eitaa logo
مجهولات
191 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
482 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد و یکم: نگاه عبوس با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... ص
و دوم: پایان یک کابوس اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ... - غذات رو بخور ... سریع سرم رو انداختم پایین ... چشم ... اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعال همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ... هر چند اون حس بهم می گفت ... - نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ... یهو سرش رو آورد بالا ... - اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ... نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ... ـ خدایا ... شکرت ... شکرت ... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ... - ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ... نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخالق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ... شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ... ـ خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ... بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ... ـ الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ... @mjholat
هدایت شده از -فٰارِج⁴¹⁷!
میشه لطفاً برام دعا کنید؟
از کارفرمایی که تو تو حرف می‌زنه متنفرم. من ده سالم با شما همکاری کنم از شما بودنم چیزی کم نمیشه نه که وقتی حقوق ماه دوم‌و ریختی یهو بشم تو🚶🏻
اعتبار حقیقی یا واقعی؟ مسئله این است!
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد و دوم: پایان یک کابوس اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما
و سوم: حس یک حضور تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم ... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ... استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که بزرگ تر بودم نداشتم ... به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ... هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ... ـ خجالت بکش ... مرد شدی مثال ... توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ... 3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ... شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ... همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ... حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده ... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ... صادق زد روی شونه ام .. ـ به چی نگاه می کنی؟ ... بیرون که چیزی معلوم نیست ... سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد ... بی فایده بود ... فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد ... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ... @mjholat
چقدر خوبه که هستی :)
بزن رو جمله بالا، حالا بفرست براش🤍
Nazdiktar Az Ragam Teaser.mp3
479.7K
نزدیک‌تر از رگ‌ام :)🫀
مجهولات
چالش نوشتن 30 روز روز 1: شخصیت خود را توصیف کنید روز 2: چیزهایی که شما را خوشحال می کند. روز 3:
10. بهترین دوست شما! اوایلی که این لیست رو فرستادم، وقتی به نوشتن این موضوع فکر می‌کردم، گفتم از این لوس‌بازیای خدا، یا مامانم، و... در نمیارم! من دوستای خوب و واقعی زیادی دارم! حتی حضوری‌ام بگی نه، مجازی! اونا رو میگم، کلی‌ام درباره صمیمیت و رفاقتمون می‌نویسم! ولی الان که دارم می‌نویسمش، خیلی چیزها تغییر کرده! خیلی تغییر نکرده‌ها، خیلی چیزها تغییر کرده! جوری که الان نمی‌تونم وایسم سُر و مُر گنده بگم بعله فلانی بهترین رفیق منه! حتی شاید نمی‌تونم بگم مامانم. حتی نمی‌تونم بگم خدا(البته که من خوب رفیقی نبودم.. وگرنه اون همیشه هوامو داشته) الان فقط دارم رو خودم کار می‌کنم از آدما، و فضای ناامن رفاقت‌ها، فاصله بگیرم. کم‌تر حرف بزنم. از وقایع تا وقتی به نتیجه مطلوب نرسیدم صحبت نکنم. هر چقدرم بخاطرش غصه بخورم، استرس بکشم، اورثینک کنم، یا فکر کنم نیازمندترینم که با یکی حرف بزنم🚶🏻 حتی یه وقتایی که دیگه خیلی گیجم، میرم سراغ آدمایی که به نسبت ازم دورتر باشن و یه مورد رندوم‌و باهاشون مطرح می‌کنم! ولی نمی‌خوام برای کسایی که اون همه قطعه پازل از منو دارن، این قطعه‌ام کامل بشه✅ و اولین و آخرین چیزی که باعث این فاصله گرفتنم شد، قبل از بی‌اعتمادی، دو طرفه نبودن بود. یقینا! دیدم نه، اونا برای همین مهم‌ترین و تنهاترین اوقات زندگی‌شون افرادی غیر از من دارن! و بعدا ام تصمیم می‌گیرن با من دربارش صحبت نکنن. این غریبه بودنه باعث شد منم حس کنم لزومی نداره با این آدم این‌قدر رو باشم🤝 وگرنه تو بحث رازداری که دم خیلیاشون گرمه! به هر حال اینم همون فرقِ شاد بودن و خوش‌حال بودنه! زدن حرفات به بعضیا شادت می‌کنه، ولی فهمیدم خوش‌حالی، تو خودداریه. پس الان تا این لحظه، علی رغم تمامِ کم لطفی من، بازم احتمالا بهترین رفیقم خداست! ولی خب من هنوز خیلی مسیر دارم برا درک این رفاقت.. پس همون‌طور که امام علی (ع) گفت: الهی، اَنتَ کَما اُحِبُّ فَجْعَلْنی کَما تُحِبْ...
خواهشاً نپرسید رشته مورد علاقه‌ت چیه. رشته مورد علاقه من بر اساس جواب انتخاب رشته‌م تعیین میشه. مثلا اگر باستان شناسی کاشان قبول شم به همه میگم از بچگی آرزوم بوده توی کاشان باستان شناسی بخونم. - اونیچان @TwitteDaneshjo
صراحت کلام، چیزیه که بعداً هرگز ازش پشیمون نمیشید✅