مطمئنم در آینده که وارد دانشگاه شدم و دوباره درس و امتحان و کوفت و زهرمار، بخاطر اینکه این تابستون عوض خواب و رمان و سریال و علافی و ولخرجی، یک سره کلاس رفتم و پولامو خرج دوره های مختلف کردم و بیشتر از سال کنکور سرم تو دفتر و کتاب و فیلم آموزشی بود خودمو نمیبخشم
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و یکم: هدیه خدا
عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند
سالی می شد رفته بود مشهد...
دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس
آرامش می کردم ...
سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ...
عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن ...
- از اون هیکلت خجالت بکش ... 13 ،14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی...
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت
... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ...
نرم تر می شد ...
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ...
و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت
... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه
می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر
چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد
... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ...
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ...
چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک
می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ...
فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های
تمسخرآمیز نصیبم می شد ...
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ...
پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می
زدیم به دل جاده ...
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش
... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل
رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و دوم: نماز قضا
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم
که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می
گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی
ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن
متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من
اصال اشتهام رو از دست داده بودم ...
توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم
رو همون طوری نشسته خوندم ...
نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ...
و از توی آینه ... عقب... به من نگاه
می کرد ...
دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری
نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی
کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا
کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ...
توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- ناراحتی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ...
که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم
که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی
ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ...
حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن
متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من
اصال اشتهام رو از دست داده بودم ...
@mjholat
هدایت شده از هیمآ...♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی این شعر :))>>>>>
مجهولات
مطمئنم در آینده که وارد دانشگاه شدم و دوباره درس و امتحان و کوفت و زهرمار، بخاطر اینکه این تابستون ع
#ناشناس
کسایی که تو چت تیکه تیکه مینویسنو خیلی دوست دارم بعد کسی که تو ناشناسم پایه این کاره باز خیلی بیشتر خب؟😂❤️
نمیدونم والا ماام عمری فکر میکردیم عشق و صفاس، ولی یه سری رفقا در صدرشون محکوم این تصورو با خاک یکسان کردن😔😂
مجهولات
https://eitaa.com/hamiinjoori/1321 ممنونم🥲🫂 از اونجایی که در نوشتن آدمِ کمالگراییام، فاصله بین قو
عبای پشمی بلند بر تن، به سماع برف از آسمان تا کفِ سفالین حیاط نگاه دوخته بود و در دل، جواهری قهاری که چنین ریز و زیبا و دقیق اینهمه گوهر یخی را تراشیده بود، تحسین میکرد!
ریزش برف از آسمان، خوش رقصی کوتاهش میان زمین و هوا و سپس فنا شدنش بر خاک، او را یاد آدمهای از دست رفتهاش میانداخت.
چه پدری که از پنج سالگی سایهاش از سرش کم شد و چه مادری که از هفت سالگی.. عبدالقادر، با کندن دل و غم از دست دادن، خوب عجین بود!
یک دانه برف بکر و ناب و ظریف و خوش تراش را با نهایت دقت از بالا دنبال کرد. لحظه به لحظه مسیر عبورش را پی گرفت. دید به زمین نزدیک و نزدیک تر میشود.. دید فاصلهای تا فنا شدن در خاک ندارد... آخ راستی! -به خود تشر زد- نکند عمر معشوق همینطور بگذرد و با این تردیدها، سهم عبدالقادر از او تنها حسرت و اندوه باشد؟ آن هم اویی که همه جا به یقین و استواری آوازه داشت!
سپس از جا جهید.. مانند کسی که حقیقتا تا افتادن دانه برف بر زمین فرصت زیستن دارد! باید چیزی برای معشوق به جا میگذاشت.. برای دخترک مغمومی که قید مکتب را زده بود و آینه به آینه، پیِ عشق میگشت. پیِ ایمان. پی منبع و مأمنی که آخر آرامش دنیا باشد.
دختری که آخر صلابت و غرور بود و کسی از دلش خبر نداشت، جز خاک مهر سجاده که بارها اژ گریه هایش در نافله گِل شده بود... دخترکی از عشاق و مریدان -حیدر-!
