eitaa logo
هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
12.5هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيٖمْ اینجاییم تا با کمک هم، همه چیز را در مورد داشتن یک زندگی خوب و رابطه سالم بدانیم ❤🔥 @Mille_clesdor تبلیغات قیمت مناسب پذیرفته میشود برای رزو تبلیغات‌ به آیدی زیرمراجعه کنید @mfm6666
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. خیلی معذب بودم چون اولین باری بود که با یه مرد میرقصیدم..،،حس خاصی داشتم اما نمیدونستم چه حسی هست….هر چی که بود با روشن شدن چراغها با قلبی که ضربانش روی هزار بود ازش فاصله گرفتم…..اون شب به بهترین شکل ممکن تموم شد و امیر ادرس فروشگاهمو گرفت تا بیشتر باهم آشنا بشیم…..رابطه ی منو امیر شکل گرفت و بعد از حدود شش ماه که همدیگر رو شناختیم باهم ازدواج کردیم امیر ،همسرم واقعا یه ادم خوش اخلاق و ارومی هست و بدون کوچکترین توقع بهم محبت میکنه و عشق میورزه….سه سال بعداز ازدواج خدا پسرم رو بهم داد و الان دو هفته ایی هست که متوجه شدم دوباره باردارم…….خداروشکر خوشبختم و مامان رو هم به آرزوش رسوندم و دکتر شدم اما فعلا فرصت نکردم مطب بزنم و بیشتر توی فروشگاه سرگرم هستم…. نتیجه گیری رو به عهده ی شما عزیزان میزارم………… @Mille_clesdor ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#سمانه من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم… با زینب رفتم و عموش که دکتر روانپزشک بود قبول کرد و از همون روز هم مشغول به کار شدم و هم تحت نظرش رفتم زیر درمان ،الان تقریبا ۵سال از اون زمان میگذره و من کاملا خوب شدم ‌و یه منشی زبر دستی برای دکتر هستم که به هیچ عنوان نمیخواهد منو از دست بده…هنوز هم با عزیز هر هفته سر خاک بابا و محسن میریم مامان هم هنوز بیمارستان بستریه و اصلا حالش خوب نیست آخه حتی منو دیگه نمیشناسه و اجازه نمیده کسی بهش نزدیک بشه…..هر وقت میریم پیشش از دور فقط نگاهش میکنیم….امیدوارم روزها و اتفاقاتی که برای من افتاده برای کسی پیش نیاد….. من در مقامی نیستم که بخواهم مادرهارو نصیحت کنم برای همین فقط سرگذشت زندگیمو بازگو کردم تا شاید جوون ترها ازش درس بگیرند…… 🍃🌹 @Mille_clesdor ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈👇🏻👇🏻 💐💐💐💐
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. یک ساعت بعدش با پسرم حرکت کردیم بسمت تهران….وقتی رسیدیم سر کوچه تازه متوجه شدم که سعادت مراقبت از بابارو نداشتم چون فوت شده بود و منو برای مراسم دفنش دعوت کرده بودند……۳-۴ماه بعداز فوت بابا،،اعظم هم رفت پیشش….یعنی در عرض دو سال ۴نفر رو از دست دادم….خلاصه با اموالی که از نجف برام مونده بود سهم خواهرا و برادرامو ازشون خریدم و خونه ی بابا رو بنام خودم انتقال دادم و با پسرم زندگی جدیدی رو شروع کردم…. در حال حاضر پسرم ازدواج کرده و دو تا نوه هم دارم و خودم تنها زندگی میکنم و منبع درآمدم هم دار قالی مامان هست…یکی از اتاقهارو چندین دار زدم و بصورت کارگاه دراوردم و چند خانم مشغول به کار هستند.