♡﷽♡
#قسمت26☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
ویرایش جدید
به قلم: #زهراصادقے (هیام )
شال را که گرفتم رفتم و کنارش نشستم .
ازبس درد کشیده بود روی پیشانیش عرق نشسته بود.معلوم بود خیلی تحمل میکند .
_باید پاتون رو آتل ببندم که تکون نخوره .
با بی حالی جواب داد:
الان آتل از کجا بیاریم؟
به دور و برم نگاهی کردم چندتا جعبہ چوبی میوه گوشہ ای افتاده بود.
به حاج آقا اشاره کردم که چوب های آن جعبه ها خوب است.
حاج آقا بلند شد و جعبه و چوب ها را شکست و آورد.
چوبها را دو طرف پایش گذاشتم و آرام آرام با شال مشغول بستنش شدم.
احساس کردم نگاهش روی من سنگینی میکند
برای لحظہ ای سرم را بالا آوردم . نگاهش را شکار کردم .اخم کرد و
فورا چشم هایش را به طرف دیگری چرخاند.
_تموم شد تا جایی که میتونید بهش فشار نیارید تا بهتر بشه ، اولش ورم داره به مرور بهتر میشه
همین که خواستم بلند شوم با صدای آرامی گفت :
_ممنون
نه مثل اینکه شمشمیرش را فعلا غلاف کرده است.
تشکر کردن این آدم مغرور برایم عجیب بود.
_خواهش میکنم ، وظیفه ام بود.
لطفا حلالم کنید.نمیخواستم اینجوری بشه...
نشنیدم چه گفت چون به سرعت از آن جا دور شدم و پیش زهره خانم برگشتم .
کمی که گذشت با تدابیری که یاد گرفته بودم توانستم فرشته خانم مادر زهره را به هوش بیاورم . حالش بهتر شده بود.
شب که شد ، با همان خاکی که آن جا بود تیمم گرفتیم و نماز خواندیم.
درِ سوله باز شد. ۴ نفر وارد شدند.
نگاهم به سید طوفان افتاد. یک نگاهش به آن ها بود و یک نگاهش به ما خانم ها .
البتہ اخم آلود مرا نگاهم میکرد.
احساس کردم با نگاهش میخواهد چیزی بگوید .یادم افتاد روبنده ام ... فوراً آن را انداختم.
یکی از آن مردها که تازه او را دیده بودیم شروع کرد بہ فارسی صحبت کردن
_شما ایرانی هستید؟
همه سکوت کردند.
مرد عرب گفت: منم ایرانیم ، اهل اهوازم
حاج آقا عصبانی شد
_ تو چه ایرانی هستی که غیرت رو هم میهن و ناموست نداری؟اسیرشون کردی؟
آن مردعصبانے شد و داد زد :
به شما مربوط نیست.
از ترس اینکه کاری کند همه سکوت کردیم.
دستور داد کمی غذا جلویمان گذاشتند.
سیدطوفان غذا را پس زد و گفت:
غذا رو ببر برای اون دوستای ملعونت ... ما اونقدر ذلیل نشدیم که این غذارو بخوریم.
با وجود اینکه گرسنه بودم ولی واقعا میلی به خوردن این غذا نداشتم.
اشاره به زهره خانم کردم که برای بهبود حال مادرش کمی از آن غذا بردارند قطعا بہ ضرر آنها بود که ما غذا نخوریم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیبرداریپیگردامنیتیدارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#قسمت28☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
بهقلم: #زهراصادقی
(هیام)
وارد روستا کہ شدیم گفتند باید پیاده بشوید.
کیفهایمان را به ما پس دادند. اما خبرے از گوشے موبایل و پول داخلش نبود. از مینے بوس که خواستم پیاده بشوم زیر صندلی را نگاهے انداختم ببینم لباس حاج اقا هنوز هست.
خوشبختانہ همان زیر افتاده بود.
سریع خم شدم و عمامه و قبا را برداشتم و توی کیف گذاشتم و از ماشین
پیاده شدم.
آن مرد اهوازے ما را بہ یک مرد دیگر کہ حدودا ۵۰ سالہ و اسمش رحیم بود تحویل داد و سفارش هایے کرد.
رحیم با دو نفر دیگر با اسلحہ ما را در کوچہ هاے روستا بہ راه انداخت.
سیدطوفان لنگان لنگان به کمک حاج اقا راه میرفت.
از کوچہ پس کوچہ ها کہ عبور می کردیم .متوجہ خلوتے روستا شدم .
انگار کسے اینجا زندگے نمیکند.
از بعضی از کوچه ها که گذشتیم ، از پشت پنجره افرادے را دیدم کہ بہ بیرون سرک میکشیدند .
پس آدمیزاد هم اینجا وجود داشت.
یک مرد جوان هم پشت سر ما حرکت میکرد.
حاج آقا و سیدطوفان جلوتر از ما بودند.
سیدطوفان لحظہ اے ایستاد و برگشت .نگاهے بہ پشت سر کرد و اخمے به آن مامور پشت سرما کرد .
عمدا ارومتر راه رفت تا ما از او جلو بزنیم و از آن جوان پشت سر فاصلہ گرفته باشیم.
در دل گفتم ماشاء الله به غیرتت .
بہ یک خانه ی نسبتا قدیمے رسیدیم.
آن مرد بہ عربے گفت:
اینجا باید بمانید و مبادا خیال فرار بہ ذهنتان خطور ڪند.
اشاره کرد که آن جا سربازها منتظرند کسی رد شود.
به خانه اشاره کرد و گفت: اهالے همین خانه قصد فرار داشتند کہ ...
کاملا متوجہ حرفش شدم.
در را باز کرد و وارد حیاط شدیم . یک حیاط کوچک و یک باغچہ خاکے کہ هیچ گل و گیاهے در آن وجود نداشت.
یک اتاق کوچک هم گوشہ حیاط بود . داخل خانہ شدیم . دو تا اتاق و یک حال و آشپزخانه خیلے قدیمے با دیوارهای سیمانے خودنمایے میکرد. روے پشت بام هم یک اتاق دیگر بود .
بہ یکے از اتاق ها سرکی کشیدم .
خیلے بہ هم ریختہ بود. وسایل و لباسها کف اتاق پخش شده بود.
انگار کسے با عجلہ دنبال پیدا کردن چیزےبوده .
توے هال نسبتا بزرگی نشستیم .آن مرد هم حرف هایے زد و در را بست و رفت .
