🌸آقا اجازه
تویکی از عملیات ها انگشت سبابه اسحاق قطع شده بود ، بعد از عملیات میپرسن داداش انگشتت چی شده؟؟
لبخند میزنه و میگه : من میخواستم از برادران عراقی اجازه بگیرم که اینجوری شد
@mfdocohe🌸
🌸پس کو این امام جماعت؟
همه بهردیف نشسته بودند تو صف نماز جماعت. آقای صفری گفت: پس کو این شیخ مهدی؟
اکبر کاراته گفت: داشت شنا میکرد. آقای صفری گفت: شنا؟ و بعد با اکبر کاراته و من اومد، رفتيم تا شیخ مهدی رو بیاریم. شیخ مهدی انگار نه انگار وقت نمازه، وسط کانال آب برای خودش شنا میکرد. آقای صفری را که دید، از آب دوید بیرون. زود لباسشو پوشید و دوید طرف سنگر. آقای صفری گفت: خجالت بکش شیخ مهدی!
شیخ مهدی دوید، ایستاد جلوي بچهها تا دو رکعت نماز مستحبی بخونه.
اکبر کاراته نگاهش میکرد. رفت به رکوع؛ که ديدند خیسی شورتش زده به شلوارش. اکبر کاراته بلند گفت: بچهها نماز نخونید. نمازتون باطله!
حاج عباسعلی گفت: چرا اکبر؟
اکبر کاراته گفت: مگه نمیبینید؟ شیخ مهدی جیش کرده
صدای خنده سنگرو پر کرد. شیخ مهدی نتونست خودشو کنترل کنه. خندید و خندید و بعد نشست.
اکبر کاراته گفت: حالا امام جماعت خوب میخواید، من. برم جلو؟
طاهری گفت: نه بابا، این که شیخمون بود این بود، وای به حال تو!
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به یاد شب سوم دی ماه ۱۳۶۵ شبی که غواصان برای عملیات کربلای ۴ به آب زدند و ۳۰ سال بعد با دستهای بسته بازگشتند.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
روح مطهر شهدا صلوات هدیه
بفرمایید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
(تپه بلفت.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش سی و یکم)
از غروبِ دیروز، چیزی نخوردهام و شدیداً ضعف کردهام.
مقداری بیسکویت خوردم تا بتوانم سرپا بایستم.
پاتک عراق به بُلفَت، سنگین شده است.
قله دوپازا، مقصد پاتک عراق نیست؛ اما دوشکای تانکشان ما را زیر آتش گرفته و ول نمیکند.
بدجوری تیر میزند.
کف کانال دراز کشیدهایم و نمیتوانیم تکان بخوریم.
کنار کانال، محلّ نگهداری قاطرهای عراقی است.
دورشان دیواره سنگچین کوتاهی است.
گلوله دوشکا به دیوارهای سنگی میخورد و آنها را میترساند.
سعی میکنند از افسار بستهشان خلاص شوند و فرار کنند؛ ولی نمیتوانند.
دلم برای زبانبستهها میسوزد؛ اما نمیتوانیم کاری برایشان بکنیم.
دوشکا که ول کرد، رفتیم سراغ قاطرها.
عجیب بود! هیچکدام تیر نخوردهاند.
ادامه دارد ....
(شهید محمدتقی ستاریان، جانشین فرمانده گردان عمار.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش سی و دوم)
آتش دشمن که سبک شد، با بچهها رفتیم سراغ شهدا.
پیکر حسن کریمی را دیدم که به سرش تیرخورده و شهید شده است.
از نیروهای قدیمی دسته بود که بعد از غیبتی طولانی، خودش را به عملیات رسانده بود و اکنون شهید شده بود.
چهره مظلومش دلم را سوزاند.
پیکر احمد دهقانی، همان ابتدای کانال است، همانجا که بچهها پریده بودند توی کانال.
با شکم لب کانال افتاده بود و کمی هم خاک روی کمر و پاهایش ریخته بود.
