فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گریه های شهید حاج قاسم سلیمانی در روضه حضرت امالبنین سلام الله علیها
مرثیه سرا: حاج صادق آهنگران
حاج قاسم سلیمانی در کنار پدر، بر مصائب آنحضرت اشک می ریزد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطرات آزادگان
از دوران اسارت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #ِخاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
(مزار تخریبچی شهید محمدعلی محمودی)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش سیزدهم)
زیرچشمی کلاهخودهای دشمن را میدیدم که از کانال به پایین سرک میکشند؛ چند متر بیشتر فاصله نداشتیم.
نفس در سینهمان حبس شده و به زمین میخکوب شده بودیم.
صدای تپش قلبمان را میشنیدیم.
زیر لب آیه «وَجَعَلنا» میخواندیم.
کلّ عملیات به خطر افتاده بود.
یاد عملیات خیبر افتادم که گروهان وسط میدان مین لو رفت و قتلعام شد و عملیات به سرانجام نرسید.
چند دقیقه که هر ثانیهاش عمری بود، بهسختی سپری گشت.
میتوانست اتفاق وحشتناکی بیفتد؛ اما خداوند دشمن را کور و کر کرده بود.
«چطور بااینهمه سروصدا و با انفجار مین، متوجه ما که در چند متریشان بودیم، نشدند؟»
مدتی صبر کردیم تا پرتاب منوّر متوقف شد و سروصدای عراقیها خوابید.
ستون بلند شد و به حرکت لاکپشتی خود ادامه داد.
از روی نوار سفید معبر جلو میرفتیم.
در کنار ستون، پیکر برادر تخریبچی افتاده بود و امدادگر در حال بستن زخمهایش بود.
او را نمیشناختم.
همان روز از گردان تخریب لشکر به گروهان معرفی شده بود.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، اردوگاه بانه، 15 تیر 1۳66، شهید اصغر کلانتری، شهید علیرضا افتخاریپور، مصطفی قدیری بیان، جارچی زاده، مهدی جم، ارقندی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش چهاردهم)
او را نمیشناختم.
همان روز از گردان تخریب لشکر به گروهان معرفی شده بود.
کار خنثا کردن مین، دل شیر میخواهد و نفس مطمئنه که من ندارم.
در تخریب، اوّلین اشتباه، آخرین اشتباه است.
آنهم وقتی سروکارت با مین جهنده والمری باشد که سالها زیر باران و برف و تابش آفتاب زنگزده و پوسیده و ماسوره انفجاریاش حساس شده و سیم تلهاش لابهلای بوتههای خار گیرکرده است.
وقتی مین والمری عمل کند، تا نیم متر میجهد و آنگاه منفجر میشود و صدها ترکش را با موج انفجار مهیبی حوالهات میکند.
اگر نزدیک انفجار مین والمری باشی، ممکن است با انفجار مین، نیمی از بدنت از پهلو یا از کمر به پایین متلاشی شود.
دوباره در معبر نشستیم.
برادر صابری آمد دنبالم.
مرا برد سرِ ستون.
توضیح داد که تخریبچی معبری جداگانه برایم باز میکند و من باید از ستون خارج شوم و با شروع عملیات، برای ستون تأمین ایجاد کنم.
اگر تیرباری روی بچههای ستون کار میکرد، باید تلاش میکردم با آرپیجی بزنمش.
ادامه دارد ....
🌸آش با جایش
در منطقه و موقعیت ما یک وقت عراق زیاد آتش میریخت ، خصوصا خمپاره.چپ و راست می زد.
بچه هاحسابی کفری شده بودند.
نقشه کشیدند.چند شب از این ماجرا نگذشته بودکه دو، سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقی ها وصبح باچند قبضه خمپاره انداز برگشتند.پرسیدیم اینها دیگر چیست؟
گفتند: آش با جایش
! پلو بدون دیگ که نمیشود.
@mfdocohe🌸
🌸یادش بخیر
یادش بخیر روزایی که می خواستیم از خونه و مادر و پدر و خونواده دل بکنیم و عازم جبهه بشیم
باید حداقل مادره رو آماده می کردیم تا با مقاومت کمتری روبرو می شدیم.