از رضا هم اصلا خبری ندارم و نمیدونم عاقبتش چی شد چون پدر و مادرش هم از محله ی ما رفته بودند…امیدوارم سرگذشت من درس عبرت جوونها باش…….. پایان🌹🍃 💞@Mille_clesdor ‎‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران امیرکم کم موفق شد و گسترش داد….بعد با یه دختری آشنا شد و رفتیم خواستگاری و طی یه مراسمی ازدواج کرد و الان هم یه پسر داره……...سارا هم وارد دانشگاه شد و وکالت خوند و در حال حاضر با یکی از همکاراش آشنا شده و قرار بیاد خواستگاریش و ازدواج کنند…. متاسفانه مجید زمان کرونا ریه هاش عفونت کرد و فوت شد…..بچه ها بابت فوت پدرشون خیلی خیلی ناراحت بودند ،،… من با اینکه  دلم ازش خیلی شکسته بود اما حلالش کردم و بخشیدمش….. بعداز فوت مجید اونطوری که شنیدم نیره با مادرجون بحث مفصلی کرد و برگشت پیش خانواده اش……الان من موندم و بهترین داراییهای زندگیم یعنی بچه ها….. 🍃🌹 💞@Mille_clesdor ‎‎‌‌┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ♥️
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. پژمان بعداز بهوش اومدن تلفنی ازم‌خواست برم پیشش و وقتی خودمو به بیمارستان رسوندم تمام عذابهایی که اون دنیا کشیده بود رو برای من تعریف کرد و ازم خواست تا براش حلالیت بطلبم……..اون خدابیامرز سه روز بعداز اینکه از کما اومد بیرون ،،، فوت شد و برای همیشه پرواز کرد و رفت….. بنظر من پژمان به حرمت امام حسین بخشیده شد و شفای آخرتشو گرفت و رفت….. سرگذشت پسر دایی خودمو بازگو کردم تا درس عبرتی برای جوونها باشه و به زیبایی ظاهر و مال و اموال و شغل و و…و…و.. خودشون ننازنند و حرمت خانواده و اطرافیان و ارزش‌های انسانی را نگهدارند و سالم زندگی کنند تا آخرت خودشونو از بین نبرند……..پایان برای شادی و آمرزش روح پژمان هم دعا کنید🙏 💞@Mille_clesdor ‎‎‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر افسون واقعاپشیمون بودواین روبارهاتونوشته هاش تکرارکرده بودوهمیشه به من میگفت اگرکسی رودیدی که میخوادراه من روبره بهش بگواشتباه من روتکرارنکنه که عاقبتی جزبدبختی نداره..دفترخاطرات افسون تاوقتی دست من امانته که دخترش بزرگ بشه امانت مادرش روبهش بدم..الان که این سرگذشت رومیخونیدچندسالیه افسون به رحمت خدارفته وبچه هاش پیش پدرمادرحامد زندگی میکنن ولی خانواده ی افسون باهاشون درتماس هستن ازحال بچه هابی خبرنیستن.افسانه صاحب یه فرزنددیگه شده(دختر)وزندگیه ارومی داره..ستاره عزیز همه ی مابایدازداستان افسون فقط درس بگیریم وبدونیم قضاوت فقط مخصوص ذات پاک خداست و بس،چون فقط اوست که اگاه به اشکارپنهان هرکس است.دوستان برای شادی روح افسون فاتحه بفرستیدمن اگرنخواستم بفهمیدنجمه راوی داستان بخاطراین بودکه بدونیدماحق قضاوت هیچ کس رو نداریم وفقط میتونیم از تجربیاتشون استفاده کنیم.. این روایت زندگی خیلی چیزهابرای یاد گرفتن داشت ومهمترینش این بودکه ازروی تصورات خودمون تواون لحظه کسی روقضاوت نکنیم چون هیچ کس نمیدونه فرداقرارچرخ گردون براش چی رقم بزنه..
