eitaa logo
طنز و خاطرات جبهه
503 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
440 ویدیو
4 فایل
تنها ره سعادت ایمان ،جهاد ،شهادت مهدی فاتحی @FDocohe
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 6⃣7⃣ خاطرات رضا پور عطا احساس کردم دارند همه استخوان های بدنم را از گوشت جدا می‌کنند. احساساتم بدجوری تحریک شده بود. از طرفی دستور معاون گردان را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. درگیری سختی درونم آغاز شد. به طوری که بارها تصمیم گرفتیم پا به همه چیز بزنم و بروم و کمک‌شان کنم. اما هر بار به خودم نهیب زدم. اطاعت فرماندهی را در هر شرایطی واجب می دانستیم. سکوت مرگباری در نیزار حاکم شد. هر از گاهی نسیمی وزیدن می گرفت و صدای بچه ها را به گوشم می رساند. آنها ۲۰۰، ۴۰۰ متر از ما فاصله داشتند و من اجازه نداشتم به آنها کمک کنم. صدای حبیب شوریده، سید موسوی و حسین صلح جو را می شناختم. وقتی صدایشان همراه با نسیم دشت در گوشم می پیچید کلافه و سردرگم به هر سو می چرخیدم. حاج محمود متوجه حال من شد. برای انحراف ذهن من گفت: سریع یه آمار بگیر. به سمت نیروها رفتم و ۱ و ۲ و ۳ تا نفر چهاردهم یعنی امیر جمولا که آخرین نفر بود شمردم به او گفتم: امیر دیگه کسی پشت سر تو نیست؟ گفت: نه.... من آخرین نفرم. برای اطمینان خاطر گشتی توی علفزار زدم تا اگر کسی ما را گم کرده و یا جا مانده بود به گروه برگردانم. اما هر چه سوت زدم و صدای پرنده در آوردم هیچ کس جواب نداد برگشتم پیش امیر جمولا. دیدم خیلی کلافه است. می دانستم او هم نگران حسین صلح جو همشهری و رفیق خودش است. صدای صلح جو از انتهای علفزار می آمد. امیر را صدا می زد. نسیم باد صدای بریده بریده حسین را در فضای شب طنین انداز می کرد. اما نمی شد تشخیص داد که دقیقا این صدا از کدام سمت می آید. پشت سر هم می گفت: امیر امیر..... نامردی نکن.... کمکم کن.... اونها ما رو می کشن. امیر هم مثل من احساساتی شده بود. گفت: رضا... تو رو خدا بذار برم حسین رو بیارم... داره منو صدا میزنه.... دلم آروم نمی گیره. حرف‌های امیر دوباره جنب و جوشی در درونم آغاز کرد. آخر هر سه ما بچه یک محله بودیم. با خودم کلنجار رفتم. داشتم نرم می شدم که یاد حرف حاج محمود افتادم. با رفتن امير مخالفت کردم. امیر بی تاب و مضطرب به خودش بد و بیراه گفت. زیر لب استغفرالله گفتم و به امیر خطاب کردم: آروم باش.. احساساتت رو کنترل كن الان کمین حساس شده... به محض اینکه بری اونجا با تیر می زنندت. با چهره ای در هم و نگران گفت: آخه رضا چطور میتونم او رو تنها بذارم. گفتم امیر دست رو دلم نذار... من از تو بدترم.... چاره ای نیست.... به خاطر بقیه نیروها باید تحمل کنیم. .. ، . . سرش را پایین انداخت و گریه کرد. قبل از اینکه او را تنها بگذارم. گفتم: امیر جان وزش باد نمی ذاره بفهمیم صدا از کدوم نقطه داره میاد.. و الا خودم می رفتم و می آوردمش.... اگه تکون بخوریم، ما هم گم می شیم. چیزی نگفت و اشک‌هایش را پاک کرد امیر را رها کردم و آمدم پیش حاج محمود ایستادم.
