◼سالروز وفات حضرت ام البنین ، مادر فرزندان حضرت زهرا(س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا
◼چراغ بیت الاحزان فرزندان زهرا! شفاعت حسین علیه السلام و فاطمه علیها السلام شاه بیت غزل عاشقانه زندگیات خواهد بود و ماه درخشان وجودت، سرو رعنای امیدت، عباس، سرمایه جاودانه دنیا و آخرتت. خوشا به سعادتت ای مادر پسران دلیر! ای مادر شیر مردان شهید
◼سالروز وفات حضرت امالبنین (س) تسلیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویر زیبایی از
رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهداء
با نوای حاج صادق آهنگران
با نوای کاروان..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
(محورهای عملیاتی نصر هفت)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش یازدهم)
نشسته بودیم که یک ستون از نیروهای خودی از کنارمان عبور کرد.
خیلی سروصدا میکردند.
فکر کردم نیروهای گردان مالک هستند.
هرچه سؤال میکردم: «گردان مالک؟»
جواب نمیدادند.
خواستم یکدستی بزنم.
پرسیدم: «گروهان بهشتی یا سیدالشهدا؟»
انگار متوجه نمیشدند چه میگویم.
بالأخره فهمیدم بچههای لشکر ۳۱ عاشورا هستند.
دوباره حرکت کردیم.
دیگر زیر پای عراقیها رسیدهایم.
پایین تپهای بودیم که سهم گردان مالک بود.
صدای جریان آب چشمه، به گوش میرسید.
قبلاً وجود چشمه را گفته بودند.
داخل شیاری شدیم که بهطرف قله دوپازا میرفت.
شروع به بالا رفتن کردیم.
به چشمه که رسیدیم مدتی توقف کردیم تا موانع را بررسی کنند و دوباره حرکت کردیم.
به ورقه پلیتی رسیدیم که قرار بود بعدازآن، دسته نجف از ما جدا شود؛ یال دوپازا سهم آنها بود و قله را قرار بود دسته کربلا و بقیع بگیرد.
دسته نجف، با یک دسته از گروهان شهید بهشتی به راه خودش رفت.
توی دل عراقیها بودیم.
پشت سرمان، تپههایی بود که باید گردان مالک و لشکر عاشورا میگرفتند و بالای سرمان، قله دوپازا.
قله دوپازا، مثل غول خفتهای در برابرمان خودنمایی میکرد.
ما هم مثل ستون مورچهها از تنه این غول خفته بالا میرفتیم.
ادامه دارد ....
(شهید جمشید پیروز مفتخری)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش دوازدهم)
قله دوپازا، مثل غول خفتهای در برابرمان خودنمایی میکرد.
ما هم مثل ستون مورچهها از تنه این غول خفته بالا میرفتیم.
چند نوبت نشستیم.
گاهی اوقات توقفمان زیادی طول میکشید.
در این فاصله، بعضیها خوابشان میبرد.
تصور کن: دشمنِ کاملاً مسلح دورتادورت را احاطه کرده است و تو هیچ جانپناهی هم نداری؛ اما در وجودت آنقدر آرامش است که در این وضعیت خوابت میبرد!
یکبار برادر دهقانی بیدارم کرد؛ چون صدای خُرخُرم بلند شده بود!
سرانجام، به میدان مین رسیدیم.
ستون متوقف شد.
تخریبچیها مشغول خنثا کردن مین و باز کردن معبر شدند.
ناگهان، صدای انفجار مین والمری در فضا پیچید.
همه داخل معبر وسط میدان مین خوابیده بودیم.
باز هم صدای چند انفجار از سمت راست بلند شد؛ معلوم شد دسته نجف و لشکر عاشورا هم روی مین رفتهاند.
دشمن که مشکوک شده بود، شروع کرد به پرتاب منوّر.
سروصدای عراقیها که ریختند توی کانال و صدای کشیدن گلنگدن سلاحهایشان به گوش میرسید.
زیرچشمی کلاهخودهای دشمن را میدیدم که از کانال به پایین سرک میکشند؛ چند متر بیشتر فاصله نداشتیم...
ادامه دارد ....
