مجهولات
https://eitaa.com/hamiinjoori/1321 ممنونم🥲🫂 از اونجایی که در نوشتن آدمِ کمالگراییام، فاصله بین قو
عبای پشمی بلند بر تن، به سماع برف از آسمان تا کفِ سفالین حیاط نگاه دوخته بود و در دل، جواهری قهاری که چنین ریز و زیبا و دقیق اینهمه گوهر یخی را تراشیده بود، تحسین میکرد!
ریزش برف از آسمان، خوش رقصی کوتاهش میان زمین و هوا و سپس فنا شدنش بر خاک، او را یاد آدمهای از دست رفتهاش میانداخت.
چه پدری که از پنج سالگی سایهاش از سرش کم شد و چه مادری که از هفت سالگی.. عبدالقادر، با کندن دل و غم از دست دادن، خوب عجین بود!
یک دانه برف بکر و ناب و ظریف و خوش تراش را با نهایت دقت از بالا دنبال کرد. لحظه به لحظه مسیر عبورش را پی گرفت. دید به زمین نزدیک و نزدیک تر میشود.. دید فاصلهای تا فنا شدن در خاک ندارد... آخ راستی! -به خود تشر زد- نکند عمر معشوق همینطور بگذرد و با این تردیدها، سهم عبدالقادر از او تنها حسرت و اندوه باشد؟ آن هم اویی که همه جا به یقین و استواری آوازه داشت!
سپس از جا جهید.. مانند کسی که حقیقتا تا افتادن دانه برف بر زمین فرصت زیستن دارد! باید چیزی برای معشوق به جا میگذاشت.. برای دخترک مغمومی که قید مکتب را زده بود و آینه به آینه، پیِ عشق میگشت. پیِ ایمان. پی منبع و مأمنی که آخر آرامش دنیا باشد.
دختری که آخر صلابت و غرور بود و کسی از دلش خبر نداشت، جز خاک مهر سجاده که بارها اژ گریه هایش در نافله گِل شده بود... دخترکی از عشاق و مریدان -حیدر-!
گفت کاش آنجا بودم. آنجا که تو هستی. نمیدانم کجایی؟ دهلی یا یونان یا ایران؟ و در چه زمانه و میان چه مردمانی؟ باید برای قلب محزونت کاری کنم اما چه؟
وَه راستی! قسم به قلم. پس قلم در دست گرفت و نوشت:
- مکتوب شوق هرگز بینامهبر نباشد
ما و ز خویش رفتن قاصد اگر نباشد
هرجا تنید فطرت یک حلقه داشت گردون
در فهم کار پرگار حکم دو سر نباشد
خاشاک را در آتش تاکی خیال پختن
آنجاکه جلوهٔ اوست از ما اثر نباشد
مغرور فرصت دهر زین بیشتر مباشید
بست وگشاد مژگان شام و سحر نباشد
برقی ز دور داردهنگامهٔ تجلی
ای بیخودان ببینید دل جلوهگر نباشد
ما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید
باید به دیده رفتنگر بال و پر نباشد
هرچندکار فرداست امروز مفت خودگیر
شاید دماغ وطاقت وقت دگر نباشد
زاهد ز وضع خلوت نازکمال مفروش
افسردن ازکف خاک چندان هنر نباشد.
آیینه خانهٔ دل آخر به زنگ دادیم
زین بیش آه ما را رنگ اثر نباشد
خواهی به خلق روکن خواهی خیال او کن
در عالم تماشا بر خود نظر نباشد
آسودگی مجویید از وضع اشک بیدل
این جوهر چکیدن آبگهر نباشد
باز پشت ایوان ایستاد. دانه برف دیگر همانجا بین زمین و هوا ایستاده بود. انگار دیگر فنا نه، بلکه جاودان میشد! لبش نه اما چشمانش خندید. راستی آیا این نامه سرگشاده و این شعر پر راز اصلا روزی به دست معشوق پی نشانه میرسید؟ راستی دل به که داده و برای که بیدل شده بود؟ یک بینشان؟
بیت سعدی در خیالش گذشت..
- «بیدل» از بینشان چه جوید باز؟!
برای:
https://eitaa.com/hamiinjoori
https://eitaa.com/hamiinjoori/1365
آره کلا اشعار بیدل خیلی پیچیده بود و ترکیبش با نصفه شبی نوشتن متن (که مغزم خیلی فلسفی تر میشه) یه خرده سختش کرد😅✨
انشاءالله که به دلت نشسته باشه🤍
اینقدر بدم میاد اخیرا دو سه بار شده با وجود اون پیام سنجاق کانال که کاملا واضح و مشخصه همچنان یک عده یهو میان و بعد یهو میرن.. خب مگه با کیک و ساندیس اومدید الان دیگه نمیدن؟! چند چندین با خودتون؟
لذا جهت عدم فرسایش روانی فعلا خصوصی کردم💆🏻♀.
یعنی چی الان نتایج اولیه رو دادن؟!
گفتم اقلا تا آخر مردادو شادم یه کمم میرم کربلا زجه میزنم شاید فرجی شد😔😂💔
مغزم:
چارتا درصد منفیه دیگه درد که نداره..
همچنان سر و عضلاتم:
درد در حد تزریقی در حال ترک
بالاخره تبلتمو بردم تعمیر و گفتن هاردش سوخته و همه اطلاعاتشم پاک شده و هزینه تعمیرشم بالای ۲میلیونه و احتمال درست شدنشم خیلی کمه :)
امشب بساط فروپاشی به پاست..
مجهولات
مغزم: چارتا درصد منفیه دیگه درد که نداره.. همچنان سر و عضلاتم: درد در حد تزریقی در حال ترک
منفی نداشتم
ولی از اردیبهشت بدتر بود :))
خیلی خب از همین الان تمام دغدغه ام همینه که چطور فامیلو قانع کنم رشته ای که خواهم رفت چرت نیست در حالی که احتمالا واقعا چرته🤡
مجهولات
بچهها اینا لایههای وجودی منه. از اون چه حرفام نشون میده تا اون چه تو فکرامه و نهایتاً اونچیزی که
قراره اینجا رو به لول جلیلی ارتقا بدم
اگه برا دلقک بازی اینجایید تشریف بیارید اونور😔😂
https://eitaa.com/joinchat/1072038776C89a27c3c4f
مجهولات
دوباره بیماری و دوباره سرم و پنیسیلین😐✌️ قبلنا پنیسیلین حرمت داشت. ده سال یه بار میزدم، گریه میک
پارسال وقتی بعد کلی بالا و پایین سفر اربعینم جور شد، جوری مریض شدم که همه مطمئن بودن به کاروان نمیرسم و نمیتونم برم.. تا خود نجفم با تب ۴۰ درجه رسوندن خودمو.. و غصه و اضطراب نشدن..
حالا امسالم وقتی همه چیز جور شد، خوردم زمین و الان شرایط جوریه که برای خواب رفتن مجبور شدم مسکن بخورم از شدت درد.
من نمیفهمم صیغه این گره افتادنا چیه؟ ولی خیلی التماس دعا که مشکل پام جدی نباشه و از دست ندم این توفیقو :))
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_سی و دوم: نماز قضا - آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و سوم: دلت می آید؟
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از
توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ...
پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس
کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ..
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد
... و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آوردبالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی
گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت
سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس
داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی
نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_سی و چهارم: گدای واقعی
راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی
مهمونی ها می پوشیدم ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که از...
داخل هم لایه های پشمی داشت ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می
دید دهنش باز می موند ...
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق
ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین
می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم
آورد ...
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور
هم داری که خوشت بیاد ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی ... باید یکی پیدا
بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم...
- شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس
مامان ... من گدام که ...
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر
مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...
صورتش سرخ شد ... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...
- شرمنده خانم به زحمت افتادید ...
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه
آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...
@mjholat