eitaa logo
مجهولات
167 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
424 ویدیو
16 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 ویراستی: https://virasty.com/h_jafarii
مشاهده در ایتا
دانلود
چطور از ساعت ۸-۱۸ با برنامه درسی: فیزیک فیزیک ریاضی ریاضی زنده بمانیم؟ ۲۰ نمره‌
الان همه کسایی که کوتاه و جلوباز پوشیدنو جلوی در نگاه داشتن😂✨
آخجون قراره تقسیم چکشی و جمع فرایندی یاد بگیریم🙏🙏🙏
روز اول دانشگاه: صبح با مامان رفتم تا جای ایستگاه اتوبوس. اونجا برای اولین بار به قصد دانشگاه، سوار اتوبوس دانشگاه شدم! اتوبوس وسط راه خراب شد و با کلی تب و تاب، ۸ رسیدم دانشگاه. دم در دیدم کارت دانشجویی‌مو نیاوردم! حراست کنار اونایی که مانتوهاشون کوتاه بود و کسای دیگه‌ای که کارت نیاورده بودن ردیف‌مون کرد تا سر فرصت اسما رو بررسی و نمره انضباطی کم کنه که تو همون اثنا کارتمو تو یه جیب دیگه‌ی کیف پیدا کردم! با ذوق نشون دادم و رد شدم اومدم داخل. از یه بنده خدا پرسیدم ورودی جدیدم باید کجا برم؟ گفت نگاه کن شماره کلاست چنده! منطقی بود. نگاه کردم و رفتم سر کلاس. تو دید اول پسرا بیشتر از دخترا بودن. نصف کلاس صندلی اونا و نصف کلاسم صندلی ما. البته اونا آخر کلاس نشسته بودن و دخترا ردیفای اول.. همه زیادی پخته و بالغ بودن! هر چی گذشت هیچ چادری ای نیومد.. مدام اضطراب و تهوعم بیش‌تر می‌شد... همش درباره کاشت ناخن و استایل و مدل موی جلوی سر و کفش و مژه و درد و نفرین صحبت می‌کردن... رسما داشتم دیوانه می‌شدم که بالاخره یه چادری وارد شد! استاد! نفس عمیقی کشیدم... کلی لفتش داد تا دیتا رو روشن کرد و لپ تاپو وصل کرد و اینورم همه درگیر بحثی که من هیچ حرفی توش نداشتم.. شاید می‌تونستم تو بحث پسرا درباره ماشین مشارکت کنم، ولی چیزای حال به هم زنی که دخترا دربارش صحبت می‌کردن عمرا تو مرامم نبود! بالاخره استاد شروع کرد. با جمله‌ی:«خب جلسه قبل گفتیم که...» چشمام چهار تا شد! جلسه قبل؟ فوری نگاه کردم به برنامه و دیدم بله! اومدم سر کلاس زنگ بعد :))))) وحشت زده از کناریم پرسیدم این کلاس آزمایشگاه فیزیک نیست؟ با تعجب گفت نه. همون لحظه استاد گفت شما دانشجوی منی؟ گفتم ظاهراً نه! بعد قبل از اونکه ببینم دقیقاً چقدر پشت سرم می‌خندن رفتم بیرون... تمام تنم گُر گرفته بود. ۸ کلاس شروع میشد و الان ۸:۴۰ بود!!! نگاه کردم، کلاس خودمون ساختمون ۲ بود... مستأصل رفتم به دومین ساختمونی که دیدم، مرده جلومو گرفت و گفت چیکار دارید؟ گفتم کلاس آزمایشگاه. گفت ساختمون دو ته بلواره، سمت راست! یا موسی ابن جعفر گفتم و دو تا پا داشتم، دو تای دیگه ام قرض گرفتم و فقط دویدم‌. هن هن کنان رسیدم به یه اکیپ سرمست.. گفتن ورودی جدیدی؟ گفتم آره. گفتن اوه اوه دیر رسیدی؟ گفتم نه کلاسو اشتباهی رفتم. هرهر خندیدن و گفتن بدو بدو که گاوت زاییده... دیگه نزدیک بود گریه ام بگیره. بدو بدو رفتم تا ساختمون ۲. کلاسو پیدا کردم و در زدم. کسی جواب نداد. همون موقع یه دختره گفت آزمایشگاه فیزیک داری؟ گفتم بله لبخند زد و گفت بیا این کلاس همون‌طور که داشتم پشت سرش میرفتم، فکر میکردم که همین برای رفاقت خوبه یا نه؟ که کلاس بدون پسر و پر از چادری‌مونو دیدم و نیشم تاااا بناگوش باز شد و اونو یادم رفت! تا به خودم بیام و صندلیمو پیدا کنم، اون رفیقی که راهنماییم کرد رفته بود جلوی کلاس و داشت کولیس ورنیه رو تدریس می‌کرد :))) و تازه دیدم بابا اینکه هم سن من نیس! فقط ریزه میزه‌س و استایلاش به روزه. ولی در کل وقتی دیدم استاد فیزیک مون این‌قدر جوون و پایه است، نیشم بیش از قبل تا بناگوش وا شد و گوش دادم به درس. کناریم گفت قبل از این نکته خاصی نگفته فقط قوانین کلاس که بعدا برات می‌فرستم. نفس عمیقی کشیدم و تشکر کردم و دوباره گوش سپردم به درس. این یکی کلاس کوچیک‌تر بود، ولی صندلیاش چرمی و ابری و با میز بزرگ بودن..! خوشبختانه در حد جلسه اول همه چیو فهمیدم. سوالامم پرسیدم و استاد خیلی عملی و تک به تک همه رو درس داد و جواب داد. سر کلاس دو ساعته‌ی آزمایشگاه فیزیک در واقع فقط ۴۵ دقیقه نشستم! چون ۵۰ دقیقه من دیر رفتم و نیم ساعتم استاد کلاسو زودتر تموم کرد... آخر کلاس وقت گروه بندی شد. دوست داشتم با دختره‌ی جزوه‌نویس چادری کنارم باشم ولی اون فورا چسبید به عقبیا! آخرش من موندم بی‌گروه و اجباراً رفتم شدم نفر چهارم گروه یه اکیپ سه نفره :))) بعد از کلاس شمارمو بهشون دادم که تو گروه ادم کنن. قرار شد گروه تلگرام باشه و لال شدم بگم من تلگرام ندارم و بابامم مخالف نصبشه. شاید چون بالاخره دیگه باید نصب می‌کردم! نصف گروه و کانالای دانشگاه وضعش همینه... خواستم دوباره برم سمت همون دختر چادری جزوه نویس که طرح رفاقتو کم کم بریزم که باز دوید و چسبید به هم گروهیای نچسبش.. و طرح رفاقتم باهاش ملقی شد‌‌...
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید داداش دعا کن وضع منم درست شه ورودی ۴۰۲ عم ترم اول نرفتم کلا یه ورودی عقب افتادم از صب اومدم کلاسا برگزار نشده🤣 دارن ثبت نام می کنه ساعت ۱۰ عم جشنه اینا همه همو پیدا کردن تو ثبت نام، منم نشستم تو مسجد بیکار و همچنین بی هدف😂 برا جشن اصلا نمیدونم را میدن منو یا نه، ورودی نیستم آخههههه🚶🏻‍♀️ به نظرت برم ببینم رام میدن یا ضایه میشم استرس دارم🗿
مجهولات
📪 پیام جدید داداش دعا کن وضع منم درست شه ورودی ۴۰۲ عم ترم اول نرفتم کلا یه ورودی عقب افتادم از صب ا
خیلی شرایطت پیچیده است نفهمیدم چی شد😔😂 خوشبحالتون ما جشن نداریم🥲🤌 تازه همون اول داشتن ازمون نمره انضباطی ام کم می‌کردن تا خودِ عصرم برامون کلاس چیدن. درد و نفرین. درد و نفرین.
مجهولات
روز اول دانشگاه: صبح با مامان رفتم تا جای ایستگاه اتوبوس. اونجا برای اولین بار به قصد دانشگاه، سوار
قسمت دوم: بعد اتمام کلاس فیزیک رفتم تو حیاط. بدون رفیق جز پشه پروندن پلنی هست؟ نه! تازه قضیه اونجایی سخت میشه که یه مشت پسرم تو حیاط ول‌ان..(این چه ادبیاتی بود برای آقایون به کار بردم😶😂) خرامان خرامان رفتم سمت بوفه کافه دانشگاه و دیدم نه چیزی نمی‌خوام. اومدم برم تو آلاچیقی که همه دختر بودن، که رو چمنا یه سری میز و صندلی سبز بامزه دیدم! دور یکیشون هیچکس نبود. رفتم سراغ همونو و نشستم به نوشتن قسمت اول. ساعت بعدم فیزیک بود، تو همون کلاس بزرگ اولیه... هنوز متنم نصفه نیمه بود که شد ۹:۵۵ و خودمو رسوندم به ساختمون ۱ و کلاس فیزیک. این بار قوانین کلاسو بودم.. ظاهراً این استاد شدیدا روی گوشی سر کلاس دست گرفتن حساسه! رفرنس فیزیک‌مون هالی دی‌ه و مباحث ترم‌مون مبحث جذاب مکانیک و حرکت... ۹ فصل رو باید تو این ترم بخونیم که ۵ فصلش میان ترمه و توی ترمم نمیاد. تا اینجا تو همین یک جلسه کل فصل یک، یعنی بردارها رو درس داد و همش هم بلااستثنا ریاضی محض بود! سه ساعت کلاس بود که بعد یک ساعت و نیم آنتراک ده دقیقه ای داشتیم و بعدم یک ساعت و ربع دیگه و بعد تموم. تو این واحد با بچه‌های مهندسی پزشکی‌ایم و کلاسمون دیگه مختلطه. الان فهمیدیم یه سری بچه‌های کلاسمون از تهران میان اینجا و برگامون ریخت! خوابگاهم ندارن... قبلا فقط یکشنبه و سه شنبه و چهارشنبه کلاس داشتیم، الان بخاطر کلاسای جبرانی تقریبا هر روز باید اینجا باشیم! خلاصه فیزیکو فهمیدم ولی اگر همین امشب نرم خونه و مرور نکنم همش می‌ره و قطعا هرگز برنمی‌گرده همه چیز زیادی سنگین و سخته. خیلی زیاد. جوری که از همین الان وحشت زده و خسته‌ام! اصطلاحات جدید، لاتین نوشتن، جابجا شدن علامت ضرب و جانشین شدن کراس، یه چیزی ترمینال که فکر کردم فهمیدمش ولی بعد فهمیدم اصلا.. خیلی حرف دیگه داشتم ولی فکر کنم دیگه اکیپ خودمونو پیدا کردم و خوشم نمیاد تو‌ همین اوایل آشنایی تو گوشی باشم..!
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید سلااام واییی ذوققق و استرسسس چقدر باحال ماجرای روز اول دانشگاه رو تعریف کردیم. میشه بپرسم چه رشته ای هستی؟
کل چیزی که از ریاضی فهمیدم: ها بَل بَل بَل بل بل تانژانت بَل بَل بَل بل بل می‌ره تو تابع بَل بَل بَل بل بل لیمیتش چیه؟ بَل بَل بَل بل بل حال میکنیدااا بَل بَل بَل بل بل اینو که دیگه خوندی بَل بَل بَل بل بل دیگه خوب اینارو مرور کن آماده باش برا انتگرال
گربه ی تجزیه شده
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید https://eitaa.com/mjholat/16340 داری شوخی میکنی دیگه؟؟ منم🥲🤌 میتونم راجع بهش ازت سوال بپرسم؟ تو از قبل بهش اشناییت داشتی؟
مجهولات
📪 پیام جدید https://eitaa.com/mjholat/16340 داری شوخی میکنی دیگه؟؟ منم🥲🤌 میتونم راجع بهش ازت سوال ب
تو ام همین رشته رو میخونی؟😍 چه دانشگاهی؟ آره زیاد.. در خدمتم🤍
4_6021641760713740889.mp3
2.08M
قفلی زدم رو این ورژن فارسی موزیک فرندز :))
مجهولات
قسمت دوم: بعد اتمام کلاس فیزیک رفتم تو حیاط. بدون رفیق جز پشه پروندن پلنی هست؟ نه! تازه قضیه اونجایی
قسمت سوم: این دومین آرزوم برای دانشگاه بود که خدا برآورده کرد. پیدا کردن رفیق خوبو میگم :) آرزوی اولم که همین بود که فقط دختر باشیم و بیشترم چادری که شد.. به برکت خوندن نماز، با یه اکیپ پایه و درسخون و معتقدم آشنا شدم و نرم نرمک رفتم بین‌شون... و خب شروع دوستی‌مون از اونجا بود که همه با هم فهمیدیم نمازخانه بسته است و تصمیم گرفتیم با یه مهری که اونجا بود، نوبتی نماز بخونیم و تو‌ همون پروسه با هم آشناتر شدیم! فکر میکردم چون یه سال پشت کنکور بودم، از خیلیا تو دانشگاه بزرگ‌تر باشم، ولی فعلا که از همه ۴ تا رفیقم کوچیکترم😶 از مامان دو تا بچه، متولد ۷۵ داریم تا بنده که ۸۴ام... از همه بیشتر با ریحانه حس نزدیکی داشتم و شخصیت پخته‌ی محدثه سادات و البته چشمی مسئله حل کردناش هم جذبم کرد! اون دو تا متولد ۸۲ان معصومه ام متولد ۷۸، مشغول یه لیسانس دیگه بوده ولی خوشش نیومده و اومده سراغ زیست فناوری. درسشم حسابی خوبه و ماشاءالله کل کلاس تو جیبشن :)! نقطه مشترک اصلی مون اینه که همه‌مون عاشق این رشته ایم و همه‌مون با تحقیق و آگاهی کامل اومدیم اینجا! همه‌مون چادری و البته زیر خط فقریم😂🍃 یه جور یه لحظه همه‌شون رفتن سمت کافه دانشگاه که من گرخیدم و گفتم خب با این قیمتا چطور خریدو یپیچونم؟ ولی یهو همه زدن زیر خنده و فهمیدم اوضاع همه‌مون همینه! و دست خالی برگشتیم... پیشاپیش برام ناراحت کننده است که این رفاقت، و همین جمع، تو‌ دانشگاه خیلی عمر نداره.. همین ترم که یک ماهشم رفته هست و ترم بعد معلوم نیس هر کدوم چطور انتخاب واحد کنیم و کِی و کجاها با هم باشیم. ولی باز معرکه است.. چون تحمل دانشگاه بدون رفیق همفکر واقعا سخت بود... امیدوارم پایدار بمونه و بتونیم با هم حرکتای خفنی بزنیم.. چون همه‌مون تأسیس شرکت دانش بنیان پلن اصلی مونه(البته معصومه میخواد مهاجرت کنه)😌😂 قرار شد گروه‌مونم من بزنم و زدم و بچه ها اومدن، خوشبختانه همه متفق‌النظر بودیم که ایتا و اینم بر اکلیلم افزود🥲 چهار ساعت کلاس ریاضی واقعا فاجعه بود و همون‌طور که توصیف کردم هیچی ازش نفهمیدم.. و فکر نکنم در ادامه ام چیزی بفهمه چون