eitaa logo
کانال میانبر کوچه ی احساس
592 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ به قلم: ( هیام ) با شنیدن این حرفہا نفس کشیدن برایم سخت شد.ناگهان سرم گیج رفت و به زمین افتادم زهره خانم دوید _ای وای دختر ، چت شد؟ چرا اینجوری شدی؟ با صدای زهره خانم، حاج آقا و سیدطوفان سراسیمه داخل شدند . به دیوار تکیه داده بودم. با حال خرابم سرم را بالا آوردم با دو ابرو گره خورده و چشمهایے نگران مواجہ شدم.نفس نفس میزدم _این ... این حرفها ... دروغه حاج اقا نه ؟ حاج اقا سرش را برگرداند و سکوت کرد. بگید دروغه .حرف بزنید . اما" او " انگار طاقت دیدن نداشت سریع از آنجا دور شد. خدایا دارد چه بلایی به سرم می آید؟ امتحانت خیلی سخت است ... خیلی سخت. هق هق گریه ام بلند شد. باخودم گفتم: "بخاطر من چرا باید بقیہ اذیت بشن.نمیزارم بقیہ بہ پاے من بسوزن ... من نمیزارم اونہا رو بخاطر من بکشند. نہ نمیزارم چنین اتفاقی بیفته... با بیحالی بلند شدم و روبنده ام را برداشتم تا خواستم از درِ هال وارد حیاط شوم حاج آقا صدایم کرد _خانم حکیمے شما پدرتون در قید حیات هستند؟ یعنی چے؟ الان چہ وقت این سوال بود. با صدایی لرزان گفتم: _نه حاج آقا، چهارسالہ فوت کردند. حاج آقا در فکر فرو رفتہ بود. سیدطوفان برگشت با اخم همیشگے به من نگاهے کرد و سری به تأسف تکان داد. دست بہ موهایش کشید و لبہ سکو نشست. دست هایش را به حالت تکیہ بہ پیشانیش زد. حاج آقا برگشت رو به سید طوفان و گفت : _سید این کار فقط به دست تو حل میشه سیدطوفان لحظہ اے سرش را بالا آورد با کنجکاوی پرسید : _یعنے چی حاج آقا ؟ حاج آقا دست به محاسنش گرفته بود _میدونم سخته ولی تنها راهه ... باید... باهم ازدواج کنید . سر جایم میخکوب شدم . همه چیز، مثل یک نوار ویدئو بہ عقب برگشت ...از اول سفر تا اینجا مرور کردم همه چیز را تصمیم برای کربلا رفتن ، شکستن پای زهرا، من به جای او آمدن، سیدطوفان ،خوابِ پدرم، رفتن به سامرا ، اسارتمان و حالا اینجا... سیدطوفان با چشمای گرد شده به حاج آقا نگاه کرد بلند شد و ایستاد . _شوخے کہ نمیکنید حاج آقا؟چی ...چی میگید ؟ نمیشہ آخہ ... شما که وضعیت منو بهتر میدونید ، من تازه دوماهه عقد کردم . ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ ☘ برگشتم و با یک چهره طوفانے روبہ رو شدم. سد راهم ایستاد .از ترس اینکہ کسے صدایم را بشنود ،نمیتوانستم بلند صحبت کنم _لطفا برید کنار دست چپش را بہ صورت مانع کنار سرم روی دیوار گذاشت .نزدیکم شد بہ چشمهایم که از زیر نقاب پیدا بود زل زد.با دندانهایے کہ معلوم بود از خشم بہ هم فشرده شده بود گفت: _فڪر میڪنید کشتن بهترین راه حلہ؟ سرم را پایین انداختم _با شرایط الانم، بله _ خانم دڪتر بہ این ڪار میگن خودکشے میدونید اگر برید چہ بلایے سرتون میاد ؟ فکر میکنے اونها راحت میان و میکشنت ؟ بغض داشتم _مهم نیست ،نمیخوام سربار باشم. اگر من نباشم شماها راحتتر میتونید از اینجافرار کنید.