کم کم یاد گرفته بودیم چطور پلوتیک بزنیم تا سنگینی فضا رو کم کنیم☺️
اولش لباسامون رو جمع و جور می کردیم و گوشه ای می ذاشتیم. مادر با شک و تردید نیم نگاهی بهشون مینداخت و می گفت:
- خیر باشه..... نکنه.....
- نه....نه..... چیزی نیست، همینطوری....
فرداش پوتین ها رو واکس میزدیم و گوشه ای می ذاشتیم و....
.... خلاصه دردسری داشتیم و کلی باید استعداد روانشناسیمون رو به کار میگرفتیم تا تو جاده جبهه می افتادیم و نفسی سبک می کردیم.
اصلا یه حکایتی داشتیم، نگفتی
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مبارزه هیچوقت تمام نمیشود...
🔸بخشی از دیدار رهبر انقلاب با خانوادههای معزز شهدای مدافع حرم
#رهبر_انقلاب
#مدافعان_حرم
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، ۳۱ تیر ۱۳۶۶، از راست به چپ: مهدی جم، شهید حسن حیدری.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش پانزدهم)
تخریبچی بهسرعت معبر من را باز کرد و من و کمکهایم پشتش راه افتادیم.
نوار معبر تمام شده بود و باید دقت میکردیم پا جای پای تخریبچی بگذاریم.
وقتی به موقعیت رسیدیم، تخریبچی که کار خود را تمامشده میدانست، ما را رها کرد و برگشت به معبر اصلی.
موشکها را آماده کردیم و کنار دست گذاشتیم.
قاعدتاً در چنین وضعیتی باید قلبمان تند تند میزد و اضطراب تمام وجودمان را میگرفت؛ اما سکون و آرامشی که قطعاً عنایت خداوندی بود، ما را در برگرفته بود و فقط منتظر آغاز درگیری بودیم.
قبضه آرپیجی را روی شانه گذاشته و در کمین تیربارچی دشمن آماده شلیک بودم.
چند دقیقه بعد، درگیری شروع شد.
از موقعیت من، درگیری تپههای مجاور بهخوبی دیده میشد.
درست زیر پای ما بودند.
تیراندازی و انفجار نارنجک و پیشروی سنگربهسنگر بچههای گردان مالک را میدیدم.
ادامه دارد ....
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، ۳۱ تیر ۱۳۶۶، از راست به چپ: سید احمد میرمحمدی، مهدی جم.)
مخمصه
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش شانزدهم)
آتش سنگینی روی تپه ما بود.
اوضاع، خطری شده بود.
از بالای صخره بالای سرمان، مرتب نارنجک میافتاد و اطرافمان خمپاره60 میخورد.
دل توی دلم نبود.
از وضعیت گروهان خبر نداشتم.
«موفق شدهاند ارتفاع را بگیرند؟»
ایستادهام و به بالای ارتفاع سرک میکشم؛ شاید چیزی دستگیرم شود.
«الآن در معبر چه خبر است؟
بچهها توانستهاند وارد کانال عراقیها شوند؟
آیا عراقیها هنوز مقاومت میکنند؟»
خوشبختانه، تیرباری روی ستون ما کار نکرد.
باید برمیگشتیم و به گروهان ملحق میشدیم؛ اما وسط میدان مین با میرمحمدی و اختردانش گیر افتاده بودم.
نه راه پس داشتیم و نه راه پیش.
تخریبچی برای معبرمان نوار سفید نگذاشته بود.
متحیر بودم چهکار باید بکنم.
کلافه شده بودم.
بالا به ما نیاز بود و اینجا عاطل و باطل گیر افتاده بودیم.
بازهم یک گلوله خمپاره60 کنارمان خورد.
نشستم.
خمپاره عمل نکرد؛ وزوزکنان از بغلمان کمانه کرد و رفت.
جایی برای پناه گرفتن نداریم.
باید یک کاری بکنم...
