eitaa logo
میقات الصالحین
264 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
مزاحم_ زینب بلند شو مگه نمیخوای نماز بخونی غلط زدم یه سمت دیگه مزاحم_ زینب امروز کنکور نداری مگه یه دفعه از رو تخت پریدم نشستم _ به اون مزاحم نگاه کردم اا اینکه بابا گلیه خودمه یه خمیازه کشیدم که بابام خندید و موهامو بیشتر بهم زد و ریخت تو صورتم منم نق زدم بابا_ بلند شو برو وضو بگیر نمازتو بخون افرین دختر گلم _ یه خمیازه ی دیگه کشیدم و بلند شدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه امروز کنکورمو خوب بدم و دلمو اروم کنه نمازم که تموم شد ساعت 30:5 بود، رفتم یکم نرمش و ورزش کردم تا حواسم پرت بشه و استرسم کم بشه بعد هم صبحانه خوردم مامان_ زینب بدو زود آماده شو 8 امتحان شروع میشه ها. یه ربع دیگه آژانس میاد زود باش _ باشه مامانی الان لباس میپوشم _ بدو رفتم تند تند شروع کردم به پوشیدن مانتو شلوار آبی نفتی مدرسه مقنعه ی مشکی و چادرمم سرم کردم. سه تا مداد شکلات آب معدنی کیف پول کلید خونه قرآن کوچولو آینه کوچولو کیف کوچیک وسایل امداد که همیشه همراهمه دفترچه یادداشت کارت عضویت کتابخونه کارت بسیج کارت ورود به جلسه کنکور همرو ریختم تو کیف دستیه مشکیم و از اتاقم رفتم بیرون مامان_ بالاخره آماده شدی بدو که ماشین اومد _باشه بریم کتانی مشکیمو پوشیدم و با مامان نشستیم تو ماشین طبق معمول که تو ماشین نشستم شیشه رو دادم پایین و دستمو گذاشتم رو در ماشین تا باد بهش بخوره و سرمو کمی به جلو متمایل کردم خیلی استرس داشتم شاید کمی اروم بشم اینجوری بالاخره بعد از ده دقیقه که برام یه قرن گذشت رسیدیم به مدرسه. از قبل بهمون گفته بودن کنکورمون یا تو دانشگاست و یا به احتمال زیاد تو یکی از مدارس، که خب افتاد به مدرسه مامان_ پیاده شو دیگه زینب پیاده شدم با مامان رفتیم تو _ اا مامان دوستام اونجان بریم اونجا مامان_بریم _سالم مریم سلام خاله مریم_ سالم زینب خوبی باهم دست دادیمو روبوسی کردیم خاله سمیه_ سلام دخترم خوبی؟ _ممنون خاله خوبم شما خوبین؟ 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#قسمت_ششم #حجاب_من سارا یکی زد تو سرم و گفت_ دیوونه فاطمه هم سرشو به معنای تاسف تکون داد _ اا خو چرا
ما هم با یه ژست دکتری پشت سرش راه افتادیم همچین دستمونو کرده بودیم تو جیب مانتوی سفید پزشکیمون و کنار هم با سر باال راه میرفتیم که دکترا هم اینجوری کلاس نمیزارن همینجور داشتیم میرفتیم که یه دفعه یه پسره با لباس سفید جلومون ظاهر شد سه تامون بهش ذل زده بودیم هم قیافشو انالیز میکردیم و هم ببینیم چیکار داره خیلی جوون بودو به خودش رسیده بود موهاشو به حالت قشنگی به سمت باال حالت داده بود و لباس سفید پزشکی تنش بود یه نگاه به ما کردو از نحوه ی ایستادن و نگاه طلبکارانمون خندش گرفت و با خنده به همون پرستاره سحر گفت پسره_ خانم پرستار این دخترا پرستارای جدیدن؟ سحر_ نه دکتر اینا برای دوره ی امداد اومدن پسره در حالی که ابروهاش از تعجب باال پریده بودن دوباره به حرف اومد_ واقعاَ؟من فکر کردم با این ژستی که گرفتن دکتری پرستاری چیزین پس نیمه امداد گرن خودش هم به حرف خودش خندید بی مزه ما سه تا طلبکارانه نگاهش میکردیم _مگه اشکالی داره که قراره امدادگر بشیم؟ بعدشم ما عادت نداریم برای بقیه کالس بزاریم االنم فقط داشتیم ادا در میاوردیم پسره_ اوه خانم کوچولو درسو مشقاتو نوشتی اومدی اینجا؟ آخییی نمیترسی آمپولو دستت بگیری؟ یه وقت اوف میشیا با عصبانیت گفتم _ نخیر نمیترسم بعدشم من کوچولو نیستم مدرسمم تموم کردم مشق نمینویسم پسره_ آفرین آفرین خانم بزرگ مرحبا پس حتما مدرستو تموم کردی دیگه مغزت نمیکشید اومدی امدادگر بشی نه؟ _ اصلا اینطور نیست من تنبل نیستم کنکور دادم منتظر جوابم.... خداحافظ 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖شہدا زݩده اݩد🇮🇷 ➖🎀➖🧕👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم به سارا و فاطمه گفتم. بریم پرستاره هم دنبالمون راه افتاد امروز از دست این پسره خیلی عصبانی شدم کارد بزنی خونم در نمیاد پسره ی سه نقطه من همینجور تو راه که برمیگشتیم بهش بدو بیراه میگفتم این دوتا هم انگار نه انگار باهم داشتن حرف میزدن اخه اینا هم دوستن ما داریم؟ بزارین حالا داستان این اعصاب خوردیمو بهتون بگم امروز خانم پرستاره سحر مارو برد پیش پرستارایی که خانم تقوی گفته بود هر سه تاشون تازه درسشونو تموم کرده بودن داشتیم به توضیحاتشون گوش میدادیم که یهو دوباره سر و کله ی اون پسره پیدا شد اومد تو اون سه تا پسره به احترامش بلند شدنو با احترام باهاش حرف زدن ما سه تا هم که همینجور نشستیم انگار نه انگار که کسی اومده اومد دقیقا رو صندلیه رو به روی من نشست گفت میدونم شما خیلی کار دارین من آموزش یکی از اینارو به عهده میگیرم اونام که بعد از یکم تعارف از خدا خواسته قبول کردن بیخیال سرمو انداخته بودم پایین و داشتم پاهامو تکون میدادم که یهو گفت من به این آموزش میدم بعداز چند ثانیه که صدایی از کسی در نیومد سرمو بلند کردم دیدم همه دارن به من نگاه میکنن یه لحظه هنگ کردم اما سریع فهمیدم موضوع از چه قراره و مخالفت کردم که راه به جایی نبرد و اجبارا دنبالش رفتم تا بهم یاد بده اخ خدا بهش که فکر میکنما میخوام اتیش بگیرم ... یه راست منو برد اتاق تزریقات چندتا آمپول و پنبه الکل از پرستارا گرفت بعد بدون هیچ حرفی راه افتاد سمت بیرون ادب که نداره عین چی سرشو میندازه پایین میره دنبالش رفتم . رفت توی یه اتاق درو باز گذاشت منم رفتم تو همونجا دم در ایستاده بودم که برگشت سمتم و گفت پسر بی ادبه_ پس چرا وایسادی درو ببند بیا اینجا درو بستمو رفتم نزدیکتر پسر بی ادبه_ بشین رو تخت با تعجب نگاهش کردم پسر بی ادبه_ چرا تعجب کردی میگم بشین رو تخت دیگه یه چند ثانیه دیگه نگاهش کردم و بعد رفتم نشستم رو تخت ببینم میخواد چیکار کنه پسر بی ادبه یه نگاه بهم کردو گفت_ آستینتو بزن بالا اخمام رفت تو هم _ چرا اونوقت؟ پسر بی ادبه_ برای اینکه میخوام رو دستت بهت نشون بدم با اخم بیشتر _ متاسفم من نمیزارم میتونید رو عروسک امتحان کنید و از تخت پریدم پایین که یهو حس کردم قلبم یه جوری شد یه درد پیچید توش میدونستم الانه که دردم بیشتر بشه اون پسره همونجور داشت حرف میزد انگار داشت سرزنشم میکرد ولی من یه کلمه هم نمیفهمیدم هر لحظه دردم داشت زیاد تر میشد اخمام از درد زیاد بیشتر تو هم رفتنو با دستم محکم به قلبم چنگ زدم نمیدونم چقدر گذشت یک دقیقه یا بیشتر فقط میدونم برای من یک قرن گذشت که صداشو نزدیکم شنیدم نگران شده بود انگار چون هی میگفت چی شد چت شد تو که الان خوب بودی اما من نمیتونستم عکس العملی نشون بدم 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖شہدا زݩده اݩد🇮🇷 ➖🎀➖🧕👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
فقط یه دفعه حس کردم دیگه پاهام توانی برای موندن ندارن و افتادم روی زمین . اروم چشمامو باز کردم یکم به اطرافم نگاه کردم اا منکه تو اتاق همون دکتر بی ادبم ایش یه چشم غره هم تو دلم براش رفتم چون حتی نای تکون دادن پلکامم نداشتم اه چقدر تشنمه ناله کردم _ آب یه هو دیدم اومد باالی سرم اه عین جن میمونه پسره بهش نگاه کردم یه لحظه حس کردم صورتش غمگینه اه ولش بابا اصال به منچه یه لیوان آب برام اورد خواستم بلند شم اما نمیتونستم بی رمق دوباره افتادم رو تخت و غمگین چشم دوختم به زمین بغض کردم از ضعفم حس کردم زیر سرم یه چیزی تکون خورد. نگاه کردم.... دستشو از روی تخت برده بود زیر بالشم طوری که اصال دستش بهم برخورد نکردو فقط حرکت بالشو حس کردم .... همونجور یه دستی کمکم کرد بلند شم بعد بالشو گذاشت کنار دیوار و اروم بهم گفت تکیه بده یه جوری شدم با دیدن اینکارش خصوصا وقتی ابو اوردو سر به زیر گفت دکتره_ حالت خیلی بد بود هم به خاطر اینکه خیلی ضعیفی و هم به خاطر مسکنی که بهت زدم فعال توانایی نداری خیلی تکون بخوری باید اثر مسکن بره تا بعد آره راست میگفت حتی دستمم تکون نمیخورد! یاد آب افتادم اه حالا چطوری بخورمش خیلی تشنمه پسره_ بیا بخور با تعجب نگاهش کردم آبو گرفته بود جلوی دهنم پسره_ بخور دیگه مگه تشنت نبود سر به زیر گفتم _ چرا بیشتر آوردش نزدیک لبم آروم بدون اینکه نگاهش کنم شروع کردم به خوردن آب هر چند ثانیه مکث میکردمو دوباره میخوردم چون نه دوست داشتم و نه میتونستم یک سره سر بکشمش ....حین خوردن چشمم افتاد به اسمش روی لباس پزشکیش طاها شمس ...هوف باالخره تموم شد سرمو بلند کردم داشت نگاهم میکرد _ ممنون یه لبخند زد _ خواهش میکنم فکر کنم قیافم شده بود عالمت سوال که خندش گرفت و زد زیر خنده طاها_ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی خنده کردن بهم نمیاد؟ همینجور با دهن باز و چشمای گشاد شده از تعجب داشتم نگاهش میکردم وقتی قیافمو دید دوباره زد زیر خنده حالا نخند و کی بخند 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖شہدا زݩده اݩد🇮🇷 ➖🎀➖🧕👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#قسمت_نهم #حجاب_من فقط یه دفعه حس کردم دیگه پاهام توانی برای موندن ندارن و افتادم روی زمین . اروم چ
یه دفعه به خودم اومدم وایسا ببینم این داره به من میخنده؟ اخمام رفت تو هم _ به من میخندی؟ چند ثانیه دیگه خندید و وقتی دید دارم با اخم نگاهش میکنم خودشو یکم جمعو جور کرد ولی هنوز آثار خنده تو صورتش معلوم بود انگار داشت به زور خودشو کنترل میکرد اما قیافه ی جدی به خودش گرفت طاها_ من میرم یه چیزی بیارم بخورم تو هم اینجا بشین تا خوب بشی تا من بر نگشتم حق رفتن نداری یادت باشه با اخم به رفتنش نگاه کردم _ پسره ی سه نقطه ،بی ادب ،بی تربیت ،بی نزاکت .......خر هشت پا ،بیتی تور همینجور داشتم اینارو پشت سر هم بهش میگفتم که یهو دیدم صدای قهقهه خنده ی یه نفر میاد. برگشتم سمت در دیدم این پسره طاها با خوراکی های تو دستش هی باال و پایین میره و داره غش میکنه از خنده با جدیت گفتم _ بسه دیگه ساکت شد و قیافه ی عادی به خودش گرفت اومد جلوتر و یه نایلون که فکر کنم توش خوراکی بود گذاشت رو میزش اومد کنار تخت ایستاد و گفت میخواد معاینم کنه... بعدشم دستگاه فشارسنجو اورد و فشارمو گرفت طاها_ خب حالت بهتر شده بیا اینارو بخور چیزه دیگه ای اینجا پیدا نمیشه دیگه به همین قناعت کن. یه کیکو آب میوه پرتقالی اورد بازشون کرد گرفت طرفم یکی هم خودش برداشت _ ممنونم طاها_خواهش میکنم طاها_ از کی قلبت اینجوریه؟ 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#حجاب_من #قسمت_دهم یه دفعه به خودم اومدم وایسا ببینم این داره به من میخنده؟ اخمام رفت تو هم _ به من
نگاهش کردم بعد سرمو با ناراحتی پایین انداختم _ چند سالی هست نفس تنگی دارم دکترا تشخیص نمیدادن ولی االن چند ماهی میشه که دارو میخورم طاها_ باید یه نوار بگیری میخوام خودم وضعتو کامل بررسی کنم _ سرمو به عالمت باشه تکون دادم بهتر که شدم بلند شدم برم ولی مجبورم کرد و به زور بردتم تو اتاقی که نوار قلب میگرفتن و از یکی از پرستارای خانم خواست همین االن ازم نوار بگیره تا لباسمو پوشیم اومدم بیرون دیدم داره به نوار قلبم نگاه میکنه جلوش با فاصله ایستادم سرشو بلند کرد گفت طاها_ نوار قلبت هیچ مشکلی نداره باید یه اکو هم بدی که مطمئن بشم _ باشه میشه زودتر آموزشو شروع کنیم؟ طاها_ البته بعد از اینکه یکم باهم کار کردیم وقت خونه رفتن شد از طاها خداحافظی کردم رفتم پیش سارا و فاطمه لباسامونو عوض کردیم راه افتادیم سمت ایستگاه با تاکسی رفتیم خونه _ سالم مامان_ سالم اومدی! خسته نباشید _ ممنون رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم اومدم بیرون دستو صورتمو شستم بعدم حمله کردم سر غذا از گشنگی داشتم میمردم خب غذامم که خوردم حاال چیکار کنم؟ اممم خب تلویزیون نگاه میکنم تلویزیونو روشن کردم همینجور کانال هارو عوض میکردم اما هیچی که هیچی _ اه اینم که هیچی داره نمیده اوف دوباره کنترل تلویزیونو برداشتم رفتم تو قسمت آهنگام پوشه ی حامد زمانیو آوردم و آهنگ محمد رو انتخاب کردم عاشق این آهنگش بودم ..................... محمد مقتدای اهل عالم محمد مصطفای آل آدم محمد رحمة للعالمین است رسول آسمانی بر زمین است... اخییی خیلی اروم شدم اصال کیف کردم، عجب آهنگیه حاال خوبه هزار بار گوش دادمشا بازم ذوق میکنم یه چند ساعتی همینجور گذشت تا اذان مغرب زد و رفتم نمازمو خوندم بعد اومدم شروع کردم به غذا درست کردن اخه این چندوقت دارم کم کم غذاهارو درست میکنم تا یاد بگیرم غذا هم خوردیم یکم رمان خوندم گرفتم خوابیدم ............................ امروز دومین روزیه که میایم بیمارستان دیروز که روز اول بود اونهمه اتفاق افتاد امروزو خدا بخیر کنه همینکه جلوتر رفتیم دیدیم طاها داره از جلومون میاد این سمت 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#قسمت_یازدهم #حجاب_من نگاهش کردم بعد سرمو با ناراحتی پایین انداختم _ چند سالی هست نفس تنگی دارم دکتر
سارا_ کوفتت بشه پسره به این خوبی خوشگلی _ اه چی میگی سارا کجاش قشنگه پسره ی بی ریخت عین جوجه لک لک زشت میمونه فاطمه_ اون جوجه اردکه _ به نظرت این با این قدش به اردک میخوره؟ سارا_ هیس اومد ما دوتا هم ساکت شدیم و برگشتیم جلو به طاها نگاه کردیم چهرش متعجب بود انگار چشماش با تعجب روی چادرم میچرخید و در آخر به چشمای قهوه ایم خیره شد اخه دیروز چون بیمارستانو داشتن جارو میکشیدن همه جا خیسه خیس بود منم که حساس چادرمو در اورده بودم گذاشته بودم تو کیفم حتما به خاطر همین تعجب کرده اون دوتاهم که چادری نبودن طاها_ سالم ما سه تا_ سالم ما سه تا هروقت باهمیم نمیدونم چه صیغه ایه همش هماهنگ حرف میزنیم خندش گرفت طاها_ چه هماهنگ طاها_ خب خانم زارعی زودتر آماده شید بیاید اتاق من. فعال اصال به ما اجازه ی حرف زدن نداد هر سه تا با تعجب به رفتنش نگاه کردیم _ بچه ها بیاین بریم دیر شد رفتیم تو اتاقی که دیروز بهمون گفته بودن لباس سفید پزشکی پوشیدم با شلوار لی آبی روشن که دنپا بود و یه شال همرنگ شلوارم که خیلی قشنگ بسته بودمشو فقط گردیه صورتم معلوم بود چه قشنگ شدم!خندیدم و یه ب*و*س برای خودم تو اینه فرستادم اونا هم مثل من لباس پزشکی با شلوار لی پوشیده بودن به اضافه ی اینکه سارا شالش آبی یکم از مال من تیره تر فاطمه هم شال صورتی چرک سرش کرده بود یه نگاه به همدیگه کردیم بعد راه افتادیم سمت بیرون هرکدوم رفتیم سمت جایی که به قول فاطمه معلمامون بودن در زدم رفتم تو سرشو بلند کرد یه نگاه خیره بهم کردو بعد سرشو انداخت پایین ................... چند روز به همین منوال گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد االن روز سیزدهمیه که به بیمارستان میریم تا االن تقریبا همه چیزو یاد گرفتیم و چیز زیادی نمونده خیلی ناراحتم چون فقط دو روز دیگه باید بیایم بیمارستان همینکه جلوتر رفتیم دیدیم طاها داره از جلومون میاد این سمت 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#قسمت_دوازدهم #حجاب_من سارا_ کوفتت بشه پسره به این خوبی خوشگلی _ اه چی میگی سارا کجاش قشنگه پسره ی ب
به اینجا و کسایی که توش هستن عادت کردم همه هم مارو به عنوان زلزله میشناسن چون امکان نداره هر روز خراب کاری نکنیمو سوتی ندیم بچه های بیمارستان میگن نمیدونیم از دست کارای شما بخندیم یا گریه کنیم اخه دخترم دیدی اینقدر شیطون خصوصا منکه تو بیمارستان معروفم از تاکسی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان ساعت یک ربع به 7 صبح بود رفتیم تو وارد بخش که شدیم دیدیم دارن جارو میکشن منو میگی یه نگاه به اون دوتا کردم یه لبخند شیطانی اومد رو لبم _ بچه ها میاین سر سره بازی سارا و فاطمه با تعجب نگاهم کرد و گفتن_ سر سره بازی؟ یه لبخند دندون نما زدم _ آره چادرمو قشنگ باال گرفتمو شروع کردم به سر خوردن رو کاشیای بیمارستان خیلی وضع خنده داری بود با چادر داشتم رو کاشیا سر میخوردم سارا_ باز این دیوونه شد فاطمه_ خدا شفا بده صدا_ داری چیکار میکنی؟ بووم محکم خوردم زمین داد زدم _ آی صدا_ یاحسین صداش نزدیک شد داشتم از درد میمردم صدا_ چی شد یه چیزی بگو حالت خوبه؟ چشمامو با درد باز کردم چون اشک توشون جمع شده بود فقط یه سایه ی محو میدیدم چشمامو رو هم فشار دادم اشکام ریخت دوباره بهش نگاه کردم طاها بود ای خدا لعنتت نکنه ببین چه بالیی سرم اوردی حاال میمردی یهو حرف نمیزدی طاها_ خانم زارعی. زینب خانم. زینب؟ چت شده چرا جواب نمیدی؟حالت خوبه؟ به خودم اومدم یه نگاه بهش کردم خیلی نگران بود خواستم بلند شم که یه لحظه از درد نفسم رفت کمرم اونقدر درد میکرد که منی که هیچوقت جلوی کسی آشکار نمیکردم درد دارم و گریه نمیکردم زدم زیر گریه و ناله میکردم طاها_ یا خدا اومد سمتم خواست بهم دست بزنه که جیغ زدم _ به من دست نزن نامحرمی طاها_ من یه دکترم و االن تو داری از درد به خودت میپیچی وظیفمه که کمکت کنم و بدون هیچ منظوری اینکارو میکنم پس ساکت باشو حرفی نزن 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈• •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#قسمت_سیزدهم #حجاب_من به اینجا و کسایی که توش هستن عادت کردم همه هم مارو به عنوان زلزله میشناسن چون