بخاطر من چرا بقیہ زجر بکشند؟ مگہ خودتون نگفتید هراتفاقے بیفتہ من مقصرم ، میرم تا ڪسے اذیت نشہ پوزخندے زد _ حوصلہ شنیدن این حرفہا رو ندارم، برگردید _نمیام ،لطفا برید ڪنار از سر جایش تکان نخورد. سرم را بالا آوردم _آقا سید از احساس مسئولیتتون ممنونم ، پیش خدا دِینے ندارید .حالا برید ڪنار خشم چهره اش آنقدر زیاد شده بود که احساس کردم همین الان است مرا بزند . _دخترے بہ کلہ شقے تو ندیدم ، یا با زبون خوش میای یا بزورمیبرمتون . مفرد و بعد جمع بستنش دیگر چه صیغه ای بود؟ بےاختیار پرسیدم _چہ جورے منو با زور میبرید؟ سرش را بہ حالت تاسف پایین انداخت. منتظر بودم چہ جوابے میدهد دستش را در جیبش فرو کرد _با همون راه حلے کہ حاج اقا گفت. او به چشم های از زیر نقاب من خیره بود و من به اویی که غریبه ای بیش نبود و میخواست آشنایم باشد. نمیدانم چند دقیقہ گذشت. دستم را بہ دیوار گرفتم کہ نیفتم ، چقدر هوا براے نفس کشیدن کم بود. دلم براے بیچارگے خودم مے سوخت ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ ☘ بہ سختے دست بہ دیوار گرفتم و راه افتادم. من جلو میرفتم و او از پشت سرم لنگان لنگان می آمد . وارد خانه شدم ، همہ دور هم نشستہ بودند. زهره خانم و مادرش با لبخندتلخے نگاهم میکردند. و چیزی دردناک تر ازهمین لبخندِ تلخ نیست ... سیدطوفان وارد شد و گوشہ اے نشست. حاج آقا روبہ بقیہ کرد و شروع بہ صحبت کرد _همونطور کہ میدونید الان شرایط ما یہ کم متفاوت هست .تو اسارت هستیم و دست وبالمون بستہ است. و این جور حرف ها مخصوص جلسات رسمے خواستگاریہ در حضور پدر و مادرها فقط خواستم بگم ، چاره دیگہ اے نبود. مےدونم آقا سید مراقب این دخترمون هست . بعد روکرد بہ سیدطوفان و گفت : آقا عبدالله میان پیش ما و اتاق توے حیاط میمونہ براے شما . اینجا هیچ شباهتے بہ مراسم خواستگارے نداشت. سیدطوفان سری تکان داد و گفت: حاج آقا اگر اجازه بدید عرضی داشتم . _بفرما پسرم سرفه ای کرد و گفت: حقیقتش خب الان وضعیت ما خاصہ ، بقول شما اضطراریہ .خواستم در حضور شما یہ چیزے بگم شما در جریان وضعیت من هستید.من دوماهہ که عقد کردم و خب ... در گفتن حرفش مردد بود. بہ اینجاے حرفش کہ رسید نگاهش بہ من افتاد و حرفش را خورد. سرش را پایین انداخت ... _اگر خدا خواست و زنده برگشتیم من ... من نمیدونم نسبت به این ازدواج باید چه تعهدی داشته باشم.نمیخوام حرف و حدیث باشه بگن از سر دلخوشی رفته اونجا و ...ادامه ی حرفش را خورد. گویے از عرش بہ فرش افتاده بودم .من وسط این معرڪہ چہ مےڪردم ؟ شمشیرهاے سرنوشت پے در پے بر بدنم فرود مے آمدند. پس چہ ڪسے مرا درڪ می کرد ؟ بہ خودم نهیب زدم "حُسنا تو حق ندارے اظهار نظر کنے، اون حق داره اینو بگہ .زندگیشہ ... حتما نامزدشو دوست داره ... و تو اینجا فقط یہ اضافہ اے ... تازه بہ تو لطف هم ڪرده . حاج آقا در جوابش گفت: مرگ و زندگے دست خداست.میدونم چی میگی. ما باید خودمون رو هر لحظہ آماده ڪنیم. تا بعدا هم خدا بزرگہ اگر زنده برگشتیم یہ فکرے میکنیم ... دنیا هزار دور میچرخہ بہ پهناے صورت اشڪ میریختم .نمے توانستم این وضعیت را تحمل ڪنم. بہ اتاق پناه بردم و بہ بیچارگے خودم گریستم . یک ساعت بعد زهره خانم وارد اتاق شد کنارم نشست . دستم را گرفت و گفت : پاشو دخترم ، پاشو یه آبی به صورتت بزن. حاج آقا راست میگه آدم مجرد اینجا بدون تکیه گاه سخته. توکل بخدا "اے ڪاش ڪسے بگوید نه! حسنا آمادگے این طوفان زندگے را ندارد ...ولے مگر راه دیگرے هم بود؟ ڪاش قدرے دیرتر ..." به هر سختی که بود با زهره خانم از اتاق خارج شدم. حاج آقا نگاه تأسف باری کرد و گفت: عقد موقت باید مهریه داشته باشه. "موقت!؟ ... همہ چیزِ اینجا، موقتی ست حتے من ." حاج آقا به سیدطوفان گفت: نظرت چیہ؟ طوفان دستی در هوا تکان داد _مہریہ کہ الان در حال حاضر من هیچی ندارم .خودم و خودمم هرچی میخواید بزنید حاج آقا در جوابش مکثی کرد و گفت: خانم حکیمے شما نظرے ندارید؟ سرم پایین بود نمیتوانستم حرفے بزنم . "چہ فرقے میڪرد مهریه چه باشد؟مهریه من بدبختیم بود انگار" بہ سختے جواب دادم _فرقے نمیڪنہ حاج آقا ڪمے فکر ڪرد و گفت: بخاطر شرایط خانم حڪیمے کہ قطعا اگر اینجا نبودیم هیچوقت اینجورے ازدواج نمیکرد .منم مثل پدرش... بہ نیت ۱۴معصوم ، همون ۱۴ تا بهتره. موافقید ؟ آقا سید به تایید سری تکان داد. من هم کہ باید در هر شرایطے موافق باشم . _پس من اجالتا توے یہ کاغذی این ها رو مینویسم. براے محرمیتتون هم فعلا دوماه میخونم ، ماڪہ نمیدونیم چقدر اینجا میمونیم. حاج آقا ، بقیہ را فراخواند و از آنہا بعنوان شاهد این عقد امضاء گرفت. میخواست که شڪ و شبہہ اے در ڪار نباشد. چند دقیقہ ای گذشت .ڪاش زمان متوقف میشد. تا چند ساعت دیگر من ...بہ عقد آقاے گردباد در مے آیم؟ خدایا حڪمتت را شڪر ... با من چه ڪار میکنے؟ برای هرکسی آزمونی است و آزمون من اینجا بود. برای حفظ عفت و پاکیم باید ریسک می کردم. خیلی سخت است چطور میتوانستم راضی باشم؟ ❤️"حسیــــن" ❤️یعنے راه رسیدن بہ تو اینقدر باید سخت باشد؟ «و مگر نه آن که گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلا ی عشق آسان تر بریده شوند؟»* بیا این شمشیر و این گردن ... بزن تمام کن . ــــــــــــــــــــــــــ *شهید سید مرتضے آوینے ↩️ .... ❌ ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ ☘ یڪ ساعت دیگر هم مثل برق و باد گذشت. ومن بہ سمت سرنوشت نامعلومم قدم برمیداشتم .حال دلم خوش نبود. حالت تهوع داشتم .نمیتوانستم چیزے بخورم. وضو گرفتم و از اتاق بیرون رفتم .سید طوفان در حیاط داشت وضو میگرفت. دقایقی بعد حاج آقا صدایمان زد ، همه وسط هال جمع شدیم. عمامه اش که قبلا دستم بود و به او داده بودم را روے زمین پهن کرد .اشاره ڪرد ما دونفر رویش بنشینیم. فرشتہ خانم رو به دخترش گفت: زهره مادر اون چادر نمازت رو بیار بده بہ حُسنا جان ، خوبیت نداره عروس سر عقد سیاه بپوشہ . و من چہ شباهتے بہ عروس ها داشتم ؟ زهره خانم چادر نمازش را آورد و بہ دستم داد . _ پاشو تو اتاق عوضش ڪن چادرم را عوض ڪردم ، دم در ایستاده بود . لبخند کم جونی زد. یک لحظہ دلم گرفت ، بغضم ترکید و خودم را در آغوش زهره خانم انداختم . مادرم ڪجاست؟ چرا من مثل عروسہاے دیگرنیستم؟ نہ لباس عروسی نه سفره عقدی _مامانم ...ڪاش مامانم بود. زهره دستی به سرم کشید و با بغض خانم گفت:الهے بمیرم برات مادر ،میدونم مادرِ خود آدم یہ چیز دیگہ است اما من بہ جاے مادرت . بیا برو بشین . گریہ نڪن .خوب نیست بسپار بخدا ... قسمتت تو هم این بوده دیگه. موقع خوندن صیغه عقد برا خودت دعا ڪن چادرم را روے صورتم انداختم تا آثار بغض وگریہ ام پیدا نباشد. رفتم ڪنارش نشستم .از این همہ نزدیکے رعشہ اے بہ بدنم وارد شد. بہ خودم لرزیدم .سردم شده بود . محمود آقا قرآنی از اتاق برداشت و جلوی ما گذاشت . نمیتوانستم دست ببرم و قرآن را بردارم. سیدطوفان قرآن را برداشت و بوسید به نیت تفأل باز کرد، چند لحظہ روے صفحہ قرآن مکث کرد . زیر لب گفت: _سبحان اللہ!!! دست بہ محاسنش ڪشید. دوست داشتم ببینم چہ آیہ اے را می خواند .صفحہ قرآن باز شده را جلوی من گذاشت. دست بردم و برش داشتم .نگاهم بہ صفحہ افتاد. کل آیات را از بالا به پایین نگاه میکردم به دنبال یک نشانه ... «وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۲۱سوره روم ﴾ و از نشانه های قدرت و ربوبیت او این است که برای شما از جنس خودتان همسرانی آفرید تا در کنارشان آرامش یابید و در میان شما دوستی و مهربانی قرار داد؛ یقیناً در این کار شگفت انگیز نشانه هایی است برای مردمی که می اندیشند» احساس ڪردم قلبم آرام گرفت. نمیدانم چرا اما هر چہ بود از برکات آیات نور بود. حاج آقا از سیدطوفان اجازه وکالت گرفت و او بله را گفت. نوبت بہ من رسید _دخترم وکیلم ؟ اینجا نہ گلے بود و نہ گلابے و نہ زیر لفظے . بہ یکباره تمام این چند روز دوباره مثل فیلم از جلو چشمانم رد شد . باید چہ میگفتم ؟ ڪہ ادعاے عاشقے یا لجبازے مرا بہ اینجا کشانده .اگر آن روز اصرار نمیڪردم به رفتن ... الان اینجا نبودم . _خدایا آرامم ڪن . وجودم را تماما به تو میسپارم. یا غیاث المستغیثین ... از زیر چادر سرم را کمی متمایل کردم ، سرش پایین بود ، قرمز شده بود . اخمے گوشه ابرویش نشسته بود. عرق کرده بودم .دستانم مے لرزید. با کمترین آوایے کہ از دهانم خارج شد لب گشودم _با اجازه امام زمان... بلہ ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ به قلم: (هیام ) ❌این اثر فقط مربوط به کانال کوچه ی احساس است هرگونه کپی و انتشار حرام و پیگرد قانونی دارد❌ حاج آقا خطبہ را بہ عربی میخواند و من بہ "طوفانے" ڪہ در زندگیم افتاده بود فڪر مے ڪردم . "خدایا آبرومو نگہ دار، نذار بہ حریمم دست درازے بشہ . خدایا اگہ زنده برگشتم تڪلیفم چیه؟" وقتے خطبہ تمام شد. همه صلوات فرستادند. حاج آقا گفت:مبارکہ زهره خانم یک پیاله ی ڪوچک نقل و شڪلات جلویم گذاشت . فرشته خانم رو بہ دخترش ڪرد و آرام طورے کہ مثلا ڪسے نشنود گفت : _ببین حیف چقدر هم بہ هم میان اما من شنیدم. این حرفها وجودم را آتش میزد. زهره خانم جلو آمد صورتم را بوسید _مبارکہ ، ان شاء الله بہ پاے هم پیر بشید. نمے دانم حواسش نبود یا از عمد گفت. سیدطوفان فورا سرش را بالا آورد و به زهره خانم نگاه کرد. زن بیچاره دستپاچه لبش را به دندان گرفت و از ما دور شد. مرد کنار دست من خوب میدانست کہ قرار است عمر این وصال ڪوتاه باشد. شکل نفس ڪشیدنم آن قدر نامنظم بود ڪه احساس کردم همہ متوجہ شده اند. به سرعت از سر جایم بلند شدم و به اتاق پناه بردم آن قدر گریه کردم تا خوابم برد. شب با صداے جیغم از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود و گلویم خشڪ خشڪ .حالم از شبہاے قبل بدتر بود. زهره خانم بیدار شد و بہ سراغم آمد _‌چے شده دخترم ؟ باز هم خواب بد دیدے؟ خدا لعنتشون ڪنہ ببین چہ ترسے تو دل این دختر انداختن . آنقدر تشنہ بودم کہ متوجہ هیچے نشدم. فورا بلند شدم . چادرم را پوشیدم و بہ آشپزخانہ رفتم شیر آب را باز کردم و مقدارے آب خوردم. همین ڪہ برگشتم او را در چارچوب در دیدم. سرم را بہ زیر انداختم و آرام سلام کردم جوابم را داد و گفت : هرشب تو خواب جیغ میزنید ، ولے امشب یہ جور دیگہ اے بود...چرا؟ یعنے نمیدانے؟ڪاش میتوانستم بگویم ...علتش تویی ! علت این حال خراب، این کابوس، ترس از سرنوشت نامعلومم بود. از آینده اے کہ نمیدانم چہ اتفاقے برایم می افتاد. جوابے ندادم و از ڪنارش رد شدم. ظهر حاج آقا و آقامحمود با ظاهرے بہ هم ریختہ به خانه ی تبعیدی آمدند. حاج آقا سرش شڪستہ بود و خون از پیشانیش پایین میریخت. سیدطوفان با سختی جلو رفت و کمک کرد تا حاج آقا بنشیند. _چے شده حاجی؟چرا اینطورے شدید؟ آقا محمود در جواب طوفان گفت: این وحشے ها مثل بَرده با ما رفتارمیکنند. داشتیم ڪار میڪردیم یڪیش حملہ ڪرد طرفمون کہ چرا درست ڪار نمیکنید. حیف کہ بایدلال باشم وگرنہ حسابشو میرسیدم . بہ سراغ حاج آقا رفتم و با وسایل بهداشتے کہ توے آن خانہ بود ، زخمش را بستم . همان دم عبدالله هم از اتاق خارج شد. طوفان متفکر به حاج آقا نگاه کرد . _از فردا من به جای شما میام حاج آقا که روی دوزانو خم شده بود و دست زیر شیر آب گرفته بود تا صورتش را بشوید با لحنی آرام گفت: لازم نکرده، همین هم کم داریم که بفهمن مهندس موشکی ایران اینجاست. اگر اتفاقی برات بیفته کی میخواد مسئولیتشو به عهده بگیره نگاهی به دور و بر کرد. همه شنیده بودند حاج آقا چه گفت. آقا محمود با چشم های گشاد طوفان را نگاه کرد. باورش نمیشد یکی از نخبه های هوافضای جمهوری اسلامی ایران را اینجا وسط دشمن ببیند. بدجور ماتش برده بود. حاج آقا سرفه ای کرد و دستش را به سمت محمود گرفت و گفت: حاج محمود بیا برادر... طوفان دستی پشت سرش کشید . شاید خودش هم باورش نمیشد اینجا وسط یک مشت کفتار گرفتار شده باشد. موقع اذان بود. همہ وضو گرفتیم و پشت سر حاج آقا بہ نماز ایستادیم. بعد از