مجهولات
📪 پیام جدید تمومش کن این بازی کثیفو اعتماد به نفسم اومد پایین #دایگو
اشکال نداره برو دوباره تست بده عددش میره بالاتر اعتماد به نفستم شاید کاذب ولی میره بالا😂
مجهولات
📪 پیام جدید #دایگو
چقدر با اون ۱۲۴لعنتی فاز انیشتینی برداشتم
یکی از یکی بالاتر ماشالا
وای راستی ۱۸۰ شدیم
برگانم..
من آخرین بار ۱۴۷یا ۱۵۴و یادم بود
از بعد اون دیگه همگی خوش اومدید😂❤️
مجهولات
📪 پیام جدید ینی اون ۶۰ تا سوال رو جواب دادید واقعا؟ فک کنم من کلا اب نظر هوشی کنسلم چون سوال سی ام
با منی که تست ۱۷۴ سواله انیاگرام
و ۱۲۰سواله mbti
و ۸۰سواله آرکاتایپ رو دادم حرف از حوصله تست نزن
مجهولات
📪 پیام جدید یا شایدم انقد باهوشم که کلا این تستا در سطح هوشی من نیس🥸 #دایگو
آفرین حالا برو تست بده تا بهمون ثابتش کنی😂🤝
مجهولات
📪 پیام جدید من شدم ۱۲۶، البته اینم درنظر داشته باش که تو مسافرتم و تو ماشین پرسروصدا، درحال برگشتم😁
آفرین😂✨
منم وسط مهمونی دادم
مجهولات
با منی که تست ۱۷۴ سواله انیاگرام و ۱۲۰سواله mbti و ۸۰سواله آرکاتایپ رو دادم حرف از حوصله تست نزن
دوستان یادم نیست کی اینو فور کرده و لینک تستارو خواسته بود.. ولی بفرمایید🤝
تست انیاگرام:
https://eitaa.com/Eema_Ennea/32150
تست mbti:
https://www.16personalities.com/fa/%D8%A2%D8%B2%D9%85%D9%88%D9%86-%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%AA
تست آرکاتایپ:
https://zehnemovafagh.com/archetype-test/
برای تشخیص تیپ انیاگرامم از اونجا که احتمالاً براتون یه نمودار میاره، بهم پیام بدید بگم چی میشه تیپتون
تست آرکاتایپ هم تر ستونی بالاتر بود همونه
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_چهل و پنجم: اولین 40 نفر سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و ششم: آخر بازی
چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو
می گرفتم و می بردمش دستشویی ...
دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشک
می کردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...
چند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی ... باز ده دقیقه
نشده باید برگردید ...
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمیز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینکه حس کنه سربارت
شده ... و برات سخته ...
و خجالت بکشه چی؟ ...
و بعد سریع تمیزشون می کردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست ... و اونقدر دست
هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبکشی بشورم ... که پوستم خشک شده بود و می
سوخت ... حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره ...
نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد ... منم همون وسط ولو
شدم... اونقدر خسته بودم ... که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه ... و ببینم چیزی
واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...
نیم ساعت برای سحری خوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی
رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد ... اما بین راه دستشویی و حال...
پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست
دقیقه تا اذان مونده بود ... سحری یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر کرده بودم ...
دلم پای نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم ... اون حس
و یارهمیشگی هم ... بین این 2 تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحری خوردن ... یک - صفر ... بازی رو واگذار
کرد ...
@mjholat
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_چهل و هفتم: فامیل خدا
خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توی مدرسه ... مغزم خواب بود
... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز ...
و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم ... باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو
خواب بودم ...
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها
همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد ...
- ساعت خواب ...
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ ... همیشه خمار
بودی ... این دفعه کال چسبیدی به سقف ...
و خنده ها بلندتر شد ... یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ ... دو بار که بچه ها صدات کردن ... دید
بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون
زده بود ...
- راست میگه ... با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم ... آقای اکبری
با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ...
و بچه ها تمرین حل کرده بودن ... اما
برای من ... فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... برای
اونها یک ساعت و نیم ... برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو ...
تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی ...
برگشتم سمتش و سالم کردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو
خورد...
- هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ...
ظهر که رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب
... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم ... تمرکز کردم روی صورتم ... که خستگی
چهره ام رو مخفی کنم ...
رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سالم نکرده ... سریع چادرش رو سرش کرد ...
- چه به موقع اومدی ... باید برم شیفتم ... برای مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه کاسه
هم برای تو گذاشتم توی یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطاری هم درست
کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جالل واست افطاری بیاره ... و ...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم ... خاله که رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز
نشسته بودم ... که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید
@mjholat