مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_شصت و نهم: مثل کف دست برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخ
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هفتاد: دشتی پر از جواهر
اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون
گوش های تیزم ...
چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ...
ـ خوبی؟ ...
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...
ـ آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم ...
ـ خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ...
بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه
بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره
ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ...
ـ می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا
می خونی؟ ...
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
ـ آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ...
ـ هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی
کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن
بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ...
اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی
داشت ... بسم اهلل می گفت ...
حتی قاشق ها رو که می چید ...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ...
خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ...
ـ فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ...
مالئک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین
@mjholat
الان یادم اومد که من و دوستم اوایلی که مدارس مجازی شده بود، از یه ربع قبل شروع کلاس با هم تماس گرفتیم و صحبت کردیم و بعد بدون قطع کردنش رفتیم سر ایتا و در حال اتصال بود کلی با هم راهای مختلفو امتحان کردیم و به دوست دیگه مون هم پیامک دادیم و گفت نه همه هستن اوکیه، بعد به مدیرمون پیامک دادیم و به ناظم و گفتیم به خدا ما بیداریم ولی به مشکل خوردیم و بعد با ناامیدی چند دقیقه دیگهام با هم صحبت و نهایتا قطع کردیم و بعد وقتی برای تلاش آخر رفتیم تو ایتا دیدیم وصل شد و تازه دو ریالیمون افتاد بله، بخاطر تماس نت خط نمیداده. و دیگه اواسط زنگ دوم بود :)))
لطفاً برسونید به دست نویسنده پت و مت😔😂
مجهولات
بعد از مدتها رفتم سینمایی پلتفرم رو دیدم. خیلی این ور و اون ور تعریفشو شنیده بودم و هی میگفتم ببین
دیدن سینمایی مدرسه خیر و شر بدترین ایده امشب بود
اونم با دوبله و سانسور.. جوک بود جوک..نصف فیلم نبود و همه چیو باید خودت میفهمیدی!
از طرفی قطعا سانسور نشدهاش هم چیز جدا حال به هم زنیه که اینقدررر نیاز به سانسور داره.
انتخاب بازیگرا افتضاح، انتخاب دوبلرا افتضاح تر.. رژ لب صوفی تو سکانس آخر یه فاجعه تمام عیار بود انگار آبجی کوچیکه ی من گریمورش بوده حتی واسه جوشاشم کاری نکرده بودن..
یه سری نقاط مثبتش توصیف خوب مدرسه خیر و شر و بئاتریکس و هستر و آنادیل و هورت و... بود.
کتابش واقعا نسخه قابل تحمل تر و بی نقص تری بود.
نتفلیکس داره لحظه به لحظه منو از خودش ناامیدتر میکنه🚶🏻
مجهولات
📪 پیام جدید مارول و بر اساس سال ساخت ببینیم یا خط دلستانی؟ و اینکه همون ۳۶/۳۷ تا فیلم به که اسمش تو
سوالای سخت میپرسید😔😂
نمیدونم من اینقدر جدی سراغش نرفتم، در واقع از جاهای مختلف چندتا فیلم بهم معرفی شد و دیدم همهشون جالبه و بعد فهمیدم مارول هستن.
لوسی. اینسپشن. تنت. دکتر استرنج. اینتراستلار. پرستیژ. و... تقریبا اینارو دیدم و دوست داشتم✨
و خب من خودم همیشه همه فیلما رو با سانسور میبینم ولی مارولها تنها دستهایه که لزومی نداره این کارو کنید.
نهایتا تو کل فیلم دو تا بوسه که خب دستتو میزاری رو صفحه کار در میاد..
ولی سانسورچیا گندددد میزنن تو فیلم!!
صحنههای خیلی معمولی اما مهم رو حذف میکنن و چون مارول هر تیکهاش یه کده و مهمه، نهایتاً اصلا نمیفهمی چی شد.🚶🏻
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هفتاد: دشتی پر از جواهر اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو ن
#رمان_نسل_سوخته
#قسمت_هفتاد و یکم: نگاه عبوس
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ...
ـ سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ...
برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت
نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت
تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم...
ـ بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم
که با همون غیض بهم نگاه کرد...
ـ لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ...
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ...
نه فقط اینکه با همه وجود دلم
می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه
مشکالتم اضافه شده بود ... و حالا...
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به
چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن
من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ...
ـ یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
@mjholat