گفت کاش آنجا بودم. آنجا که تو هستی. نمیدانم کجایی؟ دهلی یا یونان یا ایران؟ و در چه زمانه و میان چه مردمانی؟ باید برای قلب محزونت کاری کنم اما چه؟
وَه راستی! قسم به قلم. پس قلم در دست گرفت و نوشت:
- مکتوب شوق هرگز بینامهبر نباشد
ما و ز خویش رفتن قاصد اگر نباشد
هرجا تنید فطرت یک حلقه داشت گردون
در فهم کار پرگار حکم دو سر نباشد
خاشاک را در آتش تاکی خیال پختن
آنجاکه جلوهٔ اوست از ما اثر نباشد
مغرور فرصت دهر زین بیشتر مباشید
بست وگشاد مژگان شام و سحر نباشد
برقی ز دور داردهنگامهٔ تجلی
ای بیخودان ببینید دل جلوهگر نباشد
ما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید
باید به دیده رفتنگر بال و پر نباشد
هرچندکار فرداست امروز مفت خودگیر
شاید دماغ وطاقت وقت دگر نباشد
زاهد ز وضع خلوت نازکمال مفروش
افسردن ازکف خاک چندان هنر نباشد.
آیینه خانهٔ دل آخر به زنگ دادیم
زین بیش آه ما را رنگ اثر نباشد
خواهی به خلق روکن خواهی خیال او کن
در عالم تماشا بر خود نظر نباشد
آسودگی مجویید از وضع اشک بیدل
این جوهر چکیدن آبگهر نباشد
باز پشت ایوان ایستاد. دانه برف دیگر همانجا بین زمین و هوا ایستاده بود. انگار دیگر فنا نه، بلکه جاودان میشد! لبش نه اما چشمانش خندید. راستی آیا این نامه سرگشاده و این شعر پر راز اصلا روزی به دست معشوق پی نشانه میرسید؟ راستی دل به که داده و برای که بیدل شده بود؟ یک بینشان؟
بیت سعدی در خیالش گذشت..
- «بیدل» از بینشان چه جوید باز؟!
برای:
https://eitaa.com/hamiinjoori
https://eitaa.com/hamiinjoori/1365
آره کلا اشعار بیدل خیلی پیچیده بود و ترکیبش با نصفه شبی نوشتن متن (که مغزم خیلی فلسفی تر میشه) یه خرده سختش کرد😅✨
انشاءالله که به دلت نشسته باشه🤍
اینقدر بدم میاد اخیرا دو سه بار شده با وجود اون پیام سنجاق کانال که کاملا واضح و مشخصه همچنان یک عده یهو میان و بعد یهو میرن.. خب مگه با کیک و ساندیس اومدید الان دیگه نمیدن؟! چند چندین با خودتون؟
لذا جهت عدم فرسایش روانی فعلا خصوصی کردم💆🏻♀.
یعنی چی الان نتایج اولیه رو دادن؟!
گفتم اقلا تا آخر مردادو شادم یه کمم میرم کربلا زجه میزنم شاید فرجی شد😔😂💔
مغزم:
چارتا درصد منفیه دیگه درد که نداره..
همچنان سر و عضلاتم:
درد در حد تزریقی در حال ترک
بالاخره تبلتمو بردم تعمیر و گفتن هاردش سوخته و همه اطلاعاتشم پاک شده و هزینه تعمیرشم بالای ۲میلیونه و احتمال درست شدنشم خیلی کمه :)
امشب بساط فروپاشی به پاست..
مجهولات
مغزم: چارتا درصد منفیه دیگه درد که نداره.. همچنان سر و عضلاتم: درد در حد تزریقی در حال ترک
منفی نداشتم
ولی از اردیبهشت بدتر بود :))
خیلی خب از همین الان تمام دغدغه ام همینه که چطور فامیلو قانع کنم رشته ای که خواهم رفت چرت نیست در حالی که احتمالا واقعا چرته🤡