ولی اونایی که فامیلشون غلامیـه، در سطح بسیار خاصتری از معرفت قرار دارن..
همیشه میتونی روشون حساب کنی.
هرجا بقیه پشتتو خالی کردن، غلامیها مثل فرشتهٔ نجات میمونن.
تو هر رابطهٔ دوستی و کاری یه خانم/آقای غلامی داشته باشید.
شاید اول قدرشو ندونید، ولی بعد جوری براتون عزیز میشن که تا همیشه از شنیدن فامیلش لبخند رو لباتون میاد!
غلامیهای عزیز؛ ممنونم که هستید.
دنیای بیوفای ما به افرادی مثل شما تا همیشه نیاز داره🙂😂❤️
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری دختر ها وقتی رسیدند پایین، هنوز غیاثی روی منبر بود. - امام اوم
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
غیاثی سرش را بالا آورد. برخاست و یک دستش را روی سینه گذاشت و دست دیگر را بالا برد و برایشان تکان داد. بلافاصله از همان بالای تخته سنگ گفت:
- آ شیخ علیرضا مستفیضمون نمیفرمایید؟
پیرو حرفش جوانی لاغر اندام با لباس یقه طلبگی و ریشی که همه جای صورتش یکسان در نیامده بود برخاست. دستش را به نشانه ادب روی سینه گذاشت و سمت تخته سنگ رفت. وقتی که نشست، ابتدا سرش را پایین انداخت و کمی با دکمههای لباسش بازی کرد. بعد به دور و بر نگاهی کرد و عینک مستطیلی بی قاب و حاشیهاش را با انگشت وسط، بالا داد. آرام گفت:
- میدونید برای اینجا چی خوبه؟ روضه خرابه... روضه غریبی و آوارگی عمهمون زینب(س)... امشب سید گفت کرامت زن ایجاب نمیکنه که توی خرابهها باشه، ولی بمیرم برای دل دختر علی... مونس علی... ناموس علی...
این تفسیرش باعث شد هنوز شروع نکرده، اشک از چشم خیلیها جاری و صدای نالهشان بلند شود... چشمان نازی هم تاب نیاوردند و آسمان شبش، به یکباره بارانی شد! پای این روضه انگار تکه سنگ ها هم گریه میکردند. و حتی ذره ذره خاک... بیهوده نبود که گفتند: "کل عرض کربلاء..."
صبح بعد از نماز، تا کمی هوا روشن شد راه افتادند. غیاثی، ساجدی را همراهشان کرده بود. یکجوری خرابههای شهر را رد کردند و بالاخره به منطقه مسطح رسیدند. چادر ها از آنجا دیده میشد. ساجدی که چشمانش بهخاطر نور آفتاب جمع شده بود، دستش را حائل پیشانیاش کرد و گفت:
- تا اینجا حله خواهرا؟ من برم دیگه؟
چهار تایی تشکر کردند و راه افتادند. ساجدی انگار ناگهان چیزی را یادش آمده باشد، صدا زد:
- خانما..!
همگی برگشتند. کاغذی از جیبش در آورد و بالای سر تکانش داد.
- یه امانتی داشتم. چون اون طرفا امنتره اگه میشه تا آخر اردو دستتون بمونه...
نازی به سمتش قدم تند کرد. کاغذ چهار تا شده سفید را از دستش گرفت و با لبخندی کوچک گفت:
- فقط همین؟
ساجدی لحظه آخر جوری به کاغذ نگاه کرد انگار قرار است دلش برای تک تک کلماتی که با خودکار آبی روی سفیدی جا خوش کرده بودند، تنگ شود! ناخودآگاه لبخند شیرینی روی لبش آمد و زمزمه کرد:
- بله همین.
بلافاصله یاعلی گفت و از آنها دور شد. نازی با لبخندی به کاغذ در دستش نگاه کرد. هر چه که بود، معلوم بود برایش خیلی عزیز است. لبهایش را روی هم فشرد و کاغذ را در زیپ اصلی کیف کمریاش گذاشت. از همانجا قدم تند کرد و خودش را به بچه ها رساند.
با زحمت مسئول اصلی را پیدا کردند. او هم یک محدوده را به آنها معرفی کرد و گفت پنج نفر نیروی امدادی باشند، یک نفر در چادر وسایلی که میخواهند سریع به دستشان برساند، اقلام را یادداشت و مدیریت کند و خلاصه مدیریت اوضاع را به دست داشته باشد. از چادر مدیریت که بیرون رفتند تا به محدوده مورد نظرشان برسند، نیروهای امدادی را میدیدند که چطور تند تند چادر ها را نصب، آب و غذا را بین مردم منتقل، کودکان را مدیریت و با خانواده هایی که عزیز، یا مالشان را از دست داده بودند همدردی میکردند. مژده ناگهان با دو دست روی ران پایش کوبید و کلافه گفت:
- وای خدا نه! من هیچ رقمه نمیتونم اینطور بدوئم!
@mjholat
میخوام چندتا از کانالایی که دنبال میکنم و بهم وایب متفاوتی میدن و به نظرم ارزش حمایت شدن دارن رو از زبون خودم روزی یکی بهتون معرفی کنم. لطفا پایه باشید.
هرچند شاید اکثرشون از وجود اینجا بیاطلاع باشن و بعضا کانالشون از اینجا بزرگترم هست!
با این هشتک دنبالش کنید: #my_channels
هدایت شده از مجهولات
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید مهدی زینالدین:
هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید،
آنها شما را نزد اباعبدالله یاد میکنند.
مجهولات
روزی که شبکه مافیایی خودمو تاسیس کنم چند نفرو میفرستم که فقط برن اونایی که وسط چت بهم ویس میدادنو
بهترین راه تموم کردن مکالمه با من ارسال ویسه.
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری غیاثی سرش را بالا آورد. برخاست و یک دستش را روی سینه گذاشت و دس
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
زینب با خنده به صورت تپلش نگاهی انداخت. راست میگفت. به خاطر وزنش احتمال کمر درد و زانو درد برای او بیشتر از بقیه بود. با لبخندی دست روی شانهاش انداخت و گفت:
- فدا سرت! تو بمون. چادر مدیریت با تو، من با بچهها میرم امداد.
در همان حین به چادر منظور رسیدند. مژده با ابرو های بالا پریده و چشمان پر از وحشت به او چشم دوخت. آرام روی گونهاش کوبید و گفت:
- وای چی میگی زینب جون؟ دیگه همه فامیل و دانشگاه میدونن من چقدر دست و پا چلفتیام! بعد بمونم تو چادر مدیریت که شیک همه چیز و به باد بدم؟!
زینب پرده را بالا داد و وارد شد. با ابرو های بالا پریده نگاهش کرد و خندان گفت:
- من که تا همین حالا اگر خودت نمیگفتی نمیدونستم...
بعد دستش را دور شانه او انداخت و با خنده گفت:
- خیلی بیجا کرده کسی که گفته تو دست و پا چلفتیای و از عهده هیچی برنمیای! اگر تا حالا خرابکاریای ام کردی به خاطر استرس بوده شک نکن. الآن دارم میگم، این مسئولیت با تو. نترس، قبولش کن، به خودت ایمان داشته باش! شک نکن از پسش بر میای... این کارای نرم افزاری برای ما دخترا هیچی نیست! اصلا براش ساخته شدیم! باشه قربونت برم؟
مژده همانطور که باز هم کف دستهایش از عرق خیس شده بود به او نگاهی کرد. با چهرهای به غایت مظلوم و مصمم که همه را به خنده انداخت، دستانش را مشت و سرش را به نشانه تایید تکان داد. دوست داشت به خودش این فرصت را بدهد. فرصت اثبات مژدهای که بود. نه مژدهای که تلقین کرده بودند، باشد!
سه روز تمام گذشت. تقریبا هنوز نصف اردو باقیمانده بود. مژده حسابی راه افتاده و حالا دیگر یک ژست خاصی هم گرفته بود و با بچههای اکیپ فالوده نمیخورد! روز اول دو سه تا اشتباه جزئی و یک حواس پرتی وحشتناک کرد. سرم نمکی را به جای سرم قندی تحویل داده بود! اگر زینب قبل از تزریق حواسش نبود، بیمار قطعا به خاطر فشار خون بالا در جا تمام میکرد. ولی دقتهای مضاعف زینب و انرژی مثبتش باعث شد این اوضاع به همان روز اول محدود شود و حالا مژده یک جور هایی میشد گفت حساب کل چادر های منطقه را داشت و کسی اگر به مشکل میخورد، روی او حساب میکرد.
ساعت دو شب بود. این سه شب ساعت دو و سه میخوابیدند و آنطرف رأس پنج بیدار بودند! نازی این همه سخت جانی را از خود بعید میدانست! این که تا سرش را روی بالش میگذارد به خواب برود... این که سه روز تمام قید تلگرام و اینستا را بزند... نازیای که همه میگفتند اگر یک روز آنلاین نشود احتمالا مرده، حالا سه روز میشد به هیچ چیز سر نزده بود. به قول رابین شارما، او یک "زامبی مجازی" بود. کسانی که تمام روز خود را بی هدف در شبکه های اجتماعی میگذرانند و وقتی به خودشان میآیند، عمرشان گذشته و هیچ دستاوردی نداشتهاند... ولی این چند روز اصلا وقتش را نداشت که سراغ گوشی برود! زینب میگفت بچهی انقلابی باید اینطور باشد. وقت برای کار های چرت و پرت نداشته باشد. از صبح تا شب که با نشاط کار کند، شب سرش را که روی بالش گذاشت بی فکر و کابوس تا خود صبح میخوابد. آنطرف صبح هم با نشاط و انگیزه بر میخیزد. این بین تفریح و خندهشان هم جایی نمیرفت. اصلا نازی یادش نمیآمد آخرین بار کجا و با چه جمعی اینقدر خندیده بود؟ به قول زینب:
- خنده حلال طیّب! عرق ریختم پاش که به لباتون آوردم، همگی بردارید، زیاده!
@mjholat
مجهولات
میخوام چندتا از کانالایی که دنبال میکنم و بهم وایب متفاوتی میدن و به نظرم ارزش حمایت شدن دارن رو از
۱. محمد مهرزاد / امید و ایمان
اینجا بوی خاک و کاغذ و نور و امید و ایمان و انگیزه میده!
آقای مهرزاد ۴۰، ۵۰ ساله و.. مبتلا به ام اس هستن :)
دچار معلولیتان و تنها زندگی میکنن.. ولی بجاش تو فضای مجازی فعالن و یه رادیوی خیلی بامزه دارن! داستانا و شعرا و تعبیراتشونم خیلی جالب و جدیده..
اخیرا رفتن به یه خونه جدید که قدیمیه. از اون خونههای قدیمی نقلی که پر از نوره🥲
و یک معشوق خیالی که گاها در ذهنشون هم صحبت میشه..
و مامان مریم مهربون✨
وایب این کانالم خیلی متفاوته... خیلی!
#my_channels
دوستت دارم؛ ممنونم که هستی :)🤍
- کلیک کن رو متن بالا..
حالا بفرستش برای همونی که میدونی!
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری زینب با خنده به صورت تپلش نگاهی انداخت. راست میگفت. به خاطر و
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
باید به لیست القاب جدیدش، کنار دختر بسیجی، دختر انقلابی را هم میافزود. خندهاش گرفت. برای چه به اردو آمده بود؟ تا آمد فکر کند، چشمانش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
فردا، از همان کله صبح یک تماس حال همه را گرفت! بابای شیوا بود. اول تا آخر با توپ پر تشر زد و شیوای بیچاره، هاج و واج و درمانده زبانش به هیچ حرفی باز نمیشد. نگفته بود با بسیج به اردو میرود. فقط گفت با جمعی از بچههای دانشگاه. حالا کجا کسی از او عکس گرفته و منتشر کرده بودند نه فهمید و نه برایش مهم بود که بفهمد... ولی عکس دو روزی بود که پخش شده و حسابی سر و صدا کرده بود!