🍂 می‌نویسم تا یادم نرود: اگر شما نبودید وطن صفا نداشت ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🌸آمده ایم خیار بکاریم خاکریز و کانال جلوییِ دشمن افتاد دست بچه ها. رسیدیم به مقر فرماندهی عراقیا. همون جا مجروحا و شهدا رو گذاشتیم تا آمبولانسا بیان. آفتاب داشت بالا می اومد. رادیوی جیبی یکی از بچه ها روشن بود و خبر پیروزی رزمندگان رو توی جبهه فاو می داد، اما دیدن شهدا و مجروحا، که مقابلمون بودند، میل شادی رو از بچه ها گرفته بود. علی آقا وارد مقر شد. پرسید: «چرا بق کرده ید!؟» کسی جواب نداد. خیلی جدی گفت: «می دونید این جبهه ای که فتح کرده اید کجاست؟» یه بسیجی از سر بی میلی گفت: «میگن بهش کارخونه نمک.» با خنده گفت: «احسنت! واسه همینه که باید آماده باشین اینجا خیار بکارین. خیارشور امسالمون رو همین جا می گیریم!» ترکش خنده میون جمع افتاد. @mfdocohe🌸
🌸مادر شهید رفیقی داشتیم به نام حسین از بچه های اطلاعات نصر. سال ۶۴، در عملیات والفجر ۹در کردستان بودیم که از جنوب خبر آوردند حسین شهید شده که بعد معلوم شد مرجوعی خورده است و شهید نشده است! حسین موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود که اگر جنازۀ او را آوردند برای این که شهادت نصیبش شده است گریه و زاری نکند. البته مادر حسین از آن پیرزنانی بود که به قول خودش از فاصلۀ چند کیلومتری روستایشان همیشه برای نماز جمعه به شیروان می رفت. حسین می گفت بعد از این که بازگشتم، وقتی مرا دید شروع به گریه و زاری کرد. پرسیدم: ننه مگر قول نداده بودی گریه نکنی؟ لابد از شوق اشک می ریزی. مادر گفت: نه، از اینکه اگر تو شهید می شدی من دیگر کسی را نداشتم که به جبهه بفرستم گریه می کنم! @mfdocohe🌸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملیات نصر7-با روایتگری سردار صابری-بخش سوم-مرداد 1401 @mdocohe🌸
🍂 🔻 7⃣7⃣ خاطرات رضا پورعطا حاجی گفت: به نیروها بگو دستشون رو بذارن روی شونه همدیگه. نگاهی به آسمان تاریک و خاموش انداختم و دستور حاجی را انجام دادم. نیروها کاملا گوش به فرمان بودند. دستشان را روی شانه هم قرار دادند و با فرمان من حرکت کردند. به سختی جلوم را می دیدم. از آن شبهایی بود که می دانستم نزدیکای صبح ماه در می آید. 🔅🔅🔅 مسافتی را در معبر عملیاتی طی نکرده بودم که پشت سرم را نگاه کردم. بچه های تفحص عاشقانه مشغول کندوکاو و جستجوی استخوان ها بودند. علی، قمقمه آبی را نزدیک بینی اش گرفته بود و بو می کشید. با تعجب حرکات او را زیر نظر گرفتم. با شک و تردید، چند جرعه از آب قمقمه را خورد و گفت: عجب آب زلاليه! نگاهی از روی تعجب به قمقمه انداخت و گفت: کی باورش میشه.. بعد از ده سال این آب سالم باشه! با شنیدن این جمله یاد تشنگی سیدمهدی، سید نورالله و امین الله افتادم. با تعجب به لب های خیس علی خیره شدم. باورم نمی شد. علی قمقمه را به سمت من کشید و گفت: بیا رضا بخور ببین چه خوش طعمه. قمقمه را با تعجب از دست او گرفتم و تکان دادم. لق لق آب توی قمقمه مرا به صرافت انداخت. آخر چطور ممکن بود؟ کمی در فکر فرو رفتم. سپس جرعه ای از آب قمقمه نوشیدم. کمی هم به صورتم زدم. خنکای آب قمقمه آرامش عجیبی در من ایجاد کرد. آنچه می دیدم باورکردنی نبود. بهت زده به بقیه قمقمه هایی که لابه لای استخوانها روی زمین افتاده بود چشم انداختم و آهسته گفتم: یعنی چه اتفاقی افتاده؟ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ علی پرسید: چی شده رضا؟.... چرا با خودت حرف میزنی؟ بدون توجه به حرف على مسیری را که ده سال پیش برای پیدا کردن جرعه ای آب طی کرده بودم از نظر گذراندم. درست همان جوری بود که آن روز تا توی کانال دوم رفته بودم. على متوجه حیرت و بهت من شد. باز هم پرسید: اتفاقی افتاده؟ نگاهی به چهره على انداختم و گفتم: امکان نداره....... من همه این قمقمه ها را قبلا تکان دادم.... همه خالی بودند. حاضرم قسم بخورم... على از جا بلند شد و گفت: رضا یه روایتی داریم که می‌گه هیچکدوم از اصحاب امام حسین در کربلا تشنه شهید نشدن. نگاهم را به چشمان او دوختم. منتظر بقیه حرفش شدم. علی نیم نگاهش رو به شهدا انداخت و گفت: در آخرین لحظات کربلا هم، فاطمه زهرا سلام الله علیه و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله اومدن و همه تشنه ها رو سیراب کردن. سپس با نگاه پرسش آمیزی پرسید: تو مطمئنی اشتباه نمی کنی؟ تا الان هر شهیدی که پیدا کردیم قمقه اش پر از آب بوده؟ 👈ادامه دارد همراه باشید
🍂 🔻 8⃣7⃣ خاطرات رضا پورعطا همه موهای بدنم سیخ شد، یک جورهایی حرفهای او را قبول داشتم، چون چیزی را که من دیده بودم، باور کردنش سخت بود. قطره اشکی از گوشه چشمم غلتید و پایین افتاد. علی هم دست کمی از من نداشت. او هم به شدت تحت تأثیر صحنه قرار گرفت. نگاهش را از من دزدید و به سمت دیگری رفت. نمی خواست گریه اش را کسی ببیند. نجواکنان گفتم: یا زهرای اطهر! در دنیایی از وهم و خیال و واقعیت به صحنه ملکوتی دشت که پر از رمز و راز بود نگریستم و در فکر فرو رفتم. کمی دورتر بچه ها در حال کندن خاک اطراف یک دسته استخوان بودند که مابین دو کانال قرار داشت. یک دفعه یادم آمد که این استخوانها مربوط به مجروحی است که توی کانال دوم افتاده بود. خودم بدن زخمی او را تا بالای کانال کشاندم. بنده خدا رنگ به چهره نداشت. گفتم: باید هر طوری شده مسیر را طی کنی وگرنه از این مهلکه جان سالم بدر نخواهی برد. در زیر شلیک بی امان تیربارچی چند متر جلو رفت اما مورد اصابت تیر قرار گرفت و در همین نقطه برای همیشه متوقف شد. سراسیمه خودم را بالای سر بچه ها رساندم و نام شهید را بر زبان جاری کردم. حرفم تمام نشده بود که پلاکش را یکی از بچه ها از زیر خاک بیرون کشید. سپس برای فهمیدن صحت و سقم حرف من، با دفتر آمار مطابقت دادند. خوشبختانه این هم درست از آب در آمد. صدای صلوات و خنده و شادی در دشت