همہ گرسنہ ، تشنہ و خستہ بودیم .
زهره خانم کنار دیوار نشست
_حالا باید چیڪار کنیم؟
حاج آقا دستی به چشم هایش کشید و گفت: فعلا یہ ڪم استراحت کنید تا ببینیم چہ میشہ کرد.
روبنده ام را در آوردم.
دنبال آب میگشتم. بہ آشپزخونه رفتم. بہ اطراف نگاهے انداختم فقط دوتا کمد آنجا بود.
یه پارچ پلاستیکے و چند عدد لیوان استیل پیدا کردم .
شیر آب را باز کردم .عجب آب گل آلودے...
باخودم گفتم: حُسنا اینجا دیگر خانه خودت نیست کہ همه چیز تمیز و مرتب و استریلیزہ باشد .
با هر سختی کہ بود پارچ آب را برداشتم و با لیوانها به سمت بقیہ رفتم .
لیوان را اول جلو حاج اقا گرفتم
_آبش خیلے گل آلود هست .
حاج آقا تشکری کرد و گفت: چاره چیہ ؟ همین هم غنیمتہ
لیوان بعدی را به طرف سید طوفان بردم و همزمان گفتم: براے بعدا باید آب را جوشاند.
ناگهان یاد چیزی افتادم بعد از آنکه آب را توی لیوان ریختم و به دست سید دادم بلند گفتم:
اصلا اینها چرا باید ما رو اینجا نگہ دارن؟ ما چہ ارزشے براشون داریم ؟
سیدطوفان نگاهش را بالا آورد و بعد انگار مخاطبش دیوار است بہ آنجا زُل زد و گفت:
اینها میخوان دولت مستقل تشکیل بدهند .بنابراین نیاز بہ آدم دارند. اکثر مردم این روستا مشخصہ فرار کردند . خیلے تعداد کمے اینجا زندگے میکنند.
لیوان ابی را به آقا محمود دادم و گفتم:
یعنے مردم رو اینجا بزور نگہ میدارند تا زندگی کنند؟
سیدطوفان در جواب گفت: بلہ ، هم برای اینکہ دولتشون پا بگیره ، و هم بخاطر وجہ جهانیش.
آقاے شریفے آبش را سر کشید و گفت:
سلام بر حسین شهید...
و هم براے "تامین نیازهاشون" بہ مردم نیاز دارند.
وقتی برگشتم به سمت حاج آقا و سید طوفان یک لحظہ احساس کردم صورتش در هم مچاله شد. پشت سرش را بہ دیوار تکیہ داد و چشمهایش را بست.
حس پزشکیم گل کرد ، پاشدم و جلو رفتم .نگاهے بہ پایش انداختم
_ببینم پاتون چطوره؟
آروم شروع بہ باز کردنش کردم.پایش خیلے ورم کرده بود .
_پاتون خیلے ورم کرده . بخاطر اینکہ خیلے روش فشار آوردید.باید بہش استراحت بدید.
هیچ جوابے نداد .همچنان چشم هایش را بستہ بود.
↩️ #ادامہ_دارد....کپی شرعا اشکال داره
#هرگونهکپیبرداریپیگردحقوقی و قانونی دارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت29
به قلم: #زهراصادقی( هیام)
براے این درد باید فکرے میکردم . بہ آشپزخانہ رفتم ، همہ جا را برای پیدا کردن قرص مسکن گشتم . در آخر در یک قوطے به همراه مقداری داروی دیگر پیدایش کردم .
قرص را بہ همراه مقداری زردچوبہ و روغن کہ شبیه ضماد درست کرده بودم برداشتم و بیرون آمدم.
صداے شلیک مداوم تفنگ بہ گوشم میرسید.
قرص را با یک لیوان آب بہ سمتش گرفتم
_لطفا این قرصو بخورید .مُسکنہ
چشم هایش را باز کرد . سفیدی چشمش به قرمزی میزد . قرص را کف دستش انداختم .
پا شدم و لگن فلزی کہ گوشه ی آشپزخانہ بود را به همراه کترے آب گرم برداشتم و به هال آوردم.
نویسنده:زهراصادقی
_اگر ممکنہ جورابتون رو در بیارید
باید پاتون رو با آب گرم بشورید.
جوراب هایش را درآورد و پایش را توی لگن گذاشت .
با کترے روے پایش آب گرم ریختم و او آن را آرام ماساژ میداد.
_این ضماد رو بزارید رو پاتون
از اتاق یک روسری پیدا کردم و برایش دوباره با چوبها، آتل بستم.
سعے کردم مثل دفع قبل نگاه نکنم .
همین که خواستم بلند شوم گفت:
_این دفعہ دیگہ فڪر انتقام نبودید؟
چشم هایم گرد شد، فڪر کردم میخواهد کلی تشکرکند .
بہ کنایہ گفتم :
خواهش میڪنم ، وظیفہ ام بود .
_چی؟انتقام وظیفه تون بود؟
نمے دانم چرا احساس میکردم دارد اذیتم میڪند.
خیلے جدے سرم را پایین انداختم و با اخم گفتم :
انتقامے در کار نبود ، من وظیفہ پزشکیم رو انجام دادم.
برای یک لحظہ نگاهم را بالا آوردم.
احساس کردم گوشہ لبش باز شد.یعنے لبخند زد؟
_پزشک خوبے هستید.
@koocheyehsas
شاید در موقعیت دیگرے این تعریف را میکرد خوشحال میشدم . اما الان ازدست این نابغہ ناراحت بودم.سریع از آنجا دور شدم و بہ اتاق پناه بردم .
این خانه سرد و مخوف با دیوارها و سقفش آماده بود مرا ببلعد.
هرکس گوشہ اے براے خودش زانوے غم، بغل گرفتہ بود.
شاید هر کسی بہ سرنوشت نامعلومش فڪر میڪرد.
نہ غذایے داشتیم و نہ پولے .
حاج آقا تصمیم گرفت براے پیدا کردن غذا بیرون برود .اما راننده عرب کہ اسمش عبدالله بود مخالفت کرد و گفت :
شما نه! با این محاسن و ظاهر بیرون نرید بهتره.
عبدالله و آقاے شریفے(محمود آقا) بیرون رفتند.
دوساعت از رفتنشان گذشتہ بود و هیچ خبرے از آنها نبود.
همہ نگران بودیم. زهره خانم و مادرش گریہ میکردند.آن ها را بہ اتاق بردم.
بہ سمت حاج آقا رفتم .
_چرا نیومدند؟نکنہ اتفاقے براشون افتاده
حاج آقا هم مثل من نگران بود.
_نمیدونم .
سید طوفان بلند شد کہ بیرون برود
با تعجب پرسیدم: شما کجا با این پاتون راه افتادید؟
با چهره ای در هم گفت: یہ جورے میرم.
با خودم گفتم : مگر من اجازه میدهم تو با این پا بروے.بہ همین خیال باش اخوی!
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#قسمت31☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
به قلم: #زهراصادقے (هیام )
عبدالله راننده ی عراقی بلند شد و گفت سرے بہ همسایہ ها میزند و غذایے قرض میگیرد که لااقل امشب گرسنہ نخوابیم.
بعد از نیم ساعت با چند کیسہ پلاستیکے وارد شد. سیب زمینے و قدرے آرد نخود و چند قطعہ نان از همسایہ روبہ رویے گرفتہ بود.
بالاخره براے شب توانستیم شام تهیہ کنیم .
****
فصل :اسارت
سہ روز از بودن ما در روستاے تحت تسلط داعش گذشت. حاج اقا سیبیلش را کوتاه تر کرده بود تا مشخص نباشد کہ شیعہ است. سیدطوفان بهتر راه می رفت . بہ صداے گلوله و خمپاره عادت کرده بودیم.
آقایان روزها بہ نوبت برای ساخت آن خانه کذایی بیرون میرفتند تا حداقل پولی برای تهیه غذا داشته باشیم.
البته به جز سیدطوفان کہ بخاطر وضعیت پایش نمیتوانست درست راه برود.
شبہا هم بہ نوبت سرے به اطراف روستا میزدند تا راهے براے فرار از اینجا پیدا کنند.
یکی دوبار امتحان کردند و به محض رد شدن از منطقه ممنوعه تیراندازی شده بود و آنہا مجبور شدند برگردند.
دقیقا همان شب بود که پای سجاده نشسته بودم و درحال دعا برای پیدا کردن راه فرار که در حیاط به سرعت باز شد و حاج اقا ، عبدالله و حاج محمود هراسان وارد حیاط شدند.
حاج اقا چفیه ی عربی را که دور سرش بسته بود را باز کرد و نفس زنان جلوی سکوی خانه نشست.
حاج محمود پایش را دراز کرد و کف حیاط نشست.
عبدالله هم خم شده بود و پاهایش را ماساژ میداد .
سید طوفان لنگان لنگان خودش را به حاج اقا رساند.
از لای در گردن کشیدم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.
فرشته خانم از داخل هال پرسید: زهره مادر چی شد؟محموداینا اومدن؟
زهره خانم چادرش را سفت گرفت و کنار من ایستاد و آهسته گفت:
_آره مادر اومدن ببینم چه خبر شده
سیدطوفان کنار حاج آقا پناهی نشست و پرسید: چی شد؟
حاج آقا سرش را تکان داد و گفت:
نمیشه... اصلا نمیشه رفت. نامردها طوری کمین کردن که هرکی رد بشه میزننش.
یه تیر از کنار آقا محمود رد شد. فقط خدا بهش رحم کرد.
زهره خانم با شنیدن حرفهای حاج آقا هین بلندی کشید.
نگاهم به چهره ی نگران و مضطربش افتاد.
دستش را گرفتم و به داخل بردم
_ آروم باشید ...خداروشکر چیزیش نشده .
آن شب با ناامیدی و دلهره ی فراوان خوابیدم.
شب ها بخاطر فشار و اضطرابے کہ این چند روز تجربه کرده بودم؛ کابوس میدیدم و باصدای جیغ از خواب میپریدم.
هیچ خط ارتباطی نبود که تماس بگیریم.
مردم روستا از ارتباط و مراوده با ما امتناع داشتند.
تروریست ها فقط با ابزارهاے مخصوص خودشان ارتباط برقرار میکردند.
موقع خوردن شام ، صداے جیغ و گریہ اے از بیرون حیاط بلند شد.
هر چه خواستیم توجہ نکنیم نشد . صدا هر لحظہ بلند تر میشد.
عبداللہ رفت کہ خبر بگیرد. چند دقیقہ بعد برگشت.
حاج آقا پیش دستی کرد و پرسید: ها عبدالله چه خبر بود؟
سر سفره نشست و با نگاهی که همه ی مار را ورانداز میکرد گفت: دختر هفده سالہ همسایه که بهمون غذا داد، خودکشی کرده.
چشم هایم گشاد شد. همہ بہ هم نگاه مے کردیم.
کنجکاو پرسیدم: یعنے... الان مُرده؟
_ نمیدونم گفتند چند دقیقہ پیش توے حمام پیداش کردند
ناخودآگاه بلند شدم
_شاید زنده باشہ ، باید ببینمش ...شاید بشہ براش کاری کرد
حاج آقا سرش را بالا گرفت و با نگرانی گفت: چطوری میرید؟
نگاهی به جمع انداختم.
_اصلا با کی میرید؟
به عبدالله اشاره کردم
_با آقا عبدالله میرم شاید زنده باشه بتونم براش کاری کنم.
عبدالله بلند شد و پشت سرش هم
سیدطوفان !
حاج آقا پناهی گفت: تو کجا سید؟
سیدطوفان چوبی که آقا محمود برایش پیدا کرده بود را دست گرفت و ایستاد
_باهاشون میرم شاید نیاز به کمک داشته باشن
آقا محمود گفت: آخه تو با این پا، چطوری میخوای راه بری؟
آقا سید مصمم راه افتاد و گفت:
شاید بشه ارتباطی چیزی گرفت تلفنی چیزی...
همین کہ خواستم بیرون بروم از پشت سر صدایم زد
_خانم حکیمے
بہ سمتش برگشتم ، سرش را پایین انداخت و گفت:
نقاب تون رو بزنید .
از اینڪہ در این شرایط سخت غیرتش را بعنوان یک شیعه نشان میداد از ته دل خوشحال شدم.
روبنده ام را بستم و همراه سیدطوفان و عبدالله بیرون رفتیم.
هنوز پایش میلنگید.
از در حیاط با احتیاط بیرون رفتم برگشتم و گفتم:
_نباید با این پاتون میومدید
سکوت کرد و جوابی نداد.
زیر لب آرام گفتم :
_حقیقتا از من لجبازترید، نمیخواستم بشنود اما گویا شنید.