نماز دست بہ دعا بلند کردم و براے رهایے از اسارت دعا ڪردم. حاج آقا روبہ سید طوفان ڪرد و آرام طورے کہ بقیہ نشنوند گفت: خودت و خانم حڪیمے غذاتون رو توے اتاق بخورید. و چقدر من از این خلوت دونفره فراری بودم موقع طرف شام زهره خانم صدایم زد، براے ڪشیدن غذا بہ ڪمکش رفتم. غذا را ڪشیدیم. یک سینے برداشت، دوتا ظرف غذا داخلش گذاشت و بہ شوهرش داد تا بہ اتاق بیرونے ببرد. پاے رفتن نداشتم. زهره خانم حالم را ڪہ دید دست هایم را گرفت و گفت: بیا باهم بریم . وارد اتاق شدم. یک اتاق نسبتا بزرگ با دیوارهای سیمانے. انگار اتاق مهمان بوده است . یک آشپزخونہ کوچک در حد دو تا ڪمد فلزے و سینڪ ظرفشویی ، یک طرف دیگرش هم دستشویی وحمامِ سرهم . یعنے اینجا اتاق ماست؟ ... من و ...او؟ ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم # زهراصادقی (هیام ) از اتاق بیرون می آیم در حالی که دستانم دور بازوهای هانیه حلقه شده . جای او نیستم ونمی دانم در درونش چه غوغایی به پاست اما این را میدانم که از کرده ی خود پشیمان نیستم. این جوان نمی تواند تکیه گاه یک دختر باشد. مانده ام هانیه چگونه به او اطمینان دارد؟ مگر همان واژه ای که همچون سیل همه چیز را با خودش می کَند و می بَرَد ، او را این چنین مدهوش ساخته باشد. همانی که او را عشق می نامند! نمی توانم درک کنم که چطور در این حالت، عقل کنار می رود و تمام آن چه باید دیده شود از چشم انسان پنهان می ماند. بله همان واژه ی عجیب و غریبی که قیس را مجنون لیلی نه چندان زیبا کرد. هرچه حساب میکنم نمی توانم تاثیر عقل را نادیده بگیرم. نمی دانم این چه حالتی است که او دارد. آیا میشود گفت این یک بیماری است؟ صدای هق هق گریه اش اوج گرفته. به گمانم آسمان زندگیش را تیر و تار میبیند. در وجودش گدازه های مهیبی که هر آن امکان انفجار دارد. چگونه می توان از فعال شدن آتشفشان درون جلوگیری کرد؟ این را دیگر جایی نخوانده ام.نمی دانم. قبل از آن که از پیچ راهرو رد شویم صدایی مارا مخاطب قرار داد و گفت: خانم فاتح ! به سمت صدا برگشتم. ضیایی بزرگ بود. فاصله ای که با ما داشت را با قدم های بلند و استوار طی کرد . نزدیک من که رسید نگاه گذرایی به هانیه کرد . هانیه با دیدن حسام الدین اشکش را پاک کرد، اخمی نمایشی کرد و گفت : هیوا من میرم پایین  بدون آنکه منتظر جواب من باشد از پیچ راهرو گذشت و رفت. با چشم هایم رفتنش را دنبال کردم و در دل گفتم: چه عجله ای داشتی با هم میرفتیم. چرا مرا با این کوه غرور تنها گذاشتی ؟ _خواهرِ شما دختر حساس و شکننده ای هست. سرم را چرخاندم به طرفی که ضیایی بزرگ ایستاده با دستانی در جیب و نگاهی که به کاشی های کف راهرو بیمارستان خیره بود. حالت چهره اش جدی به نظر میرسید. همچنان چین پیشانیش پیدا بود. دوست داشتم بگویم کمی ابرویت را بالاببر تا پیشانی بیچاره کمی صاف شود. قدش بلند بود یا من کوتاه؟ چه حس بدی است که احساس کنی کوتاهتر از بقیه هستی. انگار از موضع بالا دارند به تو نگاه میکنند. چه میشد کرد روزگار همین بود. _ میدونید چرا من با این وصلت مخالفم؟ در سکوت به رنگ دیوار ساختمان بیمارستان نگاه کردم و منتظر ادامه ی حرفش! با خودم فکر می کردم باید این دیوار تازه رنگ شده باشد، فکر نمیکنم تازه ساز باشد. قدمتش شاید به ... _با شما هستم میگم میدونید چرا من با این وصلت مخالفم؟ کمی جا خوردم، با خودم گفتم مشخص است دیگر چون تو پولداری و ما بی پول! _تاحدودی میدونم، از موضع بالا نگاه کردن به بقیه. وقتی کسی اون بالاست ، این پایینی ها رو در شأن خودش نمیبینه قطعا نفسش را عمیق بیرون داد و سرش را چندبار به تأسف تکان داد . نهایتا سرش را بالا گرفت و با نگاه به پشت سر من گفت: برای ازدواج باید دونفر در دو طبقه ی اجتماعی هم سطح باشن.اینجوری مشکلاتشون کمتره. خواهر شما دختر ساده و شکننده ای هست. با توجه به شناختی که از جامعه و این جور افراد دارم ممکنه خیلی راحت خودشون رو گم کنند.خواهر شما مثل یک تشنه میمونه فکر میکنه با رسیدن به آدمی مثل شهاب به همه ی آرزوهاش خواهد رسید. از اینکه اینقدر راحت خواهرم را قضاوت کرده بود، دلگیر شدم. اگرچه شاید تا حدودی درست میگفت اما اینکه هنوز ندیده و نشناخته او را با دخترانی که به طمع ثروت دور پسرهای پولدار بوده اند، مقایسه کند برافروخته شدم. _ببخشید شما همیشه عادت دارید دیگران رو قضاوت کنید؟ شما چقدر خواهر منو میشناسید که این قدر با صراحت دارید راجع به ویژگی شخصیتیش میگید. من فکر میکنم شما بیشتر کسر شأنتون میشه که با یه خانواده ای که از لحاظ مالی از شما ضعیف تر هستن وصلت کنید. این ربطی به عرت نفس ادمها نداره. اما آقا اینو بدونید چیزی که به آدمها عزت و شخصیت میده پول و ثروت نیست. اخلاق و عزت نفسشون هست. خودباوریشون هست. ایمان آدمها از ثروت و پول بالاتره. یه آدم باشخصیت اونقدر عزت نفس داره که بدونه چطوری از پول استفاده کنه. برای این فکرتون متأسفم عقب گرد کردم که بروم گفت: _صبر کنید خانم من منظورم این نبود به طرفش برگشتم، برای اولین بار نگاهم در اجزایش صورتش چرخید. شباهتش به مادرش خیلی بیشتر از شهاب بود. حتی حاضر نبود موقع حرف زدن نگاهم کند. این از غرور بود یا اعتقادش؟ دست به ته ریش خیلی کوتاهش کشید .مردد چیزی بگوید سرم را به تأسف تکان دادم _چرا همین منظورتون بود. اتفاقا منم با این ازدواج مخالفم چون برادر شما لیاقت زندگی با خواهر منو نداره چون ایشون با وجود ثروت، عزت نفس ندارن. خدانگهدار به سرعت قدم هایم افزودم. از کجا اینقدر جسور شده بودم نمیدانم. ↩️ کپی برداری پیگرد امنیتی دارد❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• KoocheyEhsas@ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
بقیه پارت ها رو دوباره از کانال اصلی بخونید❌❌❌❌❌❌❌❌
کانال میانبر کوچه ی احساس
https://eitaa.com/koocheyEhsas/12000 لینک قسمت ۳۸
دوستان ادامه رمان به صورت متن هست توی کوچه احساس دیوونم کردین به خدا