eitaa logo
هزارڪݪید طݪایۍ🗝🥇
12.7هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِيٖمْ اینجاییم تا با کمک هم، همه چیز را در مورد داشتن یک زندگی خوب و رابطه سالم بدانیم ❤🔥 @Mille_clesdor تبلیغات قیمت مناسب پذیرفته میشود برای رزو تبلیغات‌ به آیدی زیرمراجعه کنید @mfm6666
مشاهده در ایتا
دانلود
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم وارد مغازه شدم دیدم ناصر اونجامنتظره،با عصبانیت بهش تشر زدم :اینجا چیکار میکنی؟؟ناصر گفت:اومدم تورو ببینم…برای اینکه توی مغازه کسی متوجه نشه،، دزدگیر ماشین رو زدم و گفتم:برو داخل ماشین بشین تا من بیام…ناصر رفت و نشست و من کارهای لازم رو به شاگردام گفتم و برگشتم سمت ماشین..تا حرکت کردم بلند سر ناصر دادکشیدم و گفتم:این چه غلطی بود کردی؟چرا اومدی مغازه..؟میخواهی آبروی منو ببری؟؟بیچاره ناصر از صدای بلند من رنگ و روش پرید و گفت:همیشه خودت میومدی دنبالم،گفتم شاید کاری داشتی و نتونستیم..برای همین اینبار خودم اومد،.ببخشید..گفتم:اومدی که چی؟؟هر وقت لازم باشه خودم بهت زنگ میزنم…ناصر گفت:الان من پول ندارم یه شارژ بخرم…چند تا اسکناس در اوردم و پرت کردم روی صورتش و گفتم:دیگه اینورا نبینمت تا خودم تماس بگیرم..کنار جدول نگهداشتم و با همون لحن ازش خواستم پیاده شه..از ترس زود پیاده شد و گفت:پس من منتظرمیشم تا زنگ بزنی…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم بدون اینکه جواب ناصر رو بدم ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت مغازه…هانیه اینا برای جواب یه هفته فرصت خواسته بودند تا تحقیقات کنند و من باید ده روزی ناصر رو یه جورایی از خودم دور میکردم….ناصر یک سال از من بزرگتر بود و هیچ کسی رو‌نداشت...مادر و پدرش فوت شده بودند و بخاطر ترنس بودنش از شهرستان خودشون اومده بود تهران تا بین اقوام سرزنش و سرکوفت نشه،متاسفانه ناصر بخاطر توان جسمی ضعیفی که داشت توی کارهای مردونه موفق نبود و هر جا برای کار میرفت بعد از یه مدت کم میاورد و دیگه ادامه نمیداد…انگار بعداز یه مدت که توی تهران مشغول به کار میشه با یه اکیپ پسر آشتا شده و پای ثابت مهمونیها و پارتیهای اونا میشه تا بالاخره با من آشنا شد و وقتی فهمید که مجردم و خوب پول خرج میکنم و برای خودم خونه دارم،،دست به سینه ی و گوش به فرمان من شد تا هم سرپناهی داشته باشه و هم در کنار من به نون و نوایی برسه…اون شب بعداز اینکه مغازه رو تعطیل کردم و برگشتم خونه دیدم ناصر کنار درختی که روبروی خونه ی من بود توی خودش جمع شده و‌ نشسته…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم ناصر کنار درختی که روبروی خونه ی من بود توی خودش جمع شده و‌ نشسته…یه لحظه خیلی دلم براش سوخت و صداش کردم..از ترس اروم اروم قدم برداشت و اومد سمتم….حس میکردم که هوشیار ایستاده تا اگه یه وقت من خواستم بهش حمله کنم و بزنمش فرصت فرار داشته باشه..گفتم:ماشین رو خالی کن و بیار بالا…لبخندی زد و با سرعت خوراکیها و مواد غذایی رو از ماشین توی دستش گرفت و اومد بالا…وارد خونه که شدیم اصلا منتظر نشد من حرفی برنم خیلی فرز و تند تند وسایل رو جابجا کرد و گفت:شام آماده کنم..؟؟گفتم:نه..زنگ بزن بیارند…اون لحظه خوشحالی توام با مظلومیت رو توی چهره اش به وضوح میشد دید…. واقعا خیلی دلم براش سوخت و ادامه دادم:هر چی خودت دوست داری رو سفارش بده..،ناصر گفت:کباب کوبیده بگم…گفتم:بگو….ناهار خوردی؟