eitaa logo
مجهولات
193 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
461 ویدیو
16 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
مجهولات
میخوام چندتا از کانالایی که دنبال می‌کنم و بهم وایب متفاوتی میدن و به نظرم ارزش حمایت شدن دارن رو از
۲. هشتادی جماعت (دل نوشت) کانال یه دختر دهه هشتادی اکتیو که همسایهٔ امام رضا(ع)ــست! اوایل که عضو شدم، صرفا از اون جهت خوشم اومد که وایبِ دهه هشتادیش از همه کانالای دهه هشتادیِ دیگه حق‌تر بود. و فان! ولی یه روز با دل نوشت آشنا شدم. جایی که رقیه، مدیر کانال قصه‌اش رو خودش به زبون روون نوشته بود :)✨ و فکر کنم تا حالا هیچ‌وقت این‌قدر با کسی همزادپنداری نکرده بودم! خب از اون موقع خیلی معناهای دیگه‌ام برام پیدا کرد!
فکر کنم اومدنت به زندگیم همون معجزه‌ای بود که انتظارشو می‌کشیدم.. (:
مجهولات
یک‌‌سلام‌از‌منِ‌ درمانده‌به‌سلطان‌بدهد هرکس‌‌این‌شعرمراخواندو‌خراسانی‌ بود ؛ ۙ ادرے
عاشق‌کُشی، دیوانه کردن، مردم‌آزاری. یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی؟! ۙ ادرے
مجهولات
- https://eitaa.com/mjholat/11074 مزودج شدی انشاء الله؟ #ناشناس + نـــه😑😂
- https://eitaa.com/mjholat/11077 اخه دختر نمیگی ما منتظریم؟ هروقت خبری شد انشاءالله غیر مستقیم نگیااا ما کنجکاو میشیم + اتفاقا بعد این پیام یه دور رفتم وایب کانالو چک کردم و دیدم چه سم‌ـه .😂 بزارید یه نشونه واضح و راحت بهتون بدم. تا وقتی اون عقاب بر فراز آسمان این‌‌جا در پروازه، هنوز هیچ خبری نیست!
مجهولات
دوستت دارم؛ ممنونم که هستی :)🤍 - کلیک کن رو متن بالا.. حالا بفرستش برای همونی که می‌دونی!
تو واقعا خیلی قوی‌ بودی؛ فقط یه کم دیگه دووم بیار مطمئنم که میشه :)🤍
- کلیک کن رو متن بالا.. حالا بفرستش برای همونی که می‌دونی!
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری باید به لیست القاب جدیدش، کنار دختر بسیجی، دختر انقلابی را هم م
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری وطنی که اگر با هر عقیده‌ای زیر چتر قانونش هم‌صدا شویم تمام این ها را زمین خواهد زد. تفسیر لزوم این قوانین، که قوانین اسلامی می‌خواندندش هم با خود مردم بود. با قشری که این لزوم را درک کرده بودند و حالا وظیفه‌شان بود به گوش دیگران هم برسانند. این یک قلم می‌شد "کار فرهنگی"! به قول غیاثی برای صعود، باید کل این هشتاد میلیون بسیجی می‌شدند. هشتاد میلیون "لشکر مخلص خدا". تعریفی که دشمن از ذهن‌ها پاکش کرده بود. لشکر؟ اخلاص؟ خد‌ا؟ نوجوانان ترجیح داده بودند دوازده تا اسم عجیب و غریب و سخت کره‌ای را، عادات و رنگ‌های مورد علاقه‌ آن اشخاص را، متن آهنگ‌ های‌شان از بدو تشکیل گروه ر‌‌ا، اسم پدر و مادر و خواهر و برادر و سال تولد و سال انتشار آهنگ ها و همه و همه این ها را حفظ کنند. از یک مشت عروسک هم‌جنس باز اسطوره بسازند، به آن ها و عقایدشان معرفت پیدا کنند‌، به ظواهرشان محبت بورزند و آن ها را عشق بخوانند، ولی از خدا غافل باشند! سهروردی در باب عشق می‌آورد: ‌- فطرت انسان پیوسته در پی حسن است و وصول به حسن ممکن نشود مگر با عشق! و عشق ممکن نشود مگر محبت به غایت برسد و محبت به غایت نمی‌رسد مگر معرفت در اوج خودش باشد. و حسن دو جزء دارد. جمال و کمال. نظام مادی گرای لیبرالیسم غرب آمد و هدف اصلی انسان، "کمال" را در ذهنش کم‌رنگ کرد و جمال را جلوه داد. این جمال خود ساخته را در سطح جهانی معرفی کرد و به همه شناساند. سپس محبتش را در دل ها زیاد کرد و این‌چنین "توهم عشق" پدید آمد. عشقی که فقط بر پایه جمال است و مقصدی جز نیستی و تهی شدن ندارد. احساس بیهودگی... و خودکشی! چر‌‌ا؟ چون دشمن کف خیابان بود و دوست کنج محراب! شیوا دلش برای خودش سوخت. برای خودش و تمام آن‌ هایی که دنبالش می‌کردند. او را، و عقیده عشق جمال محور و بی کمال را... آن روز حال‌شان بدجور گرفته شد. آخر سر زینب مجبور شد گوشی ها را ضبط کند تا بچه ها سر کارشان برگردند. تا بعدازظهر خودشان را کشاندند. نزدیک عصر بود که خبر آمد خیِّری برای ناهار، چندین پرس قیمه فرستاده. همه‌شان وجد زده بودند. چند ظرف را برای بچه های داخل شهر بردند و حجم عمده هم ماند برای منطقه چادرنشین ها! آن‌قدر زیاد بود که همه یک دل سیر بخورند. ملیحه با خنده گفت: - آخیش! بعد از سه روز بالاخره ظهر شد ما یه ناهار خوردیم! همگی زیر خنده زدند و کلی برای اموات بانی صلوات فرستادند. کم کم هوا داشت تاریک می‌شد. مژده با شنیدن صدای زنگ گوشی‌، کش و قوسی به بدنش داد. شماره غیاثی بود. قبل از رفتن به همه شماره‌اش را داد که اگر موردی پیش آمد به مشکل نخورند. تماس را که وصل کرد ابتدا فقط صدای نفس نفس می‌آمد. با تعجب الو گفت که غیاثی بریده بریده فریاد زد: - خانم هدایتی، هواشناسی گفته یه توده بارشی دیگه داره میاد این‌جا... اگر برسه ظرف ده دقیقه دوباره کل شهر میره زیر آب... یک ساعت... یک ساعت، یک ساعت و نیم وقت داریم منطقه رو خالی کنیم. بدوئید. سریع مردم و راهنمایی کنید سمت یه جایی که... حاشیه رود خونه نباشه، پستی‌ام نباشه! چیزی‌ام شد... با خودم تماس بگیرید. @mjholat
مجهولات
میخوام چندتا از کانالایی که دنبال می‌کنم و بهم وایب متفاوتی میدن و به نظرم ارزش حمایت شدن دارن رو از
۳. تک‌ بیت های علیرضا شیدا این‌جا آقای شیدا خودشون تک‌بیتی‌هاشونو براتون می‌خونن :) حقیقتا خیلی آشنایی خاصی ندارم با خودشون و اشعارشون.. و از یه گروه شعر با کانال‌‌شون آشنا شدم.. و از اون‌جایی که من "پیرمرد" می‌بینم ناخودآگاه دلم میخواد بشینم پاش تا صبح حرف بزنه، چه برسه به پیرمرد ادبی! اکلیلی شدم... ولی خب وایبِ جالبی داره. یه شاعر بشینه با اون صدا و لحن خودش تک تک شعراشو برات بخونه. ویژهٔ علاقمندان به تک‌بیتی!
- در سختی‌ها آن‌قــدر صبر کنید که صبر از دست شما خسته شود! شهید مصطفی کلهری🌱
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری وطنی که اگر با هر عقیده‌ای زیر چتر قانونش هم‌صدا شویم تمام این
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری مژده هنوز در بهت مرکب بود که تماس قطع شد! چند ثانیه‌ای محو صفحه گوشی ماند و بعد، ناگهان به خودش آمد. بیرون آمد و با تمام توان اسم بچه ها را داد زد. همگی به راه افتادند و چادر به چادر مردم را صدا کردند. ولوله بدی بین جمعیت افتاده بود. کودکان گریه می‌کردند و بزرگ‌تر ها مستأصل و درمانده بودند. هر چه را واقعا لازم بود برداشتند و سمت جاده دویدند. پنج دقیقه بعد آقایان هم به آن ها رسیدند. همه تقریبا در جای امن مستقر بودند. سیل راه افتاده بود و آب، وحشیانه می‌خروشید. در آن سرما، همین‌طور عرق بود که از سر و کول‌شان به پایین می‌ریخت. اگر صدای خروش آب و غرش آسمان را کنار می‌گذاشتی، همه چیز داشت آرام می‌شد که صدای جیغ زنی این آرامش نسبی را به هم ریخت! فقط یک کلمه را ضجه وار‌، تکرار می‌کرد:"دخترم!" رد صدایش را گرفتند تا او را دیدند و رد نگاهش را گرفتند تا به دخترکش برسند. لیز خورده بود و حالا در نقطه‌ای بین زمین و هوا، از پشت لباسش به صخره‌ای آویزان بود! همه چیز مثل یک کابوس بود. آسمان تیره، غرش آب و ابر ها، جیغ های پیاپی زن‌، لیزی سنگ! با انعکاس صدای مردانه‌ای همه سر ها چرخید. - نگران نباش خواهر‌، من الان میرم میارمش. همه چشم ها گرد شد! خورشید آخرین اشعه‌هایش را از پشت ابر ها به سختی می‌تاباند و همین شناخت چهره‌ مرد را سخت تر می‌کرد. طول کشید ولی همه او را دیدند. ساجدی بود! غیاثی از جا برخاست و داد زد: - چی میگی واسه خودت محسن؟ حالیت هست داری چکار می‌کنی! صورت کبود و رگ‌های ورم کرده‌اش لرزید. لبش را سفت گاز گرفت تا بغضش را فرو بخورد. آب از سر و کولش روان بود و این آرامشش را به هم می‌ریخت. نم را از روی پیشانی و کنار چشمانش گرفت. او هم داد زد: - نیما دختر خودتم بود همین‌و می‌گفتی‌؟! حالا همه ساکت شدند. محسن به مادرش قول داد بچه را بر می‌گرداند. نیما تا یک جایی رفت و در نقطه مطمئنی مستقر شد که بچه را آن جا از محسن تحویل بگیرد. دل توی دل هیچ‌کس نبود. انگار زمان روی دور کند پیش می‌رفت. این حماسه پر شور، نه موسیقی زمینه می‌خواست و نه گریم سنگین برای اسطوره‌اش! همه چیز حقیقت بود. حقیقتی حقیقی، ورای تمام مجاز های هالیوودی... محسن به دخترک رسید و دستش را گرفت. او را بالا آورد و وقتی تن لرزانش را به دست نیما سپرد، بالاخره لبخندی شیرین از سر اطمینان بر لبانش نشست. نیما بلافاصله کاپشنش را در آورد و دور دختر گرفت. دستش را سمت محسن دراز کرد و گفت: - امون از کله شقی‌هات! صدای خنده ی محسن محو در گوشش پیچید. دستش را بالا آورد تا دست نیما را بگیرد اما قبل از اتصال، تخته سنگ زیر پایش کنده شد و به جای رسیدن دست ها، صدای فریادش  گوش نیما را پر کرد... این‌جا دیگر زمان متوقف شد. هیچ‌کس باور نمی‌کرد! از بچه‌های اکیپ که فقط چند روز بود می‌شناختندش تا نیما که از دبیرستان رفیق گرمابه و گلستانش بود... کاپشن مشکی‌، سهم تن لرزان دخترک شد و نیما، مستأصل تر از همیشه، بچه بغل فاصله باقی‌مانده را بالا رفت. چشمانش ریز شده و لب‌هایش روی هم فشرده بود. کم کاری کرد. رفیق، رفیق بود. ولی نباید فرمانده می‌ماند و سرباز می‌رفت. این یعنی یک جای کار می‌لنگد! یعنی مرز های اخلاص، گاه با یک تصمیم، در یک ثانیه جابه‌جا می‌شود... یکی از بالای کوه، مستقیم در آغوش خدا رها می‌شود و خودش نیز می‌شود ناجی جان یک دختر و قهرمان او و خانواده‌اش... یکی هم می‌ماند با یک دنیا شرمندگی، برای مادر و پدر و دختری جوان پر از آرزو های رنگی... تمام تنش لرزید. چشمانش را بست. - این رسم رفاقت نبود آقا محسن... @mjholat