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک فتوکلیپ زیبا
از سرداران شهید
و رزمندگان دفاع مقدس
و زیرصدای دلچسب جبههای
🌸 ماجرای الاغی که رزمندهها را گرسنه گذاشت
در جبهه یک الاغی در اختیار داشتیم که موقع غذا، بچهها نوبتی به آشپزخانه میرفتند و قابلمههای غذا را پشت آن میگذاشتند تا به سنگر بیاورد؛
گلولههای مختلفی در آن منطقه شلیک میشد که ما با شنیدن صدا، خیز میرفتیم و این الاغ هم یاد گرفته بود که با شلیک گلوله، خیز میرفت.
یکبار یکی از بچهها برای رفتن به آشپزخانه رفته بود، خیلی منتظر ماندیم تا بیاید، نزدیک ساعت 3 آمد و دیدیم که آن نیرو نیامد و به ناچار از انبار کنسرو گرفتیم و خوردیم. در حال خوردن ناهار بودیم که وی که پشت سنگر نشسته بود و رویش نمیشد داخل سنگر بیاید؛ پیدایش شد؛ ماجرا را از او پرسیدیم و گفت «قابلمه برنج را روی پشت و قابلمه خورشت را روی گردن الاغ گذاشته بودم؛ همزمان گلولهای زده میشود و الاغ خیز رفت و تمام غذاها از روی پشت این الاغ روی زمین ریخت و خجالت میکشیدم داخل سنگر بیایم».
به او دلداری میدادیم و می گفتیم بابا همش تقصیر الاغ بوده و اون باید خجالت بکشد، تو چرا خجالت می کشی
@mfdocohe🌸
🌸نماز شب پرماجرا
سرش ميرفت نماز شبش نميرفت. هر ساعتي براي قضاي حاجت برميخواستيم،
در حال راز و نياز و سوز و گداز بود. گريه ميكرد مثل ابر بهار،
با بچهها صحبت كرديم. بايد يه فكر چارهاي ميافتاديم، راستش حسوديمان ميشد.
ما نماز صبح را هم زورمان ميآمد بخوانيم، آن وقت او نافله بجا ميآورد.
تصميممان را عملي كرديم. در فرصتي كه به خواب عميقي فرو رفته بود،
يك پاي او را به جعبهي مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم.
بنده ي خدا از همه جا بيخبر، نيمه شب از جايش برميخيزد كه برود تجديد وضو كند،
تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود، با اشارهاي فرو ميريزد روي دست و پايش.
تا به خود بجنبد از سر و صداي آنها همه سراسيمه از جا برخاستيم
و خودمان را زديم به بيخبري:
«برادر نصف شبي معلوم است چه كار ميكني؟» ديگري: «چرا مردمآزاري ميكني؟»
آن يكي: «آخر اين چه نمازي است كه ميخواني؟» و از اين حرفها...!
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 خاطره طنز شهید مشهدی مدافع حرم (رضا سنجرانی)
@mfdocohe🌸
(دسته کربلا، اردوگاه کوزران، خرداد ۱۳۶۶، از راست به چپ، ایستاده: شهید محمد سیری، مرحوم سید علی موسوی، سیروس صابری، سید داوود محمد حسینی، علیاکبر اعرابی، عبدالله اختر دانش، شهید اصغر کلانتری، شهید احمد دهقانی، سید علی نصراللهی، شهید علیرضا افتخاریپور، مجتبی تاجیک؛
نشسته: مهدی جم، ناصر مرزبان، شهید امیر ابراهیم، شهید حسن حیدری، سید سعید مدرسی، یعقوبزاده، محمدرضا فلاحتی، محسن کوشکنویی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش هفدهم)
نگاهی به مسیری که از معبر اصلی تا اینجا آمده بودیم، انداختم.
دقایقی پیش در معبر اصلی از کنار پیکر تخریبچی که مین والمری پارهپارهاش کرده بود، رد شده بودم؛ ولی چارهای نبود، باید یکجوری از میدان مین بیرون میآمدیم.
نباید جان میرمحمدی و اختر دانش را به خطر میانداختم.
نمیشد آنها را با خودم ببرم داخل میدان مین.
به آنها گفتم صبر کنند من بروم معبر را پیدا کنم.
توکل بر خدا!
پایم را بلند کردم و بااحتیاط در میدان مین گذاشتم.
از همان راهی که آمده بودیم، بهطرف معبر اصلی برگشتم.
با هر گام منتظر بودم مینی زیر پایم منفجر شود ...
تقدیرم این بود که سالم به معبر اصلی برسم.
خبری از بچههای گردان نبود.
از روی نوار سفید معبر بالا رفتم تا به کانال عراقیها رسیدم.
داخل کانال شدم.
نمیدانستم با چه چیزی روبهرو خواهم شد؛ نیروهای خودی یا دشمن؟
از کدام طرف بروم؟ چپ یا راست؟
ادامه دارد ....
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، مرداد ۱۳۶۶، حجت الاسلام شهید محمدحسین ایزدی.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش هجدهم)
سمت چپ کانال را که به قله میرفت گرفتم و بااحتیاط جلو رفتم.
دود و گردوخاک همهجا را پُر کرده بود.
سروصدای تیراندازی و انفجار میآمد.
به اوّلین سنگر که رسیدم، بااحتیاط سرم را داخل کردم و گفتم:
«یا زهرا!»
بچهها برای اینکه اشتباهی همدیگر را نزنند، «یا زهرا» میگفتند.
برادر اعرابی در سنگر پناه گرفته بود.
کانال را ادامه دادم.
بچهها هنوز مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودند.
حاجآقای ایزدی روحانی گردان، وسط کانال افتاده بود.
بالای سرش نشستم.
عمامه سفیدش غرق خون بود و سرش را باند پیچیده بودند.
خیلی کوتاه و خفیف نفس میکشید.
با هر نفس، بدنش مرتعش میشد و بهشدت تکان میخورد.
در گفتوگویی که در اردوگاه بانه با او داشتم، میدانستم از طلاب مدرسه رسول اکرم (ص) حوزه علمیه قم است.
روحانی نجیب و محجوبی که بیشتر در گردان انصارالرسول (ص) حضور داشت؛ ولی خداوند برای وی شهادت در گردان عمار را رقم زده بود.
آخرین لحظات عمرش را میگذراند و کاری هم از دست من برنمیآمد.
بلند شدم و به راهم ادامه دادم.
ادامه دارد ....
🌹شهید «مرتضی عطایی» جانشین فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون
و در کنار او: شهید #مدافع_حرم ، دلاور بسیجی رضا سنجرانی
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌸صلوات
رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی میکرد.
یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا صلوات میفرستادند. دوباره میخواست توضیح بدهد که نام خانوادگیام … که صلوات بلندتری میفرستادند.
بچه ها حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان میکرد که برادران منظور او را متوجه نمیشوند و این بهانهای برای شوخ طبعی و کسب ثواب الهی
@mfdocohe🌸
🌸 دینم دراومد
اسمش سید حسن بود ولی از بس از واژه برنامه و نامه و... استفاده می کرد به او می گفتیم "سید حسن برنامه".
معمولاً کارها و الفاظی بکار میبرد که همه عتیقه می شدند و سالها ورد زبان همرزمان، و بهانه ای برای خندیدن.
آنروز هم در آب های سرد پلاژ تمرین غواصی می کردیم و توانمان تحلیل رفته بود.
شنا کردن با آن لباس و کفش های مخصوص که به آن "فین" می گفتیم اشکمان را در آورده بود. یکی باید چیزی به فرمانده می گفت تا مقداری کوتاه می آمد و تخفیفی می داد.
در این افکار بودیم که صدای سید حسن در حالی که دندان هایش از سرما به هم می خورد و نمی توانست به خوبی صحبت کند بر روی فرمانده بلند شد که
"بابا دینمون در آومد"
فرمانده هم که در آن اوضاع صدایش را به خوبی نمی شنید فریاد زد که "چی شده؟ فینت از پات در اومده؟ "
و باز فریاد سید حسن بلندتر که می گم دینم در اومده! بابا دینم ، نه فینم!!!
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصفهانیِ دیگه... 😊
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
(دسته کربلا، مانور گردان، کوزران، بیستودوم خرداد ۱۳۶۶، از راست به چپ: حسین اسکندری، عبدالله اختردانش، سید داوود محمد حسینی، شهید اصغر کلانتری، علی اکبر اعرابی، مهدی جم، سید علی نصراللهی، شهید امیر ابراهیم.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش نوزدهم)
به برادر ملا رسیدم.
تلاش میکرد سنگر مهماتی را که آتش گرفته بود، خاموش کند.
بالأخره برادر کوشکنویی را پیدا کردم.
دستور داد بروم میرمحمدی و اختردانش را بیاورم.
دوباره برگشتم داخل میدان مین.
این دفعه با اطمینان بیشتری گام برمیداشتم.
شاید آن قسمت اصلاً مینگذاری نشده بود.
آن دو را برداشتم و دنبال خودم آوردم.
به یک سنگر رسیدیم.
دو سه تا از بچهها، جلوی ورودی سنگر ایستاده بودند و به داخل آن تیراندازی میکردند.
پرسیدم: «چی شده؟»
گفتند: «توی سنگر رفتیم و نشستیم.
متوجه شدیم چند نفر کنارمون نشستن و نفسنفس میزنن!
عراقی بودن.
پریدیم بیرون سنگر.
هر کاری میکنیم، بیرون نمیان و هرچی تیر هم میزنیم، فایده نداره.»
حرصم درآمد.
گفتم: «اینجا جمع شدین که یه نارنجک بندازن بیرون سنگر و حسابتون رو برسن؟
بده من این کلاش رو!»
کلاشینکف را گرفتم، گذاشتم روی رگبار، رفتم داخل سنگر و یک خشاب کامل خالی کردم.
داخل سنگر، ظلمات بود.
از جرقه گلولههایی که به دیوار خورد و نور آتش دهانه اسلحه، متوجه شدم ورودی سنگر پیچ دارد و جای عراقیها داخل سنگر، محفوظ است؛ مگر آنکه بروم داخل سنگر که در این صورت، ممکن است به دام آنها بیفتم و تیر یا زخم سرنیزه بخورم.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، مانور گردان، کوزران، بیستودوم خرداد ۱۳۶۶ از راست به چپ: شهید علی رضا افتخاری پور، مهدی جم، علی اکبر اعرابی، ناصر مرزبان، مجتبی تاجیک.)
13 مرداد ۱۳۶۶ ـ دوپازا
(بخش بیستم)
سرم را داخل سنگر کردم و گفتم:
«اُخرُج مِن مَوضِعِک!»
«سَلِّم نَفسک!»
عراقی با صدایی لرزان جواب میداد: «نَعَم! نَعَم!»
نفسنفس میزد.
تا دمِ سنگر میآمدند؛ اما بیرون نمیآمدند.
وضعیت بغرنجی بود.
بیشتر از این نباید خطر میکردم و معطل آنها میشدم.
فرضاً هم از سنگر بیرون میآمدند، وسط عملیات و پاکسازی که نمیشد اسیر بگیریم.
از جواب دادنشان فهمیدم جای آنها کجاست.
از کنار ورودی سنگر، یک نارنجک برداشتم.
نارنجک افیکِ روسی بود.
از آنها که ماسورهاش مثل میله دراز است و موقع پرتاب، تقّی صدا میکند و جرقه میزند و جایش لو میرود.
رفتم داخل سنگر.
حلقه نارنجک را کشیدم.
گذاشتم اهرم ضامن بپرد.
زیر لب شمارش کردم:
«هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه…»
نارنجک را انداختم همانجایی که صدای عراقیها را شنیده بودم.
دیگر فرصت نداشتند نارنجک را بردارند و بیرون سنگر پرتاب کنند.
پریدم بیرون.
پشت سرم سنگر با صدای انفجار لرزید.
دود که تمام شد، گوش دادم.
دیگر صدایی از عراقیها نمیآمد.
ادامه دارد ....
🍂 کبوتر و دو پلاک و دو ساک خالی تو
دلم دوباره گرفته زبیخیالی تو
تو التماس نگاه کدام پنجرهای
که نقش بسته نگاهم به طرح قالی تو…
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌸 راز یک معامله ی شیرین
تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم.
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا
باارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم.
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن.
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد.
گفت:اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن.
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟
ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن
@mfdocohe🌸