پیچید. علی را صدا کردم و با اشاره دست موقعیت بقیه شهدا را در جاهایی که افتاده بودند نشان دادم و نام آنها را گفتم. سپس به سمت کانال دوم حرکت کردم. نسیم ملایمی در دشت می وزید. آن روز آسمان ابری و گرفته بود. یاد و خاطره آن شب لحظه ای از ذهنم دور نمی شد. به محض اینکه از بچه ها فاصله گرفتم و تنها شدم، فریاد نهفته در خاک دشت من را به هراس انداخت. تحمل دیدن خلوت وهم انگیز دشت را نداشتم. نفهمیدم کی به کانال مخروبه دوم رسیدم. کانال، حال و هوای آن شب را نداشت. همراه باشید
عاشقانِ جان به کف پیر و جوان دارد حسین هم "حبیب" و هم "وهب" تا پای جان دارد حسین (‌ع) 💠 @bank_aks
🌸پیرمرد تلفن لازم به نقل از شمس الدین مغزپور یکی از بچه‌های متاهل که چند ماه تو خط بود و نتونسته بود بره عقب تا از مخابرات با خانواده اش تماس بگیره، اومد گفت یه کاری کن یه خط بدن من یه خبر از خانوادم بگیرم. از خط مقدم فقط با خط FX قرارگاه امکان برقراری تماس بود. یک قرارگاه بود و ده تا لشکر زیر مجموعه! به این راحتی خط در اختیار کسی قرار نمی‌دادند. فقط برای ضرورتها به درخواست فرماندهان لشکر می‌دادند. خط رفتم سنگر فرماندهی سراغ حاج على فضلى فرمانده لشکر. گفتند نیست. به معاونش گفتم یه خط برا ما درخواست کن این بنده خدا جریانش اینطوریه خیلی وقته خانوادش بی خبرند. گفت: نمی‌شه، ستاد نیاز داره. دست از پا درازتر اومدم بیرون. تو این فکر بودم چه کار کنم برا این بنده خدا. سیم اف ایکس که از سنگر مخابرات می‌رفت به فرماندهی رو قطع کردم، وصل کردم به قورباغهای (یه نوع تلفن هندلی) که وقتی زنگ می‌خورد قور قور می‌کرد. زنگ زدم قرارگاه. یک نفر که از بچه های لشكر عاشورا بود با لهجه ترکی گفت بفرمایید. از استعداد تغيير صدایم استفاده کردم و با صدای لرزون پیر مردهای زهوار در رفته که صداشون از ته چاه سینه با گرفتگی در میاد گفتم :"پسرم عزیزم قربونت برم من خیلی وقته از بچه هام بی خبرم بیه خط به من بده زنگ بزنم." رزمنده آذری که وجدانش رگ به رگ شد با لهجه شیرین ترکی گفت :"چشم پدر جان چشم پدرجان" سریع وصل کرد گوشی رو دادم به رفیقم گفتم بیا. دیگه کارمون شده بود هر وقت خط می‌خواستیم سیم رو قطع می‌کردم، پدرجان می‌شدم و خط می‌گرفتم. شب عملیات شد. به من گفتند برو قرارگاه، سنگر فرماندهی اسم رمز عملیات رو بگیر بیا. رفتم تو سنگر. از لهجه ترکی یکی از رزمندها فهمیدم بانی خط اف ایکس پیرمرد هستن. گفتم ببخشید شما به لشکر ۱۰ خط اف ایکس وصل می‌کنید؟ گفت بله چطور؟ گفتم نشناختی؟! با همون لهجه ترکی گفت نه والا شما رو اولین باره می‌بینم. صدام رو به همون پیرمرده تغییر دادم گفتم :"پسرم منم؛ قربونت برم." از عصبانیت سرخ شد. سیم لشکر ما رو از پشت دستگاه چهل شماره کند و گفت:" به لشکر ۱۰ دیگه خط نمی‌دم" با همون صدای پیرمرد گفتم:" پسرم قربونت برم با من پیر مرد مدارا کن پام لب گوره". افتاد دنبالم و از پشت سرم ترکی باهام اختلاط می.کرد که من نمی فهمیدم. فقط از حالت عصبانتيش معلوم بود الفاظ محبت آمیز به کار نمی‌بره. @mfdocohe🌸
🌸 با سه سوت بعد از طی دورۀ آموزش و قبل از اعزام به مرخصی رفتیم. منزل یکی از اقوام که پسرش با من هم دوره بود. مادرش پرسید:«در آموزش به شما چه یاد داده اند؟» گفتم:«چطور مگر؟» گفت:«این پسر ما یک سوت دست گرفته و می گوید با یک سوت سفره را پهن می کنی، سوت دیگر را که زدم چایی می آوری و سوت سوم باید لحاف تشکم را پهن کرده باشی! غیر از اینها به شما چیز دیگری یاد نداده اند!» @mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 0⃣8⃣ خاطرات رضا پور عطا برادر نداعلی مسئول تفحص شهدای منطقه، کمی در هم شد. علی جوکار گفت: بی فایده است.... زمین رو شخم زدیم... هیچی نیست. نداعلی پس از اندکی مکث گفت: نمی تونیم اینها رو اعلام کنیم. با لبخند گفتم: آخه مرد مؤمن، چطور ممکنه من همه شهدا رو درست گفته باشم فقط این دو نفر را اشتباه کنم! برادر نداعلی گفت: آقای پورعطا اشکال شرعی داره.... اگر به احتمال یک درصد استخوان‌ها جابه جا شده باشن.. گناهش گردن من و حضرتعالی می افته. آنقدر مطمئن بودم که گفتم باشه آقا.... گناهش گردن من... بچه های تعاون در احراز هویت استخوانها سخت گیری زیادی نشان می دادند. شاید هم حق داشتند اما من مطمئن بودم چیزی که می گویم درست است. بچه های تفحص لحظاتی با هم مشورت کردند. در نهایت برادر نداعلی روی یک تکه کاغذ نوشت: به گفته برادر پورعطا این استخوان‌ها مربوط به شهید سعید فدعمی می باشد. سپس کاغذ را توی پلاستیک استخوان ها انداخت. برای نریموسی هم همین کار را انجام داد. البته حسن نریموسی از نیروهای لشکر قدس بود. اما فدعمی در گروه ۲۹ نفره خودم بود. همه استخوان‌های ۴۹ شهید جمع آوری شد. از این تعداد ۲۹ شهید از بچه های امیدیه و بقیه از شهرستان بهبهان بود. باز هم جلوتر رفتم. تقریبا به آخرین میدان مین رسیدم. محل استقرار تیربارچی را روی خاکریز عراق شناسایی کردم. نگاه خصمانه ای به آنجا انداختم و آب دهانم را از روی عصبانیت به سمت سنگر تیربارچی پرتاب کردم. آخر آن تیربارچی خبيث و ملعون بود که آن شب توانست با قساوت قلب این صحنه تکان دهنده را خلق کند. در دوری دشت متوجه یک پاسگاه عراقی شدم که پشت سنگر تیربارچی دیده می شد. تقریبا ۵۰ متر از خاکریز فاصله داشت. یک سنگر جنگی بود که آن را به پاسگاه تبدیل کرده بودند. نگهبان عراقی با مشاهده ما از توی سنگر بالا آمد و به عربی گفت: این‌جا چی کار می کنید؟ نداعلی عربی را خوب صحبت می کرد. گفت: اومدیم شهدامون رو پیدا کنیم. نگهبان عراقی که انگار حرفی برای گفتن داشت، با اشاره دست از ما خواست پیش آنها برویم، نداعلی گفت: خیلی ممنون.. فردا می آییم. به نداعلی گفتم: خب، چه اشکالی داره..... بریم یه سری بزنیم. گفت: آدم‌های بدبختی هستن. فردا که اومدیم یه مقدار آذوقه و جنس هم براشون می بریم. همراه باشید