eitaa logo
کانال میانبر کوچه ی احساس
565 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ به قلم: ( هیام) براے این درد باید فکرے میکردم . بہ آشپزخانہ رفتم ، همہ جا را برای پیدا کردن قرص مسکن گشتم . در آخر در یک قوطے به همراه مقداری داروی دیگر پیدایش کردم . قرص را بہ همراه مقداری زردچوبہ و روغن کہ شبیه ضماد درست کرده بودم برداشتم و بیرون آمدم. صداے شلیک مداوم تفنگ بہ گوشم میرسید. قرص را با یک لیوان آب بہ سمتش گرفتم _لطفا این قرصو بخورید .مُسکنہ چشم هایش را باز کرد . سفیدی چشمش به قرمزی میزد . قرص را کف دستش انداختم . پا شدم و لگن فلزی کہ گوشه ی آشپزخانہ بود را به همراه کترے آب گرم برداشتم و به هال آوردم. نویسنده:زهراصادقی _اگر ممکنہ جورابتون رو در بیارید باید پاتون رو با آب گرم بشورید. جوراب هایش را درآورد و پایش را توی لگن گذاشت . با کترے روے پایش آب گرم ریختم و او آن را آرام ماساژ میداد. _این ضماد رو بزارید رو پاتون از اتاق یک روسری پیدا کردم و برایش دوباره با چوبها، آتل بستم. سعے کردم مثل دفع قبل نگاه نکنم . همین که خواستم بلند شوم گفت: _این دفعہ دیگہ فڪر انتقام نبودید؟ چشم هایم گرد شد، فڪر کردم میخواهد کلی تشکرکند . بہ کنایہ گفتم : خواهش میڪنم ، وظیفہ ام بود . _چی؟انتقام وظیفه تون بود؟ نمے دانم چرا احساس میکردم دارد اذیتم میڪند. خیلے جدے سرم را پایین انداختم و با اخم گفتم : انتقامے در کار نبود ، من وظیفہ پزشکیم رو انجام دادم. برای یک لحظہ نگاهم را بالا آوردم. احساس کردم گوشہ لبش باز شد.یعنے لبخند زد؟ _پزشک خوبے هستید. @koocheyehsas شاید در موقعیت دیگرے این تعریف را میکرد خوشحال میشدم . اما الان ازدست این نابغہ ناراحت بودم.سریع از آنجا دور شدم و بہ اتاق پناه بردم . این خانه سرد و مخوف با دیوارها و سقفش آماده بود مرا ببلعد. هرکس گوشہ اے براے خودش زانوے غم، بغل گرفتہ بود. شاید هر کسی بہ سرنوشت نامعلومش فڪر میڪرد. نہ غذایے داشتیم و نہ پولے . حاج آقا تصمیم گرفت براے پیدا کردن غذا بیرون برود .اما راننده عرب کہ اسمش عبدالله بود مخالفت کرد و گفت : شما نه! با این محاسن و ظاهر بیرون نرید بهتره. عبدالله و آقاے شریفے(محمود آقا) بیرون رفتند. دوساعت از رفتنشان گذشتہ بود و هیچ خبرے از آنها نبود. همہ نگران بودیم. زهره خانم و مادرش گریہ میکردند.آن ها را بہ اتاق بردم. بہ سمت حاج آقا رفتم . _چرا نیومدند؟نکنہ اتفاقے براشون افتاده حاج آقا هم مثل من نگران بود. _نمیدونم . سید طوفان بلند شد کہ بیرون برود با تعجب پرسیدم: شما کجا با این پاتون راه افتادید؟ با چهره ای در هم گفت: یہ جورے میرم. با خودم گفتم : مگر من اجازه میدهم تو با این پا بروے.بہ همین خیال باش اخوی! ↩️ .... ❌ ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