eitaa logo
محمدحسن روحانی
13.6هزار دنبال‌کننده
640 عکس
120 ویدیو
2 فایل
اینجا از تلخی و شیرینی زندگی طلبگی مینویسم! با افتخار فرزند 🤲 ، همسر 🧔🧕 و پدر 🧒👦👧 هستم.. . دانش آموخته حوزه علمیه 👳‍♂️ و دانشگاه علامه طباطبایی👨‍🎓 . حسبی الله 🕋 ❤ ارتباط مستقیم با بنده @mhrohani . https://www.instagram.com/mohamadhasan.rohani/
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدواج! یکی از سخت ترین انتخاب های هر آدمی تو زندگی ش.. انتخابی که باید انتخابش کنی تا برای پذیرش مسئولیتش آماده بشی،نمیتونی بگی صبر میکنم فلان سن ام برسه تا تجربه کسب کنم بعد ازدواج موفقی میکنم،ازدواج مثل شنا کردن میمونه هرچقدر هم تئوری ش‌ رو بلد باشی باید تجربه ش کنی تا یادبگیری، درسته اگر تئوری ش رو بدونی موقع چالش ها گیج نمیشی.. اول چالش یه کم دست و پا میزنی بعدش میدونی باید چی کار کنی! وقتی ازدواج کردیم کلی ایده آل تو ذهنم داشتم یه سری هم ملاک داشتم میدونید وقتی اینا رو با طرف تون درمیون میذارین تا موقعی که تو عمل ببینی چند مرده حلاج خیلی فرق میکنه!مثلا من ایده آل ام این بود فاصله قدی مون باهم زیاد باشه اما ملاک ام خوش اخلاقی بود، یعنی تو هیچ موقعیتی یادش نره من براش کی ام و احترام ام رو حفظ کنه,یا مثلا ایده آل ام این بود هر هفته بریم هیئت اما ملاک ام این نماز اول وقت خون باشه،وقتی باهم ده سال زندگی کردیم دیدم چیزی که زندگی ما رو رشد داد ملاک هایی بود که داشتم.. چیزی که زندگی ما رو سرپا نگه داشت اخلاقِ.. نه‌پول و قد بلند یا هیات هفتگی رفتن! خیلی میبینم بلاگرا زندگی شون رو چقدر رویایی نشون میدن، نه از دعوا خبریه نه از افسردگی نه از بالاپایین های معمول! خب این یه ایده آل کاذب تو ذهن جوان ها درست میکنه که خانه مان براندازه! اگر میبینیم یه زندگی سرپا مونده بدونیم پشتش یه دنیا تلاش هست.. یه دنیا بالاپایین شدن و پذیرش.. ساعت ها جلسات مشاوره برای صیقل دادن به زندگی شون! شما چی،اگر مجردین چه ایده آل و ملاکی دارین؟ اگر متاهلین چه ملاک هایی داشتین؟ @asalkhorsandian72
حدوده نه سال پیش، وقتی من ترم ۳ دانشگاه بودم و محمدحسن پایه ی ۵ حوزه، صبح ها حوالی ۶.۳۰ میرفتیم از خونه بیرون و ۱۰ شب باهم برمیگشتیم، کل زمان روز درس میخوندیم و کار میکردیم و کلاس می رفتیم، وقتی می رسیدیم خونه از خستگی بیهوش می شدیم و عملا فقط صبح ها تو ماشین فرصت حرف زدن داشتیم، که اونم ۸۰درصد داشتیم می جنگیدیم، چون حرف همو نمیفهمیدیم و از شرق و غرب میخواستیم به یه گفتمان مشترک برسیم خب کار یه روز دو روز نبود که! چیزی حدود سه سال اول زندگی مون این شکلی بود.. تا رفته رفته گفتمان مخصوص خودمون رو یاد گرفتیم.. امروز صبح باید میرفتم جایی، باهم هم مسیر بودیم و در مورد یه چالش در مورد بچه ها با اینکه نگاه مون متفاوت بود گفتگو کردیم، در مورد خودمون حرف زدیم و نجنگیدیم.. و آروم بودیم با اینکه متفاوت بودیم! و داشتم فکر میکردم چقدر بزرگ شدیم.. چقدر زبون فهم شدیم🤪 و چقدر از اون دختر کوچولوی تخس و پسرکوچولوی صلح طلب فاصله گرفتیم و این چقدر خوبه! ✍🏻عسل خرسندیان 👳🏻‍♂️💜🧕🏻 @mh_rohani