تدریسش افتضاحه.. هر چند میگن بهترین استاد ریاضی دانشگاست! فقط امیدوارم چون ریاضی ۱ه بتونم از تو نت چیزی ازش در بیارم و اونجا یاد بگیرم... البته اگه پایه‌مو قوی کنم قطعا اوضاعم بهتر میشه! و البته جزوه رو زودتر بگیرم و پیش خوانی داشته باشم... فعلا پلن اینه که تا هفته بعد، فیزیک امروزو مرور کنم، رفرنسشو از کتابخونه بگیرم و پیشخوانی کنم، ریاضی رو حتما کل دوازدهمو مجدد بخونم و بخش حد جزوه رم مرور کنم و مشتق ام پیشخوانی.. و حتما حتماً برای شیمی سه شنبه، استوکیومتری و نکات اولیه آلی رو مرور کنم چون اصلا نمی‌دونم چی در انتظارمه و نمی‌خوام مثل ریاضی بخاطر ضعف پایه، جلسه اولو رسما از دست بدم... خوشبختانه این هفته هنوز یکشنبه و پنجشنبه هامون خالیه و میتونم با اختصاص همین روزی ۷,۸ ساعت که دانشگاهم، به درس خوندن همه اینارو در بیارم.. از هفته بعد کلاسای جبرانی و دو‌ واحدی که اضافه شده، دیگه هیچ فرصتی برای قوی کردن پایه و عقب موندن برام نمیزاره و فقط باید بدوم که برسم! همه چیز زیادی رو دور تنده. علی رغم همه این تلاشا تازه شاید فقط پاس بشم.. اینکه رو دور بیافتم و خودمو بکشم بالا قطعا تو این نیم‌ترم اول اتفاق نمی افته.. حتی شاید تو کل ترم اول.. ولی از ترم دو و سه وضع واحدا واقعا بهتر میشه و مهم تر اینکه دیگه ریاضی نداریم! و فیزیک... امیدوارم دووم بیارم. بینهایت سخت تر از تصورمه🚶🏻 یادم میاد میخواستم واحد بیشتر بگیرم و حینش دوباره برا کنکور بخونم و مقاله بنویسم و اینا، فقط خندم میگیره. الان فقط می‌خوام به کلاس برسم..😂🤌
هدایت شده از ناشناسای مجهولاتم
📪 پیام جدید من عاشق بیوتکنولوژیم ولی متاسفانه جنبه استفادشو ندارم و فقط برا کارای خلاف دوسش دارم پس جلو خودمو میگیرم که نرم این رشته..مثلا کارکردن تو آزمایشگاه های سری و اینا هه هه
مجهولات
📪 پیام جدید من عاشق بیوتکنولوژیم ولی متاسفانه جنبه استفادشو ندارم و فقط برا کارای خلاف دوسش دارم پس
منم قطعا اگر این انگیزه رو نداشتم باقی انگیزه‌ها برام کافی نبود😔😂 ولی خب بیافتی تو سیستم ان‌شاءالله کم کم بهت جهت مثبت میده😂🤝
مجهولات
#رمان_نسل_سوخته #قسمت_هشتاد: شب خاطره ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز سردی می ا
و یکم: مأموریت ـ اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ... ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل... اشک، امانش رو برید ... ـ یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ...بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ... خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم ... ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش ... فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ... نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ... ـ پیداش کردید؟ ... @mjholat
عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد لیلی و مجنون قصه‌ی شیرین‌تری دارد دیوان حافظ را شبی صد دفعه می‌بوسی هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت - عاشق که باشی - بیت‌های محشری دارد با خواندن بعضی غزل‌ها تازه می‌فهمی هر شاعری در سینه‌اش پیغمبری دارد حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد :)🍃