eitaa logo
میقات الصالحین
284 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_نرم_افزار #آموزش_فتوشاپ #کلیپ_های_تکمیلی #قسمت_شانزدهم
- ناسلامتی دانشگاه هامون یکی بوده البته با هم کلاس نداشتیم ولی تاثیرش روی همکلاسی هاش واضح بود - آها. خب برو که آژانس منتظره. عمه رو بغل کردم و ساکم رو کمی تو دستم جا به جا کردم و گفتم: - عمه دوست ندارم زن اینجوری آدمی بشم واسم دعا کن. - می دونم عزیزم. برو ان شاء الله درست می‌شه. با خداحافظی از عمه سوار تاکسی شدم و به سمت سمنان راه افتادم. نگاهی به در خونه که از این بیرون وسعتش مشخص بود کردم و هراسان از اینکه کسی من رو ببینه چادر رو تو ساکم جا دادم. زنگ آیفون رو زدم که مامان با دیدنم گفت: - بیا بالا سریع. - سلام چشم. همونطور که مسیر حیاط تا خونه می رفتم با خودم و خدا می گفتم: - خدایا خودت درست کن می دونی من دوست ندارم به این زودی و با همچین شخصی ازدواج کنم. وارد خونه شدم مهشید خانم خدمتکارمون که اکثرا برای مهمونی ها می یومد اول از همه سراغم اومد و گفت: - سلام خانم. خوبید؟ - سلام ممنون. چه خبره اینجا؟ مامان نذاشت مهشید خانم جواب بده اومد جلو و گفت: - برو لباسا تو عوض کن می خوایم بریم خرید - خرید؟ آخه واسه چی؟ تازه خودم میرم - واسه خواستگاری تو می خوام برم لباس بخرم - بعد اشاره ای به مانتوی مشکی بلندم کرد و گفت: - حتما می خوای با این مانتوی دراز و مشکی بیای؟ - نه با اینا خودم میرم خرید. - ببین دیانا حیف که کار زیاد دارم و باید بالی سر اینا باشم وگرنه میومدم. گوش بده فقط لباسی که می خری روشن باشه از این تیره های مزخرف نباشه که لباس رو جِر میدم 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖🧕 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•