31.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#کلیپ_های_تکمیلی
#قسمت_دهم
#آماج
#قسمت_دهم
- خب خب دیانا بانو. بریم یه دوری بزنیم و بعد یه پارک بریم
با لبخند جوابش رو دادم. بعد از کلی دور دور به سمت پارک رفتیم. تو پارک راه میرفتیم که عمه گفت:
- هنوز عادت تو تغییر ندادی؟
با تعجب گفتم:
- کدوم عادت؟
.همینکه بیرون چیزی نمیخوری.
- آها. نه نه اگه شما چیزی می خواید برید بخورید
- نه بابا دختر جان. میگم الان رستوران می تونی غذا بخوری؟
- آره البته اگه نگاهی روم زوم نکنه
- پس بریم رستوران؟
- بریم ولی دعوت من
- نه بابا مهمون منی پس غذاتم با منه
- این دفعه باشه ولی دفعه بعد با من
- پس شام فردا شب رو تو درست کن
- من؟؟؟
آره دیگه
- عمه جان من آشپزی یاد ندارم.
- ای خُدااااا باشه. اگه خواستیم بریم رستوران با تو
- ایول. باشه.
با عمه به سمت یه رستوران رفتیم و یه جای خلوت رو انتخاب کردیم. بعد از دادن سفارش عمه رو به من گفت:
- الان که سوالی یا مشکلی نداری؟
.نه عمه جان به لطف تماس هایی که با شما داشتم هیچی سوالی نیست-
- گوشیش رو در آورد و گفت
- یه شماره برات می فرستم مرجع تقلیدت که شبیه خودم آیت ال مکارم شیرازیه اگه سوالی داشتی می تونی ازشون بپرسی.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#قسمت_نهم #حجاب_من فقط یه دفعه حس کردم دیگه پاهام توانی برای موندن ندارن و افتادم روی زمین . اروم چ
#حجاب_من
#قسمت_دهم
یه دفعه به خودم اومدم
وایسا ببینم این داره به من میخنده؟ اخمام رفت تو هم
_ به من میخندی؟
چند ثانیه دیگه خندید و وقتی دید دارم با اخم نگاهش میکنم خودشو یکم جمعو جور کرد ولی هنوز آثار خنده تو صورتش
معلوم بود انگار داشت به زور خودشو کنترل میکرد اما قیافه ی جدی به خودش گرفت
طاها_ من میرم یه چیزی بیارم بخورم تو هم اینجا بشین تا خوب بشی تا من بر نگشتم حق رفتن نداری یادت باشه
با اخم به رفتنش نگاه کردم
_ پسره ی سه نقطه ،بی ادب ،بی تربیت ،بی نزاکت .......خر هشت پا ،بیتی تور
همینجور داشتم اینارو پشت سر هم بهش میگفتم که یهو دیدم صدای قهقهه خنده ی یه نفر میاد. برگشتم سمت در
دیدم این پسره طاها با خوراکی های تو دستش هی باال و پایین میره و داره غش میکنه از خنده
با جدیت گفتم _ بسه دیگه
ساکت شد و قیافه ی عادی به خودش گرفت اومد جلوتر و یه نایلون که فکر کنم توش خوراکی بود گذاشت رو میزش
اومد کنار تخت ایستاد و گفت میخواد معاینم کنه... بعدشم دستگاه فشارسنجو اورد و فشارمو گرفت
طاها_ خب حالت بهتر شده بیا اینارو بخور چیزه دیگه ای اینجا پیدا نمیشه دیگه به همین قناعت کن. یه کیکو آب میوه
پرتقالی اورد بازشون کرد گرفت طرفم یکی هم خودش برداشت
_ ممنونم
طاها_خواهش میکنم
طاها_ از کی قلبت اینجوریه؟
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•