eitaa logo
مجهولات
165 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
389 ویدیو
15 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 واگویه‌های شخصی. قابل کپی. بله: https://ble.ir/majholat ویراستی: https://virasty.com/h_jafarii
مشاهده در ایتا
دانلود
منی که تو دبستان هیچ رفیقی نداشتم، وقتی زنگ تفریح می‌خورد:
مجهولات
چالش نوشتن 30 روز روز 1: شخصیت خود را توصیف کنید روز 2: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز 3:
6. مجرد و شاد ترکیبِ مطبوعیه. بله. مجردم. شاد هم هستم. غمگین هم هستم. ولی به مجرد و متأهل بودنش نیست... از اون مجردیای آزاد و خفن ندارم. صادقانه! ولی ناراضی و فراری نیستم از این مجردی چون می‌دونم متأهلی یه بخش حتی شاید سخت‌تر از زندگیه! در کل می‌دونید؟! ما تو فامیلای پدریم، هر کس متأهل میشه، بعداً همش با حسرت به تفریح و خنده‌های ما مجردا نگاه می‌کنه و میگه تا مجردید لذت ببرید بعد دیگه هیچ کدوم از اینا نیس. و سن ازدواج‌هاشونم بالاست! تو فامیل مادری اما چطوره؟! کسایی که متأهل‌ان منکر سختیش نیستن، اما اون‌قدر محبت و آزادی‌های خاصی به دست میارن که تأهل رو امر مثبتی می‌دونن و به ما مجردا میگن ان‌شاءالله قسمت شماام بشه! خب در واقع دسته دوم، تو خونهٔ بابا لای پر قو نیستن. و دختر دل کندن براش سخت نیست. و توقعش از همسرش بالا نیست. و می‌تونه از متأهلی لذت ببره. ماام نظام خانواده‌مون، بیش‌تر همون سنتی و شبیه مامانیاس. الان همیشه از مجردای فامیلایِ بابام تو آزادی و خرید و.. عقبما، ولی مطمئنم بعد متأهلی شادی‌های کوچیک خیلی بیش‌تری از اونا خواهم داشت. و توانایی ساختن زندگی با یک مرد رو دارم! آره خلاصه، یعنی اون مجردی شاد به معنای پاشش سفرای مجردی و خرید و ملکه بابا بودن و اتاق جدا و دست به سیاه و سفید نزدن‌و ندارم؛ ولی خب دارم رو خودم کار می‌کنم، رشد می‌کنم، دوستی‌هامو گسترش میدم، به درآمد می‌رسم، اردوها و دوره‌های متخلف میرم، روابط‌مو با خانوادم اصلاح می‌کنم، و... قطعا در آینده به مجردیم لبخندی گرم خواهم زد :)💘
مجهولات
چالش نوشتن 30 روز روز 1: شخصیت خود را توصیف کنید روز 2: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز 3:
7. فیلم مورد علاقه اول این‌که خیلی فیلم‌بین نیستم. اصلا آدمِ گوشی دست گرفتن و فیلم دیدن نیستم! ولی اعتراف می‌کنم، فیلم‌های کریستوفر نولان، همیشه من رو مبهوت خودشون کردن.. و باعث ترشح هورمون‌های شادی و هیجان در بدنم شدن! با وجودی که اونارم همه رو ندیدم و هر کدوم رو نتونستم بیش از یک‌بار ببینم، ولی باز اگر تصمیم بگیرم وقتی رو به دیدن فیلم اختصاص بدم، قطعا انتخابم فیلم‌های ایشونه. البته سریال‌های صدا و سیمارو هم قبلا می‌دیدم، اما از اونم الان دور شدم‌. و اگر آوازهٔ سریالی رم بشنوم، ترجیح میدم صبر کنم تا شبکه آی‌فیلم پخشش کنه! در کل فیلم دیدن رو دوست دارم ولی چون نمی‌تونم از خودم واکنشی داشته باشم، و تنها تماشاگرم، خیلی سمتش نمی‌رم. شایدم چون بهرحال باید ساعاتی رو پیوسته بهش اختصاص بدم. (بیش‌فعالم و حفظ این ثبات برام سخته💘) فیلمای نولان، و فیلمایی نظیر شرلوک هلمز و اینارم از این جهت دوست دارم، که در حدی ذهنمو درگیر می‌کنن، و براش معما می‌سازن، و فعالش می‌کنن، که دیگه اون پایِ فیلم نشستنه حس نمیشه. و انرژی‌ تخلیه میشه! آره خلاصه. فیلم‌های علمی، فلسفی، معمایی رو حال می‌کنم. طنز هم ترجیح میدم با خانواده ببینم. ترسناک هم با دوستام. عاشقانه هم هرگز. هرررگززز. کهیر می‌زنم اصلا!
مجهولات
چالش نوشتن 30 روز روز 1: شخصیت خود را توصیف کنید روز 2: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز 3:
8. قدرت موسیقی قدرتِ موسیقی! درکم نسبت بهش رو تقسیم می‌کنم به دو بخش؛ قبل از خوندن کتاب «من موسیقی زندگی» و بعد از خوندن کتاب «من موسیقی زندگی»! تا قبلش می‌دونستم موزیک می‌تونه اشک منو در بیاره، یا لبخند رو لبم بنشونه، یا یه سری خاطراتو از تهِ تهِ انباری مغزم بیرون بکشه و به چشمم بیاره، یا کمکم کنه بیش‌تر با شخصیت‌های رمانام خو بگیرم و حتی براشون دیالوگ پیدا کنم، و... اما بعد از کتاب، فهمیدم موسیقی یک امپراطوریه! یک صنعت خیلی گسترده! راستی تعجب می‌کنم چرا همین نولان یک فیلم با موضوعیت تأثیر موسیقی نمی‌سازه؟ این امپراطوری، در ازای اهدایِ مقداری دوپامین به شما، شما رو به بردگی می‌کشه! بیش‌تر توضیح نمیدم. لوث میشه. با همه این‌ها تارک موسیقی نیستم و اتفاقا تو اوقات فراغت گوش میدم. خواننده مورد علاقه هم دارم، و... ولی در بندش نیستم حقیقتا! اما اصلِ موسیقی یک ابرهنره. یک اعجاز الهی و فطریه. صدایِ روده، صدایِ باده، صدایِ چمن، صدایِ مهیب اجرام فضایی که ما نمی‌شنویم، صدایِ مامان، صدایِ اذان، و... اگر مجالی باشه، عمیقاً علاقمندم تحقیقات و نظریات فارابی در باب موسیقی رو مفصل بخونم! اما نهایتاً به قول استاد فیزیک: - جهان از موسیقی تشکیل شده! و این، تمامِ ماجراست...
هدایت شده از مجهولات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مهدی زین‌الدین: هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله یاد می‌کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجهولات
یک شب شاد با بچه‌های فامیل.
هر چی بیشتر با بچه جماعت معاشرت می‌کنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که در آینده باید یه تراشه تو مغز بچه هام کارگزاری کنم که هر جا پتانسیل تعاملم باهاشون تموم‌ شد، از حالت خلبان خودکار خارجشون کنم و بزارم رو حالت دستی.
بالاخره وقتشه یه قدمی در این راستا بردارم! ادمین‌ها(و احیانا ممبرها)ی قمی‌ای که مایل‌ان هماهنگ کنیم یه روزی و همو ببینیم، احتمالاً در قالب یه دورهمی، بهم پیام بدن تا تابستونه برنامه‌شو بریزیم🤍 @ha_jafarii
‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌باغ مخفی ‌‌        نویسنده:             مترجم: مهراد مهدویان داستان کتاب باغ مخفی زندگی دختری انگلیسی را روایت می‌کند که از هند به وطن خود بازگشته و بسیار تحت تاثیر فوت پدر و مادرش به دلیل بیماری وبا قرار دارد. دخترک پیش عمویش که تا به حال او را ملاقات هم نکرده فرستاده می‌شود.        ─   @Book_0  ٬ 🌱 ‌
این کتابو حتما بخونید از زیباترین تجربه‌های نوجوونی‌مه :))
☑فلسفه سامورایی: انسان نه به نیرو نه به قدرت و نه به هوش سرشار نیاز دارد انسان به اراده نیاز دارد @Squad_iran | #T
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_چهل و دوم: خدانگهدار مادر نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رف
و سوم: بیدار باش وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ... خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم... اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ... میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ... شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ... نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ... فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ... خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ... - خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ... و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ... بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ... @mjholat
و چهارم: سلام بر رمضان چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ... اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ... گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کال از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ... هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ... روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ... مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ... پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیربغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ... @mjholat
-
اون‌قدر که تو ایتا ملت نگران پاول دورف‌ان تو خود تلگرام نیستن بمولا😂
دیگه منی که این ته ایتا نشستم با هشتاد تا مخاطبم می‌فهمم تا بساط اربعین و ۲۸ صفر و شلوغیاش به پاست نباید اسرائیل‌و زد، بعد مردی با n تا مخاطب داره یقه چاک میده که ایران ترسیده بی‌خیال انتقام شده! علیک بالصبر...
اربعین حسینی‌تون از این تریبون هم تسلیت🖤
شماام صداشو می‌شنوید؟! :))