پوزخندی زد و گفت : لااقل از دیگران انتقام نمیگیرم .
این یعنے هنوز فراموش نکرده ...
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیبرداریپیگردقانونیدارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت34
قسمت سی و چهار
هضم این جملات برایم دشوار است. حتے توان حرکت هم ندارم.
من چطور میتوانم اینکار را کنم ؟ محال است ... من با زندگے کسے بازے نمیکنم.
حاج آقا تکرار کرد
_سید جان ، متوجه شدے این کار شماست ...
با سردرگمے سرش را تکان داد و گفت :
اما حاجے من ...چطورے آخہ ؟ نمیتونم، من تعهد دارم .
حاج آقا فورا گفت : میدونم ... میدونم سید الان اینجا میدون نبرده ،جهاد که صرفا تفنگ به دست گرفتن نیست. محافظت از ناموس شیعه اینجا حکم جهاد رو داره. وسط این داعشے های ملعون حفظ عفت و حریم ناموس شیعه تکلیفه.
ما حتی الان زنده موندنمون فقط کار خداست .تو در مورد بعدا حرف میزنے؟
اگر زنده موندیم بعد یہ فکرے میکنیم.
شرایط اضطراره ...جا برای استخاره هم نیست . شرایط تو هم اونقدر سخت نیست.مگر اینکہ واقعا نخواے کہ اونهم عواقبشو باید در نظر بگیرے.
رگ غیرتش بالا زده بود ،دستهایش را بالا آورد و با عصبانیت داد زد :
_ حاجے آخه بحث خواستن و نخواستن نیست. اون ملعون ها مجرد و متاهل حالیشون نیست.اون حرفہا هم معلوم نیست حقیقت داشتہ باشه
حاج آقاگفت:
فعلا نمیشہ ریسک ڪرد. بهترین راه همینہ ، اگر هم اینجور کہ تو میگے باشہ بازهم اینجا آسیب متاهل از مجرد کمتره
هرچی مجرد بینمون نباشه بهتره
در دل گفتم :
خدایا چرا منو یہ باره نمیکُشے ؟ذره ذره نابودم میکنے. اینجا چطور میتونم بہ امتحانت راضے باشم؟
اینہا دارن برای خودشون می برن و مے دوزن .پس من این وسط چہ کاره ام ؟ "
باید حرف میزدم با کمترین صدای که از حنجره ام بیرون می آمد گفتم :
_حاج آقا من نمیتونم ... اصلا من تحمل چنین چیزے رو ندارم. تو این شرایط تحمیل کردن ...
نمیدانستم باید چه بگویم ؟ آیا این شرایط تحمیلے از بلایے کہ میخواست سرم بیاید سخت تر بود ؟
همان جا بہ زمین نشستم و گریہ کردم.
_حاج آقا من ... نمیخوام بخاطر من زندگے بقیہ خراب بشہ.
سیدطوفان کلافہ بود.
دستی به موهایش کشید و گفت:حاجے تنها راه حل پیدا کردن راه فراره باید زودتر راه فرار رو پیدا کنیم
حاج آقا نگاهش کرد و گفت: راه فرار رو بگرد پیدا کن دیدی که هرشب میریم و نمیشه
بعد هم یه نفر کہ نیستیم بتونیم با برنامه فرار کنیم و هیچکس هیچیش نشه . تا اون موقع هم باید خیالمون راحت باشہ براے ڪسے اتفاقے نمے افتہ
بعد روبہ من کرد و ادامه داد:
خانم حکیمے الان وضعیت شما دل بخواهے نیست .شرایط شما الان اضطراریہ.
الان تنها راهے کہ فعلا به نظر ما میرسہ اینہ. سخت هست اما ریسک داره باز هم خود دانید اما این قضیه مسئولیتش رو من به عهده میگیرم.
طوفان مثل مرغ سر کنده شده بود.
حاج آقا به سید اشاره کرد کہ هیچے نگو .
از خجالت دوست داشتم زمین دهان باز کند و در آن فرو بروم.
از حرارتِ گونہ هایم مشخص بود صورتم مثل لبو قرمز شده است.
درمانده گفتم: حاج آقا ...این...این راهش نیست. چرا بخاطر من چندنفر باید بسوزند؟ این خودخواهیہ. من هیچوقت تن بہ چنین کارے نمیدهم.
من راهشو بلدم ...باید زودتر اینکارو مے کردم.
روبنده ام را بستم و با پایے کہ رمقے براے ایستادن نداشت ، راه افتادم.
باید تمامش می کردم .درِ حیاط را باز ڪردم و بدون توجہ بہ پشت سرم وارد کوچہ شدم.
در ڪوچہ ی تاریک روستا این وقت شب
داشتم می رفتم کہ با این امتحان بزرگ خداحافظے کنم ؛ بہ خودم گفتم: از روستا خارج میشے و اونہا هم گلولہ بارونت میڪنن.
سختہ ولے من مرگ رو بہ ذلت ترجیح میدهم.
ناگهان از پشت سر ، چادرم کشیده شد و بہ دیوار کوبیده شدم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیبرداریپیگردقانونیدارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت32☘
در ِخونہ روبه رویی باز بود. داخل رفتیم .سیدطوفان صورتش را با چفیه عربے پوشانده بود .
عبدالله برایشان توضیح داد که من پزشک هستم .مادرش به سر وصورتش میزد.
وضعیت دختر بیچاره را که چک کردم تمام کرده بود.
چه دختر خوشگلے بود.
از اتاق بیرون آمدم. روبه مادرش دست و پا شکستہ به عربی گفتم: تمام کرده...چرا خودکشی کرد؟
مادرش با عجز و مویه حرف میزد و عبدالله ترجمه میکرد .
_میگه شوهرش بعثے هست. براے گرفتن پاداش دخترش را پیشکش داعشی ها کرد.
با شنیدن این حرف ها صورتم را به حالت مشمئز جمع کردم.
شنیدن مابقی حرف هایشان برایم سخت بود.آن هم در این شرایط...
دختر هفده ساله وقتی متوجه بارداریش میشود خودکشی میکند.
مادر دختر اشاره بہ سیدطوفان کرد و پرسید: این شوهرت هست؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم
_نه من مجردم ، ازدواج نڪردم
مویه کنان به پاهایش میزد
و به عربی ناله سرمیداد. وسط حرف هایش اسم "هشام" را مرتبا تکرار میکرد.
