهان چشمم به سمت استخوان هایی که از زیر خاک بیرون زده بود افتاد. آهی از ته دل کشیدم. غم و شادی با هم آمیخته شد. نمیدانستم باید از دیدن استخوان ها خوشحال شوم یا اندوهگین! مطمئن بودم استخوانهای شهید محمدرشید جعفری است. استخوان جمجمه شهید نمایان بود. نفسم به شمارش افتاد. احساس شرم و خجالت کردم. جعفری جزو بچه های گردان پشت سر ما بود. پدر و مادر و خانواده اش هنوز امیدوار به بازگشت محمدرشید، چشم به دروازه شهر دوخته بودند. لحظه ای فضای شهر در نظرم متصور شد. مطمئن بودم همه آنهایی را که مفقودالاثر اعلام کرده اند در همین منطقه پیدا می کنیم. حالا پس از سالها انتظار، شهر ما در آستانه بزرگترین عزاداری و تشییع پیکر شهدا بود. با فریاد جوکار از فکر بیرون آمدم. چه می کنی رضا؟ به سمت بچه ها دست تکان دادم و گفتم: اینها بابا ... یکی از بچه ها اینجاست. با اشاره من، سکوت سنگینی حکمفرما شد. فقط زوزه باد شنیده می شد. بچه ها ناباورانه به من خیره شدند و در ابهامی تعجب برانگیز فرو رفتند. هنوز برای ورود به میدان مین، ترس و واهمه داشتند. کنار شهید زانو زدم و با دست، خاک و غبار روی استخوانها را کنار زدم. یک دفعه صدای نداعلی در دشت طنین انداز شد که؛ یعنی واقعا آنجا که هستی جنازه هست؟ خنده ام گرفت. از جا بلند شدم و فریاد کشیدم: بیاین ببینین. نداعلی با تردید و شک، رد سرزنش گونه نگاهش را به سمت پاسگاه کشاند و در فکر فرو رفت. می دانستم به چی فکر می کند. چطور ممکن است تعدادی سرباز در مدت چهار سال در این منطقه باشند و بیست متر آن طرف تر از خودشان را ندیده باشند. بالاخره علی جوکار دلش را به دریا زد و به سمت من شروع به دویدن کرد. نفس زنان در کنار من ایستاد و به استخوانهای خاک گرفته شهید خیره شد. همراه باشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 رضای مهربان شهید داود علی پناه از تبحر و تجربه بالایی در مسائل نظامی برخوردار بود. قبل از عملیات بدر توصیه می کرد که مبادا در شب عمليات کسی را اسیر کنید. به من هم ماموریت داده بود تا اگر کسی را اسیر کردند کار او را همانجا تمام کنم. به شب عملیات رسیده بودیم و درگیری های جسته گریخته ای که در خط داشتیم. در یک لحظه متوجه شهيد کعبه زاده شدم که با اسیری به طرف ما آمد و گفت عیسی! یک اسیر شیعه گرفتم که خیلی مظلوم است و چنين و چنان. گفتم رضا! بزنش. گفت دلم نمیاد خیلی مظلومه! من هم گفتم جواب داود را خودت بده. چند دقیقه ای نگذشته بود که یکی از بچه ها دوید و گفت اسیره رضا را زد. دویدم و بالاسر رضا رسیدم و دیدم رضا دارد چشم هایش را می بندد. همانجا از خجالت اسیری که ناجوانمردانه عمل کرده بود در آمدم و انتقام رضا کعبه زاده را گرفتم. روحش شاد عیسی مهدی پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا