لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#کلیپ_های_تکمیلی
#قسمت_شانزدهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_پریمایر
#فصل_دوم
#قسمت_شانزدهم
#آماج
#قسمت_شانزدهم
- ناسلامتی دانشگاه هامون یکی بوده البته با هم کلاس نداشتیم ولی تاثیرش روی همکلاسی هاش واضح بود
- آها. خب برو که آژانس منتظره.
عمه رو بغل کردم و ساکم رو کمی تو دستم جا به جا کردم و گفتم:
- عمه دوست ندارم زن اینجوری آدمی بشم واسم دعا کن.
- می دونم عزیزم. برو ان شاء الله درست میشه.
با خداحافظی از عمه سوار تاکسی شدم و به سمت سمنان راه افتادم.
نگاهی به در خونه که از این بیرون وسعتش مشخص بود کردم و هراسان از اینکه کسی من رو ببینه چادر رو تو ساکم جا دادم.
زنگ آیفون رو زدم که مامان با دیدنم گفت:
- بیا بالا سریع.
- سلام چشم.
همونطور که مسیر حیاط تا خونه می رفتم با خودم و خدا می گفتم:
- خدایا خودت درست کن می دونی من دوست ندارم به این زودی و با همچین شخصی ازدواج کنم.
وارد خونه شدم مهشید خانم خدمتکارمون که اکثرا برای مهمونی ها می یومد اول از همه سراغم اومد و گفت:
- سلام خانم. خوبید؟
- سلام ممنون. چه خبره اینجا؟
مامان نذاشت مهشید خانم جواب بده اومد جلو و گفت:
- برو لباسا تو عوض کن می خوایم بریم خرید
- خرید؟ آخه واسه چی؟ تازه خودم میرم
- واسه خواستگاری تو می خوام برم لباس بخرم
- بعد اشاره ای به مانتوی مشکی بلندم کرد و گفت:
- حتما می خوای با این مانتوی دراز و مشکی بیای؟
- نه با اینا خودم میرم خرید.
- ببین دیانا حیف که کار زیاد دارم و باید بالی سر اینا باشم وگرنه میومدم. گوش بده فقط لباسی که می خری روشن باشه
از این تیره های مزخرف نباشه که لباس رو جِر میدم
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•