من ته خطُ دیدم! وقتی اونقدر افسردگی بهم غلبه کرد که تونستم قید بچه هامم بزنم! قید خودمم قبلش زده بودم.. شب موقع خواب به محمدحسن میگفتم: صبح که بیدار بشی من مرده ام! اون موقعی که‌ یک سال برای کنکور ارشد خوندم حتی وقتی حیدرم زیر دستگاه زردی بود و من با چشم اشکی بالای سرش تست زبان میزدم، ولی شب کنکور گفتم منو صبح بیدار نکن، من کنکور نمیدم، کنکور بدم که چی بشه؟! آره.. من با این‌ سگِ سیاهِ افسردگی زندگی کردم! مثل دینامیت اومدُ منو پوکوند! طوری که احساس میکردم هر تیکه ام یه قاره افتاده.. اما تا عمر دارم از این سگ سیاه ممنونم که از من یه عسل قوی ساخت.. معتقدم آدمی که با این سگ سیاه دست و پنجه نرم کرده باشه، دیگه هیچی از پا درش نمیاره.. میدونه که میگذره! الان میشه گاهی اتفاقی بیفته، میزنم روی شونه خودم و میگم تو شب های سخت تر از اینو صبح کردی، این که چیزی نیست.. میگذره! اینا رو گفتم که بدونی، من میفهمم تویی که افسردگی یا هر درد روانی رو تجربه میکنی وقتی از دردت میگی از کجای قلبت حرف میزنی! من میفهممت.. با پوست و گوشت و استخوانم درد کشیدم و درد تو رو لمس میکنم.. وایستا پای خودت و ادامه بده و دقیقا لحظه ای که فکرمیکنی رسیدی ته خط از تو یه من جدید میاد بیرون، چیزی از جنس پوست انداختن.. پس تسلیم نشو و ادامه بده، حتی اگر بارها زمین خوردی و زخمی شدی.. ☘بفرست برای هرکسی که فکر میکنی این متن دلشو گرم میکنه☘ ✍🏻عسل خرسندیان @asalkhorsandian72
از قبل گفته بودم راهپیمایی امسال رو مگر مرده باشم که حضور پیدا نکنم، گفته بودم با بچه ها میرم هرچند از شدت سرما و برف سرماخورده برگردیم خونه، برام معنای زندگی کردن ارزش ها رو داشت، از ابتدای مسیر که شروع کردیم شعف داشتم، گاهی شعارهایی رو میشنیدیم و بچه ها رو نگاه میکردم چشمام تر میشد، مثلا تو مسیر وقتی از غرفه ها میشنیدم سربازات هزارو چهارصدی اند، نگاهی به بچه ها می انداختم و قند تو دلم آب میشد.. و توامان خشم هم تجربه میکردم از کم کاری که تو این چهل و چهارسال شده و خب تاثیرش روی زندگی نسل من مربوط به همین ده پونزده سال اخیر هست، خشم از ایجاد شدن این دو دستگی معیوب بین آدمایی که باهم هم وطن هستن، به خصوص ما زنان، خشم از اینکه برای رسیدن به آرزوهات تو این نقطه از جغرافیا بیش از حد توانت باید جون بذاری، اینکه گاهی شاید انتخاب کنی بری نقطه ی دیگه ای از جغرافیا تا به آروزهات برسی.. اما کنار این همه احساس متناقض نمای هم زمان، شکرگزاری هم حضور داشت.. با محمدحسن داشتیم توی مسیر، حالُ احوال مون تو این ده سال راهپیمایی رو بررسی میکردیم دیدیم امسال با همه سال ها برامون فرق داره.. و یه اتفاق جالب دیگه هم که افتاد این بود که فضا برام شبیه مهمونی مامانِ مامان بزرگ ها بود که هممممه هستن حتی اون نسبتایی که تو هیچ وقت ندیدی شون، همه باهم سلام علیک میکردن، قربون صدقه بچه ها میرفتن و باهم معاشرت میکردیم.. و در نهایت کسی که فکر کنه این نظام رفتنیه،دعوتش میکنم که بیشتر فکر کنه. ✍🏻عسل خرسندیان @asalkhorsandian72
رابطه‌ی درست یعنی رابطه‌ای که گاهی اوقات مثل رفیق باشین؛ حتما نباید کل رابطه‌تون عاشقانه باشه؛ شوخی کنین؛ راحت باشین باهم؛ درد و دل کنین؛ از هم انتقاد کنین؛ بشین بهترین رفیق برای همدیگه.واقعا راست میگه، اینجور رابطه‌ها هیچوقت تموم نمیشه. @asalkhorsandian72