گفت:نه،بجاش الان شام میخورم…گفتم:پس برای خودت دو‌پرس بگو‌بیارند…با همون حالت زنونه ایی که همیشه راه میرفت دوید سمت تلفن و زنگ زد…تا قبل از این دویدنش همیشه فکر میکردم برای جلب توجه حرکاتشو شبیه خانمها میکنه ولی اونجا متوجه شدم که واقعا مدل راه رفتنش همینه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم شام رو اوردند مشغول خوردن شدیم…..ناصر با ولع خورد و سیر شد …بعدش رفتیم خوابیدیم…صبح وقتی بیدار شدم ناصر نون ‌خریده و صبحونه رو هم آماده کرده بود…سعی میکرد خوش خدمتی کنه تا جای خواب رو از دست نده…ناصر بعداز صبحونه گفت:اکبر…میشه من بمونم خونه؟؟همه کار میکنم…حتی غذا میپزم…با جدیت گفتم:نه..بیا باهم بریم مغازه تا به شاگردام تورو معرفی کنم..نمیخواهم کار زیادی بکنی،،همین که بالاسر شاگردام باشی کافیه..فقط حواستو جمع کن ببین چی برمیدارند،،چی میبرند..چقدر میفروشند و غیره….شب هم میتونی توی همون مغازه بخوابی…ناصر گرفته و‌ناراحت گفت:خب اینجا که کسی نیست،،شبهارو بیام همینجا بخوابم دیگه..گفتم:نه..من میخواهم ازدواج کنم… ناصر بی حوصله و ناراحت آماده شد و باهم رفتیم مغازه…..به بچه های مغازه معرفیش کردم و گفتم:یکی از اقواممونه که از شهرستان اومده اینجا کار کنه….شب رو هم توی مغازه میخوابه..بهش احترام بزارید و حرفشو گوش کنید…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم ناصر داخل توی مغازه شدو منم حرکت کردم خونه ی مامان تا از هانیه اینا خبری بگیرم…اکثر وقتها خواهرم خونه ی مامان بودند.تا رسیدم همشون دست زدند و کل کشیدند و مامان گفت:فدای قد و بالای پسر دامادم،با خوشحالی گفتم:چه خبره؟؟؟نکنه جواب مثبت رو دادند!؟خواهر کوچیکم گفت:معلومه که جوابش مثبته…غلط بکنه جواب منفی بده.از خداش هم باشه…مامان گفت:قلبم..مادرش زنگ زده بود…با لبخند در حالیکه چهره امو سوالی کرده بودم گفتم:خب…چی گفت،؟؟مامان گفت:همشون از تو خوششون اومده حتی پدرش،فقط آدرس محل کارتو خواست تا یه کم در موردت پرس و جو کنند…گفتم:آدرس مغازه رو میدادی…خواهرم گفت:دادیم.به شاگردات بسپار که حسابی ازت تعریف کنند.گفتم:سپردن نمیخواهد….خودشون میدونند چی بگند…خلاصه تا شب کلی با خانواده گفتیم و خندیدیم و شام خوردم و برگشتم خونه…..مغازه هم نرفتم چون میدونستم که ناصر اونجاست و مراقبه….وقتی رسیدم خونه هنوز وقت خواب نشده بود و حوصله ام داشت سر میرفت که یهو ناصر زنگ زد و گفت:اکبر!بچه ها رفتند و منم در و پیکر رو بستم،میخواهم برم مهمونی..صبح اول وقت میام….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم وقتی ناصر گفت:میخواهم برم مهمونی.،صبح اول وقت میام…با خودم گفتم:هانیه که خودش اهل پارتی هست و مخالفتی نداره ،بهتره منم با ناصر برم…با این فکر به ناصر گفتم:خب بیا اینجا باهم بریم..خوشحال گفت:تا تو حاضر شی منم الان میام…حاضر شدم و ناصر اومد و زنگ رو زد و گفت:بیا پایین تا بریم..گفتم:اومدم…هنوز ایفون رو سرجاش نزاشته بودم که شنیدم ناصر به یه اقایی گفت:اکبر(…) رو میخواهید؟؟مغازه اش سر خیابونه…اون اقا گفت:بسته است…ناصر گفت:اره ،مهمونی دعوتیم برای همین زود بستیم..چیزی میخواهی ؟؟اون اقا گفت:نه اومده بودم تحقیق که مغازه های اطراف گفتند خونه اش اینجاست…تا کلمه ی تحقیق رو شنیدم تپش قلب گرفتم و با خودم گفتم:حالا چطوری به ناصر بفهمونم که نگه اون با من دوسته و باهم میریم مهمونی…سریع بهش پیام دادم اما از آیفون دیدم که به گوشیش توجهی نمیکنه و همچنان داره از من تعریف میکنه…مجبور شدم از پشت ایفون فقط گوش کنم..