همه ی اینارو با یه اخم و خیلی جدی گفت منی که به شدت رو محرمو نامحرم حساسم وقتی به چهرش نگاه کردمو صداقت کالمشو دیدم اروم شدمو حرفی نزدم حتی دردمم یادم رفته بود که یه لحظه درد تو تمام وجودم پیچید چشمامو بستم و با تمام وجودم ناله کردم _ آی حس کردم تو یه جای نرمی فرو رفتم نگاه کردم طاها منو گرفته بود تو بغلش و داشت میدوید سمت اورژانس شرم تمام وجودمو فرا گرفت خودم سرخ شدن صورتمو حس میکردم و تو دلم همش داشتم استغفار میکردم خیلی میترسیدم از اینکه گ*ن*ا*ه کرده باشم گاهی با نگرانی بهم نگاه میکرد چون اشکام داشت همینجور میرفت اونم از ترس هول کرده بود وارد اورژانس شد و اروم منو روی یکی از تختا گذاشت خواست خودش معاینم کنه که اجازه ندادمو به زور مجبورش کردم بره یه دکتر خانم صدا بزنه با عصبانیت رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت من داشتم همینجور اشک میرختم خدایی دردم خیلی وحشتناک بود انگار یه نفر محکم کمرمو گرفته بود فشار میداد جوری که استخونام داشتن خورد میشدن وقتی حالمو دید داد زد دکتر نیست یک ساعت دیگه میاد نمیخوام بخورمت که بزار معاینت کنم داری میمیری دیوانه با همون حالم سرمو به عالمت منفی تکون دادم محلم نداد و اومد چادرمو کند اروم منو دمر خوابوند و همونجور از رو مانتو دستشو قسمتای مختلف کمرم میزاشتو میپرسید درد دارم یا نه وقتی فهمید کدوم قسمت کمرم درد میکنه گفت باید عکس بگیرم طاها_ پرستار؟ صدای یه زن اومد_ بله اقای دکتر طاها_ زود یه برانکارد بیارین اینجا دو دقیقه بعد یه برانکارد اوردن منو گذاشتن روش ........ االن چند دقیقه ای میشه که دوباره برگردوندنم تو اورژانس طاها هم که ماشاهلل داره دوباره اومده ورِ دلِ من من مونم این کارو زندگی نداره؟ همش داره تو بیمارستان میچرخه پس کی مریضاشو ویزیت میکنه همینجور داشتم تو دلم حرف میزدم که صداش اومد طاها_ خب خداروشکر کمرت چیزیش نشده فقط چون محکم خوردی زمین خیلی درد داشتی _ هنوزم درد دارم طاها_ بله همون. به پرستار میگم برات مسکن بزنه ان شاءاهلل دردت خوب میشه چندتا دارو هم مینویسم برات تا گفت مسکن سکته کردم با ترس آب دهنمو قورت دادم _ آمپول؟ همونجور که سرش پایین بود و داشت دارو مینوشت جواب داد طاها_ آره آمپول همونجور داشتم با ترس نگاهش میکردم زبونم بند اومده بود 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میگم چیزه دردم خوب شد سرشو بلند کرد عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد طاها_ از آمپول میترسی _ ن..ن..ن..نه طاها_ بله از حرف زدنت معلومه. ولی به هر حال باید بزنی _ نمیشه سرم بزنم؟ طاها_ نه رفت بیرون ای خدا من از دست این بشر سر به کدوم بیابون بزارم آمپول نمیخوام خدا من میترسممم همینجور داشتم با خدا حرف میزدم که یه پرستاره خانم اومد تو هرچی گفتم آمپول نمیخوام محلم نداد و زد نامرد، اینقدر دردم گرفت که میخواستم بکشمش انگار ارث باباشو باال کشیدم همچین با غرض زد طبق معمول که وقتی آپول میزدم بی حال میشدم دوباره بی حال افتادم رو تخت االن به جای کمرم جای آمپول درد میکرد _الهی دستت بشکنه. الهی خدا لعنتت کنه طاها. الهی بری خونه غذا نداشته باشی از گشنگی تلف شی. الهی که تو قهوت مرگ سوسک بریزم. الهی که طاها باخنده_ تموم نشد نفرینات؟ یه چشم غره بهش رفتم سرمو برگردوندم با کمال متانت و وقار !دقت کنین متانت و وقار! اومد نشست رو صندلیه کنارم طاها_ ادب نشدی؟ با اخم برگشتم سمتش طاها_ اینجوری نگاه نکن تقصیره خودت بود از بس شیطونی. این آمپول برات درس عبرت بشه دیگه از این کارا نکنی بهش محل ندادم چشمامو بستم کم کم مسکن اثر کرد و خوابم برد . . به ساعت نگاه کردم 12 شب ولی خوابم نمیبره هدفن لبتابو گذاشتم رو گوشم و دارم اهنگ گوش میدم اهنگی که اینروزا شده بود همدمم. با هر بیتش یاد کسی که دوسش داشتم میفتم یاد پسرعموم .عشقم ------------ یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه نمیخوام. نمیخوام بدونه که چقدر دوسش دارم. نمیخوام بدونه که چقدر بی تابشم یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#حجاب_من #قسمت_پانزدهم میگم چیزه دردم خوب شد سرشو بلند کرد عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد طاها_ از آمپو
یاد روزی افتادم که تو اتاقم داشتم رو شیشه نقاشی میکشیدم و اون بهم پیام داد خوب یادمه که گفت هیچ حسی بهم نداره چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میرم داشتم میمردم انگار قلبم میخواست از سینم بیاد بیرون یکی از بدترین روزهای عمرم بود اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم اون تمام زندگیم بود نمیتونستم جلوشو بگیرم و از کسی که دوسش داره جداش کنم می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها میترسم از روزای بدون اون. تنها امیدم به اینه که فامیله و حداقل سالی یکبار هم که شده باالخره میبینمش خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون میکنم اینجا خدایا کمکم کن دلم نمیخواد هیچوقت حالمو بفهمه سکوت اتاقو داره می شکنه تیک تاک ساعت رو دیوار اشکام همینجور میریختن برای تنهایی خودم. برای اینکه هیچ شونه ای برای اشکام ندارم. هیچکسو به جز خدا ندارم که باهاش دردو دل کنم دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمیاد انگار هنوز نمیتونم باور کنم که دوستم نداره. هنوز دلم میخواد امید داشته باشم یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#حجاب_من #قسمت‌شانزدهم یاد روزی افتادم که تو اتاقم داشتم رو شیشه نقاشی میکشیدم و اون بهم پیام داد خ
. چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره گریه می کردم درو که می بست می دونستم که می میرم اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه ------------ اهنگ که تموم شد بلند شدم جلوی آینه وایستادم صورتم خیسه اشک بود. چشمام خون افتاده بود و لبام صورتی پر رنگ شده بودن عادتم بود هروقت گریه میکردم این شکلی میشدم قاب عکسیو که رو کمدم بود برداشتم من، مامان، بابا، مامان بزرگم و عرفان تو عکس بودیم رو عکسش دست کشیدم _ یادت باشه این اشکا برای تو دارن میریزن دارن دلتنگیمو برات میگن اما تو نمیبینیشون ساعت 2 شده بود رفتم صورتمو شستم و گرفتم خوابیدم 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖شہدا زݩده اݩد🇮🇷 ➖🎀➖🧕 👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•