یک جمع تکرار نشدنی
به یاد اسطوره های دفاع مقدس
فرماندهان لشکر۲۷ حضرترسولﷺ
📸 از راست :
#شهید_سیدمحمدرضا_دستواره
#شهید_محمد_عبادیان
#شهید_سعید_مهتدی
💠 @bank_aks
🌸سفره خاکی
درمنطقه سومار،خط مقدم بودیم که باماشین ناهارآوردند.به اتفاق یکی ازبرادران رفتیم غذاراگرفتیم وآوردیم.درفاصله ماشین تاسنگرخمپاره زدند.سطل غذاراگذاشتیم روی زمین ودرازکش شدیم،برخاستیم دیدیم ای دل غافل سطل برگشته وتمام برنج ها نقش زمین شده است.
ازهمانجا با هم بچه هاراصدازدیم وگفتیم:باعرض معذرت،امروزاینجا سفره انداختیم،تشریف بیاوریدسرسفره تاناهارازدهان نیفتاده وسردنشده.همه ازسنگرآمدندبیرون.اول فکر می کردندشوخی می کنیم،نزدیک ترکه آمدند باورشان شد که قضیه جدی است
@mfdocohe🌸
🌸شب پنیر صبح پنیر
این اواخر دیگر چشممان که به پنیر می افتاد خود به خود حالمان بد می شد.از بس طی چند سال صبح و شب به ما پنیر داده بودند.
بچه ها به شوخی می گفتند: بروید مزار شهدا هر قبری خاکش شوره زار بود بدانید یک بسیجی و رزمنده آنجا دفن است.
یک روزخبر آوردند، کشتی برنج را در دریا با موشک زده اند ، همه یک صدا گفتند: کاشکی کشتی پنیر را می زدند ، مردیم از بس پنیرخوردیم!
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گریه های شهید حاج قاسم سلیمانی در روضه حضرت امالبنین سلام الله علیها
مرثیه سرا: حاج صادق آهنگران
حاج قاسم سلیمانی در کنار پدر، بر مصائب آنحضرت اشک می ریزد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطرات آزادگان
از دوران اسارت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #ِخاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
(مزار تخریبچی شهید محمدعلی محمودی)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش سیزدهم)
زیرچشمی کلاهخودهای دشمن را میدیدم که از کانال به پایین سرک میکشند؛ چند متر بیشتر فاصله نداشتیم.
نفس در سینهمان حبس شده و به زمین میخکوب شده بودیم.
صدای تپش قلبمان را میشنیدیم.
زیر لب آیه «وَجَعَلنا» میخواندیم.
کلّ عملیات به خطر افتاده بود.
یاد عملیات خیبر افتادم که گروهان وسط میدان مین لو رفت و قتلعام شد و عملیات به سرانجام نرسید.
چند دقیقه که هر ثانیهاش عمری بود، بهسختی سپری گشت.
میتوانست اتفاق وحشتناکی بیفتد؛ اما خداوند دشمن را کور و کر کرده بود.
«چطور بااینهمه سروصدا و با انفجار مین، متوجه ما که در چند متریشان بودیم، نشدند؟»
مدتی صبر کردیم تا پرتاب منوّر متوقف شد و سروصدای عراقیها خوابید.
ستون بلند شد و به حرکت لاکپشتی خود ادامه داد.
از روی نوار سفید معبر جلو میرفتیم.
در کنار ستون، پیکر برادر تخریبچی افتاده بود و امدادگر در حال بستن زخمهایش بود.
او را نمیشناختم.
همان روز از گردان تخریب لشکر به گروهان معرفی شده بود.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، اردوگاه بانه، 15 تیر 1۳66، شهید اصغر کلانتری، شهید علیرضا افتخاریپور، مصطفی قدیری بیان، جارچی زاده، مهدی جم، ارقندی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش چهاردهم)
او را نمیشناختم.
همان روز از گردان تخریب لشکر به گروهان معرفی شده بود.
کار خنثا کردن مین، دل شیر میخواهد و نفس مطمئنه که من ندارم.
در تخریب، اوّلین اشتباه، آخرین اشتباه است.