عبدالله نیم نگاهی به من کرد و با اشاره گفت برگردیم.
کنجکاو شدم. روبه عبدالله کردم و گفتم:
چی میگه؟
سری تکان داد که چیزی نیست.
معلوم بود سیدطوفان هم متوجه حرف هایشان نشده است.
حس خوبی نداشتم. روبنده ام را انداختم که برویم همان موقع مرد خانه داخل شد.
زن با دیدن همسرش به سر وصورتش زد و گریه کنان به استقبالش رفت.
فورا رویم را برگرداندم و از آنجا بیرون آمدیم.
یک ساعتی گذشت خواستم به حیاط بروم. در را آرام باز کردم که وارد حیاط شوم . حاج آقا ، سید طوفان و عبدالله را دیدم که با هم مشغول صحبت بودند. هر سه کلافه و عصبے.
سیدطوفان اخم همیشگیش را داشت اما اینبار تلخ تر و عصبانے تر
کنجکاو شدم ببینم چه میگویند.
شاخک هایم را فعال کردم
آرام به پشت در رفتم و به اصطلاح فال گوش ایستادم
_ اسمش هشامه، یعنی وحشیه
زیاد زن داره.بعثیه که مساعدت با داعش داره ...رهبر هست.
از هیچ دختر و نساء نمیگذره حتی ... حتی طفل!
جمعه ...لیل ، جشن یعنی عروسی دارد. بعد هم با داعش معامله میکند.
شوهر این زن هم مساعدت میکند .
توی روستا تفحص میکنند که ...
حاج محمود ادامه ی حرفش را گفت:
دنبال سوژه میگردن تو روستا.
_بله بله
سید طوفان نفسش را عمیق بیرون داد .عصبانے بود، لب سکوی حیاط نشست .
_کثافتِ ملعون ... دستی به سرش کشید و گفت: خب اونہا از کجا میدونند یہ دختر تو این خونہ است ؟
عبدالله در جوابش گفت:شوهر این زن کہ خانم دکتر دیده به عین .
حاج آقا گفت: کاش زن باهامون نیود. باید یه فکری کنیم.
حاج محمود تو مراقب عیالت با مادرش هستی این دختر رو چه کنیم؟ هیچ محرمی هم نداره.
حاج محمود صورتش را پوشاند و به تأسف سری تکان داد.
سید طوفان ، حالش دگرگون شد. پشت سر هم نفس عمیق کشید. صورتش برافروختہ بود. آرام و قرار نداشت. بلند شد و چند قدم رفت و برگشت
دست به سر گرفت .کلافه بود
برگشت و با عصبانیت گفت: اینها دیگه چه کثافت هایی هستند ...خدایا ...خب ... خب یه جورے قایمش میکنیم ، شده زمین رو بکنیم و پنهانش کنیم نمیزاریم دست این کثافت ها بهش بخوره .
عبدالله سری به تأسف تکان داد و گفت: اون زن گفت چند وقت پیش یک مرد دخترش پنهان کردند جمیع اهل بیتش را به رگبار ...
حاج اقا با نگرانی گفت: یا حسین
سید طوفان حال نزاری داشت، درمانده گفت:
_از کجا معلوم شاید اون زن دروغ بگه ... مگه میشه؟
درست میشنیدم؟در موردِ ...من حرف میزدند؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیبرداریپیگردقانونیدارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#قسمت33☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
به قلم: #زهراصادقے( هیام )
با شنیدن این حرفہا نفس کشیدن برایم سخت شد.ناگهان سرم گیج رفت و به زمین افتادم
زهره خانم دوید
_ای وای دختر ، چت شد؟ چرا اینجوری شدی؟
با صدای زهره خانم، حاج آقا و سیدطوفان سراسیمه داخل شدند . به دیوار تکیه داده بودم. با حال خرابم سرم را بالا آوردم با دو ابرو گره خورده و چشمهایے نگران مواجہ شدم.نفس نفس میزدم
_این ... این حرفها ... دروغه حاج اقا نه ؟
حاج اقا سرش را برگرداند و سکوت کرد.
بگید دروغه .حرف بزنید .
اما" او " انگار طاقت دیدن نداشت سریع از آنجا دور شد.
خدایا دارد چه بلایی به سرم می آید؟ امتحانت خیلی سخت است ... خیلی سخت.
هق هق گریه ام بلند شد.
باخودم گفتم: "بخاطر من چرا باید بقیہ اذیت بشن.نمیزارم بقیہ بہ پاے من بسوزن ... من نمیزارم اونہا رو بخاطر من بکشند.
نہ نمیزارم چنین اتفاقی بیفته...
با بیحالی بلند شدم و روبنده ام را برداشتم تا خواستم از درِ هال وارد حیاط شوم حاج آقا صدایم کرد
_خانم حکیمے شما پدرتون در قید حیات هستند؟
یعنی چے؟ الان چہ وقت این سوال بود.
با صدایی لرزان گفتم:
_نه حاج آقا، چهارسالہ فوت کردند.
حاج آقا در فکر فرو رفتہ بود.
سیدطوفان برگشت با اخم همیشگے به من نگاهے کرد و سری به تأسف تکان داد.
دست بہ موهایش کشید و لبہ سکو نشست. دست هایش را به حالت تکیہ بہ پیشانیش زد.
حاج آقا برگشت رو به سید طوفان و گفت :
_سید این کار فقط به دست تو حل میشه
سیدطوفان لحظہ اے سرش را بالا آورد با کنجکاوی پرسید :
_یعنے چی حاج آقا ؟
حاج آقا دست به محاسنش گرفته بود
_میدونم سخته ولی تنها راهه ...
باید... باهم ازدواج کنید .
سر جایم میخکوب شدم .
همه چیز، مثل یک نوار ویدئو بہ عقب برگشت ...از اول سفر تا اینجا
مرور کردم همه چیز را
تصمیم برای کربلا رفتن ، شکستن پای زهرا، من به جای او آمدن، سیدطوفان ،خوابِ پدرم، رفتن به سامرا ، اسارتمان و حالا اینجا...
سیدطوفان با چشمای گرد شده به حاج آقا نگاه کرد
بلند شد و ایستاد .
_شوخے کہ نمیکنید حاج آقا؟چی ...چی میگید ؟ نمیشہ آخہ ... شما که وضعیت منو بهتر میدونید ، من تازه دوماهه عقد کردم .
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیبرداریپیگردامنیتیدارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت35☘
برگشتم و با یک چهره طوفانے روبہ رو شدم.
سد راهم ایستاد .از ترس اینکہ کسے صدایم را بشنود ،نمیتوانستم بلند صحبت کنم
_لطفا برید کنار
دست چپش را بہ صورت مانع کنار سرم روی دیوار گذاشت .نزدیکم شد بہ چشمهایم که از زیر نقاب پیدا بود زل زد.با دندانهایے کہ معلوم بود از خشم بہ هم فشرده شده بود گفت:
_فڪر میڪنید کشتن بهترین راه حلہ؟
سرم را پایین انداختم
_با شرایط الانم، بله
_ خانم دڪتر بہ این ڪار میگن خودکشے
میدونید اگر برید چہ بلایے سرتون میاد ؟ فکر میکنے اونها راحت میان و میکشنت ؟
بغض داشتم
_مهم نیست ،نمیخوام سربار باشم.
اگر من نباشم شماها راحتتر میتونید از اینجافرار کنید.بخاطر من چرا بقیہ زجر بکشند؟
مگہ خودتون نگفتید هراتفاقے بیفتہ من مقصرم ، میرم تا ڪسے اذیت نشہ
پوزخندے زد
_ حوصلہ شنیدن این حرفہا رو ندارم، برگردید
_نمیام ،لطفا برید ڪنار
از سر جایش تکان نخورد.
سرم را بالا آوردم
_آقا سید از احساس مسئولیتتون ممنونم ، پیش خدا دِینے ندارید .حالا برید ڪنار
خشم چهره اش آنقدر زیاد شده بود که احساس کردم همین الان است مرا بزند .
_دخترے بہ کلہ شقے تو ندیدم ، یا با زبون خوش میای یا بزورمیبرمتون .
مفرد و بعد جمع بستنش دیگر چه صیغه ای بود؟
بےاختیار پرسیدم
_چہ جورے منو با زور میبرید؟
سرش را بہ حالت تاسف پایین انداخت.
منتظر بودم چہ جوابے میدهد
دستش را در جیبش فرو کرد
_با همون راه حلے کہ حاج اقا گفت.
او به چشم های از زیر نقاب من خیره بود و من به اویی که غریبه ای بیش نبود و میخواست آشنایم باشد.
نمیدانم چند دقیقہ گذشت.
دستم را بہ دیوار گرفتم کہ نیفتم ، چقدر هوا براے نفس کشیدن کم بود.
دلم براے بیچارگے خودم مے سوخت
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیبرداریپیگردقانونیدارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت36☘
بہ سختے دست بہ دیوار گرفتم و راه افتادم. من جلو میرفتم و او از پشت سرم لنگان لنگان می آمد .
وارد خانه شدم ، همہ دور هم نشستہ بودند. زهره خانم و مادرش با لبخندتلخے نگاهم میکردند.
و چیزی دردناک تر ازهمین لبخندِ تلخ نیست ...
سیدطوفان وارد شد و گوشہ اے نشست.
حاج آقا روبہ بقیہ کرد و شروع بہ صحبت کرد
_همونطور کہ میدونید الان شرایط ما یہ کم متفاوت هست .تو اسارت هستیم و دست وبالمون بستہ است. و این جور حرف ها مخصوص جلسات رسمے خواستگاریہ در حضور پدر و مادرها
فقط خواستم بگم ، چاره دیگہ اے نبود.
مےدونم آقا سید مراقب این دخترمون هست .
بعد روکرد بہ سیدطوفان و گفت :
آقا عبدالله میان پیش ما و اتاق توے حیاط میمونہ براے شما .
اینجا هیچ شباهتے بہ مراسم خواستگارے نداشت.
سیدطوفان سری تکان داد و گفت: حاج آقا اگر اجازه بدید عرضی داشتم .
_بفرما پسرم
سرفه ای کرد و گفت: حقیقتش خب الان وضعیت ما خاصہ ، بقول شما اضطراریہ .خواستم در حضور شما یہ چیزے بگم
شما در جریان وضعیت من هستید.من دوماهہ که عقد کردم و خب ...
در گفتن حرفش مردد بود.
بہ اینجاے حرفش کہ رسید نگاهش بہ من افتاد و حرفش را خورد. سرش را پایین انداخت ...
_اگر خدا خواست و زنده برگشتیم من ... من نمیدونم نسبت به این ازدواج باید چه تعهدی داشته باشم.نمیخوام حرف و حدیث باشه بگن از سر دلخوشی رفته اونجا و ...ادامه ی حرفش را خورد.
گویے از عرش بہ فرش افتاده بودم .من وسط این معرڪہ چہ مےڪردم ؟ شمشیرهاے سرنوشت پے در پے بر بدنم فرود مے آمدند. پس چہ ڪسے مرا درڪ می کرد ؟
بہ خودم نهیب زدم
"حُسنا تو حق ندارے اظهار نظر کنے، اون حق داره اینو بگہ .زندگیشہ ... حتما نامزدشو دوست داره ... و تو اینجا فقط یہ اضافہ اے ... تازه بہ تو لطف هم ڪرده .
حاج آقا در جوابش گفت: مرگ و زندگے دست خداست.میدونم چی میگی. ما باید خودمون رو هر لحظہ آماده ڪنیم. تا بعدا هم خدا بزرگہ اگر زنده برگشتیم یہ فکرے میکنیم ... دنیا هزار دور میچرخہ
بہ پهناے صورت اشڪ میریختم .نمے توانستم این وضعیت را تحمل ڪنم.
بہ اتاق پناه بردم و بہ بیچارگے خودم گریستم .
یک ساعت بعد زهره خانم وارد اتاق شد کنارم نشست . دستم را گرفت و گفت : پاشو دخترم ، پاشو یه آبی به صورتت بزن. حاج آقا راست میگه آدم مجرد اینجا بدون تکیه گاه سخته. توکل بخدا
"اے ڪاش ڪسے بگوید نه! حسنا آمادگے این طوفان زندگے را ندارد ...ولے مگر راه دیگرے هم بود؟ ڪاش قدرے دیرتر ..."
به هر سختی که بود با زهره خانم از اتاق خارج شدم. حاج آقا نگاه تأسف باری کرد و گفت: عقد موقت باید مهریه داشته باشه.
"موقت!؟ ... همہ چیزِ اینجا، موقتی ست حتے من ."
حاج آقا به سیدطوفان گفت: نظرت چیہ؟
طوفان دستی در هوا تکان داد
_مہریہ کہ الان در حال حاضر من هیچی ندارم .خودم و خودمم هرچی میخواید بزنید
حاج آقا در جوابش مکثی کرد و گفت: خانم حکیمے شما نظرے ندارید؟
سرم پایین بود نمیتوانستم حرفے بزنم .
"چہ فرقے میڪرد مهریه چه باشد؟مهریه من بدبختیم بود انگار"
بہ سختے جواب دادم
_فرقے نمیڪنہ
حاج آقا ڪمے فکر ڪرد و گفت:
بخاطر شرایط خانم حڪیمے کہ قطعا اگر اینجا نبودیم هیچوقت اینجورے ازدواج نمیکرد .منم مثل پدرش... بہ نیت ۱۴معصوم ، همون ۱۴ تا بهتره.
موافقید ؟
آقا سید به تایید سری تکان داد. من هم کہ باید در هر شرایطے موافق باشم .
_پس من اجالتا توے یہ کاغذی این ها رو مینویسم. براے محرمیتتون هم فعلا دوماه میخونم ، ماڪہ نمیدونیم چقدر اینجا میمونیم.
حاج آقا ، بقیہ را فراخواند و از آنہا بعنوان شاهد این عقد امضاء گرفت. میخواست که شڪ و شبہہ اے در ڪار نباشد.
چند دقیقہ ای گذشت .ڪاش زمان متوقف میشد. تا چند ساعت دیگر من ...بہ عقد آقاے گردباد در مے آیم؟
خدایا حڪمتت را شڪر ... با من چه ڪار میکنے؟
برای هرکسی آزمونی است و آزمون من اینجا بود.
برای حفظ عفت و پاکیم باید ریسک می کردم. خیلی سخت است چطور میتوانستم راضی باشم؟
❤️"حسیــــن" ❤️یعنے راه رسیدن بہ تو اینقدر باید سخت باشد؟
«و مگر نه آن که گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلا ی عشق آسان تر بریده شوند؟»*
بیا این شمشیر و این گردن ... بزن تمام کن .
ــــــــــــــــــــــــــ
*شهید سید مرتضے آوینے
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیبرداریپیگردقانونیدارد ❌
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمٺ37☘
یڪ ساعت دیگر هم مثل برق و باد گذشت. ومن بہ سمت سرنوشت نامعلومم قدم برمیداشتم .حال دلم خوش نبود. حالت تهوع داشتم .نمیتوانستم چیزے بخورم.
وضو گرفتم و از اتاق بیرون رفتم .سید طوفان در حیاط داشت وضو میگرفت.
دقایقی بعد حاج آقا صدایمان زد ، همه وسط هال جمع شدیم.
عمامه اش که قبلا دستم بود و به او داده بودم را روے زمین پهن کرد .اشاره ڪرد ما دونفر رویش بنشینیم.
فرشتہ خانم رو به دخترش گفت: زهره مادر اون چادر نمازت رو بیار بده بہ حُسنا جان ، خوبیت نداره عروس سر عقد سیاه بپوشہ .
و من چہ شباهتے بہ عروس ها داشتم ؟
زهره خانم چادر نمازش را آورد و بہ دستم داد .
_ پاشو تو اتاق عوضش ڪن
چادرم را عوض ڪردم ، دم در ایستاده بود .
لبخند کم جونی زد.
یک لحظہ دلم گرفت ، بغضم ترکید و خودم را در آغوش زهره خانم انداختم .
مادرم ڪجاست؟
چرا من مثل عروسہاے دیگرنیستم؟ نہ لباس عروسی نه سفره عقدی
_مامانم ...ڪاش مامانم بود.
زهره دستی به سرم کشید و با بغض خانم گفت:الهے بمیرم برات مادر ،میدونم مادرِ خود آدم یہ چیز دیگہ است اما من بہ جاے مادرت . بیا برو بشین . گریہ نڪن .خوب نیست بسپار بخدا ... قسمتت تو هم این بوده دیگه. موقع خوندن صیغه عقد برا خودت دعا ڪن
چادرم را روے صورتم انداختم تا آثار بغض وگریہ ام پیدا نباشد.
رفتم ڪنارش نشستم .از این همہ نزدیکے رعشہ اے بہ بدنم وارد شد. بہ خودم لرزیدم .سردم شده بود .
محمود آقا قرآنی از اتاق برداشت و جلوی ما گذاشت .
نمیتوانستم دست ببرم و قرآن را بردارم.
سیدطوفان قرآن را برداشت و بوسید به نیت تفأل باز کرد، چند لحظہ روے صفحہ قرآن مکث کرد .
زیر لب گفت:
_سبحان اللہ!!!
دست بہ محاسنش ڪشید.
دوست داشتم ببینم چہ آیہ اے را می خواند .صفحہ قرآن باز شده را جلوی من گذاشت.
دست بردم و برش داشتم .نگاهم بہ صفحہ افتاد.
کل آیات را از بالا به پایین نگاه میکردم به دنبال یک نشانه ...
«وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۲۱سوره روم ﴾
و از نشانه های قدرت و ربوبیت او این است که برای شما از جنس خودتان همسرانی آفرید تا در کنارشان آرامش یابید و در میان شما دوستی و مهربانی قرار داد؛ یقیناً در این کار شگفت انگیز نشانه هایی است برای مردمی که می اندیشند»
احساس ڪردم قلبم آرام گرفت. نمیدانم چرا اما هر چہ بود از برکات آیات نور بود.
حاج آقا از سیدطوفان اجازه وکالت گرفت و او بله را گفت.
نوبت بہ من رسید
_دخترم وکیلم ؟
اینجا نہ گلے بود و نہ گلابے و نہ زیر لفظے .
بہ یکباره تمام این چند روز دوباره مثل فیلم از جلو چشمانم رد شد .
باید چہ میگفتم ؟
ڪہ ادعاے عاشقے یا لجبازے مرا بہ اینجا کشانده .اگر آن روز اصرار نمیڪردم به رفتن ... الان اینجا نبودم .
_خدایا آرامم ڪن . وجودم را تماما به تو میسپارم. یا غیاث المستغیثین ...
از زیر چادر سرم را کمی متمایل کردم ، سرش پایین بود ، قرمز شده بود . اخمے گوشه ابرویش نشسته بود.