ناصر همینطوری که از من تعریف میکرد یهو گفت:از بس خوبه که حتی همسر سابقش طلاق نمیگرفت و اکبر از بچه اش گذشت تا راضی شد طلاق بگیره(در طول دوستیمون براش تعریف کرده بودم) ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم اون اقا تا اینو شنید خداحافظی کرد و رفت و من بالافاصله با عصبانیت به ناصر گفتم:بیا داخل کارت دارم..ناصر خوشحال و‌خندان اومد بالا…معلوم بود که از تعریفهای خودش به اون اقا راضی بنظر میومد.‌‌..تا وارد شد و خواست دهن باز کنه و بگه که اومده بودند تحقیق ،با عصبانیت لیوانی که دستم بود و داشتم آب میخوردم رو محکم کوبیدم توی سرش…لیوان شکسته رو انداختم زمین در حالیکه خرده هاشو لابلای موهای ناصر میدیدم.از سرش خون جاری شد…بدجوری زده بود که آخ بلندی کشد و اشک از چشمهاش جاری شد و با گریه گفت:چرا میزنی،،؟مگه من چیکار کردم..گفتم:با زندگی من بازی میکنی فلان فلان شده..برو گمشو از خونه ی من بیرون تا نکشتمت…طفلک ناصر با اون حالش نه جایی داشت بره و نه موندن رو صلاح میدید..سعی کرد با حرفهاش منو اروم کنه و گفت:بخدا من کاری نکردم.هر کاری تو گفتی انجام دادم….کلی ازت به اون اقا تعریف کردم…بلند داد کشیدم:گمشو بیرون..ناصر که از ترس رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود از خونه رفت بیرون….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم بعداز رفتن ناصر به مامان زنگ زدم و گفتم: مثل اینکه هانیه اینا اومدند از مغازه و محله تحقیقات کردند.به تو خبری ندادند.؟؟مامان گفت:نه..حتما فردا مامانش زنگ میزنه و یه روزی رو تعیین میکنه برای بله و برون..گفتم:خدا کنه اینجوری که تو میگی باشه…اما نشد که بشه..یک‌هفته گذشت و خبری از جواب هانیه اینا نشد…مامان باهاشون تماس گرفت و خیلی جدی جواب رد دادند..مامان برای دلداری من گفت:اصلا نگران نباش هانیه نشد یکی دیگه.،تا دلت بخواهد دختر داریم که منت تورو میکشند…حرفی نزدم و به انتظار نشستم.ناصر خیلی بهم پیامک داد و عذرخواهی کرد اما من جوابشو ندادم و دیگه هیچ وقت ندیدمش…بعد از جواب رد هانیه افسرده شدم چون عادت نداشتم کسی بهم نه بگه….برای دوری از این ناراحتی بیشتر وقتمو صرف دوستهام میکردم اما تعداد اونا هم رفته رفته کم و کمتر میشد چون یا مهاجرت یا ازدواج کرده بودند و ترجیح میدادن با خانواده و همسراشون وقت بگذرونندوجواب من رودرست نمیدادن..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم یه شب که تنها بودم به همون دوستم که یه باردو تا خانم اورده بود زنگ زدم و گفتم:پسر!!خیلی وقته نمیبینمت..یه برنامه بچین و بیایید خونه ی من گفت:شرمنده اکبر،من امشب دارم پدر میشم و نمیتونم بیام..میخواهم بیمارستان بمونم تا نفر اول باشم که پسرمو میبینم..با این حرفش یه جوری شدم.حس حسادت توام با ناراحتی تمام وجودمو گرفت.یاد روزی افتادم که بهش میگفتم من نامزد دارم اما اون اصرار داشت که فکر کنم شب آخر مجردیمه…با ناراحتی خیلی خشک و سردگفتم:بسلامتی..خداحافظ…انگار متوجه ی ناراحتیم شد و داشت میگفت بخدا اکبر،،که تماس رو قطع کردم…تمام شب رو به مهربان و کارهاش فکر کردم….به بچه ام که اصلا تا به حال ندیدمش و حتی روز بدنیا اومدنش رو متوجه نشدم و بجای من بابا خدا بیامرزه کارای زایمان رو انجام داد..بدنیا اومدن بچه‌ی دوستم شوک عجیبی بهم وارد کرد که حتی از ناراحتی شروع به گریه کردم..اون شب در نهایت تصمیم گرفتم فردا صبح برم حوالی محل کار مهربان تا شاید ببینمش آخه میدونستم که بعداز طلاق از محله ی ما رفتند تا چشمشون توی چشم من نیفته…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم صبح به امید دیدن مهربان زودتر از همیشه بیدار شدم و به خودم حسابی رسیدم و با ماشین جدیدی که ۷ماهی بود خریده بودم رفتم سمت محل کارش…وقتی رسیدم هنوز ساعت ۸صبح نشده بود برای همین توی مسیرش داخل ماشین نشستم تا مهربان بیاد و از کنارم رد بشه…یک ربعی منتظر بودم که مهربان از یه ماشین تقریبا مدل بالا بهمراه یه پسربچه ی ۴ساله پیاده شد و از راننده خداحافظی کرد و به مهدکودکی که کنار محل کارش بود رفتند..باورم نمیشد.منو مهربان دو سال پیش از هم جدا شده بودیم و حالا مهربان یه پسر ۴ساله داره؟؟منتظر موندم تا از مهد بیاد بیرون…وقتی مهربان اومد بیرون ،زود پیاده شدم و بسمتش رفتم و اروم گفتم:مهربان.!!سرشو بسرعت برگردوند بطرف من و با دیدنم در حالیکه چشمهاش پراز اشک شده بود اخمی کرد و سرشو انداخت پایین و به راهش ادامه داد،گفتم:یه لحظه صبر کن ،کارت دارم…نگاهی به اطراف انداخت و گفت:مزاحم نشو اقا من متاهلم،با ناراحتی گفتم:ببخشید!!مزاحم نمیشم،فقط یه سوال!؟پسره خودته؟گفت:نه…پسره همسرمه اما من براش مادر واقعی هستم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم با این حرف مهربان یاد بچه ایی افتادم که از من بود اما وادارش کردم سقطش کنه..مهربان سریع رفت محل کارش تا دیگه من نتونم حرفی بزنم یا سوالی کنم.با دیدن مهربان و اون پسر بچه فکرم خیلی درگیر شد.همه بچه داشتند اما من با وجود داشتن پول و خونه و ماشین و ظاهر موجه نتونسته بودم تشکیل خانواده بودم و  کم کم هم داشتم تنها میشدم..با خودم گفتم:مامان و خواهرام که اون همه اصرار میکردند مهربان رو طلاق بدم هنوز نتونستند یه دختر در سطح معمولی برام پیدا کنند..خانواده ام هر کسی رو که مد نظر میگرفتند یا وضع مالی مناسبی نداشتند و یا من نمیپسندیدم و یا طرف بخاطر شرایط من قبول نمیکرد…البته بودند کسانی که اصرار داشتند ولی از هیچ نظر بهم نمیخوردیم…توی مهمونیها و پارتیها هم دخترای زیادی بودند که بخاطر پولم ،سعی میکردند خودشونو به من نزدیک کنند اما من همیشه دنبال دختر پاک و خاص میگشتم برای همین قبول نمیکردم…زندگیم به همین روال گذشت و شدم ۳۲ساله،..میترسیدم سن و سالم بالاتر بره ‌و دیگه کسی حاضر نشه با من ازدواج کنه .. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم زندگیم به همین روال گذشت و شدم ۳۲ساله،کارم شده بود رفت و امد بین مسیر خونه و مغازه….دخترای زیادی به پستم میخوردند اما به دلایلی که گفتم برای ازدواج ردیف نمیشدند…شبهایی که خونه بودم و پارتی نبود از بیکاری و تنهایی با گوشی خودمو سرگرم میکردم…… این کار همیشگیم بود و با فالوورام خیلی چت میکردم اما چون نمیشناختم و یا ازشون خوشم نمیومد بعداز یه مدت انفالوو میکردم و اگه هم اونا پیام میدادند جواب نمیدادم…یه شب که توی اینستاگرام بی هدف پرسه میزدم  و با چند نفر همزمان چت میکردم یهو به ذهنم رسید که پیج مهربان رو با پیج فیک فالوو کنم (آخه منو بلاک کرده بود )و ببینم شوهرش کیه و کلا از روی عکسهای پیج ببینم زندگیش توی چه وضعیته…با افکار اول یه پیج فیک با اسم و عکس زنونه درست کردم و بعدش چون پیجش قفل بود درخواست دادم…یک ساعت گذشت...در حالیکه انلاین بوداما درخواستمو قبول نکرد…با خودم گفتم:شاید اصلا غریبه هارو فالوو نمیکنه !!..(خیلی حسرت از دست داشتنشو خوردم)…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم یه کم فکر کردم و دنبال یه آشنا دیگه ایی گشتم تا بتونم باهاش چت کنم.یاد نهال افتادم،…با خودم گفتم:به نهال پیام بدم و امتحانش کنم..افتاده بودم توی بازی کثیف امتحان…با همون پیج فیک بدون اینکه فالوو کنم به نهال دایرکت دادم و نوشتم:سلام..سین خورد اما جواب نداد..نوشتم :یه سوال داشتم…میشه لطف کنید جواب بدید؟نهال نوشت:من اطلاعات نیستم..