داستان_زندگی_اعضای کانال برای دومین بارم بود مهر میومد روی شناسنامه ام..... همه من رو نحس میخوندن اسم من فیروزه است من در کنار ابوذر و محمد خوشبخت بودم ....دوست نداشتم هیچ چیزی آرامشم رو بهم بریزه .... توی اون روزها وقتی خبر ازدواج‌من با ابوذر به جواهر‌رسیده بود ،خواهرم کوچکترم از حرفهای جواهر نافرمانی کرده بود و‌یه روز اومد به خونمون وقتی دیدمش قلبم از شادی واینمیساد... گفت که با چه زحمتی تونسته بیاد پیشم و از اون روز به بعد هرروز میومد و بهم سر میزد اینکه من یه خواهر داشتم که دوستم داره قلبم رو گرم نگه میداشت ... چند مدت قبل از از ۷سالگی محمد ،یه روز ابراهیم میره پیش ابوذر و میگه هیچ وقت به محمد نگید پدر واقعیش منم کنار شما خوشبخت تره ،حضانتش تا همیشه با فیروزه باشه ... ولی ابوذر بهش گفته بود حضانتش همیشه با فیروزه هست ولی از هیچ وقت اجازه نمیدم محمد فکر کنه تو وجود نداری .... چقدر اون روز ابراهیم ازش تشکر کرده بود و چقدر دل من به ابوذر گرم تر شده بود ابوذر میگفت در نهایت یک‌روزی یکی بهش میگه من پدر واقعیش نیستم اونموقع است که عذاب میکشه ... روزی که افتاده بودم دم در خونه ی جواهر هیچ وقت فکرش رو نمیکردم اون پسر سپاهی یه روز بشه ناجی زندگیم و دست رو بگیره من رو از سیاهی وارد بهشت و روشنایی کنه .... دوست دار شما فیروزه 💞@Mille_clesdor ‎‎‌‌‎‎┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ آیدی جهت نظرات در مورد داستان👇🏻 @mfm6666 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _زندگی_اعضای_کانال
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون خداروشکر زندگی قشنگی با کمال دارم مخصوصا که مامان و بابا هم اومدند شهر ما و کنار خونه ی ما خونه خریدند و من میتونستم هر روز ببینمشون،،رویا منو تبدیل به یه خواهر خوب کرد و تمام اون روزهارو جبران کرد..کمال زندگی قشنگی برام ساخت و هیچ کمبودی کنارش ندارم..پسرامو با عشق بزرگ کردم.رویا رو خونه ی بخت فرستادیم در حال حاضر هیچ مشکلی نداریم جز غم دوری بابای زحمتکش و مهربونم که سه سال پیش به رحمت خدا رفت..کلا خانواده ی با محبتی هستیم و مامان همه جوره هوامونو داره..رویا به تازگی باردار شده و منتظر دختر کوچولوشه....این راز رو بعدها برای کمال تعریف کردم..کمال با شنیدنش گفت:اون روزها متوجه میشدم که چیزی رو پنهون میکنید و گاهی حالتها و رنگ و روت عوض میشد ولی اگه اون موقع هم میگفتی که خواستگارات چرا میمیرند من باز هم برای خواستگاری میومدم….. این بود سرگذشت پراز درد و رنج من..برای همه ارزوی خوشبختی میکنم چه قبل از سختی چه بعداز سختی……. در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سفید است. 🌹🍃 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… من زهرا دخترته تغاری ایران (مادرم) هستم..مامان ایران همیشه از مشکلات دوران مجردی و بعدش براش تعریف و گریه میکرد…مامان ایران بیشتر شبها که میخواستیم بخوابیم از بی مادریش میگفت و گریه میکرد از بی محبتیها میگفت…مامان ایران گفت:قدر پدر و مادرتونو بدونید چون هیچ وقت تکرار نمیشند…مامان از فوت بچه هاش برام گفت و گریست…مامان از مسخره کردن مردم گفت و اشک ریخت..مامان از اینکه توانایی نداره تا سرخاک بچه ها بره گفت و زار زد..