عرق کرده بودم .دستانم مے لرزید. با کمترین آوایے کہ از دهانم خارج شد لب گشودم
_با اجازه امام زمان... بلہ
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیبرداریپیگردقانونیدارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#قسمت38☘
#رمان_رؤیاےوصال❤️
به قلم: #زهراصادقے (هیام )
❌این اثر فقط مربوط به کانال کوچه ی احساس است هرگونه کپی و انتشار حرام و پیگرد قانونی دارد❌
حاج آقا خطبہ را بہ عربی میخواند و من بہ "طوفانے" ڪہ در زندگیم افتاده بود فڪر مے ڪردم .
"خدایا آبرومو نگہ دار، نذار بہ حریمم دست درازے بشہ .
خدایا اگہ زنده برگشتم تڪلیفم چیه؟"
وقتے خطبہ تمام شد. همه صلوات فرستادند.
حاج آقا گفت:مبارکہ
زهره خانم یک پیاله ی ڪوچک نقل و شڪلات جلویم گذاشت .
فرشته خانم رو بہ دخترش ڪرد و آرام طورے کہ مثلا ڪسے نشنود گفت :
_ببین حیف چقدر هم بہ هم میان
اما من شنیدم. این حرفها وجودم را آتش میزد.
زهره خانم جلو آمد صورتم را بوسید
_مبارکہ ، ان شاء الله بہ پاے هم پیر بشید.
نمے دانم حواسش نبود یا از عمد گفت.
سیدطوفان فورا سرش را بالا آورد و به زهره خانم نگاه کرد.
زن بیچاره دستپاچه لبش را به دندان گرفت و از ما دور شد.
مرد کنار دست من خوب میدانست کہ قرار است عمر این وصال ڪوتاه باشد.
شکل نفس ڪشیدنم آن قدر نامنظم بود ڪه احساس کردم همہ متوجہ شده اند.
به سرعت از سر جایم بلند شدم و به اتاق پناه بردم آن قدر گریه کردم تا خوابم برد.
شب با صداے جیغم از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود و گلویم خشڪ خشڪ .حالم از شبہاے قبل بدتر بود.
زهره خانم بیدار شد و بہ سراغم آمد
_چے شده دخترم ؟ باز هم خواب بد دیدے؟ خدا لعنتشون ڪنہ ببین چہ ترسے تو دل این دختر انداختن .
آنقدر تشنہ بودم کہ متوجہ هیچے نشدم.
فورا بلند شدم . چادرم را پوشیدم و بہ آشپزخانہ رفتم شیر آب را باز کردم و مقدارے آب خوردم.
همین ڪہ برگشتم او را در چارچوب در دیدم.
سرم را بہ زیر انداختم و آرام سلام کردم
جوابم را داد و گفت :
هرشب تو خواب جیغ میزنید ، ولے امشب یہ جور دیگہ اے بود...چرا؟
یعنے نمیدانے؟ڪاش میتوانستم بگویم ...علتش تویی !
علت این حال خراب، این کابوس، ترس از سرنوشت نامعلومم بود. از آینده اے کہ نمیدانم چہ اتفاقے برایم می افتاد.
جوابے ندادم و از ڪنارش رد شدم.
ظهر حاج آقا و آقامحمود با ظاهرے بہ هم ریختہ به خانه ی تبعیدی آمدند. حاج آقا سرش شڪستہ بود و خون از پیشانیش پایین میریخت.
سیدطوفان با سختی جلو رفت و کمک کرد تا حاج آقا بنشیند.
_چے شده حاجی؟چرا اینطورے شدید؟
آقا محمود در جواب طوفان گفت: این وحشے ها مثل بَرده با ما رفتارمیکنند.
داشتیم ڪار میڪردیم یڪیش حملہ ڪرد طرفمون کہ چرا درست ڪار نمیکنید. حیف کہ بایدلال باشم وگرنہ حسابشو میرسیدم .
بہ سراغ حاج آقا رفتم و با وسایل بهداشتے کہ توے آن خانہ بود ، زخمش را بستم .
همان دم عبدالله هم از اتاق خارج شد.
طوفان متفکر به حاج آقا نگاه کرد .
_از فردا من به جای شما میام
حاج آقا که روی دوزانو خم شده بود و دست زیر شیر آب گرفته بود تا صورتش را بشوید با لحنی آرام گفت: لازم نکرده، همین هم کم داریم که بفهمن مهندس موشکی ایران اینجاست. اگر اتفاقی برات بیفته کی میخواد مسئولیتشو به عهده بگیره
نگاهی به دور و بر کرد. همه شنیده بودند حاج آقا چه گفت.
آقا محمود با چشم های گشاد طوفان را نگاه کرد.
باورش نمیشد یکی از نخبه های هوافضای جمهوری اسلامی ایران را اینجا وسط دشمن ببیند. بدجور ماتش برده بود.
حاج آقا سرفه ای کرد و دستش را به سمت محمود گرفت و گفت: حاج محمود بیا برادر...
طوفان دستی پشت سرش کشید .
شاید خودش هم باورش نمیشد اینجا وسط یک مشت کفتار گرفتار شده باشد.
موقع اذان بود. همہ وضو گرفتیم و پشت سر حاج آقا بہ نماز ایستادیم.
بعد از نماز دست بہ دعا بلند کردم و براے رهایے از اسارت دعا ڪردم.
حاج آقا روبہ سید طوفان ڪرد و آرام طورے کہ بقیہ نشنوند گفت:
خودت و خانم حڪیمے غذاتون رو توے اتاق بخورید.
و چقدر من از این خلوت دونفره فراری بودم
موقع طرف شام زهره خانم صدایم زد، براے ڪشیدن غذا بہ ڪمکش رفتم. غذا را ڪشیدیم.
یک سینے برداشت، دوتا ظرف غذا داخلش گذاشت و بہ شوهرش داد تا بہ اتاق بیرونے ببرد.
پاے رفتن نداشتم. زهره خانم حالم را ڪہ دید دست هایم را گرفت و گفت:
بیا باهم بریم .
وارد اتاق شدم. یک اتاق نسبتا بزرگ با دیوارهای سیمانے. انگار اتاق مهمان بوده است . یک آشپزخونہ کوچک در حد دو تا ڪمد فلزے و سینڪ ظرفشویی ، یک طرف دیگرش هم دستشویی وحمامِ سرهم .
یعنے اینجا اتاق ماست؟ ... من و ...او؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیبرداریپیگردقانونیدارد ❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