از پشت دو تا تیر خورده بود؛ گویا برگشته بود نیروها را هدایت کند که دشمن او را از پشت زده بود.
برادر توحیدی راد پیکرش را بلند کرد و برگرداند.
یکی از تیرها، از داخل آرم سپاه روی سینهاش خارج شده بود.
سرش را روی زانویش گذاشت و با قمقمه یکی از بچهها صورتش را شستیم.
یاد زمان خداحافظی افتادم که گفت: «این دفعه هم دونفری باهم میرویم بالای قله دوپازا میایستیم و اللهاکبر میگوییم!»
اشکهایم با عرق صورتم مخلوط شد؛ به کانال تکیه دادم، کلاهخودم را درآوردم و با چفیه صورتم را خشک کردم.
دوربین ۱۱۰ همراهم بود.
درآوردم و از احمد دهقانی و بقیه شهدا عکس انداختم تا برای خانوادهشان بفرستم.
بعد پیکر شهید جمال نامدار محمدی را دیدم.
میگویند جانشین گردان برادر محمدتقی ستاریان هم در عملیات دیشب شهید شده است.
ادامه دارد ....
(دوپازا؛ عملیات نصر هفت؛ نارنجکانداز پلامین غنیمتی عراقی.)
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش سی و سوم)
عراقیها یک تیربار نارنجکانداز پلامین، سر همان شیاری که از آن بالا آمدیم، کار گذاشته بودند.
اگر موقع عملیات نارنجکهای سی میلیمتری این تیربار روی سرمان میریخت، کسی جان سالم به درنمیبرد.
واقعاً لطف خدا در این عملیات شامل حالمان شده بود.
برگشتیم به سنگرهایمان.
گروهان دارد خودش را جمعوجور و دوباره سازماندهی میکند.
سنگرهای استراحت و دیدهبانی و محدوده دستهها تعیین شد.
من و برادر فلاحتی را کوشکنویی گذاشت دیدهبانی.
سنگر دیدهبانی را درست کردیم.
بعد شروع کردیم به جمعکردن اسلحه و مهمات.
برای پاکسازی و تهیه مهمات، رفتم سراغ سنگرها.
داخل سنگرها مقدار زیادی اجناس ایرانی و عراقی مثل چای و حنا و لباس بود که معلوم بود عراقیها بهعنوان باج از قاچاقچیان گرفته بودند تا اجازه بدهند عبور کنند.
دو تا رادیوضبط پیدا کردم که یکی را برای دسته خودمان برداشتم و یکی را هم دادم به واحد مخابرات.
برای خودم فقط یک مُهر کربلا و سرنیزه برداشتم.
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 ۳ دی ماه سالروز عملیات تاریخی کربلای ۴ گرامی باد.
♦️لحظات اولیه شروع عملیات کربلای ۴ در منطقه نَهر خَیِّن و خداحافظی و شادمانی غواصانی که ۳۰ سال بعد با دست بسته به وطن آمدند!
🔸تا ساعاتی دیگر غواصان غریب و دریا دل سپاه اسلام با رمز «یا محمد رسول الله» به دل رودخانه وحشی اروند می زنند و با سختی فراوان و پیکرهای خون آلود و با ذکر یا حسین خود را به جزایر ام الرصاص، ابوالخصیب، بوارین، بلجانیه، ابوفلوس و ام الطویله می رسانند.
#شهید
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌸واکس پوتین
به شوخ طبعی شهره بود …!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»
همه تعجب کردن !
آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود وشاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»
🔹بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!
@mfdocohe🌸
🌸والکثافه من الشیطان
روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل میکرد و درباره ی آن توضیح میداد.
پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی رزمی به جبهه آمده است والا شاید بیگدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچهها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعیدگاه بود؛
نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافه من الایمان و …؟» تا بچهها در عین ناباوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافه من الشیطان».
فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج میمانند و او با قیافه حکیمانهای میگوید: «ای بیسوادها بقیه ندارد. حدیث همین است».
با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟»
بچهها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه»
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کار قشنگ نقاش عراقی
@Fars_plus
🍂 جبهه واجب تر است
سردار شهید عبدالحسین برونسی
┄═❁๑❁═┄
یکی از همسایهها گفته بود آقای برونسی از زن و بچهاش سیر شده که می رود جبهه و پیش آنها نمیماند؛
حرفش در دلم سنگینی میکرد.
وقتی عبدالحسین آمد موضوع را به او
گفتم.
شهید برونسی با خنده گفت:
«باید یک صندلی در کوچه بگذارم و همسایهها را جمع کنم و بگویم که من زن و بچههام را دوست دارم، خیلی هم دوست دارم، ولی جبهه واجبتر است.
به نقل از سرکار خانم معصومه سبك خيز همسر شهيد عبدالحسين برونسی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید_برونسی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گریه های شهید احمد کاظمی در جلسه توجیهی عملیات کربلای ۴
📍اوایل دی ماه سال ۶۵؛گمرک خرمشهر،مقر لشکر هشت نجف اشرف
در این جلسه پیش از صحبت های شهید کاظمی یکی از مداحان ذکر مصیبتی داشته است.
◾️شهید کاظمی می گوید:روز اولی که به منطقه آمدیم و قرار شد ماموریتی را آغاز کنیم...
✅ کانال "دفاع مقدس"
(پدافندی نصر5، ارتفاعات فرفری، مرداد ۱۳۶۶، از راست به چپ: شهید اصغر کلانتری، مرحوم سیدعلی موسوی)
ماکارونی داغ
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش سی و چهارم)
چند ساعت گذشت.
خیلی خسته شدم.
برادر توحیدی را بیدار کردم و جای خودم گذاشتم و رفتم سنگر برادر کوشکنویی خوابیدم.
بیدار که شدم، شدیداً احساس گرسنگی میکردم.
همه گرسنهاند.
خبری از تدارکات نیست.
ماشینها راهی به بالا ندارند.
پشت سرمان میدان مین است و فقط از معبر دیشب تردد ممکن است.
باید از گردان تخریب بیایند برای لودرها راه باز کنند تا جاده بکشند.
عراقیها برای روز مبادا این بالا هم آشپزخانه داشتهاند و هم نانوایی.
دیگی که در آن خمیر نان را مثل پاتیل خمیرگیری نانوایی آماده کرده بودند، با نارنجک آبکش شده بود.
وسایل پختوپز عراقیها را پیدا کردیم.
اجاق خوراکپزی و دیگ و کفگیر بود.
سید علی موسوی، آستین بالا زد و مشغول پختن آنچه در آن مهارت دارد شد؛ ماکارونی.
ظهر شد.
هنوز آب نیاوردهاند.
تیمم کردیم.
لباسهایمان نجس است؛ ولی با همانها نماز خواندیم.
ماکارونی آماده شد.
دیگ ماکارونی را آوردند داخل سنگر.
دور دیگ جمع شدیم و شروع کردیم به خوردن ماکارونی.
ماکارونی گوشت ندارد.
یکی از بچهها گفت: «یکی از قاطرها را میکشتیم و گوشتش را با نارنجک ریزریز میکردیم برای ماکارونی.»
حالا که شکمشان سیر شده است، سرحال شده و شوخی میکنند.
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص349
(خاطرات مربوط به عملیات نصر هفت)
ادامه دارد ....
14 مرداد ۱۳۶۶ ـ قله دوپازا
(بخش سی و پنجم)
وسط غذا خوردن، معاون گروهان آمد داخل سنگر.
برادر متولیان آمده بود دستور جدید را برساند.
تا چشمش به دیگ ماکارونی که از آن بخار بلند میشد افتاد، رساندن دستور از یادش رفت.
نشست کنارمان و شروع کرد به خوردن.