برو گوگل سرچ کن و جواب سوالتو پیدا کن،اینو نوشت و بالافاصله بلاک کرد…با خودم گفتم:عجب ادمیه !!یعنی چی؟؟مگه لولو هستم که ازم  میترسه؟؟یهو حس کردم خونه یه کم روشن تر شده….از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم هوا داره روشن میشه..به ساعت گوشی دقت کردم و فهمیدم بللله ساعت پنج صبحه..گوشی رو گذاشتم کنار تا بخوابم که یهو یاد الی افتادم..با خودم گفتم:چرا زودتر به فکرم نرسید که به الی پیام بدم….زود رفتم قسمت لیست سیاه و از بلاک ازادش کردم و عکس پروفایلشو نگاه کردم…انتظار داشتم پروفایلش همراه پدیده باشه اما عکس تکی خودش بود…بازدیدشون هم بررسی کردم و متوجه شدم افلاینه…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم تصمیم گرفتم یه کم بخوابم تا بتونم ظهر خودمو به مغازه برسونم و شب که برگشتم خونه اول به الی با پیج فیکم پیام بدم..دلم میخواست پستهاشو نگاه کنم و پدیده رو ببینم اما ترسیدم متوجه بشه آخه هنوز منو فالوو داشت.یه جورایی دلم برلی پدیده تکون خورده بود..خلاصه خوابیدم و بعدش به کارهای روزمره ام رسیدم و شب که شد  شام رو رفتم خونه ی مامان و در نهایت وقت خواب برگشتم خونه…راستشو بخواهید در طول روز خیلی دلم میخواست بهش پیام بدم اما به زحمت خودمو کنترل کردم و برای شب نگهداشتم تا وقت بیکاریمو با الی سرگرم باشم…شب ساعت یازده رفتم روی تخت و با پیج فیک به الی پیام دادم و نوشتم:سلام..میتونم درخواست کنم،، منو فالوو کنید؟سین خورد و گفت:من شمارو میشناسم؟گفتم:نه…برای همین اجازه گرفتم…من این پیج رو تازه زدم ‌و میخواهم فالوورامو ببرم بالا تا بتونم یه کار مجازی رو شروع کنم.از شانس شما ،نفر اول هستید،…. گفت:اشکالی نداره ،من الان فالوو میکنم و پیجتونو دنبال میکنم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم الی گفت:اشکالی نداره ،من الان فالوو میکنم و پیجتونو دنبال میکنم…ازش تشکر کردم و گفتم:میشه پیج منو به دوستاتون هم معرفی کنید..گفت:حتما،اگه پستی از محصولات یا کارتون برام بفرستید همین الان شات میکنم،(با گذاشتن اسم پیج و عکسش به بقیه معرفی کردن)گفتم:هنوز پست نکردم ،،اماده شد براتون میفرستم..توی دلم گفتم:وای…چقدر پیگیر کار خیالی منه..ول کن دیگه..یدفعه گفت:اوکی…فعلا بای…زود گفتم:کار شما چیه؟؟ببخشید این سوال رو میپرسم آخه میخواهم بدونم به کار من میتونید کمک کنید..گفت:من مدیریت رستوران برادرم هستم..میدونستم منظورش ترکیه است اما با این حساب بعنوان یه ناشناس نوشتم:چه خوب،،!! چون مجردم خیلی رستوران میرم،میشه بکید کدوم شهر و کدوم خیابون…؟گفت:شما ایران زندگی میکنید؟گفتم:بله…مگه شما ایران نیستید؟؟گفت:نه نیستم…متاسفانه من ترکیه ساکنم.ایران رو‌خیلی دوست دارم اما بنا به دلایلی اومدم ترکیه و ماندگار شدم..با خوشحالی کف دستامو به هم مالیدم و توی دلم گفتم:تا اینجاش که خوب پیش رفتم…... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم خلاصه بعد کمی چت گفتم:راستی شما مجردید یا متاهل؟؟الی دیگه جواب نداد.هر چی منتظر شدم هیچ پیامی نیومد…چشم به گوشی دوختم و با خودم گفتم:حتما توی مسیره و انتن نداره..رسید خونه جوابتو میده اکبر جونی…حدسم درست بود و یک ساعت بعد حدود ساعت یک شب بود که نوشت:مجردم،.البته قبلا ازدواج کردم ولی جدا شدم…زود نوشتم:خداروشکر…استیکر،فرستاد..نوشتم:منظورم اینکه اگه متاهل بودید ، وجدانم ناراحت میشد که چرا با یه خانم متاهل چت کردم…من‌کلا روی خانمهای متاهل حساسم و معتقدم خانم متاهل حرمت داره و باید بهش احترام گذاشت…گفت:بله درسته..اقایون ایرانی خیلی غیرت دارند و ناموس پرست هستند و به این مسائل اهمیت میدند..من شخصا عاشق این‌خصلت اقایون هستم…میدونید چرا؟؟نوشتم:چرا؟نوشت:چون به جنسیت زن ارزش قائلند..چون مواظب ناموس و همسرشون هستند…نوشتم:ببخشید پس چرا از همسرت جدا شدی؟نوشت:موادمخدر و اعتیاد باعث شد..البته معتاد نبود..معتاد کردند..هر روز دارم خودمو لعنت میفرستم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم میدونستم بخاطر اینکه الی منو معتاد کرده بود عذاب وجدان داشت و خودشو لعنت میفرستاد اما خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:خدا لعنت کنه کسی رو‌که معتادش کرد پس به شما ربطی نداره،،لطفا خودتونو لعنت نفرستید…دوباره سکوت کرد و پیامی نفرستاد..با خودم گفتم:باید آمارشو در بیارم و بفهمم که هنوز منو دوست داره یا نه؟؟؟باید در مورد پدیده هم سوال کنم تا متوجه بشم که در مورد من بهش حرفی زده یا مثل خیلی از خانمها گفته که باباش مرده،.اون شب دلم هوای بچه امو کرد…هیچ وقت تا این حد دلم نمیخواست که پدیده رو ببینم.اصلا یادم نمیفتاد که من بچه دارم یا نه؟اما اون شب دلم برای بچه ام لرزید…با خودم سن پدیده رو حساب کردم و فهمیدم که الان باید ۸-۹سالش باشه..وای خدای من….چه زود بزرگ شده بود و من هنوز موفق نشده بودم ببینمش..الی منو فالوو کرده بود اما من اصلا به این فکر نکرده بودم که برم پستهاشو نگاه کنم و ببینم عکسی از پدیده گذاشته یا نه.؟؟سریع رفتم برای دیدن..اولین پست عکس خودش پشت میز مدیریت بود.عکسها و‌ پستها رو تند تند رد کردم و رسیدم به یه دختربچه با لباس فرم مدرسه…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم روی اون عکس قفل کردم،،عکس دوران کودکی خودمو توی گوشی داشتم،،یه نگاه به عکس خودم کردم و یه نگاه به عکس اون دختر بچه،.انگار خودم بودم.مخصوصا که موهاش کوتاه و‌پسرونه بود.با دیدن اون عکس تپش قلبم رفت بالا..یکی اون سر دنیا زندگی میکرد که کاملا از نظر چهره شبیه من و دخترمن بود اما هنوز ندیده بودمش…اون شب الی دیگه جواب نداد و افلاین شد و من هم خوابیدم..صبح که از خواب بیدار شدم اول گوشی رو نگاه کردم ولی پیامی از الی نداشتم..تصمیم گرفتم شب که کارش تموم شد و برگشت خونه بهش پیام بدم اما همچنان ناشناس…فردا شب براش نوشتم:سلام…خوبی؟؟سین کرد اما جواب نداد.انگار تصور کرده بود که مزاحمم..چند روز پشت سر هم پیام دادم ولی دیگه جواب نداد و همچنان افلاین بود..خیلی دلم میخواست دخترم پدیده رو از نزدیک ببینم….قبلا که زن و شوهر بودیم ،برادر الی کارت رستورانشو بهم داده بود تا هر وقت یکی از دوستام و آشناهام رفتند ترکیه به اونجا سر بزنند.نمیدونستم نگه داشتم یا نه….کیف مدارک رو گشتم و خداروشکر پیدا کردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم تصمیم گرفتم یه سفر به ترکیه داشته باشم تا بتونم پدیده رو از نزدیک ببینم،کارامو ردیف کردم و به مامان گفتم:برای تفریح میرم ترکیه تا آب و هوام عوض بشه و یه کم روحیه بگیرم..ده روزه هم برمیگردم..مامان گفت:تا برگردی یه دختر خوب برات پیدا میکنم نگران هیچی نباش…توی دلم گفتم:مادر من به همین خیال باش که دختر خوب منو قبول کنه…با مشورت یکی از دوستام قرار شد توی ترکیه هم یه سرمایه گذاری کنم و هم دخترمو ببینم..طی دو ماه تمام کارهام خیلی زود انجام شد و پروازم نشست توی شهر مورد نظر ترکیه..به محض اینکه رسیدم اونجا اولین جایی که رفتم رستوران برادر الی بود..رستوران خیلی بروز و شیکی بود..