دیشب، شب عجیبی بود.. حوالی ۱۱ دلم هوای حرم کرد، بچه ها خواب بودن، خودم از فرط بیخوابی صدام عوض شده بود و چشمام رو به سختی باز نگه داشته بودم.. محمدحسن رفت حرم و برگشت، شد۱۲.۳۰ .. زدم بیرون، خیابون خیلی تاریک بود.. اما من تو کله ام این بود که برم و حرم آخرین شب جمعه امسال رو از دست ندم.. رفتم.. ته دلم بی قرار بودم، رسیدم دم باب الجواد انگار هیچ خبری از اون بی قراری نبود.. و این‌اولین بار نبود تجربه ی این حس.. بارها و بارها تجربه ش کردم، این سکینه ای که به قلب آدم میدن.. وارد شدم، خانمی که بازرسی میکرد کلید کرده بود رو قرص هایی که همراهم بود.. بهم گفت بگو اینا چیه میخوری؟.. گفتم... گفت بهت نمیاد قرص ضد افسردگی بخوری! حالا قبلش گفتم این برای عفونت پانکراسم هست این برای قلبم هست.. ولی اونا رو نگفت! اینو گفت.. گفتم افسردگی اومدنی نیست خیلی ها دارن و نمیدونن! من دارم و میدونم😊 گفت برو به سلامت‌.. دست پر برگردی! وارد صحن جامع(پیامبراعظم)شدم.. قدم زدم و گفتم امشب نیومدم دعا و نماز بخونم.. اومدم با خودِ خودت حرف بزنم! گره های ذهنی مو باز کنی.. سامون بدی به افکارم، و خودت میدونی چی کار کنی آروم بشم.. غرق افکارم بودمُ حرف میزدم که چشم باز کردم دیدم وارد صحن آزادی شدم.. رفتم رو به روی ضریح توی حیاط زیر ایوان طلا نشستم.. از زمین و زمان گفتم.. هر آنچه تو ذهنم بود و نبود گفتم.. ۴ساعت نشستم و حرف زدم.. موقع برگشت، مجبور شدم برگردم.. شارژ گوشیم ۹درصد بود! و برای برگشت نیاز بود روشن باشه حوالی ساعت ۳.۵۰ صبح مناجات حضرت امیر رو پخش کردن.. حس میکردم امام رضا داره میگه دیدمت! شنیدمت.. پاشو برو خونتون بچه جون🤪 و با دلی که آروم شده بود.. سرمُ انداختم پایینُ باز تا خود باب الجواد حرف زدم.. دل کندن از دیشب و حال و هواش سخت بود.. شد یکی از بهترین حرم های امسال م!🌱 @asalkhorsandian72
بیرق فاطمیه خونمون..🏠 تلاش میکنم بیرق ها خیلی خیلی مشکی نباشن به خاطر بچه ها و یه حالت قشنگی داشته باشن..☘ @asalkhorsandian72
چقدر دوست دارم با تو حرف بزنم.. تو ذهن به‌هم ریخته‌ام را به انسجام می‌رسانی و حال ناکوکم را کوک می‌کنی... حرف زدن با تو، تمام ایده‌های خام مرا به بلوغ می‌رساند و درخت خشکیده‌ی امیدم، را دوباره سبز و بارور می‌کند... تو امنیت مطلقی.. آدم دوست دارد کنار تو باشد و همه چیز را با تو در میان بگذارد.. آدم دوست دارد با تحسین‌های بی‌بدیل تو، خودش را برای هزارمین بار باور کند و به توانایی‌های ناشناخته‌ی وجودش ایمان بیاورد.. تو برای من و برای کودک درون من، بی‌اندازه مهربان و بزرگوار و کافی هستی. من از حضور تو جسارت و قدرت می‌گیرم و همین بس است تا بپذیرم که بیش از هرکسی در این جهان، "تو" را دوست دارم و بیش از هرکسی در این جهان، به حضور و حرف‌ها و دوست داشتنِ تو نیاز دارم. لطفا باش! تو که باشی، دنیا به طرز شگفت‌انگیزی زیستنی‌ست و تمام کارهای ناممکن، ممکن و تمام مسائل حل ناشدنی، قابل حل.. @asalkhorsandian72
دنیای بین منُ حیدر خیلی عجیبه و البته پر از یادگیری برای من.. امیرحیدر کم پیش میاد سرحرف رو باز کنه و میتونی باهاش ساعت ها تو سکوت تو یه فضا بازی کنی، درس بخونی، کارات رو کنی.. فقط هرزگاهی میاد و یه چیزی رو تعریف میکنه و میره و دنبال کارش. روزای اولی که سال پیش امیرعباس رفت مدرسه برای من و حیدر این تنها بودن خیلی عجیب بود و نمیدونستیم چی قراره بشه.. امسال ولی یاد گرفتیم چطوری تو نبود امیرعباس تعامل کنیم.. این‌جا فاطمه آلاء خواب بود امیرحیدر گفت میای ناهار بخوریم؟ گفتم باشه.. گفت برم فاطمه آلاء رو بیدار کنم گفتم نه بیا دوتایی بخوریم بیدار شد بهش ناهار میدم چشماش برق زد و رفت سفره رو آورد.. حدود ده دقیقه گذشت و باهم ناهار خوردیم داشتم نگاهش میکردم که چقدر سکوت رو دوست داره .. وقتی ناهارش تموم شد گفت ممنون خوشمزه بود گفتم من درست نکردم از خونه مامانی آوردم گفت باشه ممنون که گرم کردی آوردی باهم خوردیم.. شما نمیدونین ولی من خیلی شبا تا صبح به خاطر مدل ارتباطی ام با حیدر در گذشته اشک میریزم.. اومد بلند شه گفتم میای حرف بزنیم؟ خیلی وقته دوتایی حرف نزدیم.. گفت خب یه روز بریم کافه صورتی گفتم باشه میریم.. ولی الان بهم بگو چی کار کنم به نظرت خیلی مامان باحالی میشم؟ گفت وقتی عباس نیست بیای دوتایی باهم پی اس بازی کنیم گفتم باشه😂 گفتم فکرمیکنی کدومتون رو بیشتر دوست دارم؟ گفت سه تامون رو یه اندازه دوست داری تو دلم منتظر بودم بگه فاطمه آلاء.. بعدش گفت دیگه پاشو برو سر درست منم برم بازی کنم😂😂😂 @asalkhorsandian72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ @asalkhorsandian72 @mh_rohani
من‌ برای نقلی خانم بمیرم کافیه؟؟؟ یعنی هربار این صحنه ها رو میبینم از بچه هام میگم یا حضرت زهرا خودت تو مسیر نگهشون دار.. حتی اگر روزی کج رفتن تو بیارشون تو مسیر دوباره.. @asalkhorsandian72
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز حوالی ۳.۱۰ رسیدم پیش بچه ها تا بریم خونه تا بشینیم تو ماشین و بزنم آنلاین ببینن یه گل خورده بودیم! از اول به امیرعباس گفتم مطمئنم دو یک میبریم گفت نه بابا ژاپن خیلی قویه! گفتم حالا ببین خلاصه تا رسیدیم خونه گفتم لباسا تو ماشین دستا شسته تا من لپ تاپ رو علم میکنم نشستیم پای سیستم و صدبار هم قطع شدیم ولی دوباره وصل شدیم موقعی که گل اول رو زدیم کلی جیغ زدیم جوری که فاطمه آلاء پرید بغلم از ترسش😂 اینجا هم که موقع گل دومِ کلی جیغ زدیم من ۵کلاس داشتم برای همین خیلی با تاخیر دارم پیام میذارم همین الان کلاسم تموم شد😂 @asalkhorsandian72
من یک مادردانشجو منتقد، اما معتقد به اصل نظام جمهوری اسلامی ایران هستم. و هرسال با تمام وجود شرکت و این ارزش رو به بچه هام منتقل خواهم کرد. @asalkhorsandian72
خانواده برای من مفهومی مقدس نیست.. هم چنین جایگاه مادر. اما بودن منُ تو کنار هم برای رشد خودمون و بچه هامون جایگاه قابل احترامیه.. @asalkhorsandian72 @mh_rohani
سری آخری که سال ۹۸ بستری شدم‌،عصرتا صبح محمدحسن میومد پیشم.. بعد من اتاقی بودم که سرشب تو اتاقم بوی فلافل میپیچید😂😂 به خاطر فلافلی کنار بیمارستان، یه شب که دکتر اومد سر بزنه به من گفتم دکتر شما فلافل دوست دارین؟ گفت این بغلی رو میگی؟؟ گفتم آره گفت اینقدر خوشمزه س نمیدونی چقدر ازش فلافل گرفتیم😂😂 خیلی خندیدیم گفتم بره یه دونه بخره یه نصفه بخورم؟؟ گفت بدون سس باشه مشکلی نداره بخور.. حالا دکتر برای یه شب اجازه داد! ولی ما هرشب اونجا فلافل میخوردیم ساعت ۱۱شب اینا میرفت میخرید😂 بابا بیمارستان ساعت ۶ شام میداد خب! بعد شام من طفلکی چی بود؟؟ یه تیکه بچه ماهیچه یا مرغ آب پز با پوره سیب زمینی و کدو و هویج آب پز😒😒 ستم بود واقعا! من ۸ گشنه ام بود به خدا 😂 اینم از خاطره ی خوشمزه ی ما😂 https://eitaa.com/asalkhorsandian72/3765