پرسید: «غذای به این داغی از کجا آوردهاید؟»
چند لقمه که خورد، برادر کوشکنویی گفت: «مثل اینکه پیغامت یادت رفت.»
متولیان که داشت تند و تند غذا میخورد، گفت: «آماده بشید؛ دسته کربلا باید بره عقب.»
تجهیزاتمان را بستیم و راه افتادیم.
از کانال خارج شدیم و داخل معبر دیشب شدیم.
پیکر شهدا را کنار راه گذاشتهاند تا ببرند عقب.
جنازه افشین شریف محسنی و علیرضا کتابچی هم هست.
روی جنازه جمشید مفتخری، چفیه انداختهاند.
هیکل رشیدش خیلی داغان شده بود.
مین والمری، یک طرف بدنش را متلاشی کرده و یکی از پاهایش پرت شده بود وسط میدان مین.
یکی از بچهها گفت: «مفتخری همان دیشب، دست دهقانی رو گرفت و بالا کشید و برد.»
احمد دهقانی، خیلی با جمشید مفتخری عیاق بود.
تا پایین شیارِ دم پلیت، جاده کشیدهاند.
سوار تویوتای گردان شدیم و برگشتیم.
پشت سرمان روی زمین جنازه شهدایی بود که روز عید قربان برای گرفتن ارتفاعات دوپازا بهقربان داده بودیم.
از خط که برگشتیم، رفتیم لب چشمه.
آب چشمه، خیلی سرد بود؛ ولی مجبور بودیم.
لباسهایمان نجس بود.
با همان آب سرد، تن و بدن را شستیم و برگشتیم چادر.
ادامه دارد ....
(دسته کربلا، اردوگاه بانه، 15 تیر 1۳66، شهید احمد دهقانی، محمدحسن توحیدی راد.)
گوهر پنهان
15 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش سی و ششم)
امروز من و برادر زرین، خادمالحسین دسته هستیم.
صبح برای گرفتن صبحانه دسته، به تدارکات گردان رفته بودم که یکی از بچههای مسجد انصارالحسین(ع) را دیدم.
از نیروهای تعاون گردان مالک بود.
سراغ دوستان را گرفتم.
با پاسخش فروریختم.
گفت: «محمد عرب، شهید شده است.»
ادامه داد: «آن سه طلبهای که باهم آمده بودند، هرسه شهید شدند.»
اسمشان را نمیدانست.
«کدام طلبهها را میگفت؟ کهرام؟ مکتبی؟ دانش؟»
اصلاً ذبیحی از یادم رفته بود.
با شنیدن این خبر، کلافه و دمغ به گردان برگشتم.
بعد از شستن ظرفهای صبحانه، دفترچه خاطرات شهید دهقانی را برداشتم و شروع کردم به خواندن.
چه گوهر پنهانی بود.
ماهها در کنارش بودم و او را نشناخته بودم.
چادر دسته بقیع و نجف را که در خط هستند، آماده کردیم.
بعدازظهر نشستم وقایع عملیات را در دفترچه خاطرات نوشتم.
اسم عملیات نصر۷ و رمز آن، «یا فاطمه زهرا(س)» بوده است.
دیروز عصر بعد از عقب آمدن دسته ما، مرحله دوم عملیات انجام شد و قله تپه بُلفَت و جاده آسفالته سردشت ـ قلعه دیزه و پاسگاه مرزی بلفت که شمال قله دوپازاست، توسط ایران فتح شده بود.
آخر شب برای خانواده و یکی از دوستان، نامه نوشتم.
ادامه دارد ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
⏳ ساعاتی قبل از عملیات کربلای چهار - سوم دی ماه ۱۳۶۵
🎥 #فیلم | آخرین دیدار شهید حسین خرازی، علمدار لشگر مقدس امام حسین (ع)
با نیروهای غواص گردان حضرت یونس (ع)
🌓 آنها قرار است تا ساعاتی دیگر در دل تاریکی شب، به آب بزنند💦
🌴 کانال #دفاع_مقدس
اصطلاحات جبهه
🌸زره پوش(پوتین )
در مقابل کفش و دمپایی می گویند که برای راحتی به پا می کنند و به کار زمان صلح می آیند نه جنگ.
