مجهولات
بعد از مدتها رفتم سینمایی پلتفرم رو دیدم. خیلی این ور و اون ور تعریفشو شنیده بودم و هی میگفتم ببین
دیدن سینمایی مدرسه خیر و شر بدترین ایده امشب بود
اونم با دوبله و سانسور.. جوک بود جوک..نصف فیلم نبود و همه چیو باید خودت میفهمیدی!
از طرفی قطعا سانسور نشدهاش هم چیز جدا حال به هم زنیه که اینقدررر نیاز به سانسور داره.
انتخاب بازیگرا افتضاح، انتخاب دوبلرا افتضاح تر.. رژ لب صوفی تو سکانس آخر یه فاجعه تمام عیار بود انگار آبجی کوچیکه ی من گریمورش بوده حتی واسه جوشاشم کاری نکرده بودن..
یه سری نقاط مثبتش توصیف خوب مدرسه خیر و شر و بئاتریکس و هستر و آنادیل و هورت و... بود.
کتابش واقعا نسخه قابل تحمل تر و بی نقص تری بود.
نتفلیکس داره لحظه به لحظه منو از خودش ناامیدتر میکنه🚶🏻
مجهولات
📪 پیام جدید مارول و بر اساس سال ساخت ببینیم یا خط دلستانی؟ و اینکه همون ۳۶/۳۷ تا فیلم به که اسمش تو
سوالای سخت میپرسید😔😂
نمیدونم من اینقدر جدی سراغش نرفتم، در واقع از جاهای مختلف چندتا فیلم بهم معرفی شد و دیدم همهشون جالبه و بعد فهمیدم مارول هستن.
لوسی. اینسپشن. تنت. دکتر استرنج. اینتراستلار. پرستیژ. و... تقریبا اینارو دیدم و دوست داشتم✨
و خب من خودم همیشه همه فیلما رو با سانسور میبینم ولی مارولها تنها دستهایه که لزومی نداره این کارو کنید.
نهایتا تو کل فیلم دو تا بوسه که خب دستتو میزاری رو صفحه کار در میاد..
ولی سانسورچیا گندددد میزنن تو فیلم!!
صحنههای خیلی معمولی اما مهم رو حذف میکنن و چون مارول هر تیکهاش یه کده و مهمه، نهایتاً اصلا نمیفهمی چی شد.🚶🏻
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد: دشتی پر از جواهر اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو ن
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هفتاد و یکم: نگاه عبوس
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ...
ـ سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ...
برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت
نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت
تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم...
ـ بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم
که با همون غیض بهم نگاه کرد...
ـ لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ...
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ...
نه فقط اینکه با همه وجود دلم
می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه
مشکالتم اضافه شده بود ... و حالا...
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به
چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن
من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ...
ـ یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
@mjholat
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد و یکم: نگاه عبوس با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... ص
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هفتاد و دوم: پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از
زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور ...
سریع سرم رو انداختم پایین ...
چشم ...
اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعال همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان
... یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا ...
- اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم
خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم
... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
ـ خدایا ... شکرت ... شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با
اون اخالق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش
رو من پس بدم ...
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ...
هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم
جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ...
ـ خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ...
همه اش لطف توئه ... همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ...
ـ الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ...
@mjholat
از کارفرمایی که تو تو حرف میزنه متنفرم.
من ده سالم با شما همکاری کنم از شما بودنم چیزی کم نمیشه نه که وقتی حقوق ماه دومو ریختی یهو بشم تو🚶🏻
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد و دوم: پایان یک کابوس اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هفتاد و سوم: حس یک حضور
تا زمان رفتن ... روز شماری که هیچ ... لحظه شماری می کردم ... و خدا خدا می کردم
... توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه ...
استاد ضد حال زدن به من ... و عوض کردن
نظرش در آخرین دقایق بود ... حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت ... من که
بزرگ تر بودم نداشتم ...
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن ... تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود ... هنوز
باور نمی کردم ... احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود ...
هواپیما به زمین نشست ... و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود ... از شدت
شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم ... اما جلوی خودم رو گرفتم ...
ـ خجالت بکش ... مرد شدی مثال ...
توی ماشین ما ... من بودم ... آقا محمد مهدی که راننده بود... پسرش، صادق ... یکی از
دوستان دوره جبهه اش ... و صاحبخونه شون ... که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم ... و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف ... و احساس عزیز همیشگی ... که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می
شد ...
همراه و همدم همیشگی من ... به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ...
نه اسم بود ... نه فقط یه حس... حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان ... عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می
گرفت ... من بودم و اون ... انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند ... حس فوق العاده
... و آرامشی که ... زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد ... سرم رو
گذاشته بودم به شیشه ... و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام ..
ـ به چی نگاه می کنی؟ ...
بیرون که چیزی معلوم نیست ...
سرم رو چرخوندم سمتش ... و با لبخند بهش نگاه کردم ... هر جوابی می دادم ...
تا زمانی که حضور و وجودش رو حس
نمی کرد ... بی فایده بود ...
فردا ... پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ... ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد
... و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان ... یکی شده بودند ...
@mjholat