خودم(زهرا)دو تا بچه دارم و با سرگذشت مامان بیشتر قدر بچه ها رو میدونم و بهشون محبت میکنم و اونارو باهم دوست و همدم میکنم تا هیچ وقت تنها نمونند…… در انتهای سرگذشت مامان ایران گفت:به هیچ کسی اعتماد نکنید و تا زنده هستید یه الونک برای خودتون حفظ کنید تا زیر منت نمونید……تا از سرانجام کاری مطمئن نشدید اقدام به اون کار نکنید….. 😍😊 @‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم در حال حاضر از اون روزها چند سال گذشته ومن از گذشته ی خودم خیلی شرمنده و پشیمونم...یه جورایی ساکن ترکیه هستم و بیشتر وقتمو با پدیده سپری میکنم و به کمک برادر الی در تلاشم که الی راضی به ازدواج با من بشه و کلا برگردیم ایران….من تاوان پس دادم ولی هنوز زنده ام زندگی ادامه داره ،نمیدونم دوباره خطا میکنم یا نه؟نمیدونم تاوان کارهام ادامه داره یا نه؟؟؟اما تمام سعیمو میکنم درست زندگی کنم…هدفم از بازگو کردن سرگذشتم این نیست که برام دعا کنید تا زندگیم سروسامون بگیره و یا غیره..تنها هدف من این هست که دخترای سرزمینم بدونند و متوجه باشند که عفت خودشونو به راحتی و برای هیچ از دست ندهند و توی رابطه ها خیلی خیلی دقت کنند و از خانواده موضوع مهم زندگیشونو مخفی نکنند..و همچنین زندگی من درس عبرتی برای پدر ‌‌و مادرای جوان باشه که در تربیت خانوادگی و اجتماعی بچه هاشون خیلی دقت کنند……(پایان) 🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9 ‎‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
ملیحه موسی یه کم گرفته شد ولی خیلی زود گفت:من مشکلی ندارم چون اون اتفاق ناخواسته بوده و خواست خودت نبوده و توی اون ماجرا دخیل نبودی…. و اینجوری شد که منو موسی بعداز سالگرد مامان با خواست خودم بدون مراسم ازدواج کردیم و رفتم خونه ی موسی….. مریم هم خونه ی احاره اشو پس داد و وسایلش اورد خونه ی مامان و همونجا زندگی کردند…….بچه ی دوقلوی مریم یه دختر و یه پسر بود و بعداز اون هم خدا بهش یه دختر و یه پسر دیگه هم داد،،،یعنی با دختر بهمن شدند ۷نفر…. ۵سال بعداز فوت مامان مریم به‌کمک خواهرشوهرش بهمن رو بردند کمپ و ترک دادند و چسبید به کارش….. من‌ هم در عرض ده سال یعنی تا ۲۶سالگی صاحب ۴تا دختر شدم…..موسی کم کم برای خودش مغازه گرفت…..من هم که به کارکردن از بچگی عادت داشتم برای همسایه ها و مشتریهام ترشی و‌مربا و غیره درست میکردم تا دخترام هیچ وقت کمبود نداشته باشند….. الان حدود ۴۰سال از فوت مامان میگذره و من تمام این چهل سال رو هر هفته سر مزارش رفتم و کلی گریه کردم…..هیچ هفته ایی بدون گریه برنگشتم……. الان سه تا از دخترام ازدواج کردند و دوتا هم‌ نوه دارم….. با اتفاقات ناگواری که خودم توی دوران نوجوونی تجربه کردم نسبت به دخترام حساس بودم و‌هیچ وقت اجازه ندادم تنهایی جایی برند و کسی بهشون چپ نگاه کنه….. دوتا از دخترا و یه پسر مریم هم ازدواج کردند و پسر کوچیکه هم سربازه….. دختر بهمن یه ازدواج خیلی موفق کرده و همسرش کارخونه داره و خوشبخت شده و همیشه به باباش و مریم کمک مالی میکنه…………… ولی حال دل من بعداز فوت مامان هیچ وقت خوب نشد چون خیلی خودمو مقصر میدونستم….. اینم بگم که بعداز گذشت ۴۰سال از این موضوع فقط خودم و قسمت بارداری رو هم مامان روز آخر فهمید و هنوز هیچ کسی از گذشته ی من خبر نداره…… سرگذشتمو تعریف کردم شاید یه کم دلم اروم بشه و درس عبرتی برای جوونا و نوجوونای کشورم باشه که گاهی اتفاقات جبران ناپذیرند……… تمامی اسامی مستعار هستند…… پایان ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor