💚 #سلام_امام_زمانم ✋🏻🌱
📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ عَلی مَنْ فِی الْأَرْضِ وَ السَّمآءَ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که با آمدنت حجّت را بر اهل زمین و آسمان تمام می کنی.
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین و آسمان غرق نور می شوند.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
#شهیدانه 🌸
+میخوام سرِ پسرمو ببینم
-امیر سَر نداره
+سرش فدای سرِ امام حسین،خب پس بذارید دستهاشو ببینم
-دست هم نداره
+دستهاش فدای دستهای ابوالفضل
مادر شهید_امیر_نقیبی♥️
سرباز #امام_زمان
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
#حدیث_گرافی 🌿🌷
خوشرویی مومن
✍️حضرت فاطمه(س) فرمودند: خوشرويى هنگام روبه رو شدن با مؤمن، بهشت را بر فردِ خوشرو واجب مىكند.
📚بحارالانوار، ج۷۵، ص۴۰۱
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
#کتاب🌱
افڪار ما نیز ماننـد گوشےهایمان📱
هر روز به کمے شارژ نیاز دارند🔋
ڪمے تمـرڪز🔎ڪتاب خواندن📚
و تفکر🧠👤چیزیستکهما را در
مسیرآگاهےوموفقیتنگهمےدارد✌️
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:)✨...
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام ❤️🌹
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
:)✨... السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام ❤️🌹
اللهم ارزقنا حرم...(:
فصل امتحاناته،
همه تلاشتونو کنید تا بهترین خودتون باشید!
اگه خدایی نکرده از نتیجه کارت ناراضی بودی واست درس عبرت باشه نه مایه یاس و ناامیدی!!!!
این شکست خوردنا باید پله بشه تا به موفقیت برسی نه چاه سرِ راهت!
از فرصت هات به خوبی استفاده کن زمانی واسه هدر دادنشون نداری!
درضمن یادت نره خدا مراقبته! داره نگات میکنه اون خیلی قشنگ اتفاقات رو برات رقم میزنه... فقط! باید صبر کنی تا درست متوجه بشی، یقینا کله خیر :)😉🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀در آستانه دومین سالگرد
شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی
فاتحه و صلواتی ختم کنیم
به ارواح طیبه همه شهدا🥀
حاج قاسم سلیمانی
و همه کسانی که با ایثار جانشان از این
مرز وبوم حراست کردند
روحشان شاد و یادشان گرامی😔🙏
#حاج_قاسم
#شهید
#hero
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی میفته صدتا مرد...برمیخیزن از خونش:)
#Hero
قهرمان من کسی است که شجاعت در برابرش زانو می زند
قهرمان من کسی است که محبت پیش او شرمنده می شود
قهرمان من کسی است که ظلم و ستم از او می ترسند
قهرمان من کسی است که همیشه نه تنها برای خوشحالی و امنیت من بلکه برای خوشحالی و امنیت تمام جهان خود را فدا کرد
قهرمان من کسی است که تمام قهرمان ها به او تعظیم می کنند
قهرمان من حاج قاسم سلیمانیست ... ♥️
#پروفایل
#Hero
#حاج_قاسم
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت73🦋 سوار شدیم و راه افتاد. سکوت بینمون برقرار بود اصلا نمیدونستم کجا
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت74🦋
به برسام زنگ زدم و گفتم میرم نماز گفت
بعد نماز بیرون در منتظرمه که برگریم.
با اون دختر که حتی اسمشم نمیدونستم راهی وضوخانه شدیم
بعد وضو گرفتن رفتیم سمت نماز خونه.
چادر سفید به همرا مهر برداشتم .
کنارهم ایستادیم.
قبل از شروع پرسیدم.
_اسمت چیه؟
لبخند زدو گفت
_فاطمه .
لبخند ی به لبام اومد به نظرم این اسم خیلی بهش میومد.
گفتم
_فاطمه اسم دختر پیامبره تو میدونی معنیش چی میشه؟
گفت .
_اوهوم میشه بردیده شده از آتش در اصل این اسم برای خانم فاطمه ی زهراست و برازنده ی ایشون که از اتش جهنم در امان هستن.
سری تکون دادم
گفت
_تو اسمت چیه؟
گفتم
_دلربا.
لبخندی زد و گفت .
_بهت میاد.
ممنونی گفتمو نمازو شروع کردیم.
بعد تموم شدن نماز از هم خداحافظی کردیمو رفتم سمت در ورودی.
همزمان با من برسام هم اومد و باهم به خونه برگشتیم.
چه روز عجیبی بود امروز.
اخرشب رفتم سمت دفتر و مدادم و شروع کردم به طراحی
تموم که شد با رضایت تمام به چهره ی شهید محسن حججی نگاه کردم.
برای اینکه مطمئن بشم شبیه شده اسمشو سرچ کردم تا عکساشو ببینم.
بین عکسا عکسی نظرمو جلب کرد.
عکس شهید که زیرش نوشته بود
(خواهرم سرم رفت روسریت نرود)
سر؟؟
روسری؟
من؟
دفترو بستمو روی تخت ولو شدم
ذهنم پر از سوال بود
پر از سوال بی جواب.
پر از حرف
پر از گله و شکایت.
همون جور که درگیر افکارم بودم به خواب رفتم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت75🦋
کمتر یک هفته ی دیگه محرمه.
شور خاصی رو تو بی بی ،برسام و حدیث میبینم که نمیدونم منشٵ این احوالاتشون از کجاست.؟
حوصله نداشتم
واسه همین ۱۰ دقیقه زودتر از کلاس خارج شدم.
چند روزه دارم تلاش میکنم مدل برسام رفتار کنم یعنی عین اون همیشه سرمو بندازم پایین.
اما خیلی موفق نبودم یه بار نزدیک بود از پله ها بیوفتم پایین
دوبارم خوردم زمین.
تازه دقت کردم وقتی تمام دقتم میره رو اینکار هم کر میشم هم کور🤦♀
نمیدونم برسام و محمد حسین و حدیث و کلا بقیه چه جوری همش سرشون پایینه ولی نمیوفتن تازه حواسشون به همه جا هست؟
شاید من دارم بدجور رفتار میکنم!
داشتم تو راهرو قدم میزدم و همین جور که داشتم فکر میکردم در تلاش بودم تا مدل بچه مذهبی ها رو امتحان کنم ........
که تق خوردم به یکی....
اخ دماغم!
رفتم عقب و دستمو روی دماغم گذاشتم.
فک کنم ترکید.
_حالت خوبه دلربا؟
ها؟
نگاهش کردم واییییییییی
آرتینه!
چــــــــــــقــــــــــدررررر من از این بدم میادددد.!
گفتم
_نه دماغم داغون شد.
جلوتر اومد دستشو به سمت دستم دراز کرد تا دستمو از روصورتم برداره و گفت.
_بردار دستتو ببینم.
عین برق گرفته ها رفتم عقب و گفتم
_نه نمیخواد خوب میشه.
گفت.
_چرا نمیزاری ببینم؟
گفتم.
_من خوبم شما برید لازم نیست.
اومد جلوتر که رفتم عقب و با دیوار برخورد کردم.
چشماش شیطون شد و گفت
_تنها تو راهرو چیکار میکنی؟
نگاهیی به راهروی خالی انداختم.
گفتم
_من؟هیچی داشتم میرفتم حیاط.
گفت .
_دستتوبردار ببینم چت شده؟
خیلی بهم نزدیک شده بود.
نگاهی به چشماش انداختم
یه حسی غریبی بهم میگفت این فکرای شومی تو سرشه اگه دستمو بردارم بد میشه.
واسه همین دنبال راه فرار گشتم و بلاخره خودمو از بین اون و دیوار رها کردم.
خندید و گفت.
_ترسو .
دستاشو تو جیباش کرد و راه افتاد وایسادمو رفتنشو تماشا کردم همین که وارد کلاس شد و در بست.
دستمو از رو دماغچ برداشتمو
شروع کردم با حرص فوش دادن ولی با صدای اروم .
_مـــــــــر تیکه گاوووووووو!
عنتــــــــــــــــــــر میمون زشــــــــــت!
الهــــــــــی کچل بشــــــــــــــــــــییییییییییییییییی.!!!!!!!
_میگم حالا بد نیست یکم نفس بگیرید ممکنه خفه شید.
ویییییی!
برگشتم که برسامو دیدم که صورتش قرمز شده بود ومرتب دست به لب هاش میکشید انگار داشت سعی میکرد نخنده.
گفتم.
_ها؟
گفت.
_حالا به کی داشتین فوش میداد خانم رستگار؟من که نبودم؟
گفتم.
_به استاد کی منش:\
سری تکون دادو گفت
_بینیتون قرمز شده.
رفت.!