با احترام و راهنمایی کارکنان رستوران داخل شدم و پشت یکی از میزها نشستم…هر چی چشم چرخوندم الی رو ندیدم اما برادرش پشت میز رایانه نشسته بود و همزمان که کار میکرد با شخصی که کنارش ایستاده بود مشغول صحبت بود.بلند شدم و رفتم پیشش ،،خواستم خودمو معرفی کنم که زود منو شناخت و با اخم و عصبانیت گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟؟زود برو بیرون تا خودم پرتت نکردم …. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم برادر ای باعصبانیت گفت:تو اینجا چیکار میکنی،؟؟؟زود برو بیرون تا خودم پرتت نکردم..با خونسردی گفتم:اومدم دخترمو ببینم…برادر الی بلند شد و با پوزخند گفت:چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن؟؟دخترت؟خجالت بکش و برو بیرون…برای اینکه توی کشور غریب دعوا نشه ،از رستوران زدم بیرون اما همون اطراف پرسه زدم تا الی بیاد و پدیده رو ببینم…اما موفق نشدم…تا چند روز همزمان که کارهای سرمایه گذاری رو انجام میدادم همون اطراف رو هم میگشتم…. وقتی موفق به دیدن الی نشدم یه روز پناهی سراغ یکی از پرسنل ایرانی رستوران رفتم و ازش درباره الی و دخترش پرسیدم...اون اقا گفت:الی تقریبا یک ماهی هست که اصلا رستوران نیومده و علتشو هم من نمیدونم…به اون اقا مقداری پول دادم و ازش خواستم تا برام خبر بگیره و‌ از طریق واتساپ بهم اطلاع بده….قبول کرد و من هم با خیال راحت رفتم هتل….الیته هر روز به پیج اینستای الی هم نگاه میکردم ولی همچنان افلاین بود….روزهای آخر اقامتم توی ترکیه بود که اون اقا بهم زنگ زد و گفت:اونطور که شنیدم برای دختر الی اتفاقی افتاده برای همین الی رستوران نمیاد….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم بااسترس و ناراحتی گفتم:چه اتفاقی؟؟؟گفت؛انگار یه روز که دخترش از مدرسه تعطیل میشه و با سوار سرویس میشه تا برگرده خونه،همون راننده ی سرویس ،دختر بیچاره رو میبره جایی و همراه چند تا از دوستاش خیلی وحشیانه بهش تجاوز میکنند و بعدش زنگ میزنه به مادرش و ازش کلی پول میگیره و دختر بدبخت رو توی محله ایی خلوت ول میکنه،.میگند الان دختر الی خانم از نظر جسمی خوب شده اما از نظر روحی هم الی خانم و هم دخترش خوب نیستند…با شنیدن این اتفاق حالم خیلی بد شد و تا مرز جنون رسیدم و نفرین های مهربان و گذشته ی کثیفم مثل یک فیلم از جلوی چشام رد شد...ادرس خونه ی الی رو هر جوری شده بدست آوردم ورفتم اونجا…الی اولش به هیچ عنوان حاضر نشد منو ببینه ولی بعد از چند روز رفت و امد فقط بخاطر بچه قبول کرد تا با من‌حرف بزنه…خونه ی ویلایی و بزرگی داشتند..بعدها شنیدم که باباش برای رفاه الی و پدیده خریداری کرده تا باهم اونحا زندگی کنند…وارد حیاط خونه شدم و ایستادم تا الی بیاد و منو دعوت کنه به داخل.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم برخلاف تصورم الی اومد و رفت توی آلاچیق نشست و به من هم اشاره کرد که برم اونجا…الی از نظر ظاهر و هیکل مثل قبلا مونده بود ولی چهره اش لاغر و افسرده بنظر میومد که صد البته میتونست مربوط به اتفاقی که برای پدیده افتاده بود،باشه…روبروی الی نشستم و گفتم:من کاملا ترک کردم و اومدم اینجا تا اگه قبول کنی بخاطر پدیده کنار هم باشیم…الی گفت:درسته که هنوز دلم پیشته ولی بخاطر بچه دیر اومدی اقا….اگه توی این محدوده میدونستند که این بچه پدر داره و پشتشه شاید هیچ وقت این اتفاق براش نمیفتاد..حالم بد بود با حرفهای الی بدتر شد.شاید باور نکنید منه مغرور و از خود راضی اون لحظه با شنیدن کلمه ی(پشتشه)به گریه افتادم..اشکهامو پاک کردم و گفتم:هر چقدر لازم باشه هزینه میکنم تا هم اون اقا رو پیدا و مجازاتش کنیم و هم از نظر جسمی پدیده رو خوب کنیم…الی پوزخندی زد و گفت:با خودت چی فکر کردی؟؟مگه همه چی با پول حل میشه؟؟اینجا ترکیه و ما مهاجر هستیم نه شهروند..گفتم:ولی پیداش میکنم….الی سرشو به علامت تاسف تکون داد و بلند شد و گفت:تو همین جا بشین ،برم پدیده رو بیارم پیشت تا ببینی،،….بهش به هیچ عنوان دست نزن که از هر چی مرد و اقاست میترسه…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم الی بدون اینکه نگاهم کنه رفت و بعد با دخترم پدیده برگشت…با دیدنش شروع به گریه کردم..به هیچ وجه باورم نمیشد که دیدن بچه ام حالمو دگرگون کنه،اصلا باورم نمیشد که تاوان کارهای من رو دخترم داده ،اون لحظه خبری از لوس بودن و غرورم نبود….کلا یه ادم دیگه ایی شده بودم و عطش بغل کردن و بوسیدن دختر عزیزمو داشتم ولی باید احتیاط میکردم…پدیده دختر شر و شیطون و خوش زبونی بنظر میومد چون تا منو دید گفت:مامان میگه،شما بابای من هستید..روی زانو نشستم و گفتم:آره راست میگه..بیا توی گوشیم عکس بچگیهامو بهت نشون بدم ببین که چقدر شبیه توام…به مامانش نگاه کرد و گفت:مامان !!الان بابا منو گول میزنه و میخواهد بدزده؟؟؟الی گفت:نه عزیزم….باباها بچه هاشونو نمیدزدند..باباها خیلی مهربونند.عکس عروسیمونو که الان نشونت دادم،،مگه شبیه داماد نیست…پدیده گوشی مامانشو گرفت و چند بار منو و عکس رو نگاه کرد و در حالیکه دست مامانشو هم پشت سر خودش میکشید به من نزدیک شد و گفت:ببینم عکسی که میگید… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم عکس بچگیهامو به پدیده نشون دادم و وقتی دید با ذوق گفت:این که منم…ولی من که لباس پسرونه ندارم..خندیدم و گفتم:نه تو نیستی ،این عکس منه..ببین چقدر شبیه منی…حالا مطمئن شدی باباتم؟؟پدیده کلی سوال و جوابم کرد تا بهم اعتماد کرد و اومد بغلم…با حس پدری که در من بوجود اومده بود اقامتمو تمدید کردم و ترکیه ماندگار شدم…مامان مرتب تماس میگرفت و ازم میخواست که برگردم ولی من قبول نکردم و بهش گفتم:مامان!،یه بار برای همیشه میگم،.اگه مانعم بشی که از بچه ام دور بشم ،با تمام احترامی که بهت قائلم برای همیشه قیدتو میزنم..دیگه بس کن،من بچه نیستم و میخواهم سالم زندگی کنم…مامان گفت:من پیر شدم و یکی رو میخواهم مراقبم باشه…گفتم:اگه بتونم الی رو راضی کنم دوباره باهم ازدواج کنیم ،برمیگردم ایران،،در غیر اینصورت همینجا میمونم،دعا کن قبول کنه،مامان یه کم گریه و ناراحتی کرد اما بخاطر من مجبور شد بپذیره که منم باید زندگی کنم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم در حال حاضر از اون روزها چند سال گذشته ومن از گذشته ی خودم خیلی شرمنده و پشیمونم...یه جورایی ساکن ترکیه هستم و بیشتر وقتمو با پدیده سپری میکنم و به کمک برادر الی در تلاشم که الی راضی به ازدواج با من بشه و کلا برگردیم ایران….من تاوان پس دادم ولی هنوز زنده ام زندگی ادامه داره ،نمیدونم دوباره خطا میکنم یا نه؟نمیدونم تاوان کارهام ادامه داره یا نه؟؟؟اما تمام سعیمو میکنم درست زندگی کنم…هدفم از بازگو کردن سرگذشتم این نیست که برام دعا کنید تا زندگیم سروسامون بگیره و یا غیره..تنها هدف من این هست که دخترای سرزمینم بدونند و متوجه باشند که عفت خودشونو به راحتی و برای هیچ از دست ندهند و توی رابطه ها خیلی خیلی دقت کنند و از خانواده موضوع مهم زندگیشونو مخفی نکنند..و همچنین زندگی من درس عبرتی برای پدر ‌‌و مادرای جوان باشه که در تربیت خانوادگی و اجتماعی بچه هاشون خیلی دقت کنند……(پایان) 🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9 ‎‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💞@Mille_clesdor