یعنی کفش مسلح و آماده مقابله با هر شرایطی، پست و بلند راه و آب و گل و آهن و آتش و ناملایمات دیگر مقتضی منطقه.
@mfdocohe🌸
🌸کتک خوردن
بالاخره دادش در آمد:« من اسم همه ی کسانی را که در اینجا هستند گفتم، پس کیست که دارد مرا می زند؟؟ عطر خنده فضا را پر کرده بود.کسی که زیر پتو بود ، با دمپایی کتک می خورد و رسم بازی این بود که تا نام کتک زننده معلوم نمی شد ، باید تحمل می کرد...
بازی به این صورت بود که دو نفر زیر پتو می رفتند و یک نفر با دمپایی یکی از آن دو نفر را کتک می زد ، نفری که کتک دمپایی خورده باید اسم کتک زننده را می گفت، اگر درست می گفت، خلاص می شد و گروه دوم زیر پتو می رفت زیر پتو کتک می خورد و می گفت: -داود -نه -جواد -نه بالاخره گفت:« من اسم همه ی کسانی را که در اینجا هستند گفتم، پس کیست که دارد مرا می زند؟؟ و غافل بود که نفر دومی که با او زیر پتو رفته است یعنی علی آقا دارد کتکش میزند! شهید علی تجلایی
@mfdocohe🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 این کلیپ را صد بار ببینید !!!
شرح نمیدهم ، قابل وصف نیست ؛
اندکی تامل !!!
🎥 کلیپ دیده نشده مادر بر بالین فرزند شهیدش ...( شهید لطف اله شکری/ آمل ۱۳۶۱)
🌹واقعاً زبان در برابر بصیرت و معرفت این مادر شهید بزرگوار قاصر است...
سلام به همگی
یادش به خیر
این صورت قبر را در کوزران برادر محسن کوشکنوئی حفر کرده بود.
این نوع عکس گرفتن را هم شهید اصغر کلانتری آن موقع که فتوشاپ نبود ابداع کرده بود.
یک دوربین 135 mm داشت که درپوش دریچه لنز آن را نصف کرده بود.
یک بار از سوژه با دریچه ای که با درپوش نصفه بسته بود عکس می گرفت بعد قرقره فیلم را به اندازه یک عکس عقب می برد و جای درپوش را عوض می کرد و دوباره از همان زاویه عکس می گرفت.
مهارت زیادی برای این کار نیاز بود.
روحش شاد
(شهید مجید جلالی)
16 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش سی و هفتم)
خوابی که یکی از بچهها دیده است، دهانبهدهان میچرخد.
شب عملیات خیلی زیر پای عراقیها معطل شدیم.
بعضی نیروها وقتی توقف زیاد میشد، چُرت کوتاهی میزدند؛ ازجمله خودم.
یکی از بچهها در همان چرتهای کوتاه در عالم رؤیا دیده بود کعبه، نوک قله دوپازاست و بچهها همه لباس احرام به تن دارند و در حال طواف دور کعبه هستند!
صبح، برادر مجید جلالی را دیدم.
تازه از تهران آمده و مأمور شده است به گروهان شهید رجایی برود.
با دیدن یکی از بچههای کانون، خیلی خوشحال شدم.
از دوستانی است که در اعزام به تیپ قدس، با بچههای کانون آشنا شده و بعد از بازگشت از منطقه، پایش به کانون و بسیج مسجد علی بن ابی طالب(ع) باز شده است.
من هم در همان کانون با او آشنا شدم.
کمی در کانون غریب بود و کمتر کسی با او میجوشید.
البته با من میانهاش خوب بود و چون من موتور داشتم، خیلی از جاها باهم میرفتیم.
ادامه دارد ....
(از بالا، از چپ به راست: طلبه شهید مهدی کهرام، طلبه شهید محمدعلی ذبیحی؛ پایین: طلبه شهید محمد عرب.)
سه قطره خون
16 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش سی و هشتم)
خبر آمد که گردان مالک از خط برگشته است.
همراه برادر جلالی با ماشین رفتیم موقعیت گردان مالک.
فهمیدم کهرام و عرب و ذبیحی، هرسه با نارنجک شهید شدهاند.
انتظار شهادت محمد عرب را داشتم؛ هرگاه او را میدیدم، از اینکه هنوز شهید نشده است، تعجب میکردم.
بااینکه برادرش شهید شده بود، اما همیشه در جبهه بود و از جراحت قبلی بهبود نیافته، دوباره سروکلهاش در جبهه پیدا میشد.
در عملیات کربلای5، چندین ترکش به نقاط حساس بدنش، ازجمله قلب و مثانه، اصابت کرده بود.
ترکش نزدیک بطن راست قلب را درآورده بودند؛ اما ترکش دیگر، در مثانهاش جا خوش کرده بود.
محمد عرب در سفر عید نوروز برای زیارت امام رضا (ع) همراه ما آمده بود که در بین راه ترکش مثانه معجزهآسا دفع شده بود.
کهرام، اصالتاً آبادانی بود.
پدرش جانباز ترور بود؛ نمیدانم این موضوع را به بقیه هم گفته بود یا اینکه فقط من در گفتوگوهای دونفرهای که باهم داشتیم، فهمیده بودم؛ اهل خودنمایی نبود.
در دیدار خداحافظی قبل از عملیات از او خواستم برگردد گردان عمار تا با هم یک برنامه فرهنگی را شروع کنیم و او تصمیمگیری در مورد آن را به بعد از عملیات موکول کرد.
متولد عید قربان بود و در عید قربان هم شهید شده بود؛ عجب تقارنی! واقعاً اتفاقی و تصادفی نبود؛ تقدیر خدا بود.
ادامه دارد ....
(مقر سردشت، مراسم بزرگداشت شهدای عملیات نصر7.)
خواب عجیب
16 مرداد ۱۳۶۶ ـ مقرّ سردشت
(بخش سی و نهم)
خبر شهادت دوستان در گردان مالک را که شنیدم، با حال بدی به گردان خودمان برگشتم.
بعد از ناهار، با همان حال خراب خوابم گرفت.
خواب دیدم:
«پادگان دوکوهه بودیم.
حاجآقای همتی، روحانی مسجدمان و یک روحانی دیگر بودند.
منتظر دوستان مسجدی بودم تا با ایشان از اندوه شهادت دوستان بگویم؛ اما هرچه منتظر ماندم، نیامدند.
حاجآقای همتی وقتی حال زار مرا دید، گفت: چرا در مجلس عزاداری شرکت نمیکنی تا گریه کنی و کمی سبک شوی؟
آنیکی روحانی شروع کرد به روضه خواندن.
روضه عربی میخواند!
منتظر بودم که فارسی بخواند تا در عزاداری شرکت کنم که… .»
بچهها بیدارم کردند و گفتند در دسته بقیع برای شهدای عملیات مجلس ختم گذاشتهاند.
رفتم مجلس عزاداری شهدای عملیات.
بعد از ساعتی، رفتم لب چشمه تا دست و صورتم را بشورم.
لب چشمه، برادر توحیدی را دیدم.
گفت: «به گروهان آمادهباش دادهاند.»
رفتم پیش برادر کوشکنویی.
گفت: «دسته باید خود را برای ادامه عملیات آماده کند.»
خیلی خوشحال شدم.
بال درآوردم.
بعد از آماده کردن تجهیزات، با برادر جلالی رفتیم پیش فرمانده گروهان شهید رجایی.
هرچه اصرار کردیم، با انتقال برادر جلالی به دسته ما موافقت نکرد.
ادامه دارد ....