15.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بحق الحسین،برگرد...
@mimshafieii
بیرون پراکنی درونییاتم!
بحق الحسین،برگرد... @mimshafieii
مایی که اربابمان حسین است
از مردن نترسانید ...
تاحالا شده از خودتون بپرسید الان کجای زندگیی ایستادم که کنج ذهنم ساختهام؟!
به خدا ما آدمای امنی هستیم
از درد و غصه هاتون داستان نمیسازیم :/
اگه چارتا آدم امن برای شنیدن حرفاتون باشه ماییم بعد ما رو هم ریمو میکنید؟!
در حال عبور از آخرین گامهای تقابل ساختگی و اختلاف افکنی در ایران هستیم.
پس از این مرحله دیگر استکبار با یک ایران یکپارچه و متحد خواهد جنگید.
مرتضی حاجیانی
@mimshafieii
بیرون پراکنی درونییاتم!
قلم نویسنده غرق کتابت میکنه جوری که نمیفهمی لحظهها چطور سپری میشن ...
داستانی در آمیخته با واقعیتی که اطراف ماست.
و ناخداگاه قسمتهایی از داستان اشک از گوشهی چشمت میچکد.
بیرون پراکنی درونییاتم!
از دو طرفه شدن کلاس بین استاد و شاگرد بیزارم؛ یعنی چی که نیم ساعت وقت کلاس رو استاد و شاگرد بگیرن و با طرح اشکال و جوابهای آبکی ما رو خسته کنند؟!
بیرون پراکنی درونییاتم!
اینجاست که کتاب رو از کیفم درمیارم و غرق ماهی چشم آبی که توی صحرا جذابیتش دوچندان شده و ننهترلان و کاروان آقای نجفی میشم و فارغ از کلاس خودمو رها میکنم توی داستان و همراه ماهی شنا میکنم.
بیرون پراکنی درونییاتم!
؛
تا اینجای کتاب که جالب بوده هرچند قلم نویسنده زیاد روان نیست.
بله گویا پشت کتاب هم نوشته کتاب دختران. بلاخره از نوع طیف کتابی باید خوند.
به رفقای قمی توصیه میکنم حتماً زیارت جامعههای آقای شهیدی که پنجشنبه شبها توی حرم برگزار میشه شرکت کنند. حال و هواش توصیف نشدنیه ...
لیوان چاییتون رو بردارید بشینید پشت پنجره
میخوام پرواز کنیم توی دل دختری که نشسته پشت پنجرهای بارونی و غرق پریشونی پاییزه؛
بیرون پراکنی درونییاتم!
-
پاییز فصل خیس خوردن است! خیس خوردن خاطراتی که گوشهی دلمان چنبرک زده است. تر و تازه میشود. جوری که انگار نشستهای کنجی دنج و زل زدهای در چشمانش.
مثل همان آخرین پاییز که نشسته بودی توی حیاط زیر باران و لیوان چایی دستت بود. از پشت پنجره نگاهت میکردم که باران به شیشه زد و تصویرت تار شد. از پشت شیشهی محو و تار میجستمت. لحظه به لحظه تصویرت تار و تیرهتر میشد تا جایی که فقط تاری چراغهای قرمز و سفید از پشت شیشه دیده میشد.
باران روی سرت چکه میکرد. بخار چاییات رفته بود. گفتم:«چاییات سرد شده بده عوضش کنم ... » نشنیدی. قبلاً صدای دلم را هم میشنیدی اما الان کر شده بودی، حتی کور؛ که اضطرابم را هم نمیدیدی. لرزیدن دل و چشمانم را هم همینطور ... دوباره گفتم:« چاییات سرد شده بده عوضش کنم ...». باز نگاهم نکردی. دستم را نگرفتی. سرم را روی شانهات نگذاشتی. در آغوشم نگرفتی. روی گونهام بوسه نکاشتی ...
خاطراتم خیس میخورد. اولین باران پاییزی جلویم داشت تر و تازه میشد. همان موقع که بخار و باران شیشههای عینکت را پاک میکردی و میگفتی:« دنیایم تار است، وقتی چشمانت را تار میبینم». خاطرات برایم خیس میخورد اما نه با باران. با نم نم چشمانم ... که نمیدیدی.
نه نگاهم کردی، نه باران عینکت را پاک کردی. فقط گفتی:«میل به چایی ندارم». اما من میدانستم تو دیگر میلی به من نداری حتی به اندازهی یک چایی گرم ... دیگر نه صدای دلم را میشنیدی، نه صدای خودم را. دیگر نه مضطر بودنم را میدیدی، نه اشک چشمهایم را.
نشستم پشت پنجره. نگاهت کردم. به همان تصویر تیره و تاری که باقی مانده بود، راضی بودم. میترسیدم باران نشسته روی شیشه را پاک کنم. میترسیدم پاک کنم دیگر آنجا ننشسته باشی. راضی بودم به همان تصویر تیره و تاری که لحظه به لحظه باران میزد و تار تر و تیرهتر میشد. حداقل امیدی ته دلم زنده بود که با لیوان چایی که در دستانت یخ کرده است آن بیرون، پشت پنجره، هنوز نشستهای ...
#مهدی_شفیعی
۲۱ آبان ۱۴۰۱ حوالی غروب شنبهای پاییزی و بارانی.
بیرون پراکنی درونییاتم!
- پاییز فصل خیس خوردن است! خیس خوردن خاطراتی که گوشهی دلمان چنبرک زده است. تر و تازه میشود. جوری
-دنیایم تار است
وقتی چشمانت را تار میبینم-