هوووووف خدا من اخرش سکته میکنم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت76🦋
امشب شب اول محرمه.
قراره بریم هیئت.
از اون روز که رفتم گلزار شهدا عکس ۸ تا شهید رو کشیدم
دیروز دیدم دیوارا خیلی خالی هستن
واسه همین همشونو به دیوار وصل کردم.
میتونم بگم هم قشنگ بودن هم خاص.
از دیروز تا حالا که وارد اتاقم میشم
حس میکنم تنها نیستم.
نمیدونم چرا ولی انگار این چهره ها جون دارن و دارن نگاهم میکنن.
تلفنی به حدیث گفتم گفت شهدا زنده هستن و حواسشون به ما هست .
برای امشب یه ست کامل مشکی آماده کردم.
میخوام برم ببینم این هیئت که میگن چه جوریه.؟
راستش از وقتی اومدم تو این خونه.
خیلی چیزایی که یه روز فکرشم نمیکردم برام جالب باشن الان برام مهم شدن.
مثل حدیث یه دختر چادری.
مثل برسام و محمد حسین و حس خوبی که ازشون میگیرم.
مثل تلار عاشق حسین
اون پرچما.
اون سربندا.
قبر سید.
حسینیه ایی که تومشهد رفتیم.
حرم امام رضا.
گلزار شهدا
و این عکسا.
حتی چادر حدیث که بهم قرض داد اونم برام جالب بود.
گاهی اوقات با تسبیحی که حدیث برام گرفته صلوات میفرستم.
ساعت ۶ بود.
که اماده شدم پالتوی مشکی شلوار مشکی و شال مشکی.
موهامو کمی کج ریختم ولی دیگه عادت کردم که موهام از پشت شالم بیرون نزنه.
رژ کمرنگی زدم.
کیفمو برداشتمو رفتم پایین.
همزمان با من برسام هم از پله های زیر زمین بالا اومد.
اونم ست مشکی زده بود که با پوستش در تضاد بود و بهش میومد.
و چشمای آبیشو بیشتر نمایش میداد.
سر به ریز به سمت اتاق بی بی حرکت کرد و بی بی هم اماده اومد بیرون.
سه تایی سوار ماشین شدیم.
ضبط رو روشن کرد
نوای حسین حسین
تو کل ماشین طنین انداز شد...
۵ دقیقه بعد جلوی هیئت بودیم و صدای روضه بلند بود.
تمام دیوارا پرچم سیاه داشتن.
وارد شدیم یه خونه ی قدیمی بود که حیاط بزرگی داشت و حوض وسط حیاط خیلی تو چشم بود.
حسابی شلوغ بود
مردونه و زنونه پر شده بود و برای بقیه تو حیاط صندلی گذاشته بودن.
منو بی بی رفتیم سمت دیگه حیاط که برای خانوما صندلی گذاشته بودن.
که حدیث و مریم خانم رو دیدم.
نزدیک تر که شدیم حدیث برام دست تکون داد.
لبخند زدم که نگاهم به فردی افتاد که دو تا صندلی عقب تر از حدیث نشسته بود.
همون دختره بود....
لعنتی این چرا همه جا هست؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت77🦋
هووووف سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم.
مریم خانم یه ردیف عقب تر بود.
بی بی رفت و کنار مریم خانم نشست.
منم همون جلو پیش حدیث نشستم.
بوی اسفند به مشمام میرسید.
مداح با سوز خاصی میخوند.
از کربلا میگفت
از واقعه ی تلخ روز عاشورا
صدای گریه ها و یا حسین ها بلند شده بود.
صدای یا حسینی تو گوشم پیچید.
صدای خودم بود وقتی اون موجودات ترسناک بهم حمله کردن و من توان فرار نداشتم.
برای نجاتم بی اختیار گفتم یا حسین.
و همه چیز تموم شد.
نمیدونم چرا اون لحظه گفتم یا حسین
اما حس کردم باید بگم.
مداح شروع به خوندن زیارت عاشورا کرد.
بعد تموم شدنش.
چند نفری مشغول پخش چایی و قند شدن.
چایی برداشتم داغ بود
مشغول فوت کردن چایی بودم.
حدیث قند کم اورده بود برگشت تا ببینه مادرش قند داره یا نه
منم برگشتم که دیدم همون دختره داره با بی بی حرف میزنه.
هرچی سعی کردم بفهمم چی میگن نشد.
بس که سرو صدا بود.
بعدم موقع شام برامون غذا اوردن.
بعد شام تا ساعت ۱۱ تو هیئت بودیم و اخراش برگشتیم خونه
هرشب هیئت برپاست
بی بی اخر هفته به همرا مادر حدیث و داییش عازم مشهد هستن تا عاشورا تو حرم باشن.
با حس کنجکاوی اینکه اون دختر و بی بی چی میگفتن خوابم برد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت78🦋
امروز جمعه است
پنجم محرم و ما تو فرودگاه هستیم
برای بدرقه ی بی بی و مادر و دایی مریم.
از پشت شیشه برای بی بی دست تکون دادم.
لبخند زد و اونم برام دست تکون داد.
با دقت نگاهش کردم.
چادر مشکی که با پوست سفیدش در تضاد بود حسابی زیباش کرده بود.
و حتی قد خمیده و چین و چروک های صورتش از زیبایش کم نکرده.
قراره بعد یک روز بعد عاشورا برگردن
پس ۶ روز منو برسام تنهاییم.
نمیدونم خوشحال باشم با ناراحت.
از حدیث و محمد حسین خداحافظی کردمو سوار ماشین برسام شدم
حدیث و محمد حسین هم سوار ماشین خودشون شدن.....
وقتی رسیدیم.
برسام رفت پایین تو اتاقش.
منم رفتم تو آشپزخونه تا یکم اب بخورم.
ابو یه نفس سر کشیدم .
شیر اب رو باز کردمو لیوان رو شستم.
گذاشتمش تو جاظرفی .
_دلربا خانم میشه یه لحظه بیاین؟
دستمو خشک کردمو رفتم بیرون.
که دیدم جلوی در وایساده و یه ساک خم دستشه.
گفت.
_ببینید خوب درست نیست منو شما تو خونه تنها باشیم واسه همین من میرم خونه محمد حسین. حدیث خانمم وسایلشو جمع میکنه از خونشون میاد اینجا تا بی بی برگرده.
اینجوری همه راحت ترن.
یکم پنجر شدم.
دوست داشتم بیشتر ببینمش ولی خوب
چه کنم.
سری تکون دادمو گفتم.
_باشه خدانگهدار.
خدانگهداری گفت و رفت....
اهی کشیدمو رفتم بالا تو اتاقم.
اما نگاهم به عکسای روی دیوار که افتاد
حالم دگرگون شد.
حس ارامشی که تو این نگاها هست برام با ارزشه.
نشستم و به عکسا خیره شدم.
گفتم
_نمیدونم چرا اینجام و چرا سرنوشت من اینجوریه. ؟برسامم همش فرار میکنه.
انگار من یه بوته ی خاردارمو برسام میترسه که زخمی بشه.
شما ها میگید چیکار کنم؟
حدیث میگه زنده ایید پس جوابمو بدید من از همه چیز خسته شدم.
اصلا چرا اون روز که چاقو خوردم نمردم؟
اون چیزای عجیبی که دیدم چی بودن؟اون مرد کی بود؟
سرمو گذاشتم رو زانوهامو چشمامو بستم.
صدای زنگ بلند شد
و این منو مطمئن کرد که حدیث پشت دره رفتم درو براش باز کردمو کمکش کردم وسایلشو بیاره تو خونه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
•🌸•
سلاممنجےدلهاےمـٰا...مهدۍجـٰان!🍂
دࢪدهایٰۍهست..
ڪھداࢪویشآمدنشمــٰاست؛
جوابمـٰانکردندنمیآیۍ؟!
+برگࢪدانتظارِاهالیِآسمان :)
•
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻🍃
#امام_زمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🦋!“•••
⋆.
مھدۍجـٰان
بایدبہپاۍاسمقشنگتبلنـــدشد
شوخۍڪہنیست،صحبتسلطــٰان
عــٰالـماست...!シ
⋆.
#امام_زمان ••
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🌱
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
#آیه_گرافے🤍
وَاذکُراسمَربّكوتبَتَّلإلیهِتَبتیلاٰ
نامخدارایادکنوتنهابهاودلببند.
📚|سـورهانســان،آیـه۵۲
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
#تلنـگرانه ✨🙂
•
زندگےمثلجلسهامتحاناست.
بارهاغلطمینویسـیم،
پاکمیکنیم،
ودوبارهغلطمینویسـیم.
غافلازاینکہناگہانمرگفریادمیزند:
برگههابالا..!❗️
#حواسمونهست؟🖐
برای ترک گناه، هنوز دیرنشده
همینالانترڪشڪن🙂✨
•
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
مجموعه پروفایل های شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹🖤
#پروفایل✨
#حاج_قاسم✨
#سردار_دلها✨
#hero✨
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
❤️ مقاممعظمرهبریحفظالله:
🍃شخصیّت های ایمانی وقتی که ایمان را با عمل ِصالح همراه کنند، وقتی حرکت جهادی بکنند، محصولش میشود شخصیّتی مثل شهید سلیمانی که حتّی دشمنانش او را تحسین می کنند!
#hero
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
------------•🌸🖤•--------------
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
#شعر
هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند؟!
♡میثاق ظهور♡↯
@Misaghezuhoor👥
🇮🇷بِیـتُالزهـراۜ🇵🇸
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃 #دلربا 🦋پارت78🦋 امروز جمعه است پنجم محرم و ما تو فرودگاه هستیم برای بدرقه ی بی
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت79🦋
غروب رفتیم هئیت.
بازم اون دختره اونجا بود.
وحتی دیدم یه بار از کنار برسام رد شد وباهم سلام وعلیک کردن
برسام هم خیلی خوب جوابشو داد فقط من این وسط اضافیم.
بعد تموم شدن هیئت محمد حسین مارو رسوند خونه و خودش برگشت هئیت تا با برسام و بقیه کمک کنن و اونجا رو تمیز کنن.
حدیث اتاق سمت راست رو برداشته بود تا نزدیکم باشه.
شب بخیری بهش گفتمو خودمو پرت کردم رو تخت که صداش بلند شد.
من اخر این تختو میشکونم.
با حال گرفته ایی خوابم برد....
با صدای تقه ایی که به در خورد بیدار شدم.
اتاق تاریک بود.
چراغ خوابو روشن کردم و به اطراف نگاه کردم.
دوباره چندتا تقه خورد به در.
نگاهی به ساعت کردم 3:45 دقیقه بود
یعنی حدیث این موقع شب چیکارم داره؟
گفتم
_بیاتو حدیث.
اما جوابی نیومد و در باز هم نشد!
متعجب از جام بلند شدمو رفتم درو باز کردم ولی کسی پشت در نبود.
تا اخر راهرو رو نگاه کردم ولی کسی نبود.
رفتم در اتاق حدیثو زدم
جواب نداد.
اروم درو باز کردم
روی تخت خواب بود.
اروم درو بستم که بیدار نشه.
پس کی بود؟؟؟؟؟؟
یه صدایی از پایین به گوشم خورد.
اروم از پله ها رفتم پایین تا ببینم چه خبره.!
اما خونه تو سکوت کامل بود
و فقط صدای تیک تاک ساعت دیواری توی حال این سکوتو میشکست.
بیخیال رفتم طرف پله ها که برم بالا ولی صدای در خونه بلند شد.
و صدای مبهمی از پشت در بلند شد.
ایستادمو برگشتم درو نگاه کردم.
صدا پشت هم تکرار میشد.
سعی کردم بیشتر دقت کنم تا ببینم چی میگه
_دلربا درو باز کن.
صدای تپش قلبمو واضح میشنیدم.
رفتم جلوتر که حس کردم صدا برام آشناست.
یه چیزی ته دلم میگفت باید دروباز کنم.
آروم قفل درو باز کردم اخه ما شبا درو قفل میکنیم .
دستم یخ زده بود دستگیره رو به سمت پایین فشار دادمو با احتیاط درو باز کردم.
نور زیادی به سمتم هجوم اورد.
چشمامو باز و بسته کردم.
اینجا دیگه کجاست.؟
با تعجب به باغ سر سبز رو به روم خیره شدم.
نور خورشید همه جارو روشن کردم بود.
صدای پرنده ها به گوش میخورد.
برگشتم و عقبو نگاه کردم ولی اثری از در خونه نبود!
_دلربا!
برگشتم
مردی پشت به من ایستاده بود.
همون مردی که دوبار خوابشو دیدم.
جلو تر رفتمو گفتم.
_سلام.
جواب سلاممو داد
گفتم
_شما کی هستید؟
گفت.
_میخوای بدونی؟
گفتم.
_اره
برگشت!!!
با دهن باز گفتم
_شهید محسن حججی؟
لبخندی زد.
دهنم قفل کرده بود باورم نمیشد دارم چی میبینم.
گفت
_اومدم تا حرفمو تکمیل کنم و یه هدیه بهت بدم.
گفتم
_چه حرفی؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه