♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت29
به قلم: #زهراصادقی( هیام)
براے این درد باید فکرے میکردم . بہ آشپزخانہ رفتم ، همہ جا را برای پیدا کردن قرص مسکن گشتم . در آخر در یک قوطے به همراه مقداری داروی دیگر پیدایش کردم .
قرص را بہ همراه مقداری زردچوبہ و روغن کہ شبیه ضماد درست کرده بودم برداشتم و بیرون آمدم.
صداے شلیک مداوم تفنگ بہ گوشم میرسید.
قرص را با یک لیوان آب بہ سمتش گرفتم
_لطفا این قرصو بخورید .مُسکنہ
چشم هایش را باز کرد . سفیدی چشمش به قرمزی میزد . قرص را کف دستش انداختم .
پا شدم و لگن فلزی کہ گوشه ی آشپزخانہ بود را به همراه کترے آب گرم برداشتم و به هال آوردم.
نویسنده:زهراصادقی
_اگر ممکنہ جورابتون رو در بیارید
باید پاتون رو با آب گرم بشورید.
جوراب هایش را درآورد و پایش را توی لگن گذاشت .
با کترے روے پایش آب گرم ریختم و او آن را آرام ماساژ میداد.
_این ضماد رو بزارید رو پاتون
از اتاق یک روسری پیدا کردم و برایش دوباره با چوبها، آتل بستم.
سعے کردم مثل دفع قبل نگاه نکنم .
همین که خواستم بلند شوم گفت:
_این دفعہ دیگہ فڪر انتقام نبودید؟
چشم هایم گرد شد، فڪر کردم میخواهد کلی تشکرکند .
بہ کنایہ گفتم :
خواهش میڪنم ، وظیفہ ام بود .
_چی؟انتقام وظیفه تون بود؟
نمے دانم چرا احساس میکردم دارد اذیتم میڪند.
خیلے جدے سرم را پایین انداختم و با اخم گفتم :
انتقامے در کار نبود ، من وظیفہ پزشکیم رو انجام دادم.
برای یک لحظہ نگاهم را بالا آوردم.
احساس کردم گوشہ لبش باز شد.یعنے لبخند زد؟
_پزشک خوبے هستید.
@koocheyehsas
شاید در موقعیت دیگرے این تعریف را میکرد خوشحال میشدم . اما الان ازدست این نابغہ ناراحت بودم.سریع از آنجا دور شدم و بہ اتاق پناه بردم .
این خانه سرد و مخوف با دیوارها و سقفش آماده بود مرا ببلعد.
هرکس گوشہ اے براے خودش زانوے غم، بغل گرفتہ بود.
شاید هر کسی بہ سرنوشت نامعلومش فڪر میڪرد.
نہ غذایے داشتیم و نہ پولے .
حاج آقا تصمیم گرفت براے پیدا کردن غذا بیرون برود .اما راننده عرب کہ اسمش عبدالله بود مخالفت کرد و گفت :
شما نه! با این محاسن و ظاهر بیرون نرید بهتره.
عبدالله و آقاے شریفے(محمود آقا) بیرون رفتند.
دوساعت از رفتنشان گذشتہ بود و هیچ خبرے از آنها نبود.
همہ نگران بودیم. زهره خانم و مادرش گریہ میکردند.آن ها را بہ اتاق بردم.
بہ سمت حاج آقا رفتم .
_چرا نیومدند؟نکنہ اتفاقے براشون افتاده
حاج آقا هم مثل من نگران بود.
_نمیدونم .
سید طوفان بلند شد کہ بیرون برود
با تعجب پرسیدم: شما کجا با این پاتون راه افتادید؟
با چهره ای در هم گفت: یہ جورے میرم.
با خودم گفتم : مگر من اجازه میدهم تو با این پا بروے.بہ همین خیال باش اخوی!
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