"شیوا فرخ، بلاگر شناخته شده و دختر منصور فرخ هنرمند معروف کشور، بین جمع بسیجیهای اعزامی به مناطق سیلزده شمال کشور!"
این خبر فخر داشت، مباهات داشت. ولی شیوا وقتی صفحهاش را چک کرد، تا حالا چیزی جز فحش به خودش و پدرش و مقدسات دین و انقلاب نصیبش نشده بود! همینطور صفحه پدرش... حس کرد قلبش مچاله شده. پدرش گفته بود کارگردانی نیز قرارداد سریال را با او فسق کرده و گفته دیگر بین مردم هیچ محبوبیتی ندارد! مگر این مردم که بودند؟ مگر شیوا داشت چه کار میکرد؟ این مردم که بودند که کمک به هم نوع بلا دیدهشان آن ها را سر خشم میآورد و وقتی که چند ماه قبل به حومه شهر رفت و برای سگ های ولگرد غذا ریخت و استوری کرد آنقدر تشویقش کردند؟ این مردم داشتند به کجا میرفتند؟ مهندسی مغزهایشان دست کدام کفتاری افتاده بود؟
شیوا آنجا بیشتر از هر وقت دیگری دلش شکست. از پدرش شنید، از چند صد نفری که هوادار نامیده بودشان شنید، مادرش جواب تلفنهایش را نمیداد، اسم و عکس او و پدرش از داغهای گوگل تا اکسپلور اینستای همه پخش بود و او نمیتوانست کاری انجام دهد!
با بغض به زینب چشم دوخت و گفت:
- پس رفیقاتون کجا ان؟ حق همه حقه و باید گرفته بشه حق ما حق نیست؟ الان فقط من فحش نمیخورم! دارن به زیر و زبر دین و نظام فحش میدن! نمیخواید کاری کنید؟
زینب حال بدش را فهمید. او را در آغوش گرفت و دلداریاش داد. همان وقت با بچه هایی که تهران بودند، تماس گرفت و رسما آغاز عملیات سایبری را اعلام کرد. گفت دو سویه عمل کنند. هم دفاع و رفع شبهه، هم حمله و طرح شبهه علیه دشمن! جنگ، جنگ روانی بود. جنگ قلمها! جنگ دروغ در برابر راست، ناسزا در برابر دلیل، حق در برابر باطل و بد تر از همه، مردم در برابر مردم!
شیوا هم فهمیده بود این همه انتشار و محتوا سازی و دروغ و نفرت پراکنی، هشتک سازی و پیشروی حساب شده ابتدا علیه او و پدرش، سپس همه چیز، کار مردم نبود! لیدری داشت پر قدرت و دست پر! از همان لیدر هایی که به اسم آزادی بیان، خیلی ها را خفه کرده بودند! تا وقتی شیوا دم از استرسش برای موقعیت پدرش به خاطر فعالیت بدون حجاب او در فضای مجازی میزد، همین کفتار هایی که به جانش افتادهاند، حامیاش بودند. حالا که پایش به بسیج باز شده اینطور منفورش میدانستند! این تضاد ها به خوبی ثابت میکرد این ها دوستش نبودند. بغض بدی به گلویش چنگ انداخت.
گل بگیرند در هر چه فضای مسموم مجازی است که اینطور افسار عقل مردم را به دست گرفته و به هر سو میخواهد میکشاند... حقیقت این است، این فضا واقعیتر از هر واقعیتی بود! جراحت جنگهایش بیش از هر جراحتی درد داشت... اینها مشکلی نبود که با فیلتر و... رفع شود. این جنگ هنرمندانه، هنرمند طلب میکرد!
نویسندگان، خوانندگان، گویندگان، گرافیستها، مجریان، خبرنگاران، بازیگران، دبیران، همه باید یک دست میشدند. باید هر کس در حوزه خودش درست کار میکرد! هدف تفرقه بود. باید همدلی میکردند. حقیقت این است که ما همه بر سر مسئله وطن همصداییم. وطنی که دشمن تکه تکه میخواهدش. خار. ضعیف. مستعمرهی بی چون و چرا. برده!
@mjholat