آنهم وقتی سروکارت با مین جهنده والمری باشد که سالها زیر باران و برف و تابش آفتاب زنگزده و پوسیده و ماسوره انفجاریاش حساس شده و سیم تلهاش لابهلای بوتههای خار گیرکرده است.
وقتی مین والمری عمل کند، تا نیم متر میجهد و آنگاه منفجر میشود و صدها ترکش را با موج انفجار مهیبی حوالهات میکند.
اگر نزدیک انفجار مین والمری باشی، ممکن است با انفجار مین، نیمی از بدنت از پهلو یا از کمر به پایین متلاشی شود.
دوباره در معبر نشستیم.
برادر صابری آمد دنبالم.
مرا برد سرِ ستون.
توضیح داد که تخریبچی معبری جداگانه برایم باز میکند و من باید از ستون خارج شوم و با شروع عملیات، برای ستون تأمین ایجاد کنم.
اگر تیرباری روی بچههای ستون کار میکرد، باید تلاش میکردم با آرپیجی بزنمش.
ادامه دارد ....
🌸آش با جایش
در منطقه و موقعیت ما یک وقت عراق زیاد آتش میریخت ، خصوصا خمپاره.چپ و راست می زد.
بچه هاحسابی کفری شده بودند.
نقشه کشیدند.چند شب از این ماجرا نگذشته بودکه دو، سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقی ها وصبح باچند قبضه خمپاره انداز برگشتند.پرسیدیم اینها دیگر چیست؟
گفتند: آش با جایش
! پلو بدون دیگ که نمیشود.
@mfdocohe🌸
🌸یادش بخیر
یادش بخیر روزایی که می خواستیم از خونه و مادر و پدر و خونواده دل بکنیم و عازم جبهه بشیم
باید حداقل مادره رو آماده می کردیم تا با مقاومت کمتری روبرو می شدیم.
کم کم یاد گرفته بودیم چطور پلوتیک بزنیم تا سنگینی فضا رو کم کنیم☺️
اولش لباسامون رو جمع و جور می کردیم و گوشه ای می ذاشتیم. مادر با شک و تردید نیم نگاهی بهشون مینداخت و می گفت:
- خیر باشه..... نکنه.....
- نه....نه..... چیزی نیست، همینطوری....
فرداش پوتین ها رو واکس میزدیم و گوشه ای می ذاشتیم و....
.... خلاصه دردسری داشتیم و کلی باید استعداد روانشناسیمون رو به کار میگرفتیم تا تو جاده جبهه می افتادیم و نفسی سبک می کردیم.
اصلا یه حکایتی داشتیم، نگفتی
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مبارزه هیچوقت تمام نمیشود...
🔸بخشی از دیدار رهبر انقلاب با خانوادههای معزز شهدای مدافع حرم
#رهبر_انقلاب
#مدافعان_حرم
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، ۳۱ تیر ۱۳۶۶، از راست به چپ: مهدی جم، شهید حسن حیدری.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش پانزدهم)
تخریبچی بهسرعت معبر من را باز کرد و من و کمکهایم پشتش راه افتادیم.
نوار معبر تمام شده بود و باید دقت میکردیم پا جای پای تخریبچی بگذاریم.
وقتی به موقعیت رسیدیم، تخریبچی که کار خود را تمامشده میدانست، ما را رها کرد و برگشت به معبر اصلی.
موشکها را آماده کردیم و کنار دست گذاشتیم.
قاعدتاً در چنین وضعیتی باید قلبمان تند تند میزد و اضطراب تمام وجودمان را میگرفت؛ اما سکون و آرامشی که قطعاً عنایت خداوندی بود، ما را در برگرفته بود و فقط منتظر آغاز درگیری بودیم.
قبضه آرپیجی را روی شانه گذاشته و در کمین تیربارچی دشمن آماده شلیک بودم.
چند دقیقه بعد، درگیری شروع شد.
از موقعیت من، درگیری تپههای مجاور بهخوبی دیده میشد.
درست زیر پای ما بودند.
تیراندازی و انفجار نارنجک و پیشروی سنگربهسنگر بچههای گردان مالک را میدیدم.
ادامه دارد ....
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، ۳۱ تیر ۱۳۶۶، از راست به چپ: سید احمد میرمحمدی، مهدی جم.)
مخمصه
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش شانزدهم)
آتش سنگینی روی تپه ما بود.
اوضاع، خطری شده بود.
از بالای صخره بالای سرمان، مرتب نارنجک میافتاد و اطرافمان خمپاره60 میخورد.
دل توی دلم نبود.
از وضعیت گروهان خبر نداشتم.
«موفق شدهاند ارتفاع را بگیرند؟»
ایستادهام و به بالای ارتفاع سرک میکشم؛ شاید چیزی دستگیرم شود.
«الآن در معبر چه خبر است؟
بچهها توانستهاند وارد کانال عراقیها شوند؟
آیا عراقیها هنوز مقاومت میکنند؟»
خوشبختانه، تیرباری روی ستون ما کار نکرد.
باید برمیگشتیم و به گروهان ملحق میشدیم؛ اما وسط میدان مین با میرمحمدی و اختردانش گیر افتاده بودم.
نه راه پس داشتیم و نه راه پیش.
تخریبچی برای معبرمان نوار سفید نگذاشته بود.
متحیر بودم چهکار باید بکنم.
کلافه شده بودم.
بالا به ما نیاز بود و اینجا عاطل و باطل گیر افتاده بودیم.
بازهم یک گلوله خمپاره60 کنارمان خورد.
نشستم.
خمپاره عمل نکرد؛ وزوزکنان از بغلمان کمانه کرد و رفت.
جایی برای پناه گرفتن نداریم.
باید یک کاری بکنم...
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک فتوکلیپ زیبا
از سرداران شهید
و رزمندگان دفاع مقدس
و زیرصدای دلچسب جبههای
🌸 ماجرای الاغی که رزمندهها را گرسنه گذاشت
در جبهه یک الاغی در اختیار داشتیم که موقع غذا، بچهها نوبتی به آشپزخانه میرفتند و قابلمههای غذا را پشت آن میگذاشتند تا به سنگر بیاورد؛
گلولههای مختلفی در آن منطقه شلیک میشد که ما با شنیدن صدا، خیز میرفتیم و این الاغ هم یاد گرفته بود که با شلیک گلوله، خیز میرفت.
یکبار یکی از بچهها برای رفتن به آشپزخانه رفته بود، خیلی منتظر ماندیم تا بیاید، نزدیک ساعت 3 آمد و دیدیم که آن نیرو نیامد و به ناچار از انبار کنسرو گرفتیم و خوردیم. در حال خوردن ناهار بودیم که وی که پشت سنگر نشسته بود و رویش نمیشد داخل سنگر بیاید؛ پیدایش شد؛ ماجرا را از او پرسیدیم و گفت «قابلمه برنج را روی پشت و قابلمه خورشت را روی گردن الاغ گذاشته بودم؛ همزمان گلولهای زده میشود و الاغ خیز رفت و تمام غذاها از روی پشت این الاغ روی زمین ریخت و خجالت میکشیدم داخل سنگر بیایم».
به او دلداری میدادیم و می گفتیم بابا همش تقصیر الاغ بوده و اون باید خجالت بکشد، تو چرا خجالت می کشی
@mfdocohe🌸
🌸نماز شب پرماجرا
سرش ميرفت نماز شبش نميرفت. هر ساعتي براي قضاي حاجت برميخواستيم،
در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه ميكرد مثل ابر بهار،
با بچهها صحبت كرديم. بايد يه فكر چارهاي ميافتاديم، راستش حسوديمان ميشد.
ما نماز صبح را هم زورمان ميآمد بخوانيم، آن وقت او نافله بجا ميآورد.
تصميممان را عملي كرديم. در فرصتي كه به خواب عميقي فرو رفته بود،
يك پاي او را به جعبهي مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم.
بنده ي خدا از همه جا بيخبر، نيمه شب از جايش برميخيزد كه برود تجديد وضو كند،
تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود، با اشارهاي فرو ميريزد روي دست و پايش.
تا به خود بجنبد از سر و صداي آنها همه سراسيمه از جا برخاستيم
و خودمان را زديم به بيخبري:
«برادر نصف شبي معلوم است چه كار ميكني؟» ديگري: «چرا مردمآزاري ميكني؟»
آن يكي: «آخر اين چه نمازي است كه ميخواني؟» و از اين حرفها...!
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 خاطره طنز شهید مشهدی مدافع حرم (رضا سنجرانی)
@mfdocohe🌸
(دسته کربلا، اردوگاه کوزران، خرداد ۱۳۶۶، از راست به چپ، ایستاده: شهید محمد سیری، مرحوم سید علی موسوی، سیروس صابری، سید داوود محمد حسینی، علیاکبر اعرابی، عبدالله اختر دانش، شهید اصغر کلانتری، شهید احمد دهقانی، سید علی نصراللهی، شهید علیرضا افتخاریپور، مجتبی تاجیک؛
نشسته: مهدی جم، ناصر مرزبان، شهید امیر ابراهیم، شهید حسن حیدری، سید سعید مدرسی، یعقوبزاده، محمدرضا فلاحتی، محسن کوشکنویی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش هفدهم)
نگاهی به مسیری که از معبر اصلی تا اینجا آمده بودیم، انداختم.
دقایقی پیش در معبر اصلی از کنار پیکر تخریبچی که مین والمری پارهپارهاش کرده بود، رد شده بودم؛ ولی چارهای نبود، باید یکجوری از میدان مین بیرون میآمدیم.
نباید جان میرمحمدی و اختر دانش را به خطر میانداختم.
نمیشد آنها را با خودم ببرم داخل میدان مین.
به آنها گفتم صبر کنند من بروم معبر را پیدا کنم.
توکل بر خدا!
پایم را بلند کردم و بااحتیاط در میدان مین گذاشتم.
از همان راهی که آمده بودیم، بهطرف معبر اصلی برگشتم.
با هر گام منتظر بودم مینی زیر پایم منفجر شود ...
تقدیرم این بود که سالم به معبر اصلی برسم.
خبری از بچههای گردان نبود.
از روی نوار سفید معبر بالا رفتم تا به کانال عراقیها رسیدم.
داخل کانال شدم.
نمیدانستم با چه چیزی روبهرو خواهم شد؛ نیروهای خودی یا دشمن؟
از کدام طرف بروم؟ چپ یا راست؟
ادامه دارد ....
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، مرداد ۱۳۶۶، حجت الاسلام شهید محمدحسین ایزدی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش هجدهم)
سمت چپ کانال را که به قله میرفت گرفتم و بااحتیاط جلو رفتم.
دود و گردوخاک همهجا را پُر کرده بود.
سروصدای تیراندازی و انفجار میآمد.
به اوّلین سنگر که رسیدم، بااحتیاط سرم را داخل کردم و گفتم:
«یا زهرا!»
بچهها برای اینکه اشتباهی همدیگر را نزنند، «یا زهرا» میگفتند.
برادر اعرابی در سنگر پناه گرفته بود.
کانال را ادامه دادم.
بچهها هنوز مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودند.
حاجآقای ایزدی روحانی گردان، وسط کانال افتاده بود.
بالای سرش نشستم.
عمامه سفیدش غرق خون بود و سرش را باند پیچیده بودند.
خیلی کوتاه و خفیف نفس میکشید.
با هر نفس، بدنش مرتعش میشد و بهشدت تکان میخورد.
در گفتوگویی که در اردوگاه بانه با او داشتم، میدانستم از طلاب مدرسه رسول اکرم (ص) حوزه علمیه قم است.
روحانی نجیب و محجوبی که بیشتر در گردان انصارالرسول (ص) حضور داشت؛ ولی خداوند برای وی شهادت در گردان عمار را رقم زده بود.
آخرین لحظات عمرش را میگذراند و کاری هم از دست من برنمیآمد.
بلند شدم و به راهم ادامه دادم.
ادامه دارد ....
🌹شهید «مرتضی عطایی» جانشین فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون
و در کنار او: شهید #مدافع_حرم ، دلاور